روایت شب طولانی اعدام از زبان نرگس محمدی
بارها از کردستان تا تهران و کرج آمدند؛ از زن و مرد و پیر و کودک و جوان و جلو زندان نشستند با امید شنیدن خبری غیر از مرگ. ناله کردند، دعا کردند، التماس کردند و گفتند بچه های ما را اعدام نکنید و اما در نهایت با خشم و بغض با دستانی خالی از جنازه های فرزندان اعدام شده شان به شهرهای خود بازگشتند. خانواده های ۶ زندانی سیاسی که آنها را برای آخرین بار با دست و پاهایی زنجیر شده درون قفس دیده بودند این فاصله چند ساعته تا اعدام را چگونه طی کردند؟ جلوی زندان رجایی شهر بر آنها چه گذشت؟این مصاحبه را بخوانید.
این مصاحبه روایت یک شب اعدام است، روایت شب اعدام حامد احمدی، کمال ملایی، جهانگیر و جمشید دهقانی، هادی حسینی و صدیق محمدی. شش زندانی سیاسی کرد که بامداد چهارشنبه اعدام و در بهشت سکینه در کرج به خاک سپرده شدند. روایت آنچه در مقابل زندان رجایی شهر بر خانواده های آنها رفته است؛ تلاش برای نجات جان فرزندان شان در آخرین ساعات زندگی آنها، رفتار ماموران زندان؛ از لباس شخصی هایی که آنان را به تمسخر گرفتند تا ماموران وزارت اطلاعات که به نرگس محمدی و محمد نوری زاد حمله کردند. برای این روایت رفته ام سراغ نرگس محمدی، نایب رئیس کانون مدافعان حقوق بشر و فعال مدنی که همراه با خانواده ها در مقابل رجایی شهر حضور داشت تا از او سوال کنم به چه دلیل رفت جلو زندان، چه صحنه ها و اتفاقاتی را شاهد بود و بر او چه گذشت؟ او که از ماهها پیش درگیر پرونده های این زندانیان سیاسی بود از اتهامات آنها، پی گیری های وکلا و خانواده ها و تمام آن چیزی سخن می گوید که در مقابل زندان رجایی شهر قبل و بعد از اعدام شاهد بوده؛ از پرونده ای که تنها محتویات اش، برگه حکم اعدام بوده، هیچ اثری از بازجویی ها، دفاعیات، سند و مدرک اتهامی و روند دادرسی وجود نداشته و.. او از سیاسی بودن این اعدام ها سخن می گوید و از سکوت مردم، سکوت روشنفکران..
شما به چه دلیلی جلو زندان رجایی شهر رفتید؟
من از ۵ ماه پیش درگیر این پرونده شدم. ۵ ماه پیش قرار بود حکم اعدام ۴ نفر یعنی جمشید، جهانگیر، کمال و حامد اجرا شود و خانواده ها از کردستان آمده بودند جلو زندان. چون بچه ها را برای اجرای حکم برده بودند قزل حصار و خانواده ها مقابل زندان بودند. من، دکتر ملکی، آقای نوری زاد، آقای رئیس دانا و آقای جباری رفتیم که حالی از آنها بپرسیم و من یک تعداد شاخه گل سفید گرفتم، چون مدام فکر می کردم اینها که سنی هستند، کرد هستند، از کردستان آمده اند، بچه هایشان زیر حکم اعدام است، چه تصوری از ما دارند. رفتیم و برخورد خیلی خوب و صمیمانه ای با هم داشتیم. بعد از آنجا وارد این پرونده شدم. خودم هم هر اتفاقی که می افتاد، پرونده را به دقت دنبال می کردم. یکی از مسائلی که من خیلی نگران بودم این بود