زینگونه که پَست و نابکاریای شیخ
شایستۀ لعنِ بیشماریای شیخ
با ننگ ابد فروبری در وطنم
نانی که به خون ترید داریای شیخ
□
یک جمع رذیل پاسدارانِ تواند
عُمّالِ تواند ونابکاران تواند
با حُکم تو گرچه مفتخواران تواند
داغِ ابدی ز ننگ داران تواند
□
ای شیخ بر این خاک شبیخون زدهای
در شرع زشرم، گام، بیرون زدهای
بر پیر و جوان راه به افسون زدهای
بو تا بزنندت آنچه اکنون زدهای !
□
ای شیخ که گوهر تو از کین و دغاست
کاخ ستمت به خشتِ وحشت برپاست
گور تو از این دیار گم خواهد شد
ارث پدرت نیست وطن، خانۀ ماست !
□
زینگونه که معنویتت معنا شد
وان سرّ ِ نهان که داشتی افشا شد
از خاک وطن به حکم تاریخ این بار
طرد ابدت نوشته و امضا شد!
□
ریشت به شرابِ خون، خضاب استای شیخ
انسانیت از تو در عذاب استای شیخ
زینگونه که وحشت و ستم دین تو بود
بیشُبهه رهت به منجلاب استای شیخ
□
ای آنکه فریب و غدر آئین تو بود
غُسل تو به خون، داروی تسکین تو بود
بنیان شرف در آتش کین تو بود
دیدم من و دشمن وطن دین تو بود
در خوابم و آشتی در آن نزدیکی ست
دیدار بدی، نهفته اندر در نیکی ست
خورشید دمیده است و روز است اما
بیدار که میشوم جهان تاریکی است
□
خسته ست دلی که ناله دارد درمن
دندان به جگر، نواله دارد در من
زندانی ی روزگار بیفریادی
فریادِ هزار ساله دارد درمن !
□
ویروس دغا راه ِ روانشان زده است
زخم از سر کین به بندِ جانشان زده است
تا داغ، نشان زبی نشانشان زده است؛
ظلمت، به زمین از آسمانشان زده !
□
این هوش که از گوشِ کران میطلبم
هر لحظه ز آرزو کــَران *می طلبم
نادانی خود به دیگران میبندم
دانایی خود ز دیگران میطلبم
………………………………
کران طلبیدن = کرانه جستن = دور ی جستن
□
فریادِ مرا چشمۀ خونین، جگر است
زیرا وطنم به چنگ بیدادگر است
درداک به نامِ دین، عدو، خانگی است
رنجاک خِرَد، به بندِ اوهام در است
□
تا یاد آرم، راهِ ترا یاد آرم
وز شور و نوا، نغمه به بیداد آرم
ای یار و دیار اگر حزین است سرود
ساز ِ کُهنِ تو را به فریاد آرم !
□
تا دین شده زینگونه قرین با بیداد
سوزد وطنت در آتش استبداد
هرگز ره عافیت مجویای دلِ تنگ
هرگز به خموشی مگرا یای فریاد! ـ
□
ای مؤمن اگرچه این سخن سنگین است: ـ
طاعون به وطن زده ست و نامش دین است
دستیشان هست اگر، به دستهٔ تبر است
قلبیشان هست اگر، خزانهٔ کین است
□
آغشتهء وحشتند و آئینهء جهل
بُن بسته به بنیادِ نهادینهء جهل
سوگند به عشق کینهای نیست مرا
الا به دل سوختهای کینهء جهل
□
دین آمد و بنیاد وطن داد به باد
مسجد بنهاد مسندِ استبداد
عرش آمد و تخت ظلم بر فرش نهاد
زانگونه که فرعون نهان گشت از یاد
□
ایری که فشرده است و بارانش نیست
یاد از عطشی به ریگزارانش نیست
خطی و نمادی از غم کهنهء ماست
چون فوجِ غباری که سوارانش نیست
□
فریاد من از نهاد، رَستن خواهد
دیوار سکوت را شکستن خواهد
آزادی خواهد، بهار ِ خواهد تا چون
قُمری به نشاطِ گُل نشستن خواهد
□
دادندوطن را که توشان دین دادی
سر نیزه و یاسای تموچین دادی
دروازه به دشمنان گشودند کهشان
درمغز به جای عقل، سرگین دادی
………………………………………………….
