قدرت شعر، جادوییست. پیش از این، پنج گزیدهی شعر به ترتیب از ده شاعر کهن، دده شاعر کهن، ده شاعر نو، پانزده شاعر در تبعید و بالاخره سیودو شاعر در تبعید و سرانجام گزیدهی دوم از ده شاعر کهن را خواندید و اینک هفده شعر از هفده شاعر دوران انقلاب مشروطیت تا انقراض قاجاریه را میخوانید. سه تن از این شاعران، زن هستند از جمله ژاله عالمتاج قائممقائمی که نباید او را با ژاله اصفهانی به اشتباه گرفت، با شعرهایی منحصر بفرد علیه نظام مردسالاری.
پیشتاز شاعران انقلاب مشروطیت علیاکبر طاهرزاده صابر است که شعرهای طنز و انقلابیش به زبان ترکی در روزنامهی “ملا نصرالدین” به سردبیری جلیل محمدقلیزاده در باکو انتشار مییافت و سپس در ایران بدست شاعرانی چون سید اشرفالدین قزوینی در نشریهی “نسیم شمال” و علیاکبر دهخدا در نشریهی “صور اسرافیل” به فارسی برگردانده میشد. سید اشرفالدین نخست نشریهاش را که تنها به چاپ اشعار او اختصاص داشت در رشت درمیآورد ولی پس از شکست جنبش جنگل به تهران آمد و این کار را در آنجا ادامه داد. سعید نفیسی پسر عموی پدربزرگم که در این زمان به دیدار او میرفته در خاطراتش نقل میکند که چگونه کودکان موزع نشریهاش هر هفته دم در چاپخانه گرد میآمدند و در اندک مدتی همهی نسخههای نسیم شمال به فروش میرفت. در زمان رضا شاه ، اشرفالدین را به بهانهی دیوانگی در تیمارستان به بند کشیدند و سعید نفیسی چند بار به دیدار او به آنجا رفت. (نگاه کنید به کتاب “به روایت سعید نفیسی: خاطرات سیاسی ادبی جوانی” به کوشش علیرضا اعتصام).
علیاکبر دهخدا که شعرها و شاهکارهای نثرش “چرند و پرند” را با نام “دخو” در “صور اسرافیل” چاپ میکرد بهنگام کودتای محمدعلی شاه به سفارت انگلیس پناهنده شد و پس از قتل همکارش جهانگیرخان شیرازی سردبیر “صور اسرافیل” در باغشاه، به سوئیس آمد و انتشار “صور اسرافیل” را از سر گرفت. در همان جا یک شب صور اسرافیل را به خواب دید و چون بیدار شد شعر یاد آر ز شمع مرده یاد آر” را به یاد او نوشت. یحیی آرینپور در جلد دوم کتاب ارزشمندش “از صبا تا نیما” متذکر میشود که بین این شعر و شعر دیگری که علیاکبر صابر بیاد دوستی درگذشته چاپ کرده شباهت دیده میشود.
ادیب الممالک فراهانی که از خویشاوندان ابوالقاسم قائممقام فراهانی صدراعظم مقتول محمد شاه و نویسندهی کتاب “منشات” پیشتاز نثر ساده در ایران معاصر است ، زیر نفوذ آلمان و عثمانیدوستی در ایران قرار داشت و در چکامههایش به ستایش ایران باستان از یک سو و اتحاد جهان اسلام از سوی دیگر میپرداخت.
محمدتقی بهار که نخست مدیحهگوی دربار قاجار بود پس از آغاز جنبش مشروطیت به سوی انقلاب آمد تا جایی که تصنیف “مرغ سحر”ش برای اولین بار توسط خوانندهی محبوب “قمر” خوانده شد.
عارف قزوینی که در کنار ستار خان سردار ملی و باقر خان سالار ملی ، به حق شاعر ملی خوانده میشد، تصنیفهایش را خود میساخت، میخواند و مینواخت. ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی که نخست در ژاندرمری ایران زیر نظر سوئدیها خدمت میکرد از انقلاب اکتبر شوروی الهام گرفت و به سرودن اشعار کارگری روآورد. شعر “به دختران ایران” او، یکی از بهترین شعرهای مربوط به آزادی زنان است که از قلم یک مرد ایرانی جاری شده.
