قصه “دختر تالاب” که پدرش مثل ماهی بود / شجاعتی که تعصبات را درهم شکسته است

یکشنبه, 22ام مهر, 1403
اندازه قلم متن

 

 

شاید تنها دختر عربی باشد که در تالاب شادگان خودش به تنهایی قایق می‌راند. او ۱۰‌ها محدودیت را پشت سر گذاشته تا بتواند روی قایق کوچکش بایستد و آن را هدایت کند. او حتی مدتیست که خودش گردشگران را به داخل تالاب می‌برد. موضوعی که مورد اعتراض مردان فامیل هم شده‌است.
 

عصر ایران ؛ حسن ظهوری و مجتبی گهستونی ــ به چشمانش خیره شده بودم. تعبیری شاعرانه سرم را به سمت چشمانش چرخانده بود. مرد عرب با صورتی آفتاب سوخته قایقی که روی آن سوار بودم را با چوب بلندی به جلو می‌راند. چشمانش؛ دخترش گفته بود، تالاب را در چشمان پدرم ببینید.نام‌ دخترش فاطمه است. شاید تنها دختر عربی باشد که در تالاب شادگان خودش به تنهایی قایق می‌راند. او ۱۰‌ها محدودیت را پشت سر گذاشته تا بتواند روی قایق کوچکش بایستد و آن را هدایت کند. او حتی مدتیست که خودش گردشگران را به داخل تالاب می‌برد. موضوعی که مورد اعتراض پسرعموها و مردان فامیل هم شده‌است. اعتراض‌هایی که فقط با حمایت پدر هنوز به نتیجه نرسیده‌اند و همچنان شاهد دیدن فاطمه با قایق کوچکش در تالاب هستند. اما او یک قایق سوار تازه‌کار نیست. این کار را وقتی ۷ سال داشته یاد گرفته‌است. همان زمان که روستای صراخیه هنوز تا این حد نوساز نشده بود و آب تالاب هم تا این حد عقب‌نشینی نکرده بود. صراخیه جزیره‌ای در محاصره آب بود و مدرسه، بیرون از این جزیره. فاطمه وقتی هفت ساله بود،‌ خودش قایق را تا مدرسه می‌راند.

تالاب بین‌المللی شادگان یکی از بزرگترین تالاب‌های ایران است. این تالاب در فهرست تالاب‌های جهان در کنوانسیون رامسر به ثبت رسیده و پهنه آبی وسیعیست که معیشت بیش از ۱۰۰ هزار نفر به آن وابسته است. در جنوب شهر شادگان و شمال آبادان واقع شده و دو رودخانه جراحی و کارون به آن می‌ریزند. همان دو رودخانه‌ای که حالا به دلیل داشتن موانعی مثل سد‌ها، سال‌هاست که آب کافی به تالاب نمی‌رسانند و برای همین بخشی از آن خشک شده‌است. یک بحران جدی نه برای آن ۱۰۰ هزار نفر که برای کل استان خوزستان.

 
قصه
 

فاطمه و خانواده‌اش یکی از همان ۱۰۰ هزار نفری هستند که معیشت و حیات‌شان از تالاب است. «یک‌بار خاله‌ام به من گفت که پدرت مثل ماهی می‌ماند، اگر از تالاب برود می‌میرد». این را خاله فاطمه به او گفته بود. وقتی زندگی در تالاب خیلی سخت‌تر شده بود و اهل خانه به پدر گفته بودند که گاو میش‌ها را بفروشد و زندگی را برای رفتن به شهر بار بزند. همان زمان که فاطمه وقتی این حرف‌ها را به پدرش می‌زد، مرگ را در چشمانش دیده بود. همان چشمانی که تالاب را در‌ آن می‌دید.


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.