پروفسور داود غلام آزاد(*)
داوود غلام آزاد
ترجمه از آلمانی با کمک هوش مصنوعی
مقدمه
بیش از چهل سال پس از سقوط سلطنت پهلوی، در میان مخالفان سلطنتطلب جریانهایی شکل گرفتهاند که خواهان «دموکراتیزهکردن نهادینهی ایران» از راه برپایی یک نظام پارلمانیاند، اما هنوز جمهوریخواهی را نمیپذیرند. آنان حتی «سلطنت مشروطه» را بر «دموکراسی چندحزبی در قالب جمهوری پارلمانی» ترجیح میدهند.
ترجیحات آنان بر چند پیشفرض استوار است::
- بر ضرورت حفظ پیوستگی تاریخی شکل و ساختار حکومت، که جمهوریخواهان میخواهند آن را قطع کنند.
۲. بر این باور که عادتوارهی اجتماعیِ ایرانیان (خلق وخوی اجتماعی) به گونهای شکل گرفته که برای یک جامعهی جمهوریمحور، که هنوز دموکراسی در آن نهادینه نشده است، خطرناک خواهد بود.
۳. بر این گمان که در پرتو همین عادتوارهی تاریخی، سلطنت مشروطه با رهبری رضا پهلوی ــ که خود را «دموکرات» معرفی میکند ــ میتواند تضمینکنندهی دموکراتیزهشدن نهادینهی ایران باشد؛ بهویژه از آن رو که بسیاری از ایرانیان او را با تداوم دستاوردهای خاندان پهلوی یکی میدانند و این خود پایهای نوستالژیک برای مشروعیت سلطنت او فراهم میسازد.
این پیشفرضها بر تصویرهایی از ترس و آرزو تکیه دارند که واقعیت جامعهی ایران را نادیده میگیرند. آنان از این نکته غافلاند که گسستِ موردِ بیم آنها در تداوم پیوندهای زندگی ایرانیان، در چندین مرحله پیشاپیش رخ داده است:
الف) در انقلاب مشروطه، که میخواست با برپایی دموکراسی پارلمانی، به استبداد شرقی در ایران پایان دهد.
ب) در کودتای رضاخان، که سلطنت پهلوی را بنا نهاد و دموکراسی پارلمانی را به یک پوشش صوری بدل کرد. افزون بر این، «ناسیونال-مدرنیستها» زیر فرمان او اصلاحات نهادی دولت را پیش بردند.
ج) در «انقلاب سفید» محمدرضا شاه، که با اصلاحات ارضی و اقدامهای دیگر، گسستی ژرف در تداوم زندگی مردم پدید آورد و به بحران عمومی معنا و هویت انجامید ــ بحرانی که سرانجام به «انقلاب اسلامی» منتهی شد.
د) از این نیز غافل میمانند که انقلاب ــ که در آغاز به دست مشروطهخواهان وطندوست رهبری میشد ــ تنها به عنوان «پیآمد دیررس عادتوارهی اجتماعیِ» تودههای بیریشهی روستازادگانِ شهرنشین و خردهبورژوازی سنتی توانست اسلامی شود و همین عادتوارهی اجتماعیِ آیتالله خمینی را به هژمونی رساندند.
و اکنون، همین عادتوارهی اقتدارمحور و فرمانپذیر قرار است با رهبری رضا پهلوی! در دوران گذار، ضامن دموکراتیزهشدن نهادی گردد.
این برداشتهای غیر واقعبینانه مبنی بر ترس و آرزو، واقعیت را واژگونه میبینند: آنان فراموش میکنند که پهلویگرایی، خود زمینهساز جمهوری اسلامی بود ــ شکلی تازه از همان گسست در تداوم سلطنت، که اکنون باید متمدنانه بر آن فائق آمد.
وظیفهی اپوزیسیون دموکراتیک و معنای ردّ نوسلطنتگرایی
ردّ نقادانهی بازگشت به پهلویگرایی، نه از سر دشمنی کور جمهوریخواهان با سلطنتطلبان است، بلکه از یک داوری واقعبینانه دربارهی تجربهی تاریخی و پیامدهای ناخواستهی آن سرچشمه میگیرد.
