بهروز جاوید تهرانی: استرس هنوز هم مرا عذاب می دهد

سه شنبه, 10ام دی, 1392
اندازه قلم متن

javid-tehrani

بهروز جاوید تهرانی، متولد ۵ دی ماه سال ۱۳۵۷ است. نام پدر وی پرویز است و در تهران چشم به جهان گشوده است. وی به همراه خانواده اش در هنگام جنگ و موشک باران به شمال کشور نقل مکان کردند و بعد از پایان جنگ به تهران بازگشتند.

از وی که سابقه ی چندین بار بازداشت و زندان را در دهه های هفتاد و هشتاد، در کارنامه ی خود دارد و از بازداشت شدگان وقایع ۱۸ تیر سال ۱۳۷۸ به حساب می آید، می پرسم که چه طور شد که انگیزه ی فعالیت سیاسی در وی به وجود آمد: “در سال ۷۶ امیدواری ها به خاتمی زیاد بود و یک جوی به وجود آمده بود. البته من آن زمان خیلی ‌بچه بودم و از همان موقع بود که از طریق روزنامه ‌های آزاد، پیگیر وقایع جاری در کشور بودم. پدرم هم که دارای یک سابقه ی سیاسی مربوط به قبل از انقلاب بود و کتابخانه ی بزرگی در خانه مان داشت نیز در شکل گیری افکار من موثر بود.”

از بهروز می خواهم که چگونگی بازداشت خود در سال ۱۳۷۸ را شرح دهد: “من در چهارم خرداد ماه سال ۱۳۷۸ به همراه چند تن از دوستانم به سخنرانی حشمت الله طبرزدی رفته بودیم که در هنگام سخنرانی با گارد ضد شورش و نیروهای لباس شخصی ‌درگیر شدیم و مورد حمله قرار گرفتیم. بعد از این درگیری و کتک کاری از پارک بیرون آمدیم و در بلوار کشاورز توسط لباس شخصی‌‌ ها بازداشت شدم. در هنگام بازداشت تنها بودم و مدتی‌ بود که از دوستانم جدا شده بودم. بعد از بازداشت به نیرو‌های انتظامی تحویل داده شده و مرا به کلانتری میدان فلسطین بردند اما همان شب و بعد از کلی ‌معطلی، با گرفتن شماره تلفن و آدرس و تعهد آزاد شدم.”

“بعد از آن بازداشت چند ساعته، در پی وقایع ۱۸ تیر بازداشت شدم. من از شنبه ۱۹ تیر ماه وارد شلوغی ‌ها و اعتراضات دانشجویی شدم. روز ۲۱ تیر که از خانه بیرون زدم و سمت میدان ولی عصر رفتم و به علت این که خیابان‌ها بسته بود، از خیابان زرتشت پایین رفتم. در آن جا درگیری پیش آمد که باعث شد از ناحیه ی صورت زخمی بشوم. فوراَ به یک رستورانی برای شستن زخم سرم پناه بردم و سر و صورتم را شستم. هنگامی که از پله ‌های رستوران بالا آمدم دو مامور نیرو‌ی انتظامی من را دیدند اما توجهی نکردم و چفیه ای را که همراهم داشتم و حالت شال کُردی داشت، دور گردنم انداختم و به راه افتادم. به تقاطع بلوار کشاورز که رسیدم، یک نفر از پشت من را هل داد، طوری که اول فکر کردم یکی ‌از دوستان خودم در حال شوخی کردن با من است!‌ وقتی‌که برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، دیدم چند مامور لباس شخصی‌‌ اند و می گویند که برو سوار تویوتا بشو. مقداری شعار نویسی هم دستم بود که وقتی متوجه شدند، با مشت و لگد و گفتن ناسزا پاسخ اش را دادند. سوار تویوتای قفس دار شدم و به سمت پل حافظ، که ساختمان آگاهی قدیم در آن جا بود، رفتیم. در راه یکی دیگر از بازداشت شدگان که سوار ماشین بود، با چاقو در قفس را باز کرد. سه چهار نفری از ماشین بیرون پریدند و من هم تردید نکردم و شروع به دویدن کردم. من در یکی‌ از کوچه پس کوچه ‌های پل حافظ کمی نشستم و صبر کردم تا آب ‌ها از آسیاب بیفتد و به خانه برگردم. پس از گذشت نیم ساعتی، به زیر پل رفتم تا تاکسی بگیرم. یک دفعه یک موتور که دو سرنشین داشت، مقابلم ایستاد. همان موقع برگشتم و پشت سرم نگاه کردم و دیدم چند نفری کمی دورتر ایستادند تا در صورت فرار، دستگیرم کنند. خلاصه من را وسط خودشان نشاندند و راه افتادند. گویا من را شناسایی کرده بودند چرا که در طی مسیر دائم می گفت که: «پسر تو چرا فرار کردی؟ آخه چرا!؟ مگه مشکلت چیه؟» من هم می گفتم، وقتی‌ رسیدیم، می گویم!..”