که وقتی وکلا می رفتند پرونده را برای اعمال ماده ۱۰ ببینند، از پرونده هیچ چیزی به اینها ندادند. فقط یک پوشه بود و داخل پوشه فقط یک ورق که آن هم ورق انشای رای آقای مقیسه بود. هر چه وکلا می گفتند ما باید کل پرونده را ببینیم، یعنی باید دستور بازداشت بچه ها را، محاکمات و جلسات محاکمه و لایحه دفاعیه شان را باید ببینیم فاید ه نداشت، هیچ وقت در این پرونده ها هیچ چیزی جز یک ورق که انشای حکم آقای مقیسه بود وجود نداشت.من همیشه نگران بودم علیرغم اینکه در ظاهر و به صورت شکلی وکیل می تواند اعمال ماده ۱۰ را بخواهد و دارد پی گیری می کند، یعنی می رود اجرای احکام و دادسرای مستقر در اوین را می بیند و از آنجا هر کجا می فرستند می رود و می بیند، همه چیز به شکل ظاهری اتفاق می افتد. در ماهیت قضیه اتفاق خاصی با حضور وکیل در این پرونده نیفتاد و این خیلی مرا نگران می کرد. با خانواده ها تماس داشتیم، آنها امیدوار شده بودند که اعمال ما ده ۱۰ پذیرفته شود، و اینها براساس قانون مجازات اسلامی جدید قانونا محارب نبودند. عملیات مسلحانه به قصدارعاب نکرده بودند. الزام محارب بودن در قانون مجازات اسلامی جدید این است که حتما سلاح کشیده باشند و حتما به قصد ارعاب عمومی باشد. اگر یکی از اینها نباشد، یعنی حتی سلاح هم کشیده باشند ولی ارعاب عمومی نباشد محارب نیست.
براین اساس مطمئن بودیم چون هیچ شواهدی هم ارائه نمیشود بچهها محارب نبودند. ضمن اینکه دراین مدت نامههایی به دست خط بچهها از داخل زندان به دست من رسید که شرح شکنجهها را به طور کامل نوشته بودند.
ما بلافاصله این را ضمیمه پرونده کردیم و سعی کردیم به مقامات قضایی برسانیم که آنها در واقع ببینند نه تنها هیچ سندی وجود ندارد بلکه اگر تنها دلیلشان اقرار بچهها بوده که آنهامی گفتند در شرایط بسیار سختی بودیم.
دو سال در انفرادی بودند، یعنی اول انفرادی سنندج، بعد منتقل میشوند همدان و بعد ۲۰۹ و دو سال انفرادی بودند. از آنجا که انفرادی به معنای کامل شکنجه روحی و روانی روی فرد است خیلی طبیعی بود که این بچه ها زیر این شکنجه، که البته همراه با شکنجه جسمی بوده [ شرح شکنجه های جسمی را نوشته بودند، برق به آنها وصل شده بود، گرسنگی خیلی شدیدی به آنها داده بودند، می گفتند روزها می گذشت و فقط یک تکه نان خشک به ما می دادند. یا آویزان شان کرده بودند، کتک زده بودند…]همه را مفصل نوشته بودند. چقدر آن روزها وقتی اینها را می خواندم حالم بد بود ولی خب خوشحال بودم که توانستیم اینها را از طریق خانواده و وکیل به دست مقامات قضایی برسانیم. ولی واقعیت این است که وقتی پرونده اینطور پیش می رفت اتفاقی در ماهیت پرونده نمی افتاد. فقط یک ورق داخل پوشه جابجا می شد، ما حتی به آن هم امیدوار بودیم، حداقل اینکه فکر می کردیم اعدام به این صورت اتفاق نخواهد افتاد.