مدرنسازی پرستودهی «ناسیونال-مدرنیستها» در دوران پهلوی، که امروز برخی میخواهند آن را پس از جمهوری اسلامی از سر گیرند، حرکتی دوگانه بود: پیشرفت نهادی در کنار ویرانسازی تداوم نمادین زندگی مردم ایران.
این گسست تداوم نمادین زندگی مردم به بحران معنا و هویت انجامید؛ بحرانی که سرانجام در انقلاب ۱۳۵۷ فوران کرد و در جمهوری اسلامی به شکل «هویت تحمیلی» جبران شد.
در همان دوران پهلوی نیز صداهایی بودند که اصلاحات را میستودند اما دیکتاتوری را رد میکردند ــ مشروطهخواهانی متعهد به قانون اساسی که میخواستند پیشرفت را بدون قربانیکردن آزادی دنبال کنند و مدرنسازی را نه ابزار تثبیت قدرت، بلکه فرایند یادگیری مشترک میدانستند. سکوت تحمیلی بر آنان، به نمادی از ناتوانی بزرگتری تبدیل شد: ناتوانی در پیوند میان ضرورت دگرگونی ساختاری و شأن آزادی فردی. شکست آنان آغازِ بیگانگی نمادینی بود که بعدها در اشکال گوناگونِ جبرانِ اقتدارگرایانه تکرار شد.
از این رو، تجربهی جمهوریخواهان دموکرات چنین خلاصه میشود:
پهلویگرایی پدیدهای دوپهلو بود – تاریخی و کارکردی برای تمرکز و مدرنسازیِ دولت-جامعه، اما همزمان بیگانهساز و زمینهساز سلطهی جبرانی.
— تحول دموکراتیک، در نتیجه، صرفاً تغییر رژیم نیست؛ بلکه فرایندی تمدنی و آموزشی است که باید تداوم نمادین، حس همبستگی و شهروندِ صاحبقضاوت را پرورش دهد.
دموکراسیِ پایدار تنها بر شالودهی نهادهایی شکل میگیرد که این فرایندِ یادگیری را نگهبانی و هدایت میکنند — و دموکراسی پارلمانی چندحزبی یکی از شرایط بنیادی همین امکان است.
بخش نخست – کارکرد تاریخی پهلویگرایی: پیشرفت از راه بیگانگی
پهلویگرایی شرایط بنیادی جامعهی مدرن را در ایران پدید آورد:
دولت متمرکز، بوروکراسی اداری، زیرساختهای سراسری، گسترش آموزش و روایت ملی.
در این معنا، ضرورتی تاریخی داشت: بدون این تراکم نهادی، نه دولت مدرن شکل میگرفت، نه هماهنگی عمومی ممکن میشد، نه بازتولید زندگی اجتماعی تضمین.
اما این فرایند، همزمان، مدرنسازی اقتدارگرایانه بود.
مردم عقلانیشدن و نظم نو را چون امری از بیرون تجربه کردند، نه چون دستاورد توانایی خود. نظمهای معناییِ کهن — خانواده، همبستگیهای محلی، افقهای دینی و اخلاقی — بیاعتبار شدند، بیآنکه با نظم معنایی تازه و مشترکی جایگزین گردند. نتیجه: بیگانگی، بیاعتمادی و انسداد یادگیری.
عادتوارهی اجتماعی به جای جهتگیری بر پایهی خرد و تجربه، خود را با قدرت منطبق کرد.
پهلویگرایی نه پیشرفت محض بود و نه بازگشت به عقب، بلکه پیشرفتی از راه بیگانگی — گامی متمدنانه که درون خود بذر جبرانِ اقتدارگرایانهی بحران هویت ومعنا ی آینده را کاشت.
بخش دوم – مشارکت احساسی و خویشتن داری: روش نقد روشنگرانه
اصل راهنمای این تحلیل، پیوند متوازن مشارکت و خویشتن داری است:
- مشارکت احساسی یعنی فهمِ رنجها و امیدهای مردمی که پهلویگرایی را بر دوش کشیدند؛ بدون همدلی با تجربهی آنان، معنای واقعی آن دوران درک نمیشود.
