هستی حسین‌پناهی؛ دختری که موهایش را به باد داد

شنبه, 17ام شهریور, 1403
اندازه قلم متن

 

ایران وایر

«هستی حسین پناهی» یکی از هزاران نوجوان ایرانی است که پس از قتل «مهسا (ژینا) امینی» توسط «گشت ارشاد»، به خیابان آمد و آزادی را فریاد کرد. هستی و بسیاری از هم‌کلاسی‌هایش در شهر دهگلان در استان کردستان به اعتراضات سراسری پیوستند. 

این نخستین بار پس از انقلاب ۱۳۵۷ بود که دانش‌آموزان هم به جنبشی عمومی می‌پیوستند. نیروهای امنیتی هستی ۱۴ ساله را شناسایی و بازجویی کردند. پس از آن بود که هستی برای شش ماه به کما رفت و نیمی از بدنش فلج شد. او و خانواده‌اش به دلیل آزار و اذیت‌های نیروهای سرکوب‌گر مجبور به مهاجرت شدند و اکنون در شهر مونیخ، در جنوب آلمان زندگی می کنند؛ شهری که این روزها پناهگاه بسیاری از ایرانی‌ها شده است.به دلایل مختلف نتوانستیم در کمپ پناهندگی با آن‌ها مصاحبه را انجام بدیم. به همین دلیل با هستی، پدر و مادرش، خواهرش «محنا» و عروسک هستی، «باران» در پارک گفت‌وگو کردیم. 

باران عروسکی است که از کودکی همراه هستی بوده است: «روزانه هر کاری کنم، برای باران می‌گویم.» به هستی قول دادم که چه در مستند و چه در گزارش و کتاب او، باران حتما حضور داشته باشد.

«دختری که مولانا گوش کند و بنویسد، دختری که وقت ظرف شستن بدون غیبت به دریا و جنگل برود، دختری که موهای خود را به دست باد دهد….» 

بقیه شعر را به یاد نداشت. وقتی از «هستی» که حالا نزدیک به ۱۶ ساله شده است، خواستم یکی از شعرهایی را که گفته بود، بخواند، همین چند سطر را خواند و باقی را دیگر به یاد نداشت. 

هستی تا پیش از روز واقعه، یعنی ۱۸ آبان ۱۴۰۱، کلاس داستان‌نویسی می‌رفت، داستان‌های کوتاه می‌نوشت و شعر می‌گفت. 

از «سمیرا»، مادر هستی پرسیدم که رویایش برای دخترش چه بوده است؟ پاسخ داد:‌ «می‌خواستم هستی‌ من برای جامعه و خودش مفید باشد. در جامعه خودش باشد. هر صبح وقتی بیدار می‌شود، هر صبح، منتظر هستم که ببینم مثل قبل بیدار می‌شود؟ نگاه می‌کنم ببینم چه طور از جایش بلند می‌شود. آیا وقتی هستی صدایم می‌زند و حرف می‌زند، صدایش مثل همان هستی خواهد بود؟ راه رفتنش؟ خودش بلند می‌شود و می‌رود؟ از من کمک نمی‌خواهد؟ خوشی‌های ما با هم بود. بیشتر دوست بودیم تا مادر و دختر. نفسم را از من گرفتند.»

دختران دانش‌آموز، یعنی کودکان زیر ۱۸ سال در مناطق کُردنشین نیز مثل بسیاری دیگر از شهرهای ایران، از همان روز نخست جنبش «مهسا (ژینا) امینی»، از فعال‌ترین معترض‌های جنبش «زن، زندگی، آزادی» بودند.

برای هستی که پیش از این هم در اعتراضات مسالمت‌آمیز مدنی در مدرسه شرکت کرده بود، جنبش ژینا فرصتی فراهم کرد برای اعتراض به ۴۰ سال سرکوب زنان و اقلیت‌های قومی در جمهوری اسلامی و تلاش برای دست‌یابی به یک زندگی معمولی.

بر هستی چه گذشت؟

از هستی درباره مهسا پرسیدم. بدون مکث جواب داد: «مهسا امینی؟ بله. او را گرفتند و کشتند متاسفانه. قبل از آن اتفاق اصلا یادم نیست ولی الان که به آن فکر می‌کنم، ناراحت می‌شوم.» 

