حادثه
فضای دفتر حمل و نقل… را ابری رقیق از دود سیگار و همهمهای گنگ، فرا گرفته است. رانندههای کامیون از تریلر تا ده چرخ و تک و خاور، در انتظار نوبت بار گرفتن، زمان زیادی را هدر داده اند. و معمولاً با گفتگوهای دوستانه این زمان را پر میکنند. در کنار میز واسطه های بار، همواره بگو مگو بر سر رعایت نوبت، در جریان است. سر و صدای استکان های چای که بوسیله شاگرد قهوهچی بین رانندهها توزیع می شود و صدای رادیو ، موسیقی متن فضای سالن انتظار را تکمیل کرده است و درکل، قهوه خانههای پائین شهر را تداعی می کند. جایی که پاتوق و محل کاریابی کارگران ساختمانی است.
دو فروشندهی دوره گرد بدون سر و صدا، آچار و پیچ گوشتی و وسائل زینتی داخل کامیونها را عرضه می کنند. فروشندهی دیگری که با لباس های کردی وارد می شود، کارد شکاری به رانندهها میفروشد. علت تقاضای این کالا، ناامنی جادهها است. تا حالا چندین راننده کامیون در راه های لرستان, بین “پلدختر” و “اندیمشک” به قتل رسیده اند و کامیون و بار آن سرقت شده است (به ویژه در زمان جنگ) و اجساد بو گرفته ی آن بخت برگشتهها را پس از روزها در اطراف جادههای فرعی پیدا کرده اند. من نیز یک کارد شکاری می خرم. در حالی که می دانم با این کارد ها ، و در گردنههای طولانی “تنگ فنی” که سرعت کامیون های سنگین و تریلرها ، طی چندین ساعت به قدری کم می شود که افراد پیاده کنار جاده هم می توانند روی رکاب کامیون بپرند، در مصاف با سارقانی که اسلحه گرم دارند، امکان ندارد کاری از پیش برد. ولی بهرحال وجودش یک اعتماد به نفس در انسان ایجاد می کند، اگر چه کاذب.
هر از گاهی نام یک راننده از بلندگو خوانده می شود. فراخوانده شده، با مدارکش به میز مربوطه مراجعه میکند. تا اسناد مربوط به بار را دریافت کند. گفت وگوی رانندگان بدون توجه به سر و صدا و اطرافیان حول ، نرخ کرایه بار، گرانی لاستیک، گرانی وسایل یدکی و نرخ نجومی تعمیرات، می چرخد. خطوط چهرهها، بیانگر خونسردی و حوصله فراوانی است که این نوع کار شاق، آن را میطلبد. اعتماد به نفس آنها، آرامش و یک دنیا قدرت روحی و آمریت را به انسان منتقل میکند. ضرورت کار آنها را وادار مینماید تا دارای آن میزان اطلاعات فنی و توان مکانیکی باشند، که در بیابانها بتوانند اشکالات فنی کامیون را، خود به تنهایی برطرف نمایند و بار را که منبع درآمد آنهاست، سالم به مقصد برسانند. مانند آچار فرانسه هر پیچ و مهره ریز و درشت در مقابلشان سر تسلیم فرود میآورد. با خلاقیت و حداقل امکانات ، ایرادات فنی را به سامان میرسانند؛ تا به تعمیرگاه مجهزی برسند.