تا اینکه خانواده حامد زنگ زدند که خانم محمدی بچه ها را از بند برده اند و مددکار هم زنگ زده که برای آخرین ملاقات ساعت ۴ بیایید. من واقعا اول شوکه شده بودم چون هیچ نشانی از این چیزها نبود. نه تنها نبودبلکه توی پی گیری وکیل از طریق سرپرست دادسرا حتی نشانه های مثبت می دیدیم که درواقع محارب نبودن بچه ها را پذیرفته بودند. من اول خیلی جا خوردم، بعد فکر کردم این اتفاقات برای ما عادی شده؛ متاسفانه در این کشور جان و حیثیت و آبرو و سلامتی آدم ها می تواند بازیچه کشمکش های سیاسی در داخل کشور باشد. همانطور که ریحانه جباری در آستانه سفر محمدجواد لاریجانی به نشست اعدام شد و از نظر افکار عمومی این یک اقدام سیاسی تلقی شد تا اقدام قضایی، برای اینکه این بچه سالهای سال زیر حکم اعدام بود. درباره این بچه ها هم من این حس را کردم که با توجه به اینکه نشست شورای حقوق بشر در سازمان ملل شروع شده و ایران می بایستی برود و براساس درخواست هایی که کشورها از ایران کرده بودند، توضیحاتی بدهد؛آن کشورها به ویژه روی اعدام متمرکز شده واز ایران خواسته بودند اعدام را متوقف کند. همچنین با توجه به اینکه بحث مذاکرات هسته ای به جای حساسی رسیده و با توجه به اینکه بحث داعش در منطقه است و بحث شیعه و سنی، من فکر کردم مساله سنی ها و کردها، متاسفانه، مورد مناسبی برای این کشمکش سیاسی در عرصه داخلی و در عرصه بین الملل است و از این مساله واقعا ترسیدم. سعی کردم به کسانی که دسترسی دارم تماس بگیرم شاید بتوانند جلوی این حکم را بگیرند. خیلی تلاش کردم برای دیدار حضوری. بعد فکر کردم دلم طاقت نمی آورد و باید بروم پیش خانواده ها باشم. واقعیت این است که واقعا می دانستم خیلی سخت است ولی دوست داشتم بروم و این رنج را هم با مادران تجربه کنم. برای اینکه دامن مان را از این دردها کشیدن و بیگانه شدن با دردمندان جامعه خیلی مرا اذیت می کند، ما را از این رنج ها دور می کند و شاید خیلی درک نکنیم و برای پی گیری این مسائل، وقتی درک نمی کنیم، شاید اشتیاقی هم نداشته باشیم.
بنابراین برای همراهی با خانواده ها ساعت ۵ و نیم ۶ بود رفتم سراغ آقای نوری زاد و با هم رفتیم.
وقتی مقابل زندان رسیدید چه دیدید؟ چه اتفاقاتی افتاد؟
خیلی صحنه تکان دهنده ای بود. من البته مدام تماس تلفنی داشتم با همسر حامد، با خانواده ها تند و تند تماس می گرفتم، ملاقات انجام نشده بود و خانواده ها خیلی ناراحت بودند. خانواده کمال دیر رسیده بودند. می گفتند برویم قزل حصار، گفتم نه نروید بچه ها هنوز رجایی شهر هستند. گفتند تازه آمده ایم. ما هم رسیدیم آنجا تازه از ملاقات آمده بودند و خیلی خیلی پریشان بودند برای اینکه احساس می کردند این ملاقات، ملاقات متفاوتی است.توضیح دادند که پاهای بچه ها را با زنجیر به میله ها بسته بودند، دست های شان را با دستبند. می گفتند داخل یک چیزی مثل قفس بودند. می گفتند: بچه ها که دست و پای شان بسته بود چرا اینها را توی قفس گذاشته بودند؟ یا مثلا خیلی دوست داشتند دست فرزندان شان را بگیرندو آنها به آغوش بکشند. واقعا در وضعیت خیلی بدی بودند؛ هم بچه ها را در وضعیت بدی دیده بودند هم نتوانسته بودند خداحافظی کنند. مادرها مدام می گفتند ما دوست داشتیم بچه های مان را بغل کنیم اما نگذاشتند. یک خواهری می گفت من خیلی دوست داشتم برادرم را برای آخرین بار بغل کنم و از لای نرده ها دستم را داخل بردم ولی فقط نوک انگشتانم به بازوی برادرم خورد. ولی دوست داشتم ببوسمش. مادرم خیلی دوست داشت ببوسد و خداحافظی کند. همه اینها را می گفتند و گریه می کردند. خب خیلی سخت بود، یک بچه ۶ ساله همراهشان بود که مهنا دختر حامد بود. بغل میگرفتیم که کمی گرماش شود. توی ماشین میبردند، بچهها طاقت نمیآوردند میآمدند بیرون. تقریبا تا ساعت ۴ ما دعا می کردیم و خانواده ها گریه می کردند، بخصوص مادران و خواهرها خیلی گریه و زاری می کردند. مادر جمشید و جهانگیر حتی یک دقیقه دست از دعا برنداشت. سراسیمه می دوید وسط بیابان و دست اش را بلند می کرد به سوی آسمان و خدا را قسم می داد. ده پانزده بار پشت سر هم و می گفت جمشید و جهانگیرم را از تو می خواهم. دو پسر داشت که هر دو را گرفته بودند که هر دو هم اعدام شدند. خواهرها می دویدند مادرها را می گرفتند می آوردند ولی مادر خیلی بی قرار بود، پدر خیلی مظلومی داشت، ایستاده بود گریه می کرد. خیلی خیلی صحنه تکان دهنده ای بود و تحمل اش برای من خیلی سخت. نزدیکی ساعت ۵ بود که هوا روشن شده بود، کمی آتش هم روشن کرده بودیم. دیدیم یک ماشینی آمد بیرون و ۴ نفر توی آن بودند. خانوادهها خیلی نگران شدند، گفتند این ۴ نفر همان ۴ نفری هستند که توی ملاقات بودند و به احتمال زیاد حکم را اجرا کرده اند و دارند می روند. ما هی دلداری شان می دادیم می گفتیم نه اینطور فکر نکنید. از سر شب هم نیروهای لباس شخصی زیاد بود هم پلیس. ماشین های پلیس کاملا آماده باش بودند، دور ما گشت می دادند و مرتب می آمدند. حتی ۳ بار خیلی درگیری شدیدی شد مثلا می آمدند می گفتند ماشین های تان را بردارید ببرید توقیف می کنیم. مدارک شان را می گرفتند عصبی شان می کردند. یا می گفتند اینجا حق ندارید بایستید.خانواده ها آتش درست می کردند ماموران خاموش می کردند….
رفتار مامورها قبل از اعدام با خانواده ها و خود شما چطور بود؟
ما اول جلوی در اصلی زندان رجایی شهر بودیم؛همان دری که رفته بودند ملاقات و آمده بودند. صدای زندانی ها از داخل می آمد معلوم بود دارند اعتراض می کنند. صدای اعتراض می آمد. هم نیروهای لباس شخصی آمدند و هم پلیس زیاد بود. هم توی ماشین و هم پیاده بودند. چند بار با خانواده ها درگیر شدند که شما حق ندارید جلوی در بایستید. خانواده ها می گفتند که بچههای ما ۴ – ۵ ساعت بیشتر زنده نیستند و ما می خواهیم جایی باشیم که بیشتر به آنها نزدیک باشیم. اما ماموران با تهدید و ارعای که خودتان را می گیریم، خانواده ها را از جلوی در زندان آوردند به جایی که خاکی بود. بعد گفتند ماشین های تان را توقیف می کنیم مدارک را گرفتند. پدرها می گفتند اصلا ما را هم ببرید تو و با پسرهای مان بکشید. واقعا دردناک بود. خیلی برخوردشان بد بود. چند بار درگیری اتفاق افتاد، می رفتند و می آمدند و با خانواده ها درگیر می شدند. صبح که آمبولانس آمد بیرون و خانواده ها خیلی شدید به هم ریخته بودند لباس شخصی ها اینکار را می کردند. لباس شخصی ها با تفاخر و خنده آمدند. حتی من به یکی شان گفتم کشتید جوان ها را؟ گفت بله کشتیم و نفر بعدی هم تو هستی. بعد شروع کرد به تهدید کردن و.. با برخورد خیلی بدی آمدند و گفتند باید اینجا را ترک کنید و..