تموچین چنگیز مغول است و یاسا کتاب قانون تحمیلی اوست
سرگین هم همان تاپاله و پشگل است
□
دادند وطن را که توشان جاه دهی
در خوردن خون به سفرهات راه دهی
تا قتل به نام زهد و پرهیز کنند
شمشیر «توَکّلت َعَلی الله» دهی! ـ
□
نفرین به کسان که پادوان تو شدند
با نام خدا بندهٔ نانِ تو شدند
آلودهٔ خون بر سرِ خوان تو شدند
سی سال سگانِ پاسبان تو شدند
□
ای شیخ دغا گورت از ایران گم باد
نفرین مدام بر تو نامردم باد
مستعمره ء قم آمد ایران از تو
ویران به سرتو فتنه گاهت قم باد
□
ایران شده است اسیر آلام از شیخ
دروضعیتی ست بیسرانجام از شیخ
قربانی اسلامیت، ایرانیت است
ایرانیت از من است و اسلام از شیخ
□
ایرانیت امروز، اسیر عرب است
جانش ز تهاجمی نوین ملتهب است
این بار بلا از خود و دشمن، بومی ست
خورشید به زنجیر سیه فامِ شب است
□
هردم که کران کنم ز نادانی ی خود
یابم خود را در منِ ایرانی ی خود
زینروی هزار بار برتر دانم
ایرانیت خود از مسلمانی ی خود
………………………………….
کران کردن = کرانه کردن = دوری گزیدن
□
ای شیخ دغا گورت از ایران گم باد
نفرین مدام بر تو نامردم باد
مستعمره ء قم آمد ایران از تو
ویران به سرتو فتنه گاهت قم باد
□
دین در طلبِ یورش و یغما آمد
بافوجِ معمم و مکلا آمد
افسوس که کوریم و ندایم از چیست؟
این طرفه بلا که بر سرِ ما آمد !
□
جهل از سر ما عقل ربوده ستای دوست
دروازه به دشمنان گشوده ستای دوست
غافل شدهایم از آنکه پیش از اسلام
ایران وطن من و تو بوده ستای دوست
□
ای ایرانی بنده ء بدخواه مباش
زو درطلبِ تحفه و تنخواه مباش
با دزد که در لباس دین آمده است
هم خانه و هم سفره و همراه مباش
□
چون نغمه که، ره به سیمِ سازی دارد
ایران تو قصهء درازی دارد
گر دیده به خاک و دل به تاریخ دهی
هر آجر و خشت با تو رازی دارد
□
دیریست وطن به پاسِ دین باختهای
در اردوی دین به خاک خود تاختهای
با خنجر تازیان سر انداختهای
درداک خود از عدو بنشناختهای !
□
روزی که نه نام از حجر الاسود بود
ایران تورا را تمدنی ممتد بود
در کشور تو عرب نه بر مسند بود
کاین ره به هجوم قوم تازی سد بود
□
گر تیشه به جان بیشه کوبد ما را
بدخواه و شقی به ریشه کوبد ما را
زانروست که دست ماست در دست عدو
نشگفت اگر همیشه کوبد ما را !
□
ای رهزن دون که رهنوردی با ما
پنهان شده در غبار و گردی با ما
ای وهم چه کینها که نینگیختهای
ای جهل چه بدها که نکردی با ما!؟
□
ای شیخ که داغ بر جبین تو بوَد
ناراستی و خدعه قرین تو بوَد
دَد همدل و رذل، هم نشین تو بوَد
میراث بنی امیه دین تو بوَد !
□
زینگونه که دین توست با ظلم قرین
ای شیخ دغا به رسم و راهت نفرین
شایستهء زیستن نخواهد بودن
ایرانی اگر ترا نکوبد به زمین !
□
چون فاحشهای به ترک عفت معتاد،
افسوس که شهر شد به خفت معتاد
درآفت اعتیاد غرغیم و مباد
هرگز قومی چنین به آفت معتاد !