محمدرضا میرزاده عشقی هنگامی که زمزمهی جمهوریخواهی رضا خان درآمد شعر طنز “جمهوریسوار” را در نشریهی خود “قرن بیستم” چاپ کرد که به تلافی آن بدست دو تن از عوامل رضا خان به سال ۱۳۰۳ در خانهاش ترور شد. او در این شعر، میگوید حالا که انگلیس برای سیطره بر ایران از طریق قرارداد با وثوقالدوله موفق نشده میخواهد از طریق رضا خان میخ خود را در ایران بکوبد. ایرج میرزا که خود از اعضای خاندان قاجار بود بدون اینکه دم از انقلاب بزند در شعرهایی که به زبانی ساده و شیرین میسرود خواهان اصلاحات تجددخواهانه چون لغو حجاب اجباری شد، اگر چه متاسفانه در برخی از شعرهایش چون “عارفنامه”، این خواست اصلاحطلبانهی خود به نفع زنان را با افکار تجاوزگرانه و خشونت جنسی نسبت به زنان درهمآمیخته است.
بانو شمس کسمایی نخستین شعرهای نوگرانهاش را در نشریهی “آزادیستان” در تبریز درآورد. سردبیر این نشریه تقی رفعت بود که علاوه بر این نشریه، روزنامهی “تجدد” ارگان حزب دموکرات به رهبری شیخ محمد خیابانی را درمیآورد و پس از کشته شدن خیابانی، دست به خودکشی زد. مناظرات رفعت با بهار سردبیر مجلهی “دانشکده” بر سر تجدد در ادبیات و شعر فارسی خواندنی است.
پدر ژاله عالمتاج قائممقامی یکی از نوادگان ابوالقاسم قائممقام فراهانی بود. ژاله از پنجسالگی به آموختن ادبیات فارسی و تازی پرداخت ولی آنچنان که خود در شعر “چه میشد آخر ای مادر اگر شوهر نمیکردم” گفته در پانزدهسالگی زیر فشار پدر و مادرش مجبور به ازدواج با علیمرادخان بختیاری شد که چهل سال داشت و دخترش از زنی دیگر از ژاله بزرگتر بود. محصول این ازدواج، حسین پژمان بختیاری شاعر کهنهپرداز بود که پس از جدا شدن مادرش از پدر در دوسالگی از مادر جدا ماند و تنها در ۲۷سالگی به نزد مادر آمد. شعرهای ژاله قایممقامی اولین و بهترین بیانیهی فمینیستی علیه مرد ایرانی است که در عین حال از لحاظ ادبی و عمق اندیشه و احساس، بینظیر میباشد.
پروین اعتصامی اگر چه بهنگام استبداد صغیر بدنیا آمد ولی زیر تاثیر پدر فرهیختهاش یوسف اعتصامی آشتیانی به سرعت رشد کرد و شعرهایش در نوجوانی در نشریات چاپ میشد. اشعارش خالی از احساسات شخصی هستند. در قصائدش، به اندرزگویی های خستهکننده پرداخته ولی در قطعههای “مناظره”اش که به سوال و جواب میان دو چیز یا دو کس اختصاص دارد گیراتر هستند. شعر “زن در ایران را در اسفند ۱۳۱۴ پس از رفع حجاب سروده است.
محمد فرخی یزدی پس از قرارداد وثوقالدوله، شعری نوشت که بخاطر آن، در یزد به زندان افتاد و چون در اعتراض به آن، شعر دیگری سرود به دستور والی یزد، لبهایش بهم دوخته شد. او پس از مدتی، روزنامهی “توفان” را درآورد و اشعار انقلابی خود را در آن چاپ میکرد تا اینکه بدست رضا شاه به زندان قصر افتاد و با آمپول هوای شکنجهگر معروف پزشک احمدی کشته شد.
حسن وحید دستگردی در روستای “دستگرد خیار” نزدیک اصفهان به دنیا آمد . نخست با الهام از نهضت آلماندوستی چکامههایی به
نفع آلمان و عثمانی علیه روس و انگلیس در جنگ اول جهانی مینوشت. دیرتر به تهران رفت ، مجلهی “ارمغان” را درآورد و در خانهاش به برگزاری جلسات چند انجمن ادبی پرداخت. مجلهی ارمغان، سنگر ادبای کهنهپرست مخالف نیمایوشیج بود.