و بعد از اعدام که آمبولانس ها از در زندان خارج شدند؟
وقتی در زندان باز شد و آمبولانس بیرون آمد صحنه خیلی خیلی تکان دهنده ای بود. یعنی طوری که واقعا آن لحظه نمی دانستم باید چکار بکنم. مادران و خواهران سراسیمه جیغ زدند دویدند جلوی آمبولانس. آمبولانس آرام آرام آمد بیرون، گارد ویژه بلافاصله پشت سرش آمد بیرون، سپرها و باتوم دست شان بود. ردیف کامل ایستادند جلوی مادران ولی آنها خودشان را رساندند جلوی آمبولانس و دست های شان را حلقه کردند که نگذارند آمبولانس برود. جیغ می زدند می گفتند جسد بچه های مان را از روی جسد ما رد کنید ببرید بیرون. خواهران آمدند بعد برادران…برای من صحنه سختی بود وقتی می دیدم برادران سنی کرد ما که به غیرت، به غرور در کشور ایران زبانزد هستند چطور اشک می ریختندبه پهنای صورت شان. این مردهای جوان واقعاغرورشان را شکستند و زیر پا گذاشتند ناله می کردند جلوی آمبولانس و گریه می کردند. خیلی خیلی صحنه وحشتناکی بود حتی گفتن اش خیلی سخت است چه برسد به اینکه آدم ببیند. ولی خیلی برای من جای تعجب بود که لباس شخصی ها واقعا با خنده آمدند بیرون و با یک هجومی به سمت ما آمدند. حتی با تمسخر به خانواده ها می گفتند عقب بروید. نباید اینجا بایستید، کنار بروید. حتی تهدید می کردند. چون در آمبولانس هم باز نمی شد مادرها می گفتند کشتید؟
بچه ها این تو هستند؟ و هیچ جوابی نمی دادند.
به هر حال ماشین سرعت گرفت خانواده ها مجبور شدند کنار بکشند. بعد از آن دیگر خانواده ها خودشان را می کوبیدند زمین، هیچ جور نمی شد اینها را آرام کرد. هیچ جور نمی شد. خواهران توی این بیابان می دویدند خودشان را می زدند و گریه می کردند و مردها از دیدن این صحنه ای که واقعا قلب آدم را به درد می آورد گریه می کردند. فکر می کنم شاید نیم ساعت همین طور گذشت، پلیس هی می آمد اینها را متفرق کند.
یک حسی که دارم و دیشب خیلی فکر کردم این است که اینها واقعا سراسر دعا و التماس بودند و اینقدر نرم نرمک دعا می کردند، گریه می کردند، تقاضا می کردند. وقتی یک ماموری می آمد می دویدند سراغ او، سوال می کردند ولی صبح بعد از اینکه آمبولانس بیرون آمد و مطمئن شدند که عزیزان شان را کشتند صداهای شان پر از خشم شده بود. این خشم را توی دست هایی که گره کرده بودند، توی چشم های شان می دیدم. یک لحظه صدای الله اکبر همه جا را برداشت. الله اکبر گفتند و بعد ناله هایی بود که مادرها کردند، نفرین هایی بود که مادرها کردند، مشت هایی که روی زمین می کوبیدند و از خدا انتقام می خواستند…واقعا برای من خیلی دردناک بود این صحنه، وقتی آن صحنه داعش را می بینیم که چطور به راحتی سر آدم ها را می برد ما که در ایران هستیم احساس می کنیم آنها توحش دارند، آنها هیچ بویی از انسانیت نبرده اند، چرا اینقدر بی رحمانه شیعه ها را می کشند و… من تصویر معکوس آن را آن روز، به والله با تمام وجودم، دیدم. این حس بدی که آدم نسبت به داعش پیدا می کند، وقتی می بیند سر بی گناهان را اینطور می برند و می کشند، این حس را ملموس دیدم. واقعا اصرار دارم بگویم من ناتوان بودن خانواده ها برای نجات جان بچه های شان، ناتوان بودن خانواده ها حتی برای گفتن حرف های شان را دیدم و اینکه ناتوانی شان به خشم و بغض تبدیل شده بود. وقتی مادرها برگشتند توی ماشین ها بنشینند آدم احساس می کرد در مقابل زوری که واقعا دارد زور می گوید و این احساس ناتوانی مظلوم چقدر دردناک است…اینها چقدر در مقابل زوری که ظالمانه بهشان تحمیل شده بود چه حس بدی داشتند.
