ایران وایر
با «رادا فاتحی»، خواهر «رامین»، در نشست «کمیته حقیقتیاب» با آسیبدیدههای جنبش «زن، زندگی، آزادی» از نزدیک آشنا شدم؛ زنی که حالا روزگار تبعید را در آلمان میگذراند. در جنبش ژینا رادا فقط برادر خود را از دست نداد؛ ماموران اطلاعات او را در انفرادی حبس و برای روزهای متمادی بازجویی و شکنجه کردند. دیگر برادر رادا، «وریا» هم در همان روزها زیر شکنجه بود. او خودش را نهفقط دادخواه خون برادرش و شکنجههای خودش میداند، بلکه خود را دادخواه تمام خانوادههایی میداند که در ایران حق اعتراض و فریاد ندارند. ماموران امنیتی همان آغاز اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ با هجوم به منزل خانواده «فاتحی»، دو پسر و یک دختر آنها را بازداشت کردند و برای روزهای متمادی آنقدر شکنجه دادند که رامین به قتل رسید، وریا با آسیبدیدگی جسمانی به زندگی بازگشت و رادا با تنی شکنجهدیده، دست دخترش را گرفت و راهی تبعید شد.
آنچه در ادامه میخوانید و میبینید، برشی از زندگی یک خانواده است که بیرحمانه از هم پاشید.
رامین عاشق زندگی بود. عاشق موسیقی، رقص، خانواده و کشورش و برای همین هم در اعتراضات ۱۴۰۱ مشارکت داشت و برای آزادی ایران، جان داد. رامین فاتحی، شهروند کُرد ایرانی، روز ۲۹مهر۱۴۰۱ زیر شکنجه در بازداشتگاه اطلاعات سنندج ایران کشته شد. مردی که هر روز صبح با نان داغ به سراغ مادرش میرفت، سنگ صبور او بود و پای تنهاییهای خواهرش مینشست. رامین باوجود تمام سختیها و تبعیضهای سیاسی و اجتماعی در کردستان، شوق زندگی را در خود زنده نگه میداشت و شادی به جمع خانواده میتاباند.
همان روز که رامین در سنندج بازداشت میشود، نیروهای امنیتی به اسم «آگاهی» بدون ارائه حکم ورود به خانه، به منزل پدر مادر رامین هجوم میبرند. وریا و رادا هم همانجا بودند. وریا را در همان لحظه بازداشت کردند و رادا سراسیمه به خیابان دوید و کمک خواست که «برادرهایم را بردند. یکی دیگر از برادرهایم را هم بردند.»
وقتی رادا بهدنبال برادرهایش به اطلاعات سنندج مراجعه کرد، بعد از دو ساعت نشستن همانجا، به او کلید خودرو وریا را تحویل دادند و گفتند: «برادرهایت امشب اینجا مهمان ما هستند.»
فردای آن روز وقتی که رادا در خانه پدر مادرش بود، دخترش با او تماس گرفت و خبر داد که نیروهای امنیتی مقابل خانه آنها هستند. وقتی رادا به خانه رسید، تمام محوطه تا جلوی در ساختمان پر از مامور بود: «دخترم شوکه شده بود و ترسیده بود. من را انداختند کف، بلند شدم یک چیزی گذاشت روی سرم، قطعا اسلحه بود و همینطور من را برد اتاق دخترم و پرتم کرد روی تخت. گفت: همینجا مغزت را داغون میکنم و کسی هم نمیفهمد.»
بازجو و شکنجهگر رادا در زندان، همان مردی بود که در حمله به خانه او و پدر مادرش حضور داشت و رادا را مقابل چشمهای نگران دخترش بازداشت کرد. همان بازجو، طی بازجویی رادا را تهدید میکرد که از دخترش برای آزارواذیت او استفاده خواهد کرد. او را «حجتی» صدا میکردند؛ مردی بور با تهریش و قدی بلند که رادا میگوید: «فارس نبود. لهجه داشت.»