او این طور ادامه می دهد: “به آگاهی ‌میدان توپخانه رفتیم آن جا به من چشم بند زدند و شاید به خاطر انتقام از فرارم، موقع پایین رفتن از پله ها، راهنمایی ام نکردند تا از چندین پله به پایین پرتاب شوم و بعد مرا به اتاقی بردند و شروع به کتک زدن ام کردند و بعد من را به یک سلول انفرادی بردند و بعد از گذشت ۳۰ دقیقه یا ۱ ساعت، از این سلول مرا به طبقه ی بالا و داخل یک اتاق بزرگ که خیلی ‌هم سرد بود، دائم صدای بی‌سیم می آمد و شبیه به اتاق مدیریت بود، بردند. سه چهار نفری نشسته بودند. سوالات با این وصف که: «تو چه کاره هستی و چرا شال کُردی داشتی؟» آغاز شد. بعد از من خواستند که بشین-پاشو بروم، به خاطر قد بلندم، این کار برایم بسیار سخت بود و بعد از امتناع از خواسته شان، مرا برهنه کردند. پس از برهنه شدن، به جای زخمی که از دوران کودکی با من هست، مشکوک شده بودند که جای گلوله است. بعد وادارام کردند که شنا بروم و البته این کار، بسی دشوارتر برای من بود! موقع شنا رفتن، چون انجام این حرکت را بلد نبودم، یکی از ماموران به پهلو هایم لگد می زد و پایش را روی کمرم گذاشته بود و اصرار می کرد که باید شنا بروم. البته تمام این موارد همراه با توهین و ناسزا بود و در تمام این مدت هم برهنه بودم.”

آقای جاوید تهرانی می گوید: “بعد از آن، چند ساعتی من را داخل یک سلولی انداختند که یک خلبان هم به جرم درگیری با نیروهای بسیج، در دفاع از دختری دستگیر شده بود، آن جا بود و به شدت هم کتک خورده بود و زخمی بود. کمی‌خوابیدیم تا ساعت ۱ شب که همه را سوار مینی ‌بوس کردند و به سمت زندان اوین بردند. از چهار راه پارک وی به بعد هم به ما چشم بند زدند و چیز خاصی را نمی دیدیم؛ فقط پس از این که داخل زندان رفتیم، ‌در یک قسمتی ‌کمی ‌چشم بندم را بالا زدم و دیدم در جایی هستیم که بالای آن نوشته “خیاطی نسوان”. من اولین نفر از افرادی بودم که وارد آن جا شدیم، چشم بندم را برداشتند و از چهره ام عکس گرفتند و بعد گفتند: «شماره ات از این به بعد، یک هست نه پدر داری نه مادر!» و من را به سمت کریدور اصلی ‌۲۰۹ بردند و رو به دیوار نشاندند. در آن جا هر کسی‌که رد می شد، این سوال که «تو به آقا فحش دادی» را می پرسید و وقتی می گفتی «نه»، شروع به کتک زدن می کرد. این حالت نزدیک به ۱۰- ۲۰ بار اتفاق افتاد و زمانی که پاسخ مثبت دادم، دیگر این سوال را نپرسیدند و کتک هم نخوردم!”

از او می پرسم که چه زمانی به سلول منتقل شد: “ساعت ۳ صبح شده بود که من را داخل سلولی که بسیار کثیف بود، انداختند. سلول ها تازه سمپاشی شده بود و مملو از سوسک ها و حشرات موزی مرده و نیمه جان بود. سلول یک تکه موکت آبی‌ داشت که وسطش یک لکه ی بزرگ خون بود و یاداشت هایی که روی دیوار بود هم همه متعلق به دهه ی ۶۰ بود. یکی ‌از نگهبانان به من گفت که این جا از سال ۷۰ به بعد، متروکه شده بوده و شما اولین گروه از زندانیانی هستید که باز به این جا آورده شدند. با توجه به این حرف که بیراه هم نبود، متوجه شدم که آن تابلوی خیاطی نسوان را برای همین در طی این مدت سر در این بند نصب کرده بودند. شماره ی من هم که «یک» بود، نشانگر این بود که در واقع اولین نفری بودم که پس از چندین سال، دوباره راهی ۲۰۹ شده بودم. ضمناً ۲۴ ساعت اول هم به ما هیچ غذایی ندادند…”