- خویشتن داری یعنی تحلیلِ بیطرفانهی الگوهای اقتدار، تخریبِ خلاقیت معنایی و گسست تداوم نمادین — بدون نوستالژی و بدون شیطانیسازی دیگران.
این نگرش، نگرشی متمدنانه است: خاطرات را به یادگیری بدل میکند.
ما را از داوری اخلاقیِ عجول و از شور هویتیِ کور میرهاند.
تنها در این افقِ دوگانه است که نقدِ سازنده و فرارَوی از پهلویگرایی ممکن میشود.
بخش سوم – ناسیونالیسم توسعهگرا: تکرار بدون یادگیری
بخشی از نوستالژی سلطنت، توسعه را بازگشت به تمرکزِ قدرتی واحد میفهمد که «سریع تصمیم میگیرد».
این همان ناسیونالیسم توسعهگرا بهمثابه ناتوانی در یادگیری است: امتناع از درکِ ویرانیهای نمادینِ گذشته:
- نظم با فرمانپذیری یکی گرفته میشود
- وحدت با یکدستی و همرنگی اشتباه میشود
- تجدد از بالا تحمیل میشود، نه از دل جامعه آموخته.
به این ترتیب، همان عادتوارهی کهنِ وابستگی بازتولید میگردد: وفاداری جای قضاوت را میگیرد، نزدیکی به قدرت جای شایستگی را، و سکوت جای گفتوگو را.
نوستالژی سلطنت، با بازسازی همین الگوها، بحران معنا و هویتی را تشدید میکند که خود به زایش جمهوری اسلامی انجامید.
بخش چهارم – از گسست تا جبران: منطق پیدایش جمهوری اسلامی
انقلاب ۱۳۵۷ نه طرحی عقلانی برای ساختن نظمی نو، بلکه جبران بحرانی ژرف در معنا بود.
روایت پهلوی از «عظمت ملی» با چهرهی «طهارت دینی» جایگزین شد؛ جای خالی معنا را «الزام به معنا» پر کرد:
- آنچه بازگشت به خویشتن مینمود، در واقع دولتیکردنِ معنا بود.
- خلأ نمادین با دگم پر شد، نه با تولید معنای مشترک.
- توازن قدرت دگرگون شد، اما الگوی رابطه همچنان اقتدارگرایانه ماند.
جمهوری اسلامی تداوم صرفِ پهلویگرایی نیست؛ بلکه شکلِ جبرانیِ همان بیگانگیِ نمادین است — رمزی دیگر، اما با همان انسدادِ خودآفرینی.
بخش پنجم – دگرگونی دموکراتیک بهمثابه فرایند تمدنیِ یادگیری
دموکراتیزهشدن یعنی گذر از فرماندادن به فهمیدن.
بهجای تربیت از بالا، توانمندسازی از درون لازم است.
این دگرگونی، سه حرکتِ درهمتنیده میطلبد::
۱ : بازسازی تداوم نمادین
نه ستایش گذشته و نه طرد آن، بلکه پردازشِ آگاهانهی آن.
معناهای نو باید با تجربهی زیستهی مردم پیوند داشته باشند — خانواده، محله، کار، دینداری — بیآنکه تنوعشان سرکوب شود.
۲: سازماندهی حس مشترک (وجدان جمعی):
حس جمعی نه توصیهی اخلاقی، بلکه زیرساختِ گفتوگو و تفاهم است: سازوکارهای قابل اعتماد برای حل منازعهها به شیوهای علنی، منصفانه و تکرارپذیر — شوراهای محلی، انجمنهای آزاد، اخلاق رسانهای پایدار و حمایت حقوقی از اقلیتها.
۳ : پرورش حس قانون و توان قضاوت:
نظم دموکراتیک بر تعهد به قواعد استوار است، بهویژه در حمایت از فرودستان.
تنها وقتی دادگاهها بهطور منظم از ضعیف در برابر قدرتمند حمایت کنند و رسانهها صداهای دگراندیش را بیوقفه بازتاب دهند، حس قانون به عادتی جمعی بدل میشود.
