آشنائی من با سعیدی سیرجانی به ایام انقلاب باز میگردد. مردی بود صمیمی و در دوستی ثابت قدم. در روزهای اول اسفند ۱۳۷۲ بود که در سفری به ایران برای آخرین بار به خانهاش در خیابان دروس رفتم. در سفرنامهام پیرامون همین دیدار نوشتهام
علی اکبر سعیدی سیرجانی
بیست سال و بیست روز از قتل علی اکبر سعیدی سیرجانی گذشت. در بیست سال گذشته، کم و بیش، و در این بیست روز اخیر خیلی بیش به یاد سعیدی بودهام. هر نامهای که از محمد نوریزاد خطاب به رهبر میخوانم به یاد نامههای سعیدی سیرجانی میافتم. در آن ظلماتِ خوف و برهوتِ وحشت که سرها بریده میدیدیم بی جرم و بی جنایت، نامههای سعیدی سیرجانی تلنگری بود به حاکمان، که حکومت را در حکم خلاصه کرده بودند. حکم میراندند. اما سعیدی برآن بود که باب گفتمان را بین شهروندان حاکمان بگشاید. مخالفان و دشمنانش او را بر نمیتافتند. در خارج او را نماینده نظام و آدم رفسنجانی معرفی میکردند و در داخل جیره خوارِ دستگاههای اطلاعاتی غربی و رابط سطلنت طلبان. اکثر نامههایش خطاب آقای خامنهای بود ولی نامههائی هم به آقایان رفسنجانی، خاتمی (وزیر ارشاد وقت)، دکتر حبیبی (معاون اول رئیس جمهور) و ایرانیان (به طور عام) مینوشت. آقای خامنه ای پاسخی به نامه های سعید نمیداد ولی دست کم یک بار توسط کیومرث صابری فومنی (ناشر و سردبیر گل آقا) جوابی داده بود که لحن تند پیغام به قول سعیدی قاصد را شرمنده کرده بود:
پیام عتاب آمیز جناب عالی را آقای صابری برایم خواند، و متاسف شدم، نه به علت این که مورد قهر آن مقام معظم قرار گرفته ام و به زودی امت همیشه در صحنه حزبالله حسابم را خواهند رسید، که مرگ در راه دفاع از حق، شهادت است و ما مرگ شهادت از خدا خواستهایم. تاسف و تاثرم از پندارهای باطل خویش بود و امیدهای برباد رفتهام درباره سعه صدر جناب عالی و سرنوشتی که ملت ایران در دوران رهبری شما خواهند داشت. بگذریم از لحن توهینآمیز پیام که حتی قاصد را شرمنده کرده بود و از هر مسلمان با تقوایی بعید مینمود تا چه رسد به رهبر مسلمانان جهان.
سعید امامی، شاید پس از همین “پیام” بود که پروژه “کشتار درمانی” را کلید زد. سعید امامی و معاونت وزارت اطلاعات بر این باور بودند که سر به نیست کردن سعیدی مثل آب خوردن خواهد بود. در کهکشان روشنفکری ایران که گرایش به “چپ” داشت، سعیدی “راست” میزد. به زعم اطلاعاتیها، در میان روشنفکران مدرن و پیشرو، سعیدی اُمُل و روستائی به حساب میآمد. فکر میکردند جامعه روشنفکری ایران نسبت به سرنوشت سعیدی بی تفاوت بماند. سعیدی در سفرهایش به خارج با دکتر احسان یارشاطر، دکتر جلال متینی و کسانی از این دست همراه و همدل بود. او در رثای پرویز ناتل خانلری و علی دشتی و جلال همایی قلم میزد. شاملو وار نبود که در عروسی خونِ لورکاِ به ساعت پنج عصر، مرثیههای خاک را بسراید و از آیدا و درخت و خنجر و خاطره بگوید. در تهِ بساط سعیدی کسانی مانند “آسید ابول” ، “مَشتی غلوم” و “کَل میرزا” (کربلائی میرزا) حضور داشتند. او از تحت الحنک و مجالس روضهخوانی بلقیس و کوکب خانم مینوشت. نه با میلان کوندرا کار داشت و نه با ژاک دریدا ساختار میشکست.