یکی از چالشهای همیشگی اینها، جادههای باریک و غیر استاندارد و پر از دست انداز است که در هر سفر خسارات مالی چون شکستن فنر و کمک و استهلاک جلوبندی را غیر قابل اجتناب میکند. برای پیشگیری ازاین خسارات که بار مالی فراوانی دارد ، میباید همهی جادهها را بهخوبی بشناسند. پیچ ها و گردنههای خطرناک و پردستانداز را در خاطر داشته باشند. و گر نه بیشتر درآمدشان هزینه می شود. مالکان کامیون ها معمولاً یک دانگ از کامیون را به صورت قسطی به رانندهها واگذار میکنند ، تا از کامیون به خوبی نگهداری شود. رانندهها نیز ، با عشق و علاقه ی کم نظیری کامیونشان را دوست دارند، با آن حرف میزنند و مرتب آن را تمیز و تر و خشک و تزئین میکنند. برای انجام این کارها از ساعات استراحت خود میگذرند. اکثر کامیون ها یک کمک راننده و یا یک شاگرد در استخدام دارند. روابط بین آن ها بیشتر یک ارتباط استاد و شاگرد است با گرایش عاطفی مراد و مریدی. عدهای از این تیپ شغلی به خصوص در میان رانندگان قدیمی ، که روی کامیون های خیلی فرسوده یا به اصطلاح «ماک جنگی» کار می کنند ، علاقمندند ، به تنهایی کار و سفر کنند و گرایشی به جمع ندارند. با توجه به کهولت سن ، از پس این کار شاق و آن کامیون های فرسوده هم برمی آیند. هدایت پیوسته یک سیستم مکانیکی در جادهها ، تسلط بر ساختار آن ، در اختیار خود بودن، بدون هیچ رئیس و امر کنندهای و اعمال اراده به سیستم موتوری و هدایت آن از جمله ویژگی های این شغل هستند که در مجموع روحیهی فردگرایی و آمریت را در آنها پرورش میدهد. چرا که این کار ها بدون اتکا به همیاری افراد دیگر ، تواناییهایی را طلب می کند که فقط از این راننده ها بر می آید ؛ به همین دلیل رانندههای با تجربه، دارای روحیاتی سخت متکی به خود و گریزان از کار جمعی هستند و در صورت جبر و یا ضرورت غیر قابل اجتناب یک حرکت جمعی ، خود رأی و تک رو هستند. برخی از آنها با یک یا دو کامیون، هم سرویس میشوند. تا همدیگر را بین راه ها کمک کنند، ولی این گونه ارتباط هم بیشتر برای رفع نیازهای روانی و امنیتی و حل مساله تنهایی آنهاست.
خرافهپرستی و کمسوادی، عدم درک موقعیت شغلی خود، در روند تقسیم کار اجتماعی، همراه با ویژگی مالکیت خرد ابزار کسب درآمد، که سودجویی فردی فرآیند آنست، درکل عامل بازدارندهای است که مانع یک اتحاد صنفی بین این رانندگان شده است. وقتی که به دلیل محرومیتهای اجتماعی مجبور شدم این شغل را پیشه کنم، شریکی پیدا کردم که مالک ۴ دانگ از ۶ دانگ تریلر بود، و من صاحب دو دانگ آن، و رانندهی تریلر. اوائل گواهینامه پایه یکم را نداشتم، ولی سن من مانع از آن می شد که پلیس تصور کند من فاقد گواهینامه هستم. بر حسب اتفاق حین خرید تریلر با یک راننده ی قدیمی اصفهانی آشنا شدم که او هم برای خرید آمده بود. هر کدام یک تریلر امریکائی «وایت» که ارزانترین و فرسودهترین کامیون ها بود ،خریداری کردیم. پس از دو سال او را در قهوهخانهای بین راه بندرعباس- شهربابک دیدم. پس از تعارفات معمول، با نگاهی تمسخرآمیز تریلر مرا با لاستیکهای بدون عاجش ورانداز نمود و بعد به من نگاه کرد و گفت: تو هنوز روی آن کار میکنی؟!
خسته و بی حوصله گفتم: مگه چی شده؟
با لحن و نگاه استادانه و با غرور یک انسان موفق، ادامه داد: تو بعد از دو سال هنوز یاد نگرفتهای، کار کنی.
با تعجب گفتم: چرا؟ من که شب و روز دارم این جادهها را می کوبم، از بندرعباس به تهران از اهواز به کرمان و … .
سرش را بالا انداخت و با لهجه اصفهانی گفت: ده نه شد. نه دادا، یاد نگرفتی. بار بردن که کار نیست. آخرش مجبور می شی بفروشی و بری پی کار دیگه.