□
درویش کشی
ای شیخ که ظلمِ بام تا شام از توست
شلاق و طناب و تیر اعدام از توست
عالم سوزی کنی که: کفر از دگران
درویش کُشی کنی که: اسلام از توست
□
ای شهر به خفّت از چه معتاد شدی؟
یکباره کر و کور خداداد شدی؟
بیریشه شدی، بیبُن و بنیاد شدی؟
زندانی ی جهل و جور و بیداد شدی؟
□
ای شهر که تسلیم و گرفتار شدی
معتاد به ظلم زجر و آزار شدی؟
بوی چه بهشتی به جهنم بُردت؟
دین با تو چه کرد کاینچنین خوار شدی؟
□
ای شهر که میدان به جنون دادستی
رگهای جوان به جوی خون دادستی
این خاک به فرق خویش چون کردستی؟
شلاق به دست شیخ چون دادستی؟
□
ای شهر چه شد که خوار شیخان گشتی؟
محجور شدی، صغار شیخان گشتی؟
چون خلع ید ِ خویش ز آزادی خویش
تسلیم به اقتدار شیخان گشتی؟
□
ای شهر چه بود آنچه تسلیمت کرد؟
آلودهٔ جُبن و وحشت و بیمت کرد؟
چون اهلِ جنون صغار و محجورت کرد؟
چون برده به اهلِ شرع تقدیمت کرد؟
□
ای شهر چگونه شد که مغلوب شدی؟
زیر پی اهل دین لگد کوب شدی؟
معتاد به ظلمتی و آلودهٔ رُعب
معجونِ که خوردهای که مرعوب شدی؟
□
ای شهر چه شد که آبرو بردندت؟
چون خونِ تو، آبِ تو به جو بردندت؟
چون برّه به قصاب سپردندت، لیک
چون برده به خانهٔ عدو بردندت؟
□
ای شهر چه شد که در توحش ماندی؟
تسلیم به دیوِ آدمی کُش ماندی؟
با ظلم خوشی که اینچنین خاموشی؟
باجهل خوشی که اینچنین خوش ماندی؟
□
ای شیخ فرادستی تو برما چیست؟
آن زهرچکان بر کف تو خنجر کیست؟
کس چون تو به زور و زر و تزویر نزیست !
بیشک زتو پستتر در این عالم نیست !
□
ای شیخ که بر میهن من تاختهای! ـ
میراثِ خِرَد به جهل درباختهای! ـ
بیخ شرف از جهان برانداختهای! ـ
محنتکدهای به نامِ دین ساختهای! ـ
□
ای شیخ که خون خلق درجام تو ریخت
ایام، به کامِ آتش آشام تو ریخت
ازخون جوانان وطن رنگین بود
آبی که به آسیاب اسلام تو ریخت !
□
ای شیخ که نیست در جهان چون تو پلید
ورهست ز شیوهء تو دارد تقلید
تقدیر من از چه گشت بازیچهٔ تو؟
زین خانه به کف، ترا که بنهاد کلید؟
□
ای شیخ تو را به میهنم دست از چیست؟
در د تب شرع تو چرا خون ریزند؟
آموزه ستِ تو تیغِ زنگی ی مست از چیست؟
در مک ی تو به نام دین پَست از چیست؟
□
نان دادی و از قیدِ شرف رستیشان
بر سفره به پای تخت خود بستیشان
هرگز چو تو ددمنش نیابیم به شهر
جز دد منشانی که خریدستیشان
□
ای شهر، چه شد که عقلِ خود جاهشتی؟
در خدمتِ جهل، آبرو واهِشتی؟
بار ِخفقان به طیبِ خاطر ستَدی
میدان به فریبِ شیخ و ملا هِشتی؟
□
ای شهر چه شد که عاقلانت مُردند
یا گاری ی اهلِ دین به خواری بُردند؟
از دانش نو، سفرهٔ ننگ افکندند
در جام کهن خون جوانان خوردند؟
□
ای شهر چه شد که گوش کر دادندت؟
نادانی و جهلِ مُستمر دادندت؟
تا شخم زنی به خیش بستندت، لیک
از بیثمری بسی ثمر دادندت!؟
□
ای شهر چه شد که زی توحش رفتی؟
زیر ِ پَرِ شیخِ آدمی کُش رفتی؟
گردن به قفا دادی و نادان دادی
تا قعر لجن رفتی و سرخوش رفتی!؟
□
ای شهر به غار، از چه تسلیم شدی؟
تسخیر فریب و وحشت و بیم شدی؟
ازجمله غنائم که بودی که چنین
غارت شدی و به شرع تقدیم شدی؟
□
ای شهر که روزگار ِ وارون داری
درغار، امیدِ زندگی چون داری؟
معتاد چهای که خوار میباید زیست؟
گردن به کدام سِحر و افسون داری؟
□
ای شهر ترا که خاک غم بر سر بیخت؟
وز دفترِ آرزوت شیرازه گسیخت؟
بر لشکر دشمنت که دروازه گشود؟
وز کینِ کهن که بر سرت آتش ریخت؟
□
ای شهر که سوی انحطاطت ره بود
رهزن زچه باقافلهات همره بود؟
چون شد که به نام دین، کلید از تو ربود
دزدی که زگنج خانهات آگه بود؟
□
ایران منا، که سهم ما شد غم تو
جز عالم غم کجا بوَد عالم تو؟
آغشته به خون نوجوانانت خاک
افتاده به چنگ دشمنان پرچم تو! ـ
□
ای مامِ وطن که فکرِ بیمارت بُرد
با زلزلهای به زیر آوارت برد
قشریت ابلهان به دشمن دادت
ایمان دروغین به لجنزارت برد !