محمدعلی مکرم اصفهانی شاعر ضد خرافات در روستای حبیبآباد برخوار نزدیک اصفهان به دنیا آمد. نام او نخستین بار با سرودن شعر طنزی به لهجهی اصفهانی بنام “هارون ولایت” علیه آخوند خونخوار آقا نجفی برسر زبانها افتاد. هارون ولایت، آرامگاهی در مسجد علی واقع در میدان کهنهی اصفهان است که مورد احترام هر دو مسلمانان و یهودیان میباشد. آقا نجفی، متولی این آرامگاه، پسر ملا نصیر را واداشت که اعلام کند این مقبره معجزه کرده و افراد کور و معلول را شفا میدهد. جالب توجه است که آخوندهای حاکم بر جمهوری اسلامی ایران امروز از آقا نجفی خونخوار یک شخصیت ضد استعماری و طرفدار مشروطیت ساختهاند! (نگاه کنید به ذیل “محمد تقی نجفی” در ویکیپدیای فارسی.)
نظام وفا زادهی آران در کاشان بود و بهنگام به توپ بستن مجلس بدست محمد علی شاه به صف مجاهدین پیوست. او را باید شاعر “دل” خواند چنانکه واژهی دل در عنوان بسیاری از دفترهای شعرش دیده میشود. نظام وفا در مدرسه سن لویی در تهران درس فرانسه میداد و استاد نیمایوشیج بود. نیما منظومهی “افسانه”اش را به نظام وفا تقدیم کرده است.
نیمایوشیج در سال ۱۳۰۰ شعر “ای شب” خود را نوشت که در سال بعد در نشریهی نوبهار چاپ شد و نام او را بر سر زبانها انداخت. نیما پیش از آن منظومهی “قصهی رنگپریده، خون سرد” را نوشت و سپس منظومهی “افسانه”ی خود را در نشریهی دوستش میرزاده عشقی “قرن بیستم” چاپ کرد.
مطالعهی این هفده شعر نشان میدهد که شعر در این دوران انقلابی دچار تحولی انقلابی شد، از دربار و خواص فاصله گرفت و در زبان و مضمون به مردم نزدیک گردید. در گردآوری شعرهای این مجموعه، از یاری ویراستار “آوای تبعید” اسد سیف برخوردار شدم. سپاس.
مجید نفیسی
نوزدهم فوریه دوهزاروبیستوچهار
یک: علیاکبر صابر
“فعله! اؤزونو سن ده بیر انسانمی سانیرسان؟”
نه خبر وار مشدی؟- ساغلیغین- آز چوخدا گئنه؟
غزئت آلمیش حاجی احمدده- پاه اوغلان، نمنه؟
پاه، آتونان، نه آغیر یاتدی بو اوغلان، اؤلوبه!
نهده ترپنمهییر اوستوندهکی یورغان، اؤلوبه!
فعله! اؤزونو سن ده بیر انسانمی سانیرسان؟
پولسوز کیشی، انسانلیقی آسانمی سانیرسان؟
سن بیلهسنمیش بالام، آی بارک الله سنه!
فسق ایمیش امرین تمام، آی بارک الله سنه!
چاتلاییر، خان باجی، غمدن اورهگیم،
قاووشوب لاپ آجیغیمدان کورهگیم.
آخ، نئجه کئف چکمهلی ایام ایدی،
اونداکی اولاد وطن خام ایدی!
آلتمیشایللیک عمریم اولدو سنده برباد، اردبیل!
بیرده نامردم اگر ائتسم سنی یاد، اردبیل!
ملا، سنه ائیلهییرم مصلحت،
سؤیله گؤروم ائولنیم ائولنمهییم؟
آلتمیشی سنّیم ائلهییبدیر گذشت،
بیر قیز آلیب ائولنیم ائولنمهییم؟
برگردان به فارسی: نسیم شمال
ای فعله تو هم داخل آدم شدی امروز
کبلاباقر- بلیآقا! – چه خبر؟- هیچ آقا.
چیستاین غلغلهها- غلغل نی پیچ آقا.
وای بر من مگر این ملت نادان مرده!
داد و بیداد مگر این همه انسان مرده!