این فرایندها ذاتاً تمدنیاند: الگوهای هیجانی و ادراکی را دگرگون میکنند — از ترس و پیروی به عزتنفس، از انفعال به مسئولیت و همدلی.
بخش ششم – چرا پیوند مشارکت و فاصلهگذاری پلی برای گذار است
خروج از بحران نیازمند دو جهت همزمان است:
مشارکت (سهیمشدن در رنجها و امیدهای مردم) و
خویشتندی: (شناخت الگوهایی که رنج را بازتولید میکنند)
این دوگانه:
- ما را از خودبرتربینی اخلاقی پیروزمندان بازمیدارد، –
- مانع از گریز نوستالژیک شکستخوردگان میشود،
- و یادگیری جمعی را جایگزین چرخهی مکرر «تربیت از بالا» میسازد.
- این همان دستور زبان درونیِ روشنگری در جامعهای است که میخواهد از دلِ گسستها، دموکراسی بیاموزد.
نتیجه – از تعویض حاکمان تا دگرگونیِ رابطهها
تجربهی مدرنسازی اقتدارگرایانه در ایران نشان داد که نهادها، اگر از تداوم نمادین تهی باشند، بهجای آزادی، وابستگی تازه میآفرینند.
جمهوری اسلامی نیز نشان داد که اجبارِ معنوی، بحران معنا را درمان نمیکند.
راه رهایی، نه بازگشت است و نه جهش، بلکه دگرگونی درونزاد است:
همان جامعه، اما با سازمانی دیگر — جامعهای که خود را چون شبکهای از یادگیری و تفاهم بازمیآفریند.
دموکراسی از جایی آغاز میشود که انسان خود را همآفرینِ حس مشترک میبیند.
مقصود، صرفِ احساس اخلاقیِ تعلق نیست، بلکه تجربهی زندهی آفرینشِ معناست:
حس مشترک آنجاست که مردم شرایط همزیستی را آگاهانه بازمیسازند، جایی که «ما» از پیش داده نشده، بلکه در کنش و فهمِ متقابل پیوسته پدید میآید.
این حس، زیربنای نمادین جامعهای خودسازمانده است — توانایی تفاهم دربارهی معناها، قواعد و هدفهای مشترک، بیآنکه به مرجع بالاتری متوسل شود.
هرگاه این حس زنده باشد، دولت دوباره همان میشود که باید باشد:
ساز و کار تولید و ادارهی شرایط عمومیِ بازتولید زندگی جمعی — نه قَیّم جامعه، بلکه بازتاب بلوغِ آن.
چنین دولتی در خدمت شهروندانِ صاحبقضاوت است، نه برای تربیت آنان.
واژهنامه (Glossar)
|
واژه |
توضیح |
|
مدرنسازی اقتدارگرایانه |
راهبردی که تجدد را از بالا و با زور اعمال میکند، بیآنکه مشارکت اجتماعی پدید آورد. |
|
عادتوارهی اجتماعی (Habitus) |
الگوهای درونیشدهی احساس، ادراک و کنش که تجربهی تاریخی را به خصلتهای پایدار بدل میسازد. |
|
تداوم نمادین |
پیوند معنادار میان گذشته، حال و آینده بر پایهی حافظه و معناهای مشترک. |
|
حس مشترک / وجدان جمعی (Gemeinsinn) |
آگاهیِ مشترک نسبت به هدفها و قواعد زندگی جمعی؛ بنیان خودسازماندهی دموکراتیک. |
|
حس قانون (Rechtssinn) |
تمایل درونی به التزام به قواعد عادلانه، بهویژه در حمایت از فرودستان. |
|
فرایند تمدنیِ یادگیری |
دگرگونی تدریجی در الگوهای هیجانی و رفتاریِ انسانها به سوی کنترل درونی، همدلی و مسئولیت. |
|
سلطهی جبرانی |
نوعی اقتدار که فقدان معنا و هویت را با ایدئولوژی جایگزین میکند. |
|
ناسیونالیسم توسعهگرا |
ایدئولوژیای که تجدد را با عظمت ملی یکی میانگارد و یادگیری اجتماعی را به تمرکز قدرت تقلیل میدهد. |
|
|
|
هانور۰۲۵ ۲۰.۱۰.۲
https://gholamasad.jimdofree.com/kontakt/
(*) داود غلام آزاد پروفسور باز نشسته رشته جامعه شناسی در دانشگاه هانوفر آلمان است. از ایشان نوشته ها و کتب متعددی در زمینه مشکلات دموکراسی در ایران موجود میباشد.