با کنجکاوی از او پرسیدم، آخر تو چگونه کارمی کنی که هم وایت را، داری و هم یک تریلر صفر ونو خریدهای؟
مرا کناری کشاند و درگوشم آرام گفت: اول، اون کتاب های توی کابین کامیون را، بریز دور. دوم، هر بار که میری بندر یا جیرفت، چند لول ناقابل بذار توی این در اندر دشت آهن آلات، سر دو سال بار تو، بستی. فهمیدی دادا؟
و با خنده چند ضربه به شانهی من زد و گفت: نگفتم، کار رو یاد نگرفتی.
و بسوی کامیونش که یک ولو مدل بالا بود، رفت. از این که حتی با فروش یک نیروی کار سنگین و هدردادن سرمایه زندگی و سرمایه مالی، نمیتوان صاحب یک زندگی حداقل شرافتمندانه شد به شدت افسرده شدم. طبق معمول موج علت و معلول، چند و چون، مانند آواری بر سرم فرو ریخت و مرا از دنیای آچار و گیربکس و دینام بیرون آورد. با همهی وجودم حس می کردم در ساختار اجتماعی ناهنجار، سلامت، دیوانگی است و آلودگی عین سلامت. بگذریم. در عالم اندیشهها سیر میکردم . تنها در میان جمعی پر سرو صدا و خوشبخت، فرو رفته، در خود، که نام مرا صدا می کنند. بسوی میز مربوطه می روم. یک بار میلهگرد برای تهران دارم. صاحب بار تاکید دارد، چند تن بار اضافی حمل کنم و استدلال می کند: من که نمیتوانم برای چند تن میلهگرد یک تریلر دیگر کرایه کنم و … . میخواهم بگویم لاستیک های من صاف است و بدون عاج و اضافه بار برای من مقدور نیست، ولی می ترسم بار را از دست بدهم. و زمان بیشتری در این فضای دود گرفته بمانم. صدایش را در نمی آورم. پس از بارگیری بهسوی تهران راه می افتم … .
ساعتهاست که پشت فرمان با کاری یکنواخت پیش میروم. با حوصله دستاندازها را رد می کنم و … که سنگینی بار ،کار خود را می کند، و اولین پنچری بوجود می آید. از ترس ترکیدن لاستیک های دیگر که وزن بار بیشتری را می بایست تحمل کنند، قبل از رسیدن به پارکینگ، تریلر را به شانه جاده هدایت می کنم. وسایل کار را بیرون می آورم ، در لباس کار یک تکه که خاطرات زندگی کارگری پدرم را، تداعی می کند، فرو می روم. کامیون ِمن شاگرد راننده و یا راننده کمکی ندارد. زیرا در این تیپ اجتماعی، اعتیاد و خرید و فروش مواد مخدر، کم نیست و من از وحشت این که چنین همکاری، با حمل تریاک زندگی و آبروی مرا به باد بدهد و رسوایی خرید و فروش مواد مخدر را هم، به پرونده پیشینه ی من بیفزاید، از خیر چنین همیارانی گذشته ام. از این رو همه ی کارهای کامیون را میبایست خودم انجام دهم. این برای من که از روی ناچاری به این گروه شغلی پیوسته ام، بسیاردشوار است ؛ بخصوص که میباید جزئیات کار را، در هنگام اجرا تجربه و یاد بگیرم. مثلاً شیوه زدن پتک بین رینگ و لاستیک. این بار بدشانسی آورده ام، زیرا لاستیک فرسوده در اثر گرمای زیادی که اضافه بار بدان تحمیل کرده، مانند جوش دو فلز، به رینگ چسبیده است. بدین جهت هیچ کدام از ضربات وارده به آن، اثر نمی کند. کف صابون درست می کنم و بین رینگ و لاستیک می ریزم و باز پتک سنگین را در شیار بین لاستیک و رینگ می کوبم، ولی عکسالعمل لاستیک پرس شده، پتک را با قدرت بیشتر بطرف من بر می گرداند. عضلات دستم از شدت کوبیدن ضربات بیفایده، دچار انقباض شده و مرا وادار به تسلیم می نمایند.
