به بهانۀ هفتادمین سالگرد جنایت
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- این روزها یادآور هفتادمین سالگرد ربودن و شکنجه و قتل سرلشکر افشارطوس رییس شهربانی وفادار دولت ملی دکتر مصدق است. اتفاقی که کمتر از ۴ ماه قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ رخ داد و از نظر بسیاری مقدمۀ آن بود.
ماجرایی بسیار پرسر و صدا که قابلیت تبدیل به فیلم و حتی سریال را دارد و چندی پیش پژوهشگری به مسعود کیمیایی پیشنهاد کرد با توجه به حس و حالی که به تهران دهۀ ۳۰ دارد فیلم ربودن و مرگ افشارطوس را بسازد که هم تاریخی است، هم جنایی و هم سیاسی و هم در تهران قدیم میگذرد و میتواند برای گروههای مختلف مردم جذاب باشد.
۳۱ فروردین و در واقع اول اردیبهشت ۱۳۳۲ ساعت یک نیمه شب زنگ تلفن خانۀ نخستوزیر به صدا در میآید. مصدق بیدار است و آن سوی خط معاون شهربانی است که اعلام میکند از ساعت ۹ شب دیگر خبری از تیمسار نیست و همسر و مادر او هم به شدت نگراناند. نخستوزیر بلافاصله با رییس ستاد ارتش و دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه تماس میگیرد.
دکتر فاطمی اما تنها وزیر خارجه نبود. مدیر روزنامۀ «باختر امروز» هم بود و به همین خاطر اول بار خبر ربوده شدن رییس شهربانی را همین روزنامه در شمارۀ ۱۰۸۰ (اول اردیبهشت ۱۳۳۲) منتشر میکند و بعد کیهان با تیتر «رییس کل شهربانی را ربودند» و البته سپس اطلاعات و مردم باخبر میشوند. شاید همین انتشار عمومی خبر ربایندگان را به این نتیجه میرساند که به دنبال مبادله یا معامله نباشند و تیمسار را به قتل میرسانند.
در روزنامهها همچنین اعلام میشود دولت برای اعلام هر گونه خبر در این باره جایزه ۵۰ هزار تومانی تعیین کرده است. (وقتی ۲۰ سال بعد و با شروع فوران درآمدهای نفتی حقوق متوسط کارمندان به ۲ هزار تومان میرسد میتوان متوجه شد که ۵۰ هزار تومان در آن زمان تا چه حد ارزش داشته است).
از نکات جالب به نقل از اعترافات دستگیر شدگان این است که ربایندگان چند شب قبلتر فیلم «مهتاب نیمه شب» را در سینما تماشا کرده بودند. در این فیلم دیده بودند یک فرمانده آلمانی را میربایند و به غار میبرند. آنها هم به تقلید از همان فیلم تیمسار را به غاری در منطقۀ «تلو» – در تپه های لشکرک – میبرند. غاری که چوپانها در آن گوسفند نگاه میداشتند. (این ماجرا هم قاعدتا فیلم افشارطوس راسینماییتر میکند؛ البته اگر بسازند.)
یا این که تا جایی با اتومبیل میروند و پس از آن امکان ادامۀ مسیر با خودرو نیست و پیکر بیهوش سرتیپ افشارطوس را سوار اسب می کنند و با اسب به غار میبرند. ( این هم قابل توجه آقای کیمیایی که سکانس فرامرز قریبیان سوار بر اسب در خیابان انقلاب در فیلم ” رد پای گرگ” از ماندگارهای سینمای ایران است).
دربارۀ قتل افشارطوس این هم جالب است که وقتی حسین خطیبی اعتراف کرد پرونده به دادسرای جنایی هم رفت ولی بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هم او مدعی شد اعترافات تحت شکنجه بوده و انکار کرد و پروندهای چنین حساس برای افکار عمومی را بستند!