متن آلمانی نوشته:
Vom autoritären Modernisierungsparadox zum demokratischen Lernprozess
Einleitung
In der royalistischen Opposition gibt es inzwischen Fraktionen, die eine institutionelle Demokratisierung Irans durch die Etablierung einer parlamentarischen Demokratie anstreben, jedoch weiterhin eine Republik ablehnen. Sie ziehen sogar eine „konstitutionelle Monarchie“ einer Mehrparteiendemokratie in einer republikanisch verfassten parlamentarischen Ordnung vor.
Ihre Präferenzen beruhen auf folgenden Annahmen:
- Auf der Notwendigkeit der Kontinuität der historisch bestehenden Staats- und Regierungsform, die Republikaner unterbrechen wollen.
- Auf dem historisch geprägten sozialen Habitus der Iraner, der als gefährlich für eine republikanische Staatsgesellschaft gilt, in der Demokratie noch nicht institutionalisiert ist.
- Folglich würde eine konstitutionelle Monarchie angesichts des historisch geprägten sozialen Habitus der Iraner – mit dem sich als Demokrat ausweisenden Reza Pahlavi – die institutionelle Demokratisierung Irans garantieren. Zumal viele Iraner ihn mit der Kontinuität der Errungenschaften der Pahlavis identifizieren, was eine nostalgische Legitimationsgrundlage für seine Herrschaft bilden würde.
Diese Annahmen beruhen auf Furcht- und Wunschbildern, die die Realität der iranischen Gesellschaft ignorieren. Übersehen wird, dass der befürchtete Bruch in der Kontinuität der Lebenszusammenhänge der Iraner bereits mehrfach stattgefunden hat:
- durch die Konstitutionelle Revolution, die mit der parlamentarischen Demokratie der orientalischen Despotie im Iran ein Ende setzen sollte;
b. durch die Machtübernahme Reza Khans, der die Pahlavi-Herrschaft durch einen Militärputsch etablierte und die parlamentarische Demokratie zu einer bloßen Fassade degradierte. Hinzu kamen die institutionellen Modernisierungen des Staates durch die sogenannten „Nationalmodernisten“ unter Reza Schah;
c. durch die „Weiße Revolution“ Mohammad Reza Schahs, die vor allem mit der Landreform und weiteren Maßnahmen einen dramatischen Bruch in der Kontinuität der Lebenszusammenhänge der Menschen bewirkte – und damit zur allgemeinen Sinn- und Identitätskrise führte, aus der die „Islamische Revolution“ hervorging;
d. ignoriert wird schließlich, dass die Revolution, die ursprünglich von den Verfassungspatrioten getragen wurde, nur islamisiert werden konnte als Nachhinkeffekt des sozialen Habitus der entwurzelten Massen ehemaliger Landbevölkerung in den Städten und des traditionellen Kleinbürgertums. Diese Gruppen verhalfen Khomeini zur Hegemonie.
Ausgerechnet dieser autoritätsfixierte soziale Habitus soll nun mit Reza Pahlavi als Führer der Übergangsphase und künftiger Herrscher in einer „konstitutionellen Monarchie“ zum Garanten der institutionellen Demokratisierung werden.
Diese realitätsunangemessenen Annahmen übersehen den Pahlavismus als vorbereitende Struktur der Islamischen Republik – als entscheidenden Bruch in der Kontinuität königlicher Herrschaft – und die gegenwärtige Notwendigkeit seiner zivilisatorischen Überwindung.