□
برخاسته از ظلمت دیرین، از تیه
جمعی نادانِ جهل پروردِ سفیه
آمیزهء قشریت و بیآزرمی
ای مام وطن فروختندت به فقیه
□
با آتش کین منقل و انبر دارند
زی جهل و جنون رهی میانبُر دارند
درجامهء دانشند و تقوا، اما
با دشمن مُلک، سر در آخور دارند
□
در دل نه امید فتح و نصر است مرا
در سر نه هوای کاخ و قصر است مرا
تا دشمن مُلک، روی پنهان نکند
آئینه به پیشِ روی عصر است مرا
□
از جهل و جنون، شهر به جان آمده است
پشتِ شرف از جور، کمان آمده است
زانروست که در زمزمهام از بُنِ جان
تاریخ معاصر به زبان آمده است !
□
دانند اگرچه رنگ با ننگ آمیخت
وینگونه به حیله از عدالت پرهیخت
پیوسته به پرده در ندانند بُدن
کز تیغِ زبانِ حق، ندانند گریخت!
□
تمساح صفت دیده به اشگ افشردند
وز سفرهٔ دین، نان سیاست خوردند
ماندند و به زندگان خیانت کردند
مُردند و به گور خود ندامت بردند !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیمه اول مارس ۲۰۱۴
……………………………………
تا شیخ به جای شاه بر تخت شده ست
بر خلق، خدایی ی خدا سخت شده ست
عقل از سر و شرم از رخ و درک از وجدان
کوچیده و آدمی نگون بخت شده ست !
□
تا کی وطن این حالِ مشوش بیند؟
دائم به جگر، داغِ سیاوش بیند؟
ای دیو، خوشا دمی که فرزند زمان
کاخ ستم ترا در آتش بیند !
□
ای وهم، به زنجیر ِ یقین در بندی !
ای عشق، به دامِ و بندِ کین در بندی !
ای آدمیت اسیر جهلی و جنون
ای آزادی به قید دین دربندی !
□
هشدار که اهل دین خرابندای دوست
بنمایهء ظلم و اضطرابندای دوست
ازجهل و جنون مجوی آزادی خویش
آزادی و دین آتش و آبندای دوست !
□
دوزخ زبهشت دینفروشان خوشتر
زان جام طهور، سُرب ِ جوشان خوشتر
هم خانگی ی دزد، هزاران بار از
همسایگی ی عبا به دوشان خوشتر !
□
زیرِ عَلَمِ عالِم ِ اسلام پناه
اندیشه، تباه آمد و فرهنگ، گناه
خلوت کردند ظلم و قدرت با دین
وحدت کردند حوزه و دانشگاه !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴/۴/۲۰۱۴
□
با جهل عوام، دستِ دین در دست است
روحانیت از نشئهٔ قدرت مست است
انسان خوار است و عشق و اندیشه گناه
ایران به گرو گان نظامی پَست است
□
درداک وطن به کامِ رنجی جانکاه
روزش در بندِ اهل دین گشت سیاه
از جور به جهل رفت و از جهل به جور
ازچاه به چاله رفت و از چاله به چاه
□
شیخ آمد و بر بسترِ خون، خوان افکند
بنیاد ِ شقاوت، پی و بنیان افکند
زنجیر به دست و پای آزادی بست
چنگال به جسم و جان ایران افکند
□
کین توختهاند و کشتن آموختهاند
خون ریختهاند و ثروت اندوختهاند
تا نانشان داغ و آبشان سرد بوَد
آتش به تنور دین برافروختهاند !
□
آنان که به دین، بار سیاست بستند
از حلقهٔ شرم و بندِ وجدان رَستند
درجامهٔ دوست، دشمنی ورزیدند
باراهزنان به کاروان پیوستند !
م. سحر
۷. ۴. ۲۰۱۴
http://msahar.blogspot.fr/