در بازداشتگاه اطلاعات سنندج چه گذشت؟
رادا را روی صندلی نشاندند. از هر طرف صدایی مردانه میآمد که «اتاق را آماده کنید»، «حالیاش میکنیم»، «الان میفرستیمش توالت اوپن [باز].» همه به زبان فارسی، چند باری هم که رادا خواست به زبان کُردی صحبت کند، با او برخورد کرده بودند.
از رادا خواسته بودند که اعترافهای اجباری را امضا کند. وقتی که مقاومت کرده بود، بازجو گفته بود: «انگشتش را بشکن، میبریم میگذاریم پای ورقه، تو غلط میکنی امضا نمیکنی.»
بازجو که او را حجتی صدا میزدند به رادا گفته بود: «دخترت را آوردیم در سلولهای بغلی که دو تا مرد هم کنار دخترت هستند؛ یا اعتراف میکنی و هرچه میگوییم میپذیری، یا دیگر دخترت را نمیبینی. دخترت نخبه است، نمیگذارم ایران درس بخواند، چون گزینش با من است.»
رادا میگوید: «روزهای اول بازجویی و شکنجهها خیلی بیشتر بود. روزهای بعد نرمتر شده بودند و روزهای آخر شده بود مساله چک و پول دادن.»
بازجو از رادا میخواست که علیه برادرهایش اعتراف کند.
شبها و روزهای در انفرادی اطلاعات سنندج زیر شکنجه و فشار میگذشت: «با خودم فکر کردم که قبر همین است. تنها، کسی هم صدایت را نمیشنود. اینجا آخرش است. همانجا، همان روزها، دیگر از مرگ نترسیدم؛ چون من مرده بودم. من مرگ را تجربه کردم.»
رادا زیر شکنجههای روحی و جسمی مقاومت میکرد تا یک اتفاق باعث شد که دست به اعتصاب غذا بزند و بازجوها ناچار شوند که رادا و وریا را در تاریکی سلولهای بازداشتگاه با هم مواجه کنند.
یکی از روزهای بازداشت، قاضی را در اتاقی دیگر به دیدار رادا آوردند. قاضی وقتی با رادا مواجه شد، گفت: «این باید حرف بزند» و رفت. رادا را به سلول برگرداندند: «یک شب نمیدانم چه کارم کرده بودند که به حالت بیهوشی درآمدم. من را بردند جایی که در را باز کردند و هوا آمد. فوری دکتر آمد. معاینه کرد. شنیدم که گفت: «این خواهر همانیست که سکته کرده؟» شوکه شده بودم. من بعد از آن چند روز غذا نخوردم. اعتصاب کردم.»
بعد از چند روز اعتصاب غذا، بازجو به رادا قول داد که اگر چند قاشق غذا بخورد، اجازه ملاقات با برادرش را به او میدهد. رادا اعتصاب غذا را شکست.
رادا را به اتاقی دیگر بردند، اجازه دادند چشمبند را بردارد. ده سانتیمتر با دیوار فاصله داشت. وریا را آوردند و گفتند که آنها حق ندارند حرکتی کنند و باید روی به دیوار ببندند. وقتی وریا را آوردند، یک پای خود را روی زمین میکشید: «بهزور خودش را میکشید. کنارم نشست. دستش را گرفتم. دهانش کمی کج شده بود. خیلی بد بود، ولی باز هم انرژی بود که میبینمش و زنده است.»
ملاقات کوتاه یک دقیقهای که تمام شد، وریا اجازه خواست که رادا را در آغوش بکشد، اما جواب آنها توهین و تحقیر بود، اما رادا طاقت نیاورد و خود را به آغوش برادر انداخت: «گفتم دورتان بگردم. قربان هر دوی شما بروم. به بازجوها گفتم که هر بلایی که میخواهید سر من بیاورید، ولی برادرهایم را آزاد کنید. ولی نمیدانستم که رامین را کشتهاند.»