Worum es eigentlich geht – vor welcher Aufgabe steht die demokratische Opposition
Die kritische Ablehnung des Revivalismus des Pahlavismus ist kein Ausdruck „blindwütiger Feindseligkeit“ der demokratischen Republikaner, sondern folgt einer realitätsgerechten Bewertung dieses historischen Projekts und seiner unbeabsichtigten Folgen.
Die hochgepriesene Modernisierung der „Nationalmodernisten“ unter den Pahlavis, die nach der „Islamischen Republik“ angeblich wieder als Erfolgskonzept fortgesetzt werden soll, war von einer doppelten Bewegung geprägt: institutioneller Fortschritt bei gleichzeitiger Zerstörung der symbolischen Kontinuität der Lebenszusammenhänge der Iraner.
Diese Diskontinuität erzeugte eine Sinn- und Identitätskrise, die schließlich in die Revolution von 1979 mündete und in der Islamischen Republik als verordnete Identität kompensiert wurde.
Schon in der Pahlavi-Zeit blieben jene Stimmen ungehört, die Reformen bejahten, aber die Diktatur ablehnten – Verfassungspatrioten, die Fortschritt wollten, ohne Freiheit zu opfern, und Modernisierung nicht als Herrschaftsstabilisierung, sondern als gemeinsamen Lernprozess verstanden. Ihr Schweigen wurde zum Symbol eines größeren Problems: der Unfähigkeit, zwischen struktureller Entwicklung und individueller Würde zu vermitteln. Ihr Scheitern markiert den Beginn jener symbolischen Entfremdung, aus der spätere Formen autoritärer Kompensation hervorgingen.
Der Kern der bisherigen Erfahrung demokratischer Republikaner lautet daher:
Der Pahlavismus war ambivalent – historisch funktional für Zentralisierung und Modernisierung der Staatsgesellschaft, zugleich entfremdend und damit vorbereitend für eine Kompensationsherrschaft.
Demokratische Transformation kann daher nicht als bloßer Regimewechsel verstanden werden, sondern nur als nachholender zivilisatorischer Lernprozess, der symbolische Kontinuität, Gemeinsinn und urteilsfähige Bürgerschaft hervorbringt.
Demokratische Institutionen sind hierfür die notwendigen Leitplanken nachhaltiger Entwicklung.
Die parlamentarische Mehrparteien-Demokratie ist eine der unverzichtbaren Bedingungen der Möglichkeit solcher Lernprozesse.
- Angemessenheit und Distanzierung – Die historische Funktion des Pahlavismus
Der Pahlavismus schuf zentrale Voraussetzungen moderner Vergesellschaftung: Territorialstaat, Verwaltung, Infrastruktur, Bildungsexpansion und eine nationale Rahmenerzählung.
In diesem Sinne war er historisch notwendig: Ohne diese Verdichtung kein moderner Staat, keine gesamtgesellschaftliche Koordination, keine gesicherte Reproduktion allgemeiner Lebensbedingungen.
Gleichzeitig blieb dieser Prozess autoritäre Modernisierung:
Die Menschen erfuhren Rationalisierung als Fremdsteuerung, nicht als Selbstermächtigung.
Gewachsene Sinnordnungen – Familie, lokale Solidaritäten, religiös-ethische Horizonte – wurden entwertet, ohne durch eine geteilte neue symbolische Ordnung ersetzt zu werden.
Ergebnis fehlender zivilgesellschaftlicher Entwicklung: Entfremdung, Misstrauen, Lernblockaden.
Der soziale Habitus passte sich der Macht an – nicht der Einsicht in die Notwendigkeit.
Diese Ambivalenz ist entscheidend:
Der Pahlavismus war weder bloßer Fortschritt noch bloßer Rückschritt, sondern Fortschritt durch Entfremdung.
Darin liegt seine vorbereitende Rolle für die spätere Kompensationsform der Islamischen Republik.
- Engagement und Distanzierung – Die Haltung aufgeklärter Kritik
Die methodische Leitperspektive ist die balancierte Verbindung von Engagement und Distanzierung:
- Engagement heißt: die Erfahrungen, Hoffnungen und Ängste der Menschen ernst nehmen, die den Pahlavismus getragen haben. Ohne dieses Mitverstehen verfehlt man den realen Sinn der Epoche.