بیچاره چرا میرزا قشمشم شدی امروز؟
بیچاره چرا میرزا قشمشم شدی امروز؟
شاعر شیرین کلام، آی بارک الله به تو!
شاعر شیرین کلام، آی بارک الله به تو!
که چه آورده بلا بر سر من؟
که چه آورده بلا بر سر من؟
آخ عجب ایام خوشی داشتیم!
صحبت و احکام خوشی داشتیم!
هست اندر شهر مسکو خاطرم شاد ای پدر!
احمقم من گر ز قزوین آورم یاد ای پدر!
شب عید است، ای ملا ندانم،
زر از مخزن بگیریم یا نگیریم.
بود عمر من از هفتاد افزون،
بفرما زن بگیرم یا نگیرم.
برگردان کامل شعر به فارسی: نسیم شمال
ای فعله تو هم داخل آدم شدی امروز؟
بیچاره، چرا میرزا قشمشم شدی امروز؟
در مجلس اعیان به خدا راه نداری
زیرا که زر و سیم به همراه نداری
در سینه بی کینه بجز آه نداری
چون پیر نود ساله چرا خم شدی امروز؟
بیچاره چرا میرزا قشمشم شدی امروز؟
هرگز نکند فعله به ارباب مساوات
هرگز نشود صاحب املاک دموکرات
بی پول تقلا مزن، ای بلهوس لات
زیرا که تو در فقر مسلم شدی امروز
بیچاره چرا میرزا قشمشم شدی امروز..
دو. نسیم شمال (سید اشرفالدین حسینی گیلانی):
“درد ایران بیدواست”
دوش می گفت این سخن دیوا نهای بی بازخواست
درد ایران بی دواست
عاقلی گفتا که از دیوانه بشنو حرف راست
درد ایران بی دواست
مملکت از چار سو در حال بحران و خطر
چون مریض محتضر
با چنین دستور این رنجور، مهجور از شفا است
درد ایران بی دواست
پادشه بر ضد ملت، ملت اندر ضد شاه
زین مصیبت آه آه
چون حقیقت بنگری هم این خطا هم آن خطاست
درد ایران بی دواست
هر کسی با هر کسی خصم است و بد خواه و ضد
گوید او را مستبد
با چنین شکل ای بسا خونها هدر جانها هباست
درد ایران بی دواست
صور اسرافیل زد صبح سعادت در دمید
ملانصر الدین رسید
مجلس و حبلالمتین سوی عدالت رهنماست
درد ایران بی دواست
با وجود این جراید خفته بیدار نیست
یک رگی هشیار نیست
این جراید همچو شیپور و نفیر و کرناست
درد ایران بی دواست
شکر میکردیم جمعی کارها مضبوطه شد
مملکت مشروطه شد
باز میبینیم آن کاسه است و آن آش است و ماست
درد ایران بی دواست
با خرد گفتم که چاره این کار چیست
عقل قاطع هم گریست
بعد آه و ناله گفتا چاره در دست خداست
درد ایران بی دواست
شیخ عالیجه ز یکسو دیگری از یک طرف
بهر ملت بسته صف
چار سمت توپخانه حربگاه شیخناست
درد ایران بی دواست
هیچ دانی قصد قاطرچی در این هنگامه چیست
یاری اسلام نیست
مقصد او ساعت است و کیف و زنجیر طلاست
درد ایران بی دواست
مسجد مروی پر از اشرار غارتگر شده
مدرسه سنگر شده
روح واقف در بهشت از این مصیبت در عزاست
درد ایران بی دواست
تو نپنداری قتیل دسته قاطر چیان
خونشان رفت از میان
وعدهگاه انتقام اشقیا روز جزاست
درد ایران بی دواست
اشرفا هر کس در این مشروطه جانبازی نمود
رفعت و قدرش فزود
در جزا استبرق جنات عدنش متکاست
درد ایران بی دواست
سه. علی اکبر دهخدا: “یاد آر ز شمع مرده یاد آر” بیاد جهانگیر صوراسرافیل
ای مرغ سحر! چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفخهی روحبخش اسحار
رفت از سر خفتگان، خماری
بگشوده گره ز زلف زر تار
محبوبهی نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری
یاد آر ز شمع مرده! یاد آر
ای مونس یوسف اندر این بند
تعبیر عیان چو شد تو را خواب
دل پر ز شعف، لب از شکرخند
محسود عدو ، به کام اصحاب
رفتی بر یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب
زآن کو همه شام با تو یک چند
در آرزوی وصال احباب
اختر به سحر شمرده، یاد آر
چون باغ شود دوباره خرم
ای بلبل مستمند مسکین!