بنابراین بعد از اینکه ما متفرق شدیم خداحافظی سختی کردیم برای اینکه خود من فکر نمی کردم بچه ها را اعدام بکنند. اصلا تصور نمی کردم که اینطور از هم خداحافظی کنیم. مادرها را بغل کردم.بیشتر از هر چیزی برای مادرها دلم می سوخت. برای اینکه مادری که بچه اش را از کوچکی با یک پستونک توی دهانش با امید یک قطره شیر در دهنش چکاندن بزرگ می کند بعد این بچه راه می رود و مادر چگونه با راه رفتن او عشق می کند واین بچه بزرگ می شود و.. این مادرها بچه های شان را بزرگ کردند جوان هایی که واقعا بی گناه پای چوبه دار رفتند برای اینکه این پرونده ها، شرح شکنجه های شان حتی اقرارهای شان را من دقیق خوانده بودم، در جریان بودم. حرف مادرها و خانواده ها را دقیق شنیده بودم. برای مادرها خیلی سخت بود و همه می گفتند بچه های ما بی گناه بودند. اینها گفتند امام جمعه را کشته باشند ولی بچه های ما موقعی که امام جمعه کشته شد در زندان بودند.
به اینها آدرس درست نمی گفتند. یکی می گفت بروید توی شهر تان، جسد بچه ها را می آوریم آنجا. یکی می گفت بروید بهشت سکینه. خانواده ها گفتند می رویم بهشت سکینه اگر ندادند ببینیم چه می کنیم.
شما و آقای نوری زاد هم از سوی ماموران مورد حمله قرار گرفتید.
ما خداحافظی کردیم. من و آقای نوری زاد و خانم فریده مرادخانی. یکهو دیدیم محاصره شدیم. ۴ ماشین آمدند، دو تا جلو و دو تا عقب. اولین کاری که کردند این بود که موبایلهای ما را گرفتند. کیفها ومدارکمان را گرفتند. آقای نوری زاد را کشاندند پایین. من برگشتم دیدم دارند آقای نوری زاد را در بدترین وضع ممکن میزنند. او را کوبیده بودند زمین و داشتند میکردند توی صندوق عقب ماشین. شما فکر کن یک مرد شصت و خوردهای ساله را ۳ جوان بلند میکردند بکنند صندوق عقب ماشین. به محض اینکه من آمدم در را باز کنم و بگویم چرا اینکار را میکنید در را میبستند. زیاد بودند ۴ ماشین بودند و ما ۳ نفر بودیم. مرا دوباره میکردند توی ماشین. من واقعا خیلی شرم دارم کلماتی که به من گفتند را توی مصاحبه بگویم ولی زشتترین و رکیکترین فحشهای ناموسی و جنسی؛ یعنی دقیقا چیزهای جنسی که من توی عمرم بعضی از آنها را نشنیده بودم، اول با تعجب این آقا را نگاه میکردم که چرا اینها را به من میگوید؟ اینکه مرا میشناخت، اینکه میداند من شوهر دارم. اینکه میداند من ۲ بچه دارم، میداند من زن متعهدی هستم ولی کثیفترین فحشهای جنسی را به من داد، اینقدری که وقتی آقای نوری زاد قسمتی از این فحشها را شنید تمام راه میگفت من خیلی شرم دارم این فحشهایی را که به تو میدادند شنیدم. بدترین و کثیفترین حرفهایی که یک انسان کثیف ممکن است به یک زن بگوید به من زدند. بعد هم که دیگر وسایل ما را بردند، کیفهایمان را خالی کردند حتی جیب آقای نوری زاد را هم خالی کردند، اصلا نگفتند ما چکار باید بکنیم و چه جوری باید بگیریم فقط گفتند ما وزارت اطلاعات هستیم شما با ۱۱۳تماس بگیرید. وزارت اطلاعات کرج را پیدا می کنید و می آیید مدارک تان را می گیرید.
عکسی از شما با کودکی منتشر شده که اعلام شد مهنا، دختر حامد احمدی است.
مهنا را من دفعه قبل که جلوی قزل حصار تحصن کرده بودنددیدم، اولین چیزی که توجه من را جلب کرداو بود، چون من خودم بچه کوچک دارم و چقدر مراقب هستم که مسائل آزاردهنده را نبینند یا توی بحث ها و گفتگوهایی که در خانه می کنم با تلفن یا رفت و آمد و دیدارهایی که در خانه دارم متوجه نشوند. چشم ام به این بچه ها افتاد، بچه های خواهر حامد که خیلی کوچک بودند، شیرخشکی بودند آن موقع، توی گرما بود. بعد مهنا را دیدم که گفتند این دختر حامد است. آن قدر برای من تکان دهنده بود که یک مقاله ای در روزانلاین نوشتم که غیرت این بچه ها را ببینید که امده اند با آن قدهای کوچک شان مثل سرو ایستاده اند که عزیزان ما را اعدام نکنید و چقدر غیرت اینها به غیرت من بی غیرت می چربد. و چقدر با تمسخر در آینده نسبت به ما قضاوت خواهند کرد. آنجا من مهنا را بغل کردم.