تزریق و داروهای اجباری در زندان
رادا میگوید: «در زندان هم سرم تزریق میشد و هم دارو به ما میدادند. اجازه نمیدادند که بپرسیم. نگاه میکردند که خورده باشی. چند بار دیدم که یک چیزی را با چایی قاطی میکردند؛ ولی بیحال میشدیم بعدش.»
او میگوید: «این بین من و برادرم مشترک بود. وقتی آزاد شدیم، به مدت چند ماه، بیاختیار بیهوش میشدیم. چند بار ما را بیمارستان بردند. آمبولانس میآمد. شوک عصبی نبود. برای هر دوی ما بود.»
به گفته پزشکان، در زندانهای ایران از داروهای «بنزودیازپین» برای بیحال کردن زندانیان، گرفتن اعترافهای اجباری و تعرض به تن آنها استفاده میشود. این بیحالی میتواند در کنترل تن و ذهن آنها نقش موثر داشته باشد. درصورتیکه به زندانیان تروماهای شدید وارد شده باشد، پس از آزادی از زندان، بیهوشی و فراموشی از تاثیرات آن است.
رامین را زیر شکنجه کشتند
«توی سلول فکر میکردم که وقتی آزادم کنند، بهترین وکلا را برای برادرهایم میگیرم که آزادشان کنم. نمیدانستم که سراب است. هرگز فکر نمیکردم که یک انسان را زیر شکنجه بکشند. مگر یک آدم چقدر میتواند وحشی باشد؟ آیا یک انسان میتواند یک آدم زنده را که دست و پایش را بستهاید، بکشید؟ مگر میشود؟ برایم قابل حل نیست.»
رادا ۲۲ روز در سلول انفرادی زیر شکنجه بود و مقاومت میکرد؛ بدون آنکه بداند برادرش همان روزها کشته شده است: «سیزده روز قبل از اینکه من آزاد شوم، رامین را کشته بودند. تا مدتها به مادرم میگفتم اینها دروغگو هستند، به من دروغ گفتهاند، باز هم دروغ میگویند. میرفتم سر خاکش، گریه میکردم، جیغ میزدم، ولی باور نکردم و نمیکنم. کسی از خانوادهام رامین را ندیده است. رامین، شجاعتر و قهرمانتر از آن است که مرده باشد، من این را باور نمیکنم، هنوز هم منتظرش هستم.»
وریا یک روز پیش از رادا با وثیقه آزاد شد. به وریا همان لحظه آخر پیش از آزادی خبر کشته شدن رامین را دادند. وریا از حال رفت. روی زمین افتاد. نیروهای امنیتی هم رفتند و مردم به کمک وریا آمدند.
حق سوگواری، ممنوع
نیروهای امنیتی پیکر رامین را به خانواده او تحویل ندادند، بدون اطلاع آنها او را به خاک سپرده بودند و خانواده رامین را از حق سوگواری منع کردند. حتی در مراسم چهلم رامین هم پهپاد را بر سر عزاداران به پرواز درآورده بودند.
رادا میگوید که هیچکس پیکر رامین را ندیده است. هیچ عضوی از خانواده در مراسم خاکسپاری حضور نداشته است، اما کادر بیمارستان با رادا صحبت کرده و مرگ او را با بدنی شکنجه شده، تایید کردند.
کادر بیمارستان به رادا گفت که رامین را یک شب پیش از کشته شدن، درحالیکه سرش از برخورد جسمی سنگین آسیب دیده بود، برای انجام سیتیاسکن به بیمارستان برده بودند. آنقدر رامین را زده بودند که او تنها میتوانست پلکهای خود را تکان دهد. فردای آن روز نیروهای امنیتی پیکر بیجان رامین را تحویل بیمارستان داده بودند و به خانواده رامین گفته بودند که فرزندشان خودکشی کرده است: «مگر میشود؟ در اطلاعات؟ جایی که این همه دوربین بالای سرت قرار دارد؟ اگر در زندان بود قابل هضم است؛ اما در اطلاعات محال است.»