محافل اطلاعاتی سعی بسیار کردند که سعیدی را تحقیر کنند. خبر دستگیری او را کیهان با حروفی کوچک نوشت که “فردی به نام علی اکبر سعیدی سیرجانی” در حین خرید و فروش تریاک دستگیر شد. چند روز بعد اتهامهای دیگری نیز به او بستند: “لواط، همجنس بازی، جاسوسی و اقدام علیه امنیت ملی.” بعد مدیر کل امنیت داخلی وزارت اطلاعات سعیدی را متهم ساخت که “مبالغ هنگفتی از عوامل ضد انقلاب در اروپا و آمریکا دریافت کرده، در یک شبکه قاچاق مواد مخدر عضو بوده، مشروبات الکلی در خانه تهیه میکرده و مینوشیده، عضو ساواک بوده و لواط میکرده.” بعدها دایره اتهامهایش وسیعتر شد: عضویت در حزب توده، همکاری با پیشه وری، دوستی با مظفر بقائی و سرانجام شرکت در کودتای نوژه. مقامات مرتب میگفتند که خود سعیدی سیرجانی به این اتهامات “اعتراف” کرده و فیلماش موجود است.
او را نُه ماه تمام بدون ملاقات در بند نگاه داشتند. از او “اعتراف” گرفتند که همهی این اتهامها را میپذیرفت. هرچند روز یک بار مقالهای با نام او در کیهان چاپ میشد. اغلب در ستایش رهبری و ولایت فقیه و در مزمت مخالفان.
بعد یک روز، ناگهان، کیهان خبر مرگش را چاپ کرد. علت مرگ را “ایست قلبی” نوشت.
بعدها سعید امامی، که خود به عنوان عامل قتلهای زنجیرهای دستگیر شد، اعتراف کرد که: سیرجانی در اواخر کار واقعا برید و بیمار شده بود. شاید هم تیم فنی در تعزیر وی بسیار زیاده روی نموده بودند…. حال سیرجانی خوب نبود و ضبط ویدئویی هم دیگر موثر نبود. یک دیگر وی را در خانه نگهداری کردیم تا که قرار بر حذف وی گرفته شد.
واژه ها را ببینید: برید، بیمار، زیاده روی در تعزیر، تیم تعزیر، موثر نبودن ضبط ویدئویی، قرار شد حذف بشود…
سعیدی سیرجانی پیش از دستگیری در آخرین نامه اش به رهبر نوشته بود:
آدمیزادهام! آزادهام! و دلیلش همین نامه، که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران، بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند.
دستگیری و قتل او سبب شد که کانون نویسندگان و شاعران ایران جانی تازه بگیرد. کانون که مدتها تحت شرایط اختناق وادار به سکوت شده بود، در پی دستگیری سعیدی سیرجانی، با نامهای سرگشاده خطاب به رئیس قوه قضائیه وقت، نگرانی خود را از نحوه دستگیری و اعلام تحقیرآمیز خبر آن به صراحت بیان کرد. آشکار بود که حکومت شمشیر از رو بسته و بر آن است که این شتر را دم در نویسندگان و شاعران ناراضی و مبارز بخواباند. محافل اطلاعاتی نویسندگان و شاعران را نشان کرده بود و مدارکی از زندگی خصوصیشان تهیه کرده بود که کی در خلوت خود چه میخورد و چه مینوشد یا با چه کسی رابطه دارد. شرب خمر و زنا از جمله برچسبهائی بود که نظام همواره علیه مخالفان خود به کار میبرد.