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق نگارخانهی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف زمام تمکین
زآن نوگل پیشرس که در غم
نا داده به نار شوق تسکین
از سردی دی فسرده ، یاد آر
ای همره تیه پور عمران
بگذشت چو این سنین معدود
وآن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعده خویش مشهود
وز مذبح زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود
زآن کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
بر بادیه جان سپرده یاد آر
چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دوره ی طلایی
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا خدایی
نه رسم ارم، نه اسم شداد
گل بست زبان ژاژخایی
زآن کس که ز نوک تیغ جلاد
ماخوذ به جرم حقستایی
تسنیم وصال خورده ، یاد آر
چهار. ادیب الممالک فراهانی: “برخیز شتربانا بربند کجاوه”
برخیز شتربانا بربند کجاوه
کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر، از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچه ساوه
وز سینه ام آتشکده پارس نمودار
از رود سماوه ز ره نجد و یمامه
بشتاب و گذر کن سوی ارض تهامه
بردار پس آن گه گهرافشان سر خامه
این واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملک عجم بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار
بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف
کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف
هشدار که سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهنای زمین دامن الطاف
بگرفته همه دهر ز قاف اندر تا قاف
اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را که درد نامهاش از عجب و ز پندار
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کاری که تو میخواهی از فیل نیاید
رو تا به سرت جیش ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید
تا کید تو در مورد تضلیل نیاید
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحب خانه
بسپار به زودی شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نجاشی اوضاع شبانه
آگاه کنش از بد اطوار زمانه
وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه
کآنجا شودش صدق کلام تو پدیدار
بوقحف چرا چوب زند بر سر اشتر
کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملک را نگر ای خواجه بهادر
کز بال همی لعل فشانند و ز لب در
وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پر
چیزی که عیان است چه حاجت به تفکر
آن را که خبر نیست فکار است ز افکار
زی کشور قسطنطین یک راه بپویید
وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید
با پطرک و مطران و بقسیس بگویید
کز نامه انگلیون اوراق بشویید
مانند گیا بر سر هم خاک مرویید
وز باغ نبوت گل توحید ببویید
چونان که ببویید مسیحا به سر دار
این است که ساسان به دساتیر خبر داد
جاماسب به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک برنا پدر پیر خبر داد
بودا به صنمخانه کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد
وآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار
از شق سطیح این سخنان پرس زمانی
تا بر تو بیان سازند اسرار نهانی
گر خواب انوشروان تعبیر ندانی
از کنگره کاخش تفسیر توانی
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی
آرد به مداین درت از شام نشانی
بر آیت میلاد نبی سید مختار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولای زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید
پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد
این بس که خدا گوید ماکان محمد
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
اندر کف او باشد از غیب مفاتیح
و اندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح
نوش لب لعلش به روان سازد تفریح
قدرش ملک العرش به ما ساخته تصریح
وین معجزهاش بس که همی خواند تسبیح
سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار
ای لعل لبت کرده سبک سنگ گهر را
وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروی به امر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را
و آهوی ختن نافه کند خون جگر را
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
………
پنج. محمد تقی بهار: “مرغ سحر”
بند اول
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پرشرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
*
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه، ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل، شرح هجران مختصر مختصر مختصر کن!
بند دوم
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پیسپر شد
ناله عاشق، ناز معشوق
هردو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
*
ای دل تنگ ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره بده آب آتشین
پرده دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله برآر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه من، پر شرر شد
کز غم تو سینه من پرشرر پرشرر پرشرر شد
شش. عارف قزوینی: “از خون جوانان وطن لاله دمیدهست”*
هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه ری رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایۀ گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانۀ ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشۀ ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!
از دست عدو نالۀ من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادهست
جز جام به کس دست چو خیام ندادهست
دل جز به سر زلف دلارام ندادهست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادهست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!