حس من این بود که مهنا واقعا عاری از حس شده بود، اشک مادرها را می دید که این مادرها گریه می کردند ناله می کردند سرشان را روی زمین می گذاشتند و سجده های طولانی می کردند و این دختر با بهت و تعجب نگاه می کرد و.. هیچ عکس العمل کودکانه ای در این بچه نمی دیدم احساس می کردم شوک است و با دنیای کودکانه اش کاملا فاصله دارد. هرچقدر بغل او را کردم هر چقدر با او حرف زدم و دست هایش را بوسیدم هیچ واکنشی نشان نمی داد.
از همان موقع مهنا توی ذهنم بود. آن شبهم به محض اینکه رسیدیم دیدم از ماشین پیاده شد آمد احساس کردم شاید شناخته، بغل اش کردم خیلی آرام ایستاده بود توی بغلم. گفت خیلی سردم است. واقعا می لرزید اما چون ناله های مادر و مادربزرگ و عمه هایش را می دید توی ماشین دوام نمی آورد. می آمد بیرون، سردش بود ما بغل اش می کردیم.
من آزرده بودم که او همه حرف ها و این ناله ها را می شنود. این لذتی بود که از دوران کودکی اش می برد؟این بچه قربانی چی است در این کشور؟ و این مادران سنی کرد که این همه ما اعدامی میدهیم. شما ببینید سال ۹۱ بچههای کرد را اعدام کردند، سال ۸۹ شیرین علم هولی، فرزاد کمانگر، حیدری.. من اینها را یادم است به طور اتفاقی آن موقع دادگاه انقلاب بودم خودم دادگاه داشتم یکباره دیدم خانواده های اینها از کردستان آمدند با لباس کردی آمده بودند. دقیقا این جمله یادم است که خانواده ها می گفتند اشکالی ندارد باشد کشتند اشکالی ندارد ولی جسد خواهر ما را بدهند، جسد برادر ما را بدهند ببریم توی شهر خودمان خاک کنیم. یعنی هر دفعه یک جوری ما این خانواده ها را دیده ایم. این دفعه هم آدم تصورش این است که این مادران سنی کرد بچه می زایند، بزرگ می کنند جوان بزرگ می کنند و یک دفعه بیایند ثانیه به ثانیه ساعت ها را بشمرند که کی بچه های شان را اعدام می کنند؟ این خیلی ظالمانه است.
و بعد جنازه ها را هم ندادند.
این خانواده ها خیلی دوست داشتند جنازه بچه هایشان را ببرند شهر خودشان. هر مادری، هر پدر و برادری دوست دارد برود سر قبر عزیزش. اما اینها از این هم محروم شدند. بدون اجازه اینها امبولانس راه افتاد رفت بهشت سکینه. آن هم وقتی به اینها می گفتند بروید توی شهرتان بنشینید که جسدها بیاید. چرا اینها حق نداشتند جنازه های شان را ببرند شهر خودشان؟ به هر اتهامی، هر جرمی که داشتند. چرا مادرها نباید قبر بچه های شان را در شهر خودشان داشته باشند که شب پنج شنبه ای، شب جمعه ای بروند سر قبر بچه شان و دل خودشان را خالی کنند. این مادرها ۶ سال هم در هراس اعدام بچه های شان عمرشان را گذراندند.
