بازخوانی رنج و امید در آیینه تاریخ ایران؛ وقتی میراث هزارساله در حسرت نان و آزادی می‌سوزد

یکشنبه, 13ام مهر, 1404
اندازه قلم متن

 

پارسا زندی

ایران، دیاری است کهن‌تر از تاریخ و بلندتر از افلاک،

هر سنگش کتابی است و هر خاکش دفتر یادگار.

دیروز بهشت جهان بود و گهوارهٔ خرد و فرهنگ،

امروز غبار استبداد بر رخ او نشسته است، همچون پردهٔ سیاه بر خورشیدِ تارک.

روزگاری شاهان بزم‌ها برپا داشتند و مردم در اندوه نان و جان بودند.

خلق بر آن قیام کردند تا بند سلطنت گسست و دل‌ها به آزادی بستند.

لیک دیوی رفت و دیوی دگر آمد؛ آن یکی با تاجی بر سر، این یکی با نعلینی در پا.

چهل و هفت سال است که ایران، پس از رهایی از بند تاج،

در زنجیر نعلین اسیر مانده و مردمانش از بار ظلم و جور نالان.

هر کوچه، حدیث اندوه دارد و هر بازار، نمایش محنت.

جوانان که چراغ فردا باید باشند، در تیرگی امید نشسته‌اند؛

یکی در حسرت نان و دیگری در طلب آزادی،

و چشم‌ها همه پر از مه غم و حسرت فردا.

گفته‌اند: «بهترین آینه، چهرهٔ بیگانه است.»

ایرانیان که به اطراف نگریستند، در حیرت شدند؛

ترک که روزگاری چشم به فضل ایران داشت، امروز در صنعت و گردشگری نام‌آور است،

عرب صحرا، که دیروز به شتر و نخل قانع بود، امروز برج‌های زرین در آسمان افراشته،

و قطر و امارات، که نه فرهنگی دارند و نه تاریخی، امروز در رفاه و توانگری‌اند،

و ایرانیان، با هزار ساله میراث، در حسرت نان شب و آرزوی فردا.

گویی فلک بر آنان شوریده و زمانه دست به یاری استبداد داده است:

گرانی، بیکاری، فساد و پریشانی همه در یکجا گرد آمده.

ایرانی امروز به مرغی ماند در قفس آهنین؛

بال و پر می‌زند، لیک پرواز نمی‌تواند.

دانایان و نخبگان ایران، چون قطرات باران بر این خاک فرود آمدند،

لیک آفتاب آزادی بر آنان نتابید و درختی برنیامد؛

هر یک به دیاری رفتند و در باغ بیگانه شکفتند؛

یکی در فرنگ چراغ علم افروخت، دیگری در آمریکا بنیاد نهاد،

سومی در شرق صنعت و تجارت رونق داد،

و ایران، که مادر آنان بود، بی‌ثمر و بی‌شکوفه ماند.

ایران به درختی ماند که ریشه در هزار سال دارد،

لیکن شاخه‌هایش در تندباد حوادث شکسته و برگ‌هایش پژمرده است.

آنچه امروز می‌بینی نه سیمای ایران فردوسی و سعدی است،

بلکه چهره‌ای غبارآلود و اندوهناک، از دیاری که شکوه دیروز را در یاد دارد و رنج امروز را بر دوش می‌کشد.

جوانی را دیدم بر کنج کوچه، سر به زانو نهاده،

گفتم: «ای پسر، چرا چنین پژمرده‌ای؟»

گفت: «چراغی که در قفس نهند، زود خاموش شود.»

دیگری گفت: «خورشید را چه باک از پردهٔ ابر؟»

 

و این است راز امید:

اگرچه شب بر ایران سایه افکنده و ظلمت بر کوی و برزن نشسته،

لیکن آفتاب در پس پرده پنهان است و شعله‌ای در دل‌ها زنده.

تاریخ گواهی دهد که هر بار ظلمت بر این خاک غالب شد،

ققنوسی از دل خاکستر برآمد و آسمان را روشن کرد.

باشد که بار دیگر این ققنوس بال بر آتش زند و از شعله برخیزد،

ایران از نو گلستان گردد، آزاد و آباد،

که در آن خرد و عدالت به سان نسیم بهاری بر جان‌ها وزد،

تا هیچ همسایه‌ای را به رشک ننگرد و هیچ فرزندی در غربت وطن چشم ندوزد.

پارسا زندی (مشاور حقوقی)

 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.