* عارف قزوینی در دیوان خود و در مقدمهای بر این تصنیف، آوردهاست: این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شدهاست. به واسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران به یاد اولین قربانیان آزادی سروده شدهاست.
هفت. ابوالقاسم لاهوتی: “به دختران ایران”
من از امروز ز حسن تو بریدم سر و کار
تا به دیوانگیام خلق نمایند اقرار
ای مه ملک عجم، ای صنم عالم شرق!
هوش گردآور و برگفته من دل بگمار!
تا کنون پیش تو چون بنده درگاه خدا
لابهها کردم و بر خاک بسودم رخسار
لیکن امروز مجدانه و رسمانه تو را
آشکارا سخنی چند بگویم ، هشدار!
بعد از این، از خط و خالت نهراسد دل من
زانکه با حسن تو کارم نبود دیگر بار
تا کی از زلف تو زنجیر نهم بر گردن؟
تا کی از مژه تو تیر زنم بر دل زار؟
تا به کی بی لب لعل تو دلم خون گردد؟
چند بی مار سر زلف تو باشم بیمار؟
به سرانگشت تو تا چند زنم تهمت قتل
یا به مژگان تو تا چند دهم نسبت خار؟
چند گویم که رخت ماه بود در خوبی؟
چند گویم که قدت سرو بود در رفتار؟
ماه روئی تو، و لازم نبود بر گفتن
سرو قدی تو، حاجت نبود با اظهار
زین قبل بیشتر از هر که توانم گفتن
لیک اینها همه حرف است و ندارد مقدار
زین چه حاصل که ز مژگان تو خنجر سازند؟
یا به ابروی تو گویند هلالی است نزار؟
من به زیبائی بی علم، خریدار نیم
حسن مفروش دگر با من و کردار بیار
عاشقان چون خط و خال تو بدآموزانند
دیگر این طایفه را راه مده بر دربار
عاشقی همچو “تمدن” به حقیقت داری
بعد از این دست ز عشاق مجازی بردار!
اندرین عصر تمدن، صنما ، لایق نیست
دلبری چون تو، از آرایش دانش به کنار!
عیب باشد که تو در پرده و خلقی آزاد
حیف باشد که تو در خواب و جهانی بیدار!
دانش آموز و ز اوضاع جهان آگه شو!
وین نقاب سیه از چهره روشن بردار!
علم اگر نیست زحیوان چه بود فرق بشر
بوی اگر نیست، تفاوت چکند گل ازخار؟
خرد آموز و پی تربیت ملت خویش
جهد و جدی بنما، چون دگران مادروار!
تو گذاری به دهان همه کس اول حرف
هر کسی از تو سخن میشنود اول بار
پس از اول تو بگوش همه این نکته بگو:
که نترسند ز رحمت نگریزند از کار
سخن از دانش و آزادی و زحمت میگوی
تا که فرزند تو با این سخنان آید بار
گو! بداند که: نباید بخورد لقمه مفت
گر بمیرد، دگری را نکند استثمار
فرق هرگز نگذارد به میان زن و مرد
وین دعاوی را ثابت بکند با کردار
به یقین گر تو چنین مادر خوبی باشی
مس اقبال وطن از تو شود زر عیار
وطن از رنجبر و کارگران آباد است
نه از اشخاص توانگر، نه ز اشراف کبار
این بود مسلک لاهوتی و هم فکرانش
گو! همه خلق بدانند، نمودیم اخطار!