روزها و شب‌های پرالتهاب اعتراضات بود. وقتی صدای شعار در سطح شهر بلند می‌شد، هستی هم پنجره‌ها را باز می‌کرد و همراه معترضان فریاد «ژن، ژیان، ئازادی» سر می‌داد. کودک بود و هیچ‌کدام از والدین خیال نمی‌کردند که شوق آزادی در تاروپود کودکان زیر ۱۸ سال چنان تنیده شده باشد که آن‌ها هم قدم به خیابان‌ها بگذارند و به اعتراضات سراسری بپیوندند. 

سمیرا، مادر هستی می‌گوید: «[هستی] می‌گفت مامان اگر من نروم، تو نروی، پدر و عمو و دایی نروند، پس چه‌کسی باید برود؟ وظیفه‌ ما است که [به خیابان] برویم.»

هستی تراکت‌های اعتراضات مانند ژن، ژیان،‌ ئازادی را مثل دیگر دانش‌آموزان فعال در خیابان‌ها پخش می‌کرد و روی شیشه‌های خودروها می‌چسباند تا آن‌که شناسایی شد. 

یکی از دفعاتی  که به خیابان رفته بود و تراکت روی ماشین‌ها می‌چسباند، تراکت اعتراضات را روی خودروی رییس وقت «بانک ملی» می‌چسابند. به گفته مادرش، «محمدباقر قنبری»، رییس وقت بانک ملی دهگلان نیز فیلم هستی را از دوربین‌های مداربسته بانک درمی‌آورد و تحویل وزارت اطلاعات می‌دهد.  

ویدیویی که قنبری از هستی تحویل وزارت اطلاعات می‌دهد، در اختیار رییس وقت حراست آموزش‌وپرورش دهگلان، «مجتبی کرمی» قرار می‌گیرد. 

به گفته مادر هستی، از وزارت اطلاعات به همراه مجتبی کرمی به مدرسه هستی می‌روند. و این دختر ۱۴ ساله را بدون حضور و اطلاع والدینش، تنها در یک اتاق بازجویی می‌کنند. 

پدر هستی، «منصور»، معلم است. او علاقه زیادی به تدریس به کودکان داشت. برای همین از همان ابتدای اشتغال، ترجیح داده بود به جای آموزگاری در شهرهای بزرگ، به روستاها برود و برای کودکان مقطع ابتدایی تدریس کند. 

می‌گوید: «این بچه‌ها در سن نوجوانی و شور و هیجان در مدارس کارهایی انجام می‌دادند. می‌توانستند به من اطلاع بدهند که بچه شما این کارها را می‌کند. این بچه به سن قانونی نرسیده بود و ۱۴ سال داشت. از نظر شرعی و قانونی در این سن نمی‌توانند درست انتخاب کنند.» 

سمیرا، مادر هستی ادامه می‌دهد که پس از واقعه، مامورها به آن‌ها گفته بودند دخترش بارها به خیابان رفته و به اعتراضات سراسری پیوسته بود: «هستی [و هم‌کلاسی‌هایش] عکس‌های خمینی و خامنه‌ای را از کتاب‌‌های درسی پاره و از پنجره به خیابان پرت کرده بودند. همه این‌ها را می‌دانستند. خواهرم به من گفته بود که یک‌بار مامورها در خیابان او را دنبال کرده‌ بودند و برای همین به منزل خواهرم پناه برده بود.»

هنوز مشخص نیست که در روز حادثه دقیقا چه اتفاقی افتاده است. هستی بر اثر شکستگی قاعده جمجمه و شش ماه کما، وقایع آن روز را به خاطر نمی‌آورد و مسوولان مدرسه و آموزش‌وپرورش هم پاسخ‌گو نیستند.تنها اطلاعات تایید شده حاکی از آن هستند که هستی، دختری ۱۴ ساله، به تنهایی و با خشونت در یکی از اتاق‌های خالی مدرسه، بدون حضور پدر و مادرش، توسط یک زن و چهار مرد بازجویی می‌شود. سپس از دست آن‌ها فرار می‌کند و سراسیمه سوار سرویس مدرسه می‌شود. اما پس از این‌ که می‌بیند ماموران سرویس را تعقیب می‌کنند و از ترس بازجویی دوباره، خود را از سرویس مدرسه به بیرون پرت می‌کند.