از نکاتی که در پیشنهاد تبدیل ماجرا به فیلم آمده این جزییات است:
« نقشۀ این قتل و دودوزههایی که مظفر بقایی برای همراهسازی شماری از افسران بازنشسته یا اخراجی ارتش به کار گرفت، ناپدید شدن افشارطوس در شب ۳۱ فروردین (۱۳۳۲) در خیابان صفیعلیشاه، محاصرۀ منطقه توسطِ جمعِ زیادی از مأموران شهربانی و بازرسی خانهها و خودروها، مژدگانی ۵۰ هزار تومانی دولت برای یافتن رئیس شهربانی و بر عهده گرفته شدنِ پرونده به دستِ وزیر کشور، سپردن پرونده به سرهنگ سررشته- از افسرانِ شایستۀ رکن دو ارتش در قبال اختیارات ویژۀ فراقانونی برای بازرسی هر محل و بازداشت هر فردی، هدایت شدن به خانۀ حسین خطیبی از سیاسیونِ مرتبط با بقایی در پیِ بازجوییهای محلی، مشکوک بودنِ بازبودن پنجرههای خانۀ خطیبی با توجه به سرد بودن هوا و احساسِ بوی کلروفرم، زیر نظر داشتنِ خانه تا لو رفتنِ افسرانِ دستاندرکارِ توطئه در حملِ فردی بیهوش توسطِ نوکر خانه و هدایت شدن به روستای امیرعلایی توسط رانندۀ سرتیپ بازنشسته علیاصغر مزینی؛ صدورِ اماننامۀ نخستوزیر برای حسین خطیبی و هر کس که با اطلاعات خود موجب خلاص شدن افشارطوس را فراهم آورد، چشم و دستوپا بسته و گرسنه بودن افشارطوس در غار تلو، با خوردن تنها چند تخممرغ، در تپههای لشگرک، در همان هنگام پیگیریها در ۴۸ ساعت آخر، آن هم در پیِ نپذیرفتنِ پیشنهاد توطئهگران برای همکاری در ترور مصدق، دستپاچه شدنِ توطئهگران در پیِ نزدیک شدن نیروهای آگاهی به محلِ پنهان کردنِ افشارطوس و پیشنهاد بقایی برای کشتنِ او و همراهی ناگزیرِ افسران در خفه کردنِ وی با طناب و سرانجام از زیر خاک بیرون آوردنِ پیکرِ طنابپیچشدۀ افشارطوس، در حالی که قرآن کوچکی که قنادی یاس به مشتریان هدیه میداد در جیب کت افسری او قرار داشت.»
جالب است اشاره شود اگرچه قرارِ مجرمیت دادگاه برای متهمان به خاطر وقوعِ کودتا به اجرا درنمیآید اما فرآیندِ به نتیجه رسیدنِ یک هفتهای پرونده، با فشارِ دولت و کارشکنیِ مخالفان، رویداد تلخ ولی بیمانندی است. به عبارت دیگر مصدق کمیته ای تشکیل نداد تا مشمول مرور زمان شود. به سرعت رسیدگی و قرار شد برخورد شود اگرچه به کودتا خورد و مجرمان جستند.
البته این حسین خطیبی را با دکتر حسین خطیبی نباید اشتباه گرفت که سال های طولانی رییس جمعیت شیر و خورشید سرخ بود و بعد از انقلاب تا اعدام هم رفت اما به دلیل خدمات و محبوبیت پس از چندی آزاد شد هر چند که شباهت اسمی همواره برای دکتر خطیبی اسباب دردسر بود.
نقل ماجرا از دو کتاب «خاطرات من- سرهنگ حسینقلی سررشته – ص ۷۰-۷۱و ۷۸» و«نامه های دکتر مصدق، محمد ترکمان، ص ۲۲۸» متن را مستندتر می کند:
« …کدخدا گفت: قبلا قرار نبود سرتیپ افشار طوس کشته شود ولی روز چهارشنبه دوم اردیبهشت ۳۲ سرتیپ مزینی و سرتیپ منزه به ده امیرعلایی آمدند و پس از گفت و گو با کدخدا، همان دو اسب را آوردند.
سرتیپ مزینی با کدخدا به محل اختفای تیمسار رفت و سرتیپ مزینی، سرگرد بلوچ قرایی را احضار کرد و به او دستور داد فورا قتل را انجام دهد.