۶۰ نفر از نویسندگان و شاعران بنام ایران نامه را امضاء کردند. در میان امضا کنندگان نام های شیرین عبادی، احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، محمد علی سپانلو، امیرحسین آریانپور، زریاب خوئی، شفیعی کدکنی و … دیده میشد. وزارت اطلاعات کوشش بسیاری کرد که امضاءها پس گرفته شوند. محمود دولت آبادی، رضا براهنی، فرج سرکوهی و چند تنی دیگر احضار شدند و چشم بند زده شدند و تهدید شدند تا امضاءهاشان را پس بگیرند. اما آنان ایستادگی کردند. فقط تنی چند امضاءهاشان را پس گرفتند. فرج سرکوهی در کتاب یاس و داس مینویسد:
“… آقای دکتر امیر حسین آریان پور، همراه با پس گرفتن امضای خود حتا Pen International (انجمن بین المللی قلم) را به همکاری با موساد و C.I.A متهم کرد. آقای شمس لنگرودی، هم امضای خود پس گرفت و هم نیشی جانانه به ما زد. علامه زریاب خوئی در مصاحبهای در روزنامه اطلاعات از متن جانانه دفاع کرد و تنها بهره گیری رسانههای خارجی را از متن محکوم کرد…”
کانون نویسندگان و شاعران ایران ققنوس وار از میان خاکستر جانی تازه گرفت و آوازهاش به گوش انجمنهای قلم و نویسندگان و هنرمندان سراسر گیتی رسید. کسانی چون آرتور میلر از کانون دفاع جانانه کردند. اما مبارزات کانون “اطلاعاتی”ها را خوش نیامد و آنان کمر به قتل فعالین کانون بستند. “کشتار درمانی” شروع شد. محمد مختاری و محمد جعفر پویند پس از ربوده شدن به قتل رسیدند، داریوش و پروانه فروهر در خانه مسکونی خود با چاقو تکه پاره شدند و بسیاری دیگر، از جمله مجید شریف، پیروز دوانی، غفار حسینی و احمد میرعلائی در همان سالِ بد به قتل رسیدند. مرگ آنان در تاریخ پر ادبار میهنمان به عنوان “یکی داستانی پر آب چشم” در یادها خواهد ماند. آشوب یادها…
***
آخرین دیدار
مرتضی نگاهی و سعیدی سیرجانی
آشنائی من با سعیدی سیرجانی به ایام انقلاب باز میگردد. مردی بود صمیمی و در دوستی ثابت قدم.
در روزهای اول اسفند ۱۳۷۲ بود که در سفری به ایران برای آخرین بار به خانهاش در خیابان دروس رفتم. در سفرنامهام پیرامون همین دیدار نوشتهام که:
“… سعیدی در درون کشور از خفقان و سانسور با صراحت انتقاد میکرد و برای رهبر انقلاب و رییس جمهور نامههای سرگشاده مینوشت و در خارج از ایران، ایرانیان را برای بازگشت به وطن تشویق میکرد و حضور ایرانیان متخصص را در وطن لازم و ضروری و حتی وظیفه مبرم آنان تلقی میکرد. نگران بود که ایرانیان برون مرزی با گذشته خود قطع رابطه کنند. بر این باور بود ملتی که علایق معنوی خود را از دست بدهد دیگر انگیزه ای برای مقاومت و دفاع نخواهد داشت و لقمه چرب و سهل التناولی خواهد شد در کام جهانخواران شرق و غرب.
این حرفهای سعیدی نه بر گروههای فشار داخلی خوش میآمد و نه بر بسیاری از جلای وطن گردگان. در خارج سعیدی را نماینده دولت ایران میدانستند که وظیفه داشت در راستای سیاست جذب متخصصان ایرانیِ دولت آقای رفسنجانی، به گوشه و و کنار سفر کند و ایرانیان را برای بازگشت به ایران تشویق و ترغیب نماید.”
بارها و بارها در لوس آنجلس و سانفرانسیسکو (شاهد بودم) که کسانی بلند میشدند و مرگ بر سیرجانی و مرگ بر رفسنجانی میگفتند. البته سعیدی ابائی نداشت که از کارهای خوب رفسنجانی دفاع کند یا بین کیهان حزب اللهی و اطلاعات آقای دعائی فرق بگذارد. شجاعت او فقط در انتقاد نبود. همواره میگفت شمار ما در کشور اندک است، ضعیف هستیم و اگر شماها به ایران بیائید شمارمان زیاد میشود و قوی میشیم و شاید بتوانیم کاری بکنیم!