سمیرا به نقل از دیگر دانش‌آموزان می‌گوید در آن لحظه، هستی دو بار فرار کرده بود اما ماموران او را به مدرسه کشانده بوند: «بار سوم که فرار کرد، مقنعه‌اش افتاده بود. موهای سرش ژولیده بودند و سرخ شده بود و گریه می‌کرد.» 

به روایت هم‌کلاسی‌های هستی، وقتی او سوار سرویس مدرسه می‌شود، یک زن از «سمند» سیاه که چهار مرد هم سوار بر آن بوده‌اند، او را از سرویس بیرون می‌کشد و به کنار سمند می‌برد و با عصبانیت با هستی صحبت می‌کند. 

هستی با همان حال به هم‌کلاسی‌هایش می‌گوید: «می‌خواهند من را بگیرند و ببرند و تجاوز کنند.»

سمیرا ادامه می‌دهد: «هستی از تجاوز خیلی می‌ترسید. هستی مرگ را به تجاوز و آزار جنسی ترجیح داد.» 

پس از واقعه؛ حضور نیروهای امنیتی و اطلاعات در بیمارستان 

نخستین خبر از واقعه را دایی هستی به پدرش می‌دهد. زندگی این خانواده از همان لحظه دگرگون می‌شود. شش ماه رنج، نبرد امید و ناامیدی؛ پدری که شغل خود را از دست داد، خواهر خردسال هستی برای ماه‌ها این شرایط را در بیمارستان و کنار خانواده طاقت آورد و مادرش هر شب تا صبح کنار بستر هستی، بازگشت او را از خدای خود طلب می‌کرد. 

وقتی منصور خبر را گرفت، سراسیمه به راه افتاد. در میانه مسیر، سرویس مدرسه را دید که کنار جاده ایستاده است. پیاده شد. خبری از هستی نبود. هستی را به بیمارستان دهگلان منتقل کرده بودند. وقتی منصور به بیمارستان رسید، کادر درمان بالای سر هستی مشغول احیا بودند. کمی بعدتر که خبر به سمیرا می‌رسد، او هم راهی بیمارستان می‌شود و می‌بیند که اهالی محل و خانواده همگی در حیاط بیمارستان هستند. در میان این جمعیت، نیروهای لباس شخصی هم بودند. 

سمیرا روایت می‌کند: «به نیروهای لباس شخصی رو کردم و گفتم به دختر من چه گفتید؟ چه‌کارش کردید؟ ناگهان مدیر مدرسه آمد و رو به ماموران گفت نگفتم دست از سرش بردارید؟ دیدید چه بلایی سرش آمد؟ نخستین گروهی که بالای سر هستی حاضر شده بودند، ماموران اطلاعات بودند.» 

هستی به بیمارستان «کوثر» شهر سنندج منتقل شد. طبق مدارک پزشکی، قاعده جمجمه در روز واقعه دچار شکستگی شده بود و او را در آی‌سی‌یو بستری کردند. 

مادر هستی می‌گوید: «همیشه برای پزشکان سوال بود که اگر در اثر افتادگی از ماشین شکستگی قاعده جمجمه و خون‌ریزی مغزی شده، چرا هیچ‌کجای بدنش دچار شکستگی نشده است. آسیب شدید فقط به سر هستی وارد شده بود. اگر این ضربه به این حجم بوده، چرا دست یا پایش نشکسته یا زخمی بر نداشته است. فقط چشمش کبود شده بود که آن‌هم مشخص نیست در حین بازجویی زده بودند یا اصلا چه بود. من به پزشکان می‌گفتم چرا این‌ها را روی کاغذ نمی‌آورید؟ می‌گفتند نمی‌شود.» 

پزشکان قطع امید کرده بودند و می‌گفتند که اگر شانس بیاورد، به زندگی نباتی خواهد رفت. تنها امید این بود که خون‌ریزی‌ها جذب شوند و به هوش بیاید. پزشک جراح تصمیم گرفت برای خارج کردن مایع مغزی، «شنت» برای هستی بگذارند. شانس ۵۰ درصد زنده ماندن وجود داشت. بعد از ۴۰ روز کما بود که جراحی شنت‌مغزی انجام شد. 