هشت. میرزاده عشقی: “جمهوریسوار”
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسمآباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی» بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که میگشتی برون
“یاسی” اندر خانه میرفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی میگشته است
شیره هم رو بر کمی میهشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی» رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
“تو چه حق داری خوری از رزق من”
شیره، من از بهر خود پرورده ام “
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: “نظر کن بر زمین
جاهای پاهای خود ببین “
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش میخواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بددل، هم از یاسی ظنین
پیش خود میگفت این و م گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بیسم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایهای
همچو یاسی دارد، او همسایهای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی میکند
وز طریق دیپلماسی میکند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله» بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیماً میکند
ملت آنرا زود، بر هم میزند
مردمان از نام او، رم میکنند
مقصدش را زود، بر هم میزنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
میشوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی میکنم
خمره را از شیره، خالی میکنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور
نه. ایرج میرزا: “دلم به حال تو ای دوستدار ایران سوخت” در رثای کلنل محمد تقی خان پسیان
دلم به حال تو ای دوستدار ایران سوخت
که چون تو شیر نری را در این کُنام کنند
تمام خلق خراسان به حیرتند اندر
که این مقاتلۀ با تو را چه نام کنند
به چشم مردم این مملکت نباشد آب
و گرنه گریه برایت علیالدوام کنند
مخالفین تو سرمست بادۀ گل رنگ
موافقین تو خون جگر به کام کنند
نظام ما فقط از همّت تو دایر بود
بیا ببین که چه بعد تو با نظام کنند
رسید نوبت آن کزی برای خون خواهی
تمام عدۀ ژاندارمری قیام کنند
دروغ و راست همه متهم شدند به جُبن
به هر وسیله ز خود دفع اتهام کنند
مرام تو همه آزادی و عدالت بود
پس از تو خود همه ترویج این مرام کنند
کسان که آرزوی عزت وطن دارند
پس از شهادت تو آرزوی خام کنند
به جسم هیأتِ ژاندارمری روانی نیست
وگر نه جنبشی از بهر انتقام کنند
ترا سلامت از آن دشت کین نیاوردند
کنون به مدفن تو رفته و سلام کنند
پس از تو بر سر آن میزهای مهمانی
پی سلامت هم اصطکاک جام کنند
پس از تو بر سر آن اسب ها سوار شدند
عروس وار در این کوچه ها خُرام کنند
سبیل ها را تا زیر چشم تاب دهند
به قد و قامت خود افتخار تام کنند
خدا نخواسته کاین مملکت شود آباد
وطن پرستان بیهوده اهتمام کنند
از این سپس همه مردان مملکت باید
برای زادن شبه تو فکر مام کنند
سزد که هر چه به هر جا وطن پرست بُوَد
پس از تو تا به ابد جامه مُشک فام کنند
ده. شمس کسمایی: “پرورش طبیعت”
ز بسیاریِ آتش مهر و ناز و نوازش
از این شدت گرمی و روشنایی و تابش
گلستان فکرم
خراب و پریشان شد افسوس
چو گلهای افسرده افکارم بکرم
صفا و طراوت ز کف داده گشتند مأیوس…
بلی، پای بر دامن و سر به زانو نشینم
که چون نیم وحشی گرفتار یک سرزمینم
نه یارای خیرم
نه نیروی شرم
نه تیر و نه تیغم بود نیست دندان تیزم
نه پای گریزم
از این روی در دست همجنس خود در فشارم
ز دنیا و از سلک دنیاپرستان کنارم
بر آنم که از دامن مادر مهربان سر بر آرم!
یازده. ژاله عالمتاج قائممقائمی: ” نکوهش شوهر”
همصحبت من طُرفه شوهری است
شوهر نه، که بررفته آذری است
باریک و سیاه و بلند و سخت
در دیده من چون صنوبری است
در روی سیاهش دو چشم تیز
چون در شب تاریک اختری است
انگیخته ریشی سیه سپید
بر گونه تاریک لاغری است
ریشش به بناگوشم آن چنانک
در مردمک دیده نشتری است
بر گردن من چون طناب دار
پیوسته از آن دست چنبری است
در پنجه او جسم کوچکم
چون در کف شاهین کبوتری است
با ریش حنابسته نیمشب
وصفش چه کنم؟ وحشت آوری است
گویی ملک الموت عالم است
یا از ملک الموت مظهری است
نه عُلقه فرزند و زن در او
نه ز الفت سامان در او سری است
اسب است و تفنگ است و پول و پول
گر در نظرش نقش دلبری است
گر گویمش، ای مرد، من زنم
زن را سخن از نوع دیگری است
آسایش روح لطیف زن
فرزندی و عشقی و همسری است
خندد به من آن سان که خنده اش
بر جان و دل خسته خنجری است
آری، بود او مرد و من زنم
زن مَلعبه خاک بر سری است…
دردا که در این بوم ظلمناک
زن را نه پناهی، نه داوری است
گر نام وجود و عدم نهند
بر مرد و به زن نام درخوری است
دوازده. پروین اعتصامی: زن در ایران
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشهاش جز تیرهروزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآنکه زندانی نبود؟!
