
حمید آصفی
✏️ مرگ ناصر تقوایی فقط خاموشی یک فیلمساز نیست؛ خاموشی یک جنس نایاب از انسان ایرانی است که دیگر در این اقلیم تکثیر نمیشود. او از نسلی بود که میخواست سینما را نه برای مردم، که از مردم بسازد. نسلی که هنوز به واژههایی مثل حقیقت، شرافت و زیبایی باور داشت و خیال نمیکرد باید برای بقا، از هر کدامشان اندکی کم کند تا در تراز حکومت جا شود.
✏️ در جهانی که هنرمند برای زنده ماندن باید با سانسور دست بدهد، تقوایی تصمیم گرفت دستش را پس بکشد — حتی اگر این پسکشیدن، او را به حاشیه و سکوت تبعید کند. او از آن جنس خالقانی بود که وقتی نمیتوانست آزاد باشد، ترجیح میداد هیچ نباشد. و این «هیچ بودن» در برابر نظام سانسور، عین شرافت بود.
✏️ ناصر تقوایی در سالهای آخر نه فیلم ساخت، نه سخن گفت، نه اعتراضی کرد؛ اما سکوت او فریاد بود. سکوتی که فریاد میزد: «من با شما یکی نیستم.» فریاد مردی که نخواست با دست خودش از حقیقت نسخهای دستکاریشده بسازد تا شاید بودجهای بگیرد یا جایی برود. او همانقدر که فیلمساز بود، فیلسوف اخلاق در عصر بیاخلاقی بود.
✏️ او باور داشت اگر دروغ حتی در یکی از قابهایت نفوذ کند، تمام فیلمت دروغ میشود. و به همین دلیل، حاضر شد فیلم نسازد تا دروغ نگوید. همین یک تصمیم، کافی است تا او را در ردیف بزرگترینها بگذاریم.
✏️ اگر امروز کسی بخواهد بفهمد ناصر تقوایی چه بود، باید به جملهای از خودش گوش کند: «سینما برای من تمرین دیدن است.» و ما حالا، پس از رفتنش، تازه میفهمیم چقدر «نمیدیدیم». ما فقط تصویر میخواستیم، او بینش میداد.
✏️ در ایران امروز، فیلمسازی نه روایت زندگی، که نوعی بقا در تنگنای ترس و پروپاگانداست. نسلی که بعد از تقوایی آمد، اغلب یا در تماشاگرِ رسمی حکومت گم شد یا در بازار سرگرمی. کسی جرأت نکرد مثل او بگوید «نه». سینمای رسمی پر شد از فیلمسازان مجاز، منتقدان مجیزگو و اسطورههای سفارشی. در چنین فضایی، تقوایی فقط یک نام نبود؛ یک امکان ازدسترفته بود.
✏️ وقتی تقوایی درگذشت، در حقیقت بخش بزرگی از حافظهی اخلاقی سینمای ایران هم دفن شد. حافظهی نسلی که هنر را وسیلهی صیانت از انسان میدانست نه ابزار خدمت به قدرت. او در روزگاری زیست که هر هنرمندی باید میان نان و نام یکی را انتخاب میکرد، و او نام را برگزید — حتی اگر نانی در کار نباشد.
✏️ او فیلمی چون «ناخدا خورشید» را ساخت، نه فقط بهعنوان اقتباسی از همینگوی، بلکه بهعنوان ترجمانی از سرنوشت انسان ایرانی در طوفان قدرت و فقر. ناخدا خورشید او، استعارهای از خودش بود: مردی تنها در برابر موجهایی که قصد داشتند او را ببلعند، اما تا آخر ایستاد، با قایقی چوبی و دلی آهنی.
✏️ مرگ تقوایی پایان یک دوران است؛ دورانی که در آن، هنرمند هنوز شرم میکرد اگر به درِ قدرت بکوبد. دورانی که «خانهنشینی» میتوانست نوعی اعتراض باشد، نه نشانهی شکست. در تقوایی، نوعی وقار انسانی بود که در نسل بعد دیگر نماند. او نه تبعید شد، نه زندانی، نه ممنوعالخروج؛ اما به شکلی ظریف، حذف شد. حکومتی که نمیتواند صدایت را خاموش کند، کاری میکند تا خودت سکوت را انتخاب کنی.
✏️ اکنون ما ماندهایم با سکوت او، و با پرسشی که هر نسل باید از خود بپرسد: چرا هر بار که کسی از ما قد میکشد، او را به بهانهای کوتاه میکنیم؟ چرا همیشه آنکه نمیسازد محترمتر است از آنکه با وجدانش میسازد؟
✏️ ناصر تقوایی تنها فیلمسازی نبود که از سانسور برید؛ او انسانی بود که نشان داد میشود نبود، اما نفروخت. در این سرزمین، شاید همین کافی باشد برای اسطوره شدن.
✏️ نه به معنای بت شدن، بلکه به معنای ماندن در حافظهی جمعی بهعنوان نشانهای از آنچه میتوانستیم باشیم و نشدیم. او آخرین بازمانده از نسلی بود که هنوز انسان بود؛ نسلی که باور داشت آزادی، اگر قرار باشد از بالا داده شود، دیگر آزادی نیست.
✏️ در روزگاری که نامها سریع میمیرند و حافظهی عمومی زود فراموش میکند، تقوایی نماد چیزی است که مرگ نمیتواند از ما بگیرد: کرامتِ امتناع. او رفت، اما امتناعش ماند. و شاید روزی همین امتناع، بذر دوبارهی آفرینش در خاک خشک این فرهنگ شود.
#حمیدآصفی
https://t.me/hamidasefichannel2
صفحه یوتیوب
https://youtube.com/@hamidasefi-mf3jo