به گفته پدر هستی، به قدری هشیاری دخترش پایین بود که او را بدون بی‌هوشی جراحی کرده بودند. 

در تمام شش ماه، سمیرا کنار هستی بود. او بارها شاهد آن بود که برای هستی کد ۹۹ زده بودند؛ یعنی مرحله احیا. انگار که دخترک مدام می‌رفت و می‌آمد. 

سمیرا روایت می‌کند: «من هیچ‌وقت باور نکردم که هستی رفته است. من در همان شش ماه با هستی حرف می‌زدم، فیلم‌ و داستان‌هایش را برایش می‌گذاشتم، لپ‌تاپ برایش گرفتم، برایش فیلم عروسی می‌گذاشتم و ناخن‌هایش را لاک می‌زدم.» 

دو رشته موی بافته هستی در دستان مادر 

صبح روز جراحی، رییس بیمارستان به سراغ سمیرا می‌رود، او را از اتاق هستی خارج می‌کند و خبر می‌دهد که برای جراحی، باید موهای هستی را بتراشند؛ آن‌هم به مادری که تمام روزها و شب‌های بیمارستان و کما، موهای دخترش را می‌بافت، محیط کمای او را نظافت و مرتب می‌کرد و اجازه نمی‌داد دستگاه‌ها را از فرزندش جدا کنند: «برای من خیلی سخت بود، چون می‌دانستم چه قدر هستی موهایش را دوست دارد. از لحظه‌ای که بالای سر هستی رفتم هم سخت‌تر بود.» 

به پیشنهاد یکی از پرستاران، موهای بافته هستی را به مادرش داده بودند: «دو تا بافت بود، آوردند به دستم دادند. من خودم بالای سر هستی بودم. همان ساعت‌های اولیه گفتم من به هیچ‌کس اعتماد ندارم، باید خودم بالای سر دخترم باشم.» 

تمام این ناممکن‌ها با حمایت کادر درمان و بیمارستان ممکن شد؛ شش ماه زندگی شبانه‌روزی در کنار فرزندی که در کما بود 

با وجودی که به گفته مادر هستی، حیاط بیمارستان مملو از نیروهای لباس شخصی بود و هستی ممنوع‌الملاقات بود، او در حیاط بیمارستان همراهان خود را ملاقات می‌کرد: «می‌آمدند دم گوشم؛ زن، مرد، لباس‌شخصی. می‌آمدند و می‌گفتند این حرف را نزن! من عکس‌های خمینی و خامنه‌ای را که در بیمارستان بودند، می‌دیدم و رو به عکس‌ها می‌گفتم ظالم! با دختر من چه‌کار کردند؟ می‌آمدند و می‌گفتند که نگو.»

احضار پدر هستی به وزارت اطلاعات و فشار برای پذیرش مرگ 

چند روز پس از واقعه، حفاظت اطلاعات دهگلان «منصور حسین‌پناهی»، پدر هستی، آموزگار و شاغل در سازمان آموزش‌وپورش را احضار می‌کند: «می‌خواستند همه را تبرئه کنند و تمام تقصیر را به گردن هستی بیندازند. بگویند مشکل داشته و افسرده بوده است.» 

به خانواده حسین‌پناهی فشار آورده بودند که واقعه را «تصادف» جلوه کنند و آن‌ها از راننده سرویس مدرسه شکایت کنند. خانواده هستی حاضر به همکاری نشدند. 

حتی به خانواده فشار آورده بودند تا زودتر دستگاه‌ها را از هستی جدا کنند: «طی آن شش ماه کما، بارها می‌گفتند هستی را ترخیص کنید، برای هزینه بیمارستان چه می‌کنید؟ می‌خواستند دستگاه‌ها را از هستی جدا کننند. بعضی وقت‌ها به من می‌گفتند این هستی نیست نفس می‌کشد، این دستگاه است. آمدند و گفتند که چرا حاضر نیستی دستگاه‌ها را جدا کنی؟ با این کارت می‌دانی جان چند نفر را به خطر می‌اندزی؟ هستی تو رفته است. یک لباس شخصی بود که اصرار به جدا کردن دستگاه‌ها داشت.»