سرتیپ مزینی از بالای تپه ناظر انجام قتل بود و پس از خاطر جمعی از پایان عمل، کلاه تیمسار افشار طوس را از بلوچ قرایی گرفت و نزد سرتیپ منزه که داخل ماشین بود آورد. پرسیدم :آیا سرتیپ مزینی در محل «غار تلو» با تیمسار افشار طوس صحبتی هم کرد؟
کدخدا گفت: در تمام آن مدت، چشم و گوش و دهان و دست و پای تیمسار افشار طوس بسته بود و سرتیپ مزینی با ایشان صحبتی نکرد.
تیمسار افشار طوس اصلاً نمیدانست در کجا زندانی است. در گوشه غار مینشست و چیزی نمیخورد و در تمام مدت غیر از چند عدد تخم مرغ، چیز دیگری نخورده بود. حتی موقع رفع حاجت با دست و پای بسته با هدایت بلوچ قرایی با افشار قاسملو از غار خارج میشد و با زجر و ناراحتی رفع حاجت میکرد.
در موقع انجام قتل، طنابی را به گردن تیمسار افشار طوس بستند، یک طرفش را کدخدا و طرف دیگر را افشار قاسملو میکشیدند و چون میخواستند کار را هر چه زودتر تمام کنند، بلوچ قرایی یک لنگه جوراب تیمسار افشار طوس را از پایش در آورد و به دهان او فرود کرد و با سمبه تفنگ آن قدر فشار داد تا جوراب راه حلقوم را مسدود کرد!
از کدخدا پرسیدم چرا ایشان را در مسیر جوی آب دفن کرده اید؟ گفت: سرتیپ مزینی آن محل را برای این انتخاب کرده است که با سپری شدن چند هفته و سبز شدن علف و سبزه روی قبر هیچ کس نتواند محل دفن را در آینده پیدا کند.
سربازان نهر را به اندازه دو وجب کنده بودند که لباس و کمربند نظامی تیمسار افشارطوس دیده شد… سربازان که لباس و دستهای بسته تیمسار افشارطوس را دیده بودند با صدای بلند” اشهدان لا اله الاالله” میگفتند.
سربازان را دور آن قبر جمع کردیم و گفتم: بچه ها این تیمسار بی گناه را بدون نماز دفن کردهاند، هر کدام از شما نماز میت میدانید بخوانید.
این دستور من برای تقویت روحیه سربازان و ادای احترام به یک تیمسار بود. همگی پشت سر یک سرباز، نماز میت خواندند.
خدمات اداری صادقانه و شجاعانه سرلشکر افشار طوس به دکتر مصدق موجب شد افتخار دریافت لقب شهید ملی را پیدا کند. ترور او با محکومیت گسترده و همدردی عظیم مردم مواجه و تشییع جنازۀ او به شکل یک تظاهرات عظیم انجام شد».
دکتر مصدق نخستوزیر فردای پیدا شدن جنازه و در ۷ اردیبهشت ۱۳۳۲در پیامی به مناسب شهادت سرتیپ افشارطوس، خطاب به خانواده او نوشت:
«با نهایت تاثر شهادت اسفانگیز افسر رشید و فداکار مرحوم تیمسار سرتیپ افشارطوس رئیس شهربانی کل کشور را که در راه ایفای وظیفه و خدمت به وطن و مبارزه با توطئههای ضد ملی به وضع ناجوانمردانهای توسط ایادی ناپاک و خائن به کشور شربت شهادت نوشیده است به خاندان داغدیده آن مرحوم تسلیت عرض میکنم. شهادت این افسر رشید برای ملت ما ضایعهای فراموش نشدنی است.
من خود را در این مصیبت بزرگ با خاندان جلیل افشارطوس سهیم می دانم و با استظهار به عدل الهی و اطمینان به اجرای قانون از خداوند متعال صبر و شکیبایی خاندان شهید فقید را مسئلت میدارم. نخست وزیر- دکتر محمد مصدق».