این زندانی سیاسی سابق، بازجویی هایش را این طور روایت می کند: “هنگام شروع بازجویی‌ها، ابتدا مثلاً ما را تفهیم اتهام کردند و گفتند به «اقدام علیه امنیت کشور»، متهم شدیم و برایمان قرار بازداشت صادر کردند. بعد از آن حدوداً بازجویی‌ها شروع شد. اولین بازجویی هم که، من را بازجویی می کرد به نظرم شخص تازه کاری بود که هیچ اطلاعات خاصی نداشت و حتی سوال ها را به صورت دیکته شده، برایش روی کاغذی نوشته بودند. من اسم واقعی خودم را اعلام نکرده بودم. پیش و بعد از بازجویی‌ها، ساعت ها ما را در راهرو سرپا نگه می داشتند و اگر می نشستیم هم، با لگد و فحش جوابش را می دادند. نمی‌ گذاشتند که به دستشویی برویم. دائم هم صدای گریه ی دیگر افراد و گهگاهی هم نوار قرآن می گذاشتند. حتی چند نفر را هم در بازجویی ها با من روبه رو کردند که مثلاً من را شناسایی کنند. روز چهارشنبه هم آن سخنرانی معروف آقای خامنه‌ای در مورد وقایع ۱۸ تیر بود که با صدای بلند برایمان پخش کردند. این حرکت حالت تهدیدی داشت و می‌خواستند بگویند که همه ی شما اعدامی هستید.”

بهروز جاوید تهرانی می گوید که اگر بدشانسی نمی آورد، آزاد می شد: “بعد از حدوداً یک هفته، آمدند و گفتند که به خانواده ات خبر بده که بیایند و کفالتت را بکنند تا آزاد شوی. موقع تحویل وسایل، به کیف پول من که قبلاً بازرسی نشده بود، مشکوک شدند و وقتی شماره تلفن یکی‌از اقواممان را که خارج از کشور بود، در آن پیدا کردند، به یک باره نظرشان عوض شد و گفتند که شب باید برویم و خانه ات را بگردیم. در تفتیش خانه که من را به همراه خودشان برده بودند، یک دستگاه فکس و تعدادی کاغذ و غیره پیدا کردند و متوجه شدند که من فعال بودم و به همین علت، آزاد نشده و دوباره به زندان بازگشتیم.

در همین فاصله ی یک هفته ای از زمان بازداشت، آن قدر بند ۲۰۹ که در واقع متروکه بود، شلوغ شده بود که نه تنها سلولی خالی نمانده بود که بسیاری را در کریدور می خواباندند و به همین خاطر به اجبار من را به ۲۴۰ منتقل کردند. در آن جا هم، نه تنها در کریدور که حتی در راه پله هایی که بین طبقات بود، آدم خوابانده بودند. صبح همان روز هم ما را به حسینیه ی معروف اوین بردند. دور تا دور دیوار عکس گذاشته بودند و می پرسیدند: «از بین این ها، چه کسانی را می شناسی؟» من هم بعد از یک ساعت نگاه کردن، گفتم کسی‌ را نمی شناسم. همان روز، من را از اوین خارج کردند و به محلی دیگر منتقل کردند. چون مجبورم کرده بودند، کف ماشین بخوابم، متوجه نشدم که به کجا می رویم؛ هرچند که بعدها فهمیدم که آن جا زندان توحید است.”

آقای جاوید تهرانی زندان توحید را این چنین توصیف می کند: “توحید جو وحشتناکی داشت. می توانم بگویم که واقعاً شکنجه ی سفید را می شود در آن جا دید. چرا که سکوت محضی بر فضا حاکم بود و ‌هیچ کس حق در زدن نداشت. یا اگر حتی کسی‌ گریه می کرد، می آمدند کاری می کردند که از گریه کردن، پیشیمان شود. گهگاهی هم صدای زنگی، شبیه به ناقوس، می آمد که نمی دانم دلیلش چه ‌بود. از آن بدتر، صداهای جیغ افراد همراه با صدای شلاق زدن بود که البته فکر می ‌کنم نوار بود؛ هرچند مطمئن نیستم. در هرصورت آن قدر جو آن جا سنگین بود که حتی جرات در زدن نداشتی ‌چه رسد کار‌های دیگر! در آن جا، سلول ‌ها دستشویی نداشت و برای دستشویی رفتن، باید کاغذ می گذاشتیم. روزی سه بار ما را به دستشویی می بردند و در غیر این صورت هر مشکلی ‌هم داشتی، از دستشویی خبری نبود. هیچ کتاب و نوشته‌ای در اختیارمان نمی گذاشتند. ‌من نزدیک به دو ماه در زندان توحید، در سلول انفرادی بودم و ‌هیچ نوشته‌ ای ندیدم، حتی قرآن و مفاتیح هم نمی دادند.