معجزه پشت درهای بسته یک زندگی 

پدر و مادر هستی در حالی که محنا را هم گاهی در بیمارستان و گاهی در خانه نگه‌داری می‌کردند، شبانه‌روز بدن هستی را زیر نظر داشتند تا کوچک‌ترین حرکتی، امیدبخش بهبود فرزندشان باشد. 

پدرش گاهی بارها با سوزن به کف پای هستی می‌زد اما هیچ واکنشی وجود نداشت. او روزانه دست‌‌هاوپاهای هستی را ماساژ می‌داد و مراقب بود که دخترش زخم‌بستر نگیرد. 

مادر هستی انتظار را تمرین می‌کرد: «هر شب بعد از نظافت اتاق و مرتب کردن هستی، اتاق را ادوکلن‌پاشی می‌کردم و منتظر می‌نشستم. شب تا صبح از خدا می‌خواستم هستی برگردد.» 

در یکی از شب‌ها، سمیرا احساس می‌کند که زندگی به چشم‌های هستی برگشته است و مطابق همیشه، شب‌ها، با نگاهش از او آب خواسته است. 

دستگاه‌ها وصل بودند به هستی و نمی‌توانست آب بنوشد. سمیرا دست‌هایش را خیس کرده و روی لب‌های دخترش کشیده اما دوباره زندگی از آن دو چشم رفته بود. سمیرا به هیچ‌کس نتوانست این روایت را بگوید، چرا که فکر می‌کرد کسی احتمالا باور نمی‌کند. 

دو هفته بعد، ۲۸ اسفند بود که دم‌دمای صبح، هستی به زندگی چشم باز کرد. سمیرا می‌گوید: «ناگهان انگشت‌های دست چپش را تکان داد. باورم شد که هستی کاملا در حال آمدن است. گوشی را روشن کردم که فیلم بگیرم. گفتم هستی جان چه می‌خواهی؟ دوباره از من آب خواست. دوباره لب‌هایش را خیس کردم و فیلم گرفتم. دستش را به نشانه پیروزی بالا آورد.»

 

زندگی برای هستی

هستی بعد از بی‌هوشی، روند کندی در درمان داشت. پدرش می‌گوید اوایل فقط چشم‌هایش را باز می‌کرد و پزشکان می‌گفتند که این نگاه‌ها هدفمند نیستند و نمی‌توان با قاطعیت گفت که هستی بازگشته است. مدتی گذشت تا نگاه‌های دخترشان هدفمند شد و به زندگی بازگشت. یک ماه گذشت تا از بیمارستان مرخص شود اما نیمی از بدنش فلج شده بود و نمی‌توانست حرف بزند. 

دعاهای شبانه سمیرا حالا به بغض دیگری آمیخته شد: «همیشه می‌گویم خدایا، هستی را به من دادی، من نفس‌هایش را می‌خواستم؛ چشم‌ها و حضور هستی را می‌خواستم. الان هستی را به هستی بده. الان خیلی سخت است که می‌بینم دوست دارد با دوستانش حرف بزند اما نمی‌تواند ارتباط بگیرد. خیلی سخت است؛ خیلی… .»‌

سمیرا ادامه می‌دهد: «خواهر کوچک هستی هشت‌ساله است. دختر خردسال سه ماه در آی‌سی‌یو با من بود. بعد از سه ماه دوام نیاورد و نزد مادرم بود. وضعیت روحی روانی او از هستی بدتر است. همیشه می‌گویم هستی شش ماه را خواب بود ولی محنا در بیداری درد کشید. کلا زندگی ۲۰ ساله من و پدرش هم رفت. همه‌چیزمان.» 

پدر هستی ادامه می‌دهد: «ما را تهدید کرده بودند که چیزی نگوییم، وگرنه بازداشت و برخورد می‌کنند. برای همین بیرون آمدیم. نه تنها برای درمان دخترم، هستی بلکه برای این که خودمان هم گیر نیفتیم.» 