پتک را رها می کنم و روی لاستیک می نشینم. سر را در میان دستان می گیرم ؛ تصاویر شغل هایی را که مجبور شده ام تجربه کنم، در مقابل چشمانم رژه میروند. معلمی، حسابداری، بارکردن تیرآهن، مسافرکشی و اینک رانندگی تریلر. به یاد کلاس درس می افتم و شاگردانی که سالها درس داده ام. به زنان و مردان کشورم میاندیشم که چه اندازه پاک بودند و صادق و آمادهی بالیدن، و اینک آلودهاند و دلال. زهر خندی ، چهرهام می پیماید. باز تهاجم سئوال ها، چراها، بایدها، نبایدها و علت ها چون رگبار از همه سو مرا هدف قرار می دهند. خشم فرو خوردهی سالها زندگی پر فراز و نشیب ،آتشی در درونم شعلهور می کند. با کینهای گنگ از جای خود بر می خیزم، و پتک را بدون هیچ احتیاطی، بدون توجه به خطر برگشت آن با همه وجودم بر شیار بین لاستیک و رینگ چرخ می کوبم سر پتک تا نیمه در میان شیار فرو می رود. این نوید باز شدن لاستیک امیدوارم می کند. ضربات بعدی میباید با دقت و با اختلاف ناچیزی بغل ضربه قبلی زده شود تا لاستیک جدا گردد.
ضربات پشت سر هم با فاصله اندکی کنار یکدیگر، تداعی عجیبی برایم به وجود آورد. ضربات کابل و کف پا، در کمیتهی ساواک. مامور کابل زدن، ضربات را باید بهگونهای بر کف پای بکوبد که هرگز دو ضربه در یک نقطه فرود نیاید، چون احتمال داشت بی حسی ایجاد کند و شکنجهگر از هدفش دور شود. ضربات دقیقا، مانند چیدن چوب کبریت کنار هم زده می شد و پتک نیز باید به همین گونه زده شود( کاربرد اطلاعات دردو کار متفاوت) در این شغل، زمان برای گردش خیال و اندیشه بیش از حد مورد نیاز، وجود دارد. به گونه ای که روزانه می توان به دفعات خاطرات را مرور کرد و کهکشانها را دور زد و باز، خسته و کوفته خود را پشت فرمان کامیون، در حال افتادن در یک دستانداز، دید و جاده، جادهای بیپایان، که شب و روز در یکنواختی کسل کنندهای انسان را با خود میبرد.
با یک دور گردش افکار، که به نوعی گفتگو با خود است، کار آپاراتی را به پایان رسانده ام. با دقت بچه رینگ را سر جایش قرار می دهم. عدم دقت در این قسمت تا به حال، جان رانندههای زیادی را گرفته است. شیلنگ باد را به چرخ وصل می کنم و با خستگی رضایت بخشی به درست کردن چای می پردازم. کامیون من یک وایت امریکایی بدون دماغ است که در میان کامیون های سنگین، ارزانترین و خشنترین محسوب میشود. دندههای این ماشینهای امریکایی بدون دنده برنجی است به همین دلیل با کوچکترین بی دقتی دنده در جای مناسب قرار نمیگیرد؛ در اینصورت با توجه به بار سنگین در گردنهها با شیب زیاد، می تواند به قیمت جان راننده و دیگران تمام شود. ولی من معلمی بودم که علاوه بر آموزش، همیشه آمادهی یادگیری هم بودم. بدین جهت این کار را هم، بهسرعت می آموزم. البته با کلی آزمون و خطا و با سختی و دشواری فراوان. یک چای داغ ، همراه با نوار موسیقی کردی بسیار دلانگیزی که در ضبط کامیون قرار داده ام خستگی را از تنم می گیرد. با تکان های بی وقفهی «وایت» غرق در موسیقی شاد کردی، پیش میروم.