- Distanzierung heißt: die autoritären Muster, die Entwertung eigenständiger Sinnproduktion und die Zerstörung symbolischer Kontinuität nüchtern zu analysieren – ohne Nostalgie, ohne Dämonisierung.
Diese Haltung ist zivilisatorisch: Sie verwandelt Erinnerung in Lernen.
Sie schützt vor moralischem Reflex (bloße Verurteilung) und vor identitärem Reflex (bloße Verklärung).
Erst unter dieser Doppelperspektive kann die kritische Auseinandersetzung mit dem Pahlavismus gelingen.
III. Der unbelehrbare Entwicklungsnationalismus – Wiederholung ohne Lernen
Ein Teil der heutigen Monarchie-Nostalgie versteht „Entwicklung“ als Rückkehr zu einem starken Zentrum, das „effizient entscheidet“.
Das ist die Wiederkehr des Entwicklungsnationalismus als Unbelehrbarkeit: die Weigerung, aus der symbolischen Zerstörung der Vergangenheit zu lernen.
- Ordnung wird mit Gehorsam verwechselt.
- Einheit wird als Homogenisierung missverstanden.
- Modernität wird von oben verordnet, statt in der Gesellschaft gelernt.
So reproduziert sich der alte Habitus der Abhängigkeit: Loyalität statt Urteilskraft, Nähe zur Macht statt Kompetenz, Schweigen statt Dialog.
Wer diese Muster nostalgisch verstärkt, verschärft jene Sinn- und Identitätskrise, aus der die Islamische Republik hervorgegangen ist.
- Von der Diskontinuität zur Kompensation – Die Entstehungslogik der Islamischen Republik
Die Revolution von 1979 war nicht primär ein rationaler Neubau, sondern die Kompensation einer fortgeschrittenen Sinnkrise.
Die Pahlavi-Erzählung der nationalen Größe wurde durch eine religiöse Reinheitsfigur ersetzt; der leere Platz des Sinns wurde durch Sinnzwang gefüllt.
- Was als Rückkehr zum Selbst erschien, war die Verstaatlichung von Bedeutung.
- Die symbolische Leerstelle wurde mit Dogma besetzt, nicht mit geteilter Sinnproduktion.
- Die Machtbalance verschob sich, doch das Beziehungsmuster blieb autoritär.
Die Islamische Republik ist daher nicht bloße Fortsetzung, sondern Folgeform des Pahlavismus: ein anderer Code, dieselbe Blockade der autonomen Sinnbildung.
- Demokratische Transformation als zivilisatorischer Lernprozess
Demokratisierung bedeutet: Vom Beherrschen zum Verstehen.
Statt Erziehung von oben braucht es Befähigung von innen. Das verlangt drei miteinander verschränkte Lernbewegungen:
- Symbolische Kontinuität wiederherstellen:
Vergangene Deutungsmuster weder verdammen noch verklären, sondern verarbeiten. Neue gemeinsame Bedeutungen müssen an die Erfahrungswelt der Menschen anschlussfähig sein – Familie, Nachbarschaft, Beruf, religiöse Praxis – ohne deren Pluralität zu unterdrücken. - Gemeinsinn organisieren:
Gemeinsinn ist keine Moralappell, sondern Infrastruktur der Verständigung – verlässliche Verfahren, in denen Konflikte öffentlich, fair und wiederholbar bearbeitet werden: lokale Versammlungen, freie Verbände, belastbare Medienethik, Rechtsschutz für Minderheiten. - Rechtssinn und Urteilskraft kultivieren:
Demokratische Ordnung steht und fällt mit der Selbstbindung an Regeln, besonders zugunsten der Rangniedrigen.
Erst wenn Gerichte regelmäßig den Ranglosen gegen den Ranghohen schützen und Medien dauerhaft abweichenden Stimmen Gehör geben, wächst Rechtssinn als kollektive Gewohnheit.
Diese Lernbewegungen sind zivilisatorisch: Sie verändern Gefühls- und Wahrnehmungsmuster – weg von Angst und Gefolgschaft, hin zu Selbstachtung, Gegenseitigkeit und Verantwortung.