پدر بعد از واقعه، پابه‌پای سمیرا، همیشه بالای سر هستی بود و برای همین، کار خودش، یعنی آموزگاری را رها کرد: «همه‌چیز را برای هستی گذاشتم.» 

از دادگاه دهگلان برای خانواده هستی برگه‌ای ارسال می‌شود که آیا شاکی هستند یا خیر؟ آن‌ها هم اعلام کرده بودن که شاکی هستند: «سراغ هر وکیلی می‌رفتم برای پی‌گیری پرونده، خیلی‌ها سر باز می‌زدند. بالاخره وکیلی قبول کرد درخواست را تنظیم کنیم. بعد از شش ماه، یکی دو بار احضاریه آمد که به دادگاه بروید و از راننده سرویس مدرسه شکایت کنید. من از راننده شاکی نیستم. من از مدیر مدرسه، از آموزش‌وپرورش دهگلان و سازمان آموزش‌وپرورش استان شاکی هستم. چه کسی جواب‌گوی وضعیت دختر من است؟ دختر من سالم به مدرسه رفته بود.» 

به جای پاسخ‌گویی اما وکیل پرونده احضار می‌شود: «ایشان به من گفت که بعد از تنظیم دادخواست، دو بار از طرف حفاظت اطلاعات احضار شده است. حتی گفته بودند که پدر و مادر هستی با رسانه‌های بیگانه همکاری می‌کنند و اطلاعات می‌دهند، آن‌ها را هم احضار می‌کنیم!» 

شکایت‌ خانواده هستی به جایی نرسید. پس از آزار و اذیت ماموران امنیتی، خانواده حسین پناهی مجبور شد وطن خود را ترک کند. آن‌ها با کمک گروه «مونیخ سیرکل»، در بهمن ۱۴۰۲ به آلمان مهاجرت کردند. روند درمان هستی پس از ماه‌ها انتظار، به تازگی شروع شده است و خانواده‌اش امیدوارند دختری که روزی دوست داشت نویسنده و شاعر شود، دوباره نوشتن را شروع کند.

دختر من یک نویسنده است 

«قبل از این اتفاق، هرکجا می‌رفتیم، شب که برمی‌گشتیم به خانه، هستی برای دو سه ساعت به اتاقش می‌رفت و با یک برگه می‌آمد و نوشته‌اش را می‌خواند. بعد از این‌که متوجه شدم متن‌های هستی جالب هستند، او را در کلاس داستان‌نویسی ثبت‌نام کردم. من همان روزهای اول بعد از واقعه وقتی ناراحتی و گریه می‌کردم، می‌گفتم که دختر من یک نویسنده است؛ یک داستان‌نویس داستان‌های کوتاه. گوشی من همیشه دست او است، بعد می‌بینم یک متن نوشته و آن را ذخیره کرده است.» 

هستی برای مهسا هم نوشته بود. یک روز پیش از حادثه، در کلاس درس از او نوشته بود.به مادرش گفته بود با خودسانسوری آن متن را نوشته است. می‌خواست بعد نوشته خود را تکمیل کند که روز واقعه فرا رسید. 

یکی از جمله‌های نوشته هستی برای مهسا درباره «آزادی» است: «این‌جا همه‌ پروانه‌ها در پیله می‌میرند، چراکه آزادی جرم است.» 

گوشی تلفن را به دست هستی دادیم تا برای‌مان یکی از نوشته‌های بعد از واقعه را بخواند؛ همان‌هایی که با گوشی سمیرا می‌نویسد. هستی خواند: «دلم برای اونی که فکر می‌کرد بزرگ می‌شود و همه‌چیز درست می‌شود، تنگ شده.» 

«ایران‌وایر» داستان‌های کوتاه هستی را در مجموعه‌ای به نام «کتاب هستی» منتشر می‌کند؛ کتابی که بیان‌گر روحیه لطیف و شاعرانه دختر ۱۴ ساله ایرانی‌ است که نسبت به مسایل اجتماعی اطراف خود حساس است و تنها به خاطر یک زندگی معمولی به کما رفت، فلج شد و بخشی از حافظه‌ و قدرت بیان‌‌ خود را از دست داد.


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

برچسب‌ها:

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.