تا وقتی که به سه راهی رباط کریم- نزدیک فرودگاه برسم، سه بار دیگر وادار شده ام، پنچرگیری کنم. از این رو خستگی و کوفتگی، همهی بدنم را تسخیر کرده است. با خود فکر می کنم، شرایط موجودم با یک موسیقی آرام هماهنگتر است. شادی را تعطیل می کنم و نواری از ناصر رزازی (خواننده ی کرد) که به یاد قاسملو خوانده است را، روی ضبط قرارمی دهم. آهنگ، شعر و آوازی بسیار زیبا و پراحساس، که با شنیدن آن اندوهی انسانی چون آبشاری بر سر انسان سرریز میشود. غم و درد روشنفکر رادیکال ایرانی که طی قرن ها تا به امروز، همزاد شکست ها، و از نو برخاستنهاست. این اندوه احساسی در من بوجود می آورد. حالا ترجیح می دهم بدون موسیقی رانندگی کنم. صدای یکنواخت کامیون و تکانهای همیشگی و خشن آن، هم رقص است و هم موسیقی. از سه راهی فرودگاه- رباط کریم می گذرم. در فاصلهای دورتر از پمپ بنزین یک مرد با قدی متوسط و ساکی بر کول با لباس هایی رنگ و رو باخته و قدم هایی تند از کنار جاده به سوی تهران پیاده طی طریق میکند. به دلیل خطرات احتمالی که ممکن است برای خودم و بار تریلر ایجاد شود معمولاً بین راه کسی را سوار نمیکنم، و برای کسی نمیایستم، اما این بار احساس خطر نمی کنم. حدس میزنم او یک کارگر است. نیرویی از درونم با همه وجود مرا بسوی او میکشد.ازکنارش می گذرم، جوانی لاغر و عبوس بود. منطق رایج را به کناری می نهم و به فرمان آن حس مشترک، کنار جاده توقف می کنم. با یک بوق او را فرا می خوانم. بهسوی تریلر می دود و چابک و سریع روی رکاب کامیون می پرد. با لهجهی کُردی می پرسد: با من کار داشتی؟
فکر کرده بود برای خالی کردن بار به کارگر احتیاج دارم، در حالی که بار مرا فقط لیفتراک یا جرثقیل می تواند خالی کند.
می پرسم: کجا میروی؟
– تهران.
محل وسائل نقلیهای که به تهران میروند به او نشان می دهم.
می گوید: برای کار به فرودگاه بینالمللی آمدم، ولی کاری گیر نیاوردم، تا تهران چند کیلومتر بیشتر نیست، پیاده می روم.
حدس می زنم احتمالاً پول برگشتن را نداشته، ولی از من نخواست که او را با خود ببرم.
می گویم: بیا بالا من هم به تهران می روم. در را باز می کند و کنار من می نشیند. برای به حرکت درآوردن این غول سنگین امریکایی، میباید تعداد زیادی دنده، آن هم پشت سر هم و سریع عوض کنم تا به یک سرعت معمولی برسد. این عملیات برای او جالب است. با کنجکاوی حرکات دستان مرا میپاید. از این که این جوان را سوار کرده ام احساس خوبی دارم. پس از حرکت کامیون ، ضبط را روشن می کنم. ناصر رزازی آواز گرم و غمگین اش را سر می دهد. بدون آن که نگاهش کنم، سنگینی نگاهش را بر چهرهام حس می کنم. و متوجه حرکاتش هستم، برگشته و کابین خواب مرا با نگاهش وارسی می کند. نگاهش بیشتر روی کتاب ها میچرخد، کاپیتال از همه به او نزدیکتر بود. برمی گردد و با حرکتی سریع ضبط را خاموش می کند. با تعجب می پرسم : چرا اینکار را کردی؟
– چرا این نوار را گذاشتی؟
– روی ضبط بود.
– راست می گویی، ولی تو که کرد نیستی.
– موسیقی یک زبان بینالمللی است باید آن را درک کرد.
همه چیز برایش غیر منتظره است. حرفم را قطع کرده و با تاکید می گوید: آخه تو، یک راننده تریلر هستی. با خنده به او نگاه می کنم و چیزی نمی گویم. چهرهاش دیگر عبوس و خسته نیست، کنجکاوی از همه حرکاتش مشهود است.