هر چند از دکتر مظفر بقایی به عنوان طراح این قتل یاد می شود ولی کسی نتوانست با دلایل محکمه پسند این موضوع را ثابت کند. خود مظفر بقایی در مصاحبه با حبیب لاجوردی در مجموعه تاریخ شفاهی به پرسشی در این باره پاسخ می دهد و طبعا تکذیب می کند:
«شروع کردند تو رادیو و روزنامهها و… که فلانی قاتل افشارطوس است و تقریرات و اعترافات کسانی که دستگیر شده بودند… به تفصیل رادیو… در صورتی که این رادیویی که… دکتر مصدق یکدفعه دستور داد که رادیو نطقهای مخالفین را پخش کند، چون قبلا پخش میشد در دوره شانزدهم. چون دکتر مصدق خوب، ملت طرفدارش بود و اینها هرچه میگفتند به ضرر خودشان بود. ایشان دستور داد که پخش شود. یکی از نطقهای من که الان خاطرم نیست کدام نطق است نصفش پخش شد. مجلس تمام شد، ماند برای جلسه بعد، بعد دیگر رادیو منتشر نکرد. بعد هم گفتند که بله آقای دکتر دستور دادند، ولی برنامه رادیو طوری است که نمیدانم ساعتها و… وقت ندارد. [در صورتی که] ساعتها وقت داشتند که راجع به قاتل بودن من چیز کنند ولی مذاکرات مجلس را فرصت نداشتند که پخش کنند!
بعد آقای دکتر مصدق دستور دادند یک هیاتی از قضات بروند این پرونده [قتل افشارطوس] را رسیدگی کنند و اعلامیه بدهند. که خلاصه این پرونده به جریان افتاد. چون خیلی هم صحبت شد که چطور هنوز محاکمهای نشده، کسی متهم نشده، محکوم نشده، اینقدر تو رادیو و روزنامهها قاتل چیز میشود، اینها سابقه داشت. بنا بود که ساعت ۱۰… این را جزو ناصر زمانی من نگفتم که بهرامی متوجه میشود که آقای زهری در آن جلسه فرضی نبودند، این را میبرد که اصلاح کند، گفتند بعدا اعلامیه میدهند، بعد گفتند بعدازظهر میدهند، بعد ندادند. که تو روزنامه «شاهد» هر روز آقای زهری سوال میکرد که «اعلامیه چطور شد؟» بعد از چند روز فرمانداری نظامی یک اعلامیه بی سر و تهی داد.
تا آنجایی که خود من به اصطلاح چیز کردم، یکی احتمال اینکه این افسرها در این کار دخالت داشتند، این احتمال هست. همینهایی که گرفتار شدند و اقرارهایی کردند.
یک احتمال دیگر هم هست، چون مطابق اطلاعاتی که ما به دست آوردیم افشارطوس با مصدق اختلاف پیدا کرده بود و خیال داشته استعفا دهد، حتی گفتند روز پیش از این واقعه کاغذهاش و اینها را از شهربانی برده بود و خیال استعفا داشت. و آنطوری که پزشکی قانونی به اصطلاح روی جسد مطالعه کرده بود و گزارش داده بود، در روی جسد آثار خونمردگی در اثر سرما ذکر شده بود. اینها گفتند که این جسد را کنار نهر آب دفن کردند. نهر آب اصولا مرطوب است، وقتی هم خاک روی یک چیزی باشد این به حدی نمیرسد که جسد یخ ببندد و این چیز را داشته باشد. یک احتمال هست که این را جای دیگری کشته باشند و جسد را برده باشند آنجا، چون دو تا واقعه اتفاق افتاد مقارن همان زمان: یکی [اینکه] یکی از کارمندان شهربانی در بیرون تهران خودکشی کرده بود. نوشتند که این شخص قبلا در اداره آگاهی بوده تو اداره چی بوده، اقدام کرده بود که به حسابداری منتقل شود و تازه یکی دو ماه بود منتقل شده بود، از کارش هم راضی بوده، و این خودکشی کرده. یکی دیگر یک جنازهای در حفرههای زیر کلاک تو جاده کرج پیدا کردند که نوشته بودند که این لخت بوده و جزئیاتش حالا یادم نیست، خودکشی بوده یا کشته شده بود، که این هم مشکوک بود. یک احتمال هم از این طرف هست. ولی در هر صورت شخص بنده هیچ نوع دخالتی نداشتم. مسلما هیچ اطلاعی نداشتم. […].»