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت، زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد، پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود، چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوکِ هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوههای دکه دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید، تیه، فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوه صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده، کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یکیک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن؟!
زیور و زر، پردهپوشِ عیبِ نادانی نبود
عیبها را جامه پرهیز پوشاندهست و بس
جامه عُجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلودهدامانی نبود
زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفره تقوی نمیشد میهمان
زآنکه میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشهای و رهنوردی جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیادِ مسلمانی نبود
خسروا! دست توانای تو آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمیشد گر در این گمگشتهکشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مِهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
سیزده. فرخی یزدی: “آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی”
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
میدوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر، صنف ارتجاعی باز
حمله میکند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
میتوان تو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل میکند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
چهارده. وحید دستگردی: “دانش آباد آینده”
اگر دانشوران همت گمارند
به نیکویی بدی یکسو گذارند
زمین را غیر یک کشور نخوانند
بشر جز اهل یک کشور ندانند
دوییها را برانند از میانه
نماند از دورنگیها نشانه
برآرند از برای آشتی دست
نبرد و فتنه سازند از جهان پست
به جای تیغ پولادین خونریز
شود شمشیر دانش در جهان تیز
به یک آیین و یک قانون ساده
ز گیتی بستگی گردد گشاده
سراسر خاک گردد دانشآباد
رود نادانی و ناورد از یاد
زمانه از شکنج آزاد گردد
ز آزادی جهان آباد گردد
گر امروز این سخن در گوش باد است
رسد روزی که گیتی بر مراد است
پانزده. مکرم اصفهانی: “هارون ولات”
هارون ولات (شعر اصفهانی)
یا هارون ولات! معجزه را گُرُّ و گُرِش کون
خشت لحد ملا نصیر را آجرش کون
آن بز که به “پاقلعه” بسی معجزهها کرد
یا هارون ولات آن بزی چی را شترش کون
صد بار قُر تخم حلال از تو شفا یافت
یک بار تو یک تخم حرومی را قُرش کون
هر کس به رواق تو زند لاس به زنها
یا هارون ولات چُرِدا برم بی چُچُرش کون
هر زن که به اطراف ضریحت به طواف است
از پنجره یک مشت نخودچی پری چادرش کون
آرند مریضی به پناهت که کند قی
یا هارون ولات رحم تو بر عروعرش کون
هر کس که بود دزد بده ره به پناهت
در خوردن اموال خلایق نُنُرش کون
چون بره نذری ز برای تو بیارند
کن قسمت سادات و بشب جنده خورش کون
هر کس که کند سجده به دور حرم تو
یا هارون ولات شمع گچی در دُبرش کون
در خارجه تکمیل معادن عجبی نیست
این رودخونه یک معدن ریگ است تو دُرش کون
بر گنبد تو صدر کند این همه تعظیم
اعلانی بچسبان و خلیفه پادرش کون
گر حاکم این شهر سر از حکم تو پیچد
از شورش و از معجزه کردن پابُرش کون
خادم چو بریزد کُپ می را به پیاله
با خادم زن قحبه بفرما که پُرش کون
حیف است رواقت نشود آیینه کاری
آنجا حاجی الماس ما را شیشهبُرش کون
ای آنکه کنی نذر به آمرزش اموات
نذری پی تعمیر کنار باب و کُرش کون
شانزده. نظام وفا:
“ای که مایوسی از همه سویی به سوی عشق روکن”
ای که مأیوس از همه سویی بهسوی عشق رو کن
قبلهی دلهاست اینجا هرچه خواهی آرزو کن
تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید
حال ما خواهی اگر در گفتهی ما جستجو کن
زردرویی در میان گلرخان عیب است بر من
روی زردم را بهخون ای دیده گاهی شستشو کن
چرخ کجرو نیست تو کجبینی ای دور از حقیقت
گر همهکس را نکو خواهی برو خود را نکو کن.!.
چون خیالِ دوست من چیزی نشاطآور ندیدم
هر زمان افسردهدل گشتی، نظاما! یاد او کن
هفده. نیمایوشیج: “ای شب”
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر هیچ قصه ای نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری؟
یا دشمن جان من شدستی؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیردم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره؟
بگذار بخواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد
از: سایت ایرون