– پشت فرمان میشود کتاب خواند، آن هم این کتاب؟
– در روز، چندین بار در پارکینگ توقف می کنم، یک چای درست می کنم و بعد ساعات مطالعه را پر می کنم و پس از آن، کار و کار.
ضبط را روشن می کند و با صدایی آرام و دوستانه می پرسد: تو توده ای هستی؟
با خنده می پرسم: چطور ، چرا میپرسی؟
متوجه شده که این سئوالش را کمی زود مطرح کرده، از این رو، موضوع را عوض می کند.
– تو می دانی موضوع این سرود چیست؟ و به چه مناسبتی سروده شده؟ گفتم: یک سرود حماسی است با شعری بسیار زیبا که خواننده ، آن را به یاد قاسملو خوانده است. (اینطور شنیدهام). پس از سکوتی کوتاه، سئوال بعدی را، بسیار دوستانه ولی توام با نقدی گزنده، بر جهان بینی من مطرح می کند. سئوال برای من آن قدر گویاست، که به جای جواب می گویم: دوست عزیز، کارگر بیکار، تو یک کومله هستی. هر دو با هم می خندیم ، مانند دو دوست خیلی قدیمی. صمیمانه وارد مباحث سیاسی- عقیدتی می شویم. بهراحتی با هم به تفاهم میرسیم، چون او هم مثل من یک نیروی کار بود. نه یک روشنفکر. بدین جهت رسیدن به یک نقطه نظر مشترک، چندان دشوار نیست. محبتی رفیقانه هر دوی ما را به هم پیوند داده است. کتاب های مرا زیر و رو می کند و همزمان به جر و بحث با من ادامه میدهد. چند کیلومتری به جاده کمربندی تهران باقی مانده است.
ما، شاد از گفتگویی که مدت ها از آن محروم مانده بودیم و بدون توجه به کامیون و بار سنگین، و لاستیک های بدون عاجش که حادثه ای رخ داد. صدای مهیب ترکیدن یک لاستیک، به کلی روحیهی مرا زیر و رو کرد. برای پنجمین بار طی این سفر، تریلر را به شانهی جاده هدایت می کنم. و با بی حوصلهگی اطراف را به امید یک تعمیرگاه آپاراتی نگاه می کنم. ولی متاسفانه خبری از آپاراتی نیست. رفیق جدید از رنگ و رویش پیداست که مدتی است چیزی نخورده و توان انجام یک کار سنگین را ندارد. اصولاً وزن و هیکلش مناسب زدن پتکهای سنگین نیست. تکرار مجدد، پتک و لاستیک، مقاومت و سختکوشی، خستگی در حد فرسودگی. دوست جدید شاهد گوشهی دیگری از کار رانندگان کامیون است. او پس از دیدن کتاب ها و انجام بحث ها، اینک، سختی و زمختی کار را مشاهده میکند.
ضمن کمک رسانی به من می بینم که در خود فرو رفته و نمیدانم به چه میاندیشد. شاید گوشههایی از زندگی و کار مرا در ذهن واکاوی می کند، زندگی و کاری که چندان بهتر از زندگی او نبوده است. زندگی، بر لبهی پرتگاه گرسنگی و بیکاری، شرایط ناهنجاری که اختناق به روشنفکر مردمی تحمیل می کند و مرا به قیاس با خودکشیده است. لاستیک ترکیده را با یک لاستیک دست دوم دیگر تعویض می کنیم. هنگام بستن چرخ یک حس درونی، به من فرمان بازرسی مجدد چرخ را میدهد. شاید بخش های غیر ارادی مغزم میدید خطاهای بخش ارادی را، که از خستگی، کار را بادقت انجام نمی دهد. ولی خستگی در قبال این انرژی هشدار دهنده، ایستادگی میکرد. بازدید مجدد، یعنی باز و بسته کردن دوباره لاستیک، لذا ریسک را پذیرفتم، ولی برای رعایت اصول ایمنی چرخ تازه تعمیر را در قسمت داخل و یک چرخ سالم روی آن قرار دادم.