- Warum balanciertes Engagement und Distanzierung die Brücke ist
Der Weg aus der Krise verlangt Engagement (die Leiden und Hoffnungen der Menschen teilen) und Distanzierung (die Muster erkennen, die Leiden reproduzieren). Diese doppelte Haltung
- schützt vor moralischer Selbstgerechtigkeit der Sieger,
- verhindert nostalgische Flucht der Verlierer,
- und ermöglicht gemeinsames Lernen statt wiederkehrender Erziehungsregime.
Sie ist die innere Grammatik der Aufklärung in einer Gesellschaft, die aus Brüchen heraus Demokratie lernen will.
Schluss – Vom Wechsel der Herrscher zur Veränderung der Beziehung
Die autoritäre Modernisierung Irans hat gezeigt, dass Institutionen ohne symbolische Kontinuität – als erinnertes Wandlungskontinuum – keine Freiheit erzeugen, sondern neue Abhängigkeiten.
Die Islamische Republik hat gezeigt, dass Sinnzwang Sinnkrisen nicht heilt.
Der Ausweg ist weder Rückkehr noch Sprung nach vorn, sondern Verwandlung: dieselbe Gesellschaft, anders organisiert – als Lern- und Verständigungsgemeinschaft.
Demokratie beginnt, wenn Menschen sich selbst als Mit-Urheber des Gemeinsinns erfahren.
Damit ist nicht bloß ein moralisches Gefühl der Zugehörigkeit gemeint, sondern die Erfahrung geteilter Sinnproduktion:
Gemeinsinn entsteht dort, wo Menschen die Bedingungen ihres Zusammenlebens bewusst aushandeln, wo das „Wir“ nicht vorgegeben ist, sondern im Handeln und Verstehen immer wieder neu hergestellt wird.
Er ist die symbolische Infrastruktur einer Gesellschaft, die sich selbst organisiert – die Fähigkeit, sich über gemeinsame Bedeutungen, Regeln und Zwecke zu verständigen, ohne sie von einer höheren Autorität beziehen zu müssen.
Wenn dieser Gemeinsinn lebendig ist, wird der Staat wieder das, was er sein soll: Herstellung und Betrieb der allgemeinen Reproduktionsbedingungen der Gesellschaft – nicht als Vormund, sondern als Ausdruck einer Gesellschaft, die gelernt hat, sich selbst zu regeln.
Er dient urteilsfähigen Bürgern – nicht zu deren Erziehung.
Glossar (Auswahl)
|
Begriff |
Erklärung |
|
Autoritäre Modernisierung |
Entwicklungsstrategie, die Modernität durch Zwang und von oben durchsetzt, ohne gesellschaftliche Teilhabe zu fördern. |
|
Sozialer Habitus |
Verinnerlichte Gefühls-, Wahrnehmungs- und Handlungsmuster, die gesellschaftliche Erfahrungen in dauerhafte Prä-Dispositionen verwandeln (nach Norbert Elias / Bourdieu). |
|
Symbolische Kontinuität |
Verbindung zwischen Vergangenheit, Gegenwart und Zukunft durch gemeinsam geteilte Bedeutungen und Erinnerungen. |
|
Gemeinsinn |
Geteiltes Bewusstsein über gemeinsame Zwecke und Regeln; Grundlage demokratischer Selbstorganisation. |
|
Rechtssinn |
Innere Bereitschaft, sich an gerechte Verfahren zu binden – insbesondere im Schutz der Schwächeren. |
|
Zivilisatorischer Lernprozess |
Langsamer Wandel sozialer und emotionaler Muster hin zu größerer und gleichmäßigerer Selbstkontrolle, Gegenseitigkeit und Verantwortung. |
|
Kompensationsherrschaft |
Herrschaftsform, die entstandene Sinn- und Identitätsverluste durch ideologische Ersatzbilder kompensiert. |
|
Entwicklungsnationalismus |
Ideologie, die Modernisierung mit nationaler Größe gleichsetzt und soziale Lernprozesse durch Zentralisierung ersetzt. |
Hannover, 20.10.2025
https://gholamasad.jimdofree.com/kontakt/