جمهوری اسلامی هیچوقت مسوولیت کشته شدن رامین فاتحی را زیر شکنجه در بازداشت به عهده نگرفت و سعی کرد روایت خود را مبنیبر «خودکشی» رامین به خانواده بقبولاند. یک خودکشی دیگر مثل خودکشی «سارینا»، «نیکا» و بسیاری از کشته شدگان جنبش «زن، زندگی، آزادی.»
وقتی به مادر رامین، کشته شدن فرزندش را خبر میدهند، او بدون کفش، سراسیمه به خیابان رفته بود: «مامانم میگفت وقتی بهم گفتند، در کوچهها جیغ میکشیدم و میرفتم. مردم دنبالم راه افتاده بودند. باران میبارید. نمیتوانستم در خانه را باز کنم. کلیدها دستم بود و نمیتوانستم.»
حالا هر وقت که باران میبارد، انگار که همان روز است: «هر موقع باران میبارد، حال خانوادهام به یادم میآید. ما هیچوقت نتوانستیم سوگواری کنیم.»
خواهرانه؛ فقط خواهری از جنس خودم درد من را میفهمد
«از دست دادن برادر چیزیست که هیچ جمله و کلمهای برایش پیدا نمیشود. فاجعه است. فاجعه هم برای آن کوچک است. من اگر اینجا در اروپا مشکلی داشتم و دلم تنگ میشد، اگر رامین بود، بهتر بود. بعضی وقتها که دلم میگیرد با خودم میگویم که اگر بود، الان خودش را میرساند.»
نیروهای امنیتی پس از قتل رامین، بارها به خانه و زندگی رادا و دخترش هجوم بردهاند. بار آخر، رادا و دخترش در ساختمان نیمهکاره روبهروی ساختمان محل زندگیشان پناه گرفته بودند که ناگهان چراغ خانهشان روشن شد. همانجا، همان شب، رادا تصمیم گرفت که محل زندگی و وطناش را ترک کند.
همه آنچه در یک سال بر رادا گذشت اما او را رها نکرده است؛ در یک سال، زندان، شکنجه، از دست دادن برادر و بعد مهاجرت: «یک روز یکی از زنان بازجو به من یک سیب به من داد. من آن سیب را دو روز کنار سلولم نگه داشتم. نگاهش میکردم. نمیتوانستم بخورم. اصلا حس خوبی به من نداد. الان بعد از دو سال، هر وقت سیب میبینم یاد آن روز میافتم و نمیتوانم اصلا میوه سیب بخرم. این تداعیکننده آن روزهاست و مدام به یادم میآورد که شاید همان روز برادر من را کشته باشند.»
امید او حالا، با همه آسیبهایی که با تن و روانش به دوش میکشد، نابودی جمهوری اسلامی است: «امیدواریام به این است که نابودشان میکنیم. این یک “باید” است که باید نابود شوند. الان من بهعنوان یک خواهر اینجا هستم که از داغ برادرم صحبت کنم، اما شاید یک روز دیگر، خواهری دیگر جای من بنشیند و صحبت کند. من دوست ندارم هیچ خواهری داغی را که من دیدم، ببیند. فقط خواهری من را درک میکند که از جنس و رنگ خودم است.»
گفتوگو پایان یافت، به خواست رادا دوربین را خاموش کردیم. اشک از دو سوی صورتش جاری شد و اینبار، به جزییات شکنجههایی پرداخت که همان حجتی، بازجوی اطلاعات سنندج بر او تحمیل کرده بود و پرسید: «کدام عدالت میتواند جبران این همه شکنجه و قتل برادر باشد؟»