…. نوشتهام:
“… هنوز روزهای پنجشنبه، یک هفته در میان، خانه اش پاتوق نویسندگان و شاعران و اساتید کشورمان میشود. در این نشستها همه میتوانند شرکت کنند. از دانشجو تا کاسب محل.
میپرسم: مزاحمتان نمیشوند؟
پاسخ میدهد: تا حالا که نه. احترام حریم خانه را نگاه داشته اند. اخیرا جوانی به این جلسات میآمد و در گوشهای خاموش مینشست. تصور میکردم که دانشجوئیاست شرمگین و کم رو که در گفت و گوها شرکت نمیکند. اما یک روز که همه خانه را ترک کردند آن جوان در خانه ماند و گفت مطلب مهمی را میخواهم برایتان بگویم و آن اینست که من در حقیقت از طرف وزارت اطلاعات مامورت دارم که به اینجا بیایم و گزارش این جلسات را به اطلاع مقامات مربوطه برسانم. ولی چون میبینم که در جلسات شما هیچگونه موارد ضد انقلاب و توطئه چینی مطرح نمیشود بنابراین از شما حلالیت میطلبم و دیگر هم برای جاسوسی و خبرچینی به جلسات شما نخواهم آمد.
سعیدی میگوید: من روی جوان را بوسیدم و گفتم این خانه درش به روی همهی ایرانیان باز است و شما هم قدمتان روی چشم است. هروقت خواستید تشریف بیاورید. اما دیگر سر و کله جوان پیدا نشد.
سعیدی، سعدی وار پند و اندرز میدهد، حافظ وار افشا میکند و عبیدوار نیش میزند. با شخص من (مرتضی نگاهی) اما پدرگونه رفتار میکند. تشویقم میکند که بیشتر بنویسم و …
کم کم میخواهم خداحافظی بکنم و استاد عزیز را ترک کنم که دو دوست دیگر آقای سعیدی از راه میرسند. آقای حمید مصدق شاعر و کیل دعاوی، و آقای مسعود بهنود، نویسنده و ژورنالیست. خوش و بشی میکنیم و آقای سعیدی در معرفی و تعریف نوشتههای بنده به گمانم مبالغه میکند.”
آقای سعیدی از بهنود گلایه کرد که چرا در جلسات پنجشنبه حضور پیدا نمیکند و نیش ظریفی هم زد که: شما مرتب به خانه سید(انجوی شیرازی)میروید. اینجا چرا نمیآئید؟
انجوی شیرازی روزهای جمعه “بار عام” میداد و خانهاش روی همه باز بود.
شادروان سعیدی سیرجانی بسیار مهمان نواز بود. در پذیرائی سنگ تمام میگذاشت. خانم گرامیاش دست پخت معرکهای داشت و دو دختر دردانهاش اهل فضل و دانش بودند. یکی از دخترانش تمام متن کتاب یادداشتهای عینی را – که بسیار هم قطور است- تایپ کرده بود.
چند روز مانده به عید نوروز بود که در شهر سراب خبر کوتاه دستگیری او را خواندم. عید نوروز زهرمارم شد! با این همه شانهای عسل مخصوص سبلان خریدم – که سراب شهره به آن است- و پس از عید برای دیدار خانم سعیدی به تهران رفتم. در کتابم نوشتهام:
“….به دیدار خانواده آقای سعیدی میروم تا هم سلامی و تبریکی برای عید نوروز بگویم و هم، عسل ولایت خود را تقدیمشان کنم. نمیدانم در ایام عید چه بر خانم سعیدی رفته است که در مدت دو سه هفته به اندازه بیست سال پیر شده است. خانهء همیشه پرمهر و مهمان پذیر سعیدی بی وجود مردِ خانه سوت و کور به نظر میرسد. کتابخانهء سعیدی مهر و موم شده و تمام یادداشتها و دستنوشتههایش را به هنگام تفتیش خانه برده اند. با این حال خانم سعیدی و بچههایش را دلداری میدهم که انشاءالله مسئلهای نیست و به زودی آقای سعیدی را آزاد خواهند کرد.
“بیچاره اسفندیار!” بیچاره سعیدی…
از: گویا