جریان باد را به لاستیک وصل کردم و گاز را زیاد نمودم تا سریع بادگیری شود. شروع کردم به بستن پیچ و مهرههای چرخ. در حال بستن دومین پیچ بودم که بچه رینگ تحت فشار باد، در رفت. با صدایی مهیب چرخ سالم را با پیچ و مهره از جا کند، چرخ سالم با ضربهای که به سرم زد، مرا از جای بلند کرد و چند متردورتر با سر به زمین کوبید. صداها را میشنیدم و همه چیز را میدیدم، ولی هیچ کدام از اعضای بدنم را نمیتوانستم بهکار بگیرم. توانایی حرف زدن را از دست داده بودم. میدیدم تعمیرکاران و مردم از دو طرف جاده بسوی تریلر میدوند و دوستم که رفته بود ابزاری را برایم بیاورد، با سرعت بهسوی من میدود. نگاهم به شیلنگ باد افتاد که هم چنان روی لاستیک است و تیوب و لاستیک را بسرعت برجسته و برجستهتر می کند. خطر ترکیدن لاستیک میتوانست همهی این انسان های شریفی را که برای کمک آمده بودند با خطر مواجه کند. هر چه تلاش کردم فریاد بزنم «از این جا دور شوید»، موفق نشدم هیچ صدایی از حلقوم من خارج نمیشد. میخواستم با دست و پا علامتی بدهم، آنهم بی نتیجه بود. همه بدنم جز چشم ها و گوشهایم کاملاً فلج شده بود. مردم در حال جمع شدن اطراف من بودند، و لاستیک در زیر کفی تریلر در حال بزرگ و بزرگتر شدن. هیچ کس زیر کفی را نگاه نمی کرد. لاستیک با صدای مهیبی ترکید، گرد و خاک حاصله برای چند لحظه همه جا را از چشم ها پوشاند.
در میان فرو نشستن غبار، دیدم دوست جدید تنها کسی بود که در کنار من ایستاده و با دست تلاش می کند غبار را کنار بزند تا موقعیت مرا بررسی کند. در کنارم زانو زد و با چهرهای غبار آلود و نگران حال مرا میپرسید. به سرعت متوجه شد من توانایی هر ارتباطی را از دست دادهام. شروع کرد وسائل پراکندهی کامیون را جمع کردن، سپس وارد کابین راننده شد، محل پولهای مرا پیدا کرد، و در جیب فرو برد. کارت شناسایی من و شریکم را از جیبهای من بیرون آورد و بسرعت به میان تعمیرگاهها رفت. پس از مدتی با یک وانت برگشت. با کمک رانندهی وانت مرا پشت آن جای داد، و خودش در کنارم نشست. در حین حرکت بسوی بیمارستان صورتش را می دیدم، از کنجکاوی شاد، در آن خبری نبود، به حال اولی که دیده بودم برگشته بود، عبوس و خشن و متفکر. گاهی به من نگاه میکرد و باز نگاهش مات می شد، گویی هزاران کیلومتر دورتر را میبیند.
در بیمارستان پس از رادیولوژی خونریزی در شقیقه تشخیص داده می شود و مداوا شروع می گردد. من چون یک جسد روی تخت افتاده ام. پس از ساعاتی دوست جدید را می بینم که همراه شریکم که او نیز در روزگاری دور شاگرد محصل من بود به بالینم نزدیک میشوند. رفیق کرد، همه پول ها و مدارک مرا به او تحویل داد، همراه با کلید کامیون و آدرس محل توقف آن. پس از خداحافظی با شریکم. بانگاهش چشمان مرا می کاود و آرام بدرود می گوید؛ متفکر و عبوس. هر چه می خواهم فریاد بزنم، «صبر کن، ما باید همدیگر را ببینیم »اما صدایی از گلویم خارج نمی شود.
ناصر آقاجری ۱۳۷۰
در میان رانندگان کامیون
شنبه, 19ام فروردین, 1391