در مورد بازجویی‌ها هم می‌توانم بگویم که تمام مراحل آن توام با فحش و کتک و تحقیر بود. به خاطر دارم که در یکی ‌از بازجویی ‌ها، بازجو به من گفت: «چون مادرت پول در اختیار تو قرار داده که این کار‌ها را انجام بدهی، مادرت را بازداشت کردیم» و از این قبیل حرف ها که خانواده ات را بازداشت می‌کنیم و غیره. در کنارش هم دائم تهدید به اعدام می‌شدیم. مسئله ی بسیار دردناک دیگری هم که وجود داشت، این بود که در ابتدا من را ۱۰ روز در حالت انزوا و بدون این که هیچ کسی به سراغم بیاید، نگه داشتند. حالت بسیار کلافه کننده‌ای بود؛ این که ۱۰ روز آدم را داخل سلولی بگذارند و کاری به کارش نداشته باشند و زندانی نداند که چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد، درکش کمی‌ سخت است. این خودش نوعی تهدید بود و حتی وقتی‌ بازجو سوالی می‌پرسید و جوابی نمی‌گرفت، با این موضوع که ۱۰ رو می‌فرستمت انفرادی، تو را شکنجه می داد. سوال های بازجویی ها هم تماماً تکراری بود و واقعاً آن سوال ها به من مربوط نمی‌شد. البته من غیر از بازجویی سیاسی، بازجویی مذهبی هم می شدم و می گفتند که تو مسلمان نیستی و غیره…”

این بازداشت شده ی وقایع ۱۸ تیر سال ۱۳۷۸ می افزاید: “پس از اتمام این مدت، چون زیر ۲۵ سال بودم، به دستور قاضی در دادگاه، به بند جوانان اوین منتقل شدم. در آن جا یک اتاق مخصوص سیاسی‌ها بود که اتاق ۵ نام داشت و ۴۵ نفر از بچه‌ های هجده تیر را به آن اتاق داده بودند. اتاق خیلی‌کثیفی بود و شپش در آن جا بیداد می کرد. حدود ۲۰ نفرمان مجبور بودیم کف زمین بخوابیم. به علت بالا بودن جمعیت هم دائماً ما را به هواخوری اجباری می‌فرستادند. به نظر من، بدترین شکنجه‌ای که زندانی را در بند عمومی آزار می دهد، ازدحام جمعیت و آلودگی‌محیط است… ۶ ماه بعد آن هم حکمم آمد که ۸ سال برایم بریده بودند به همراه تبعید به زندان رجایی شهر کرج؛ ۲ سال آن برای توهین به رهبری بود و ۶ سال دیگر هم به اتهام ارتباط با گروه‌های مخالف نظام. این حکم بعد از عید همان سال قطعی شد. البته در فروردین ماه سال ۱۳۷۹، یک مرتبه و بدون درخواست، همه عفو خوردند؛ یعنی همه ی ‌اعدامی‌ ها به حبس ابد محکوم شدند و تمامی حبسی ‌ها هم، حکم شان نصف شد. این در حالی بود که این مهم به ما ابلاغ نشد و زمانی‌که من ۴۰ روز به پایان ۴ سال حبسم مانده بود، گفتند که عفو خوردی، در صورتی که عفو من مربوط به تاریخ ۷۹ بود و علت آن هم این بود که نتوانیم برای آزادی مشروط درخواست بدهیم.”

بهروز جاوید تهرانی، در مورد تاثیرات شکنجه ی روحی می گوید: “استرس از بدترین تاثیرات زندان است. در تمام این مدت چه در این مدت که خدمتتان گفتم و چه در دوران بازداشت بعدی ام که مربوط به سال ۸۴ بود، استرس چیزی بود که عذابم می داد. روزی نبود که من بدون استرس و کابوس در زندان باشم و خواب راحت داشته باشم و این حالت در بیرون به یک شکل دیگری بروز پیدا کرد. وقتی‌که آزاد شدم، احساس می‌ کردم که تحت تعقیب و تحت نظر هستم. در همین راستا، خوابم بسیار ‌سبک شده بود و دائم از خواب می پریدم و ‌احساس می‌کردم که هر لحظه ممکن است ماموران به داخل خانه هجوم بیاورند و این مسائل هم چنان هم همراه من است.”

از: ماهنامه ی خط صلح


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

یک نظر

  1. نمی دانم چی بگم

    موفق باشی برادر