دختر حامد احمدی ۴ ماهه توی شکم مادرش بود یعنی زن حامد احمدی نوعروس بود که او را گرفتند. بدون پدر متولد شد بدون پدر ۶ ساله شد و حتی قبر پدرش توی شهر خودش هم نرفت که بزرگ که شد برود سر قبر او و بگوید من هم پدری داشتم. چرا بهشت سکینه؟ کردستان چه ربطی به بهشت سکینه دارد؟ دفعات قبل هم همین کار را کردند، سال ۹۱ هم ۶ نفر کرد سنی را که اعدام کردند بردند بهشت سکینه، همان جا شستند و دفن کردند و گفتند این هم قبر بچههایتان. امسال هم همین کار را کردند. این خانوادهها ناخواسته رفتند بهشت سکینه.. دوست داشتند بچههایشان را ببرند شهر خودشان، تشییع جنازه کنند که جزو مناسبات و رسومی است که هر ایرانی میخواهد انجام دهد، ترک باشد کرد باشد لر یا عرب یا.. این حقشان است. وقتی حق تشییع جنازه ندارند، وقتی حق بردن بچههایشان به شهر خود را ندارند وقتی حق داشتن قبر بچههایشان را ندارند.. چرا نگذاشتند دختر ۶ ساله حامد احمدی، اگر دلش برای پدرش گرفت برود سر قبر بابایش و برای او گریه کند. آیا اینها ظالمانه نیست؟ آیا هیچ کدام از اینها متوجه هیچ ایرانی در ایران نیست؟ من سوالم این است واقعا. هیچ کسی نباید کوچکترین سوالی، اعتراضی بکند؟ اینها هموطنان ما هستند. سنیهای کرد هموطنان ما هستند. پارههای تن ما هستند. چطور به هفته وحدت که میرسد مقالههای آن چنانی مینویسند در روزنامهها ولی به اینجا که میرسد هیچ قدمی برنداشتند. خانوادهها ۲ بار، ۳ بار آمدند جلوی زندان تحصن کردند، چرا هیچ کس برای همدردی با اینها نرفت؟ چرا هیچ کس نرفت دستی از سر مهر و محبت سر این بچهها بکشد؟ طرفداران علی که میگویند علی دریای رحمت بود و برای یک زن یهودی این گونه بود چرا اینها را فقط برای منبرها و سخنرانیها و پشت تریبونها و توی مقالهها مینویسند چرا در عرصه عمل یکیشان عمل نکرد؟ چرا کسانی که مدعی هستند پیرو علی هستند ـ من فقط حکومت را نمیگویم منظورم تک تک روشنفکران هستند، تک تک آدمهایی که میگویند ما طرفدار علی هستیم ـ چرا این برادران شیعه به برادران سنی خودشان سر نزدند که ببینند دردشان چی است که ۱۰ روز آمدند جلوی در قزل حصار با بچه ۲ ساله، ۳ ساله، با بچه ۶ ساله با زن جوان، زن پیر، دردشان چی بود؟ اگر حکومت نکرد که ما میدانیم نمیکند مردم چی؟ چرا سکوت کردند؟ چرا یکیشان نرفت بگوید اصلا حرفات چی است؟ این مادرها و پدرها چی میگویند اینجا؟ این بچهها چه کردهاند؟ ۶ سال بارها اینها را پای چوبه دار بردند و برگرداندند چرا هیچ کس احساس وظیفه مسلمانی، انسان بودن و شیعه بودن نمیکند؟ من خیلی متاسفم. من واقعا از خواهران وبرادران سنی کرد شرمنده بودم. توی این سرما از سنندج راه افتاده بودند و با گریه و ناله آمده بودند حتی یک شیشه آب کنارشان نبود. حتی یک بطری آب توی وسایل اینها نبود. بچه همراه اینها بود، ناهار نخورده بودند، شام نخورده بودند.
سکوتی که هم روشنفکران جامعه ما در قبال این جنایات میکنند و هم سکوت کسانی که ادعای فرهنگ وسیاستمداری و فرهیختگیشان میشود برای من قابل قبول نیست، هرچند خود من توانی نداشتم و نتوانستم کار خاصی انجام بدهم و خیلی شرمندهام پیش این خانوادهها. با تمام وجودم میگویم ما در مقابل اینها خیلی شرمندهایم ولی من از این سکوت دردناک جامعه در مقابل کشته شدن جوانها خیلی تاسف خوردم که چطور ما میگوییم با سنیها برادریم، خواهریم، هفته وحدت میگیرند، این همه شعار و این همه ریخت و پاش میکنند، این همه شو و نمایش میگذارند، اما وقتی چنین مسالهای برای هموطنان سنی کردمان پیش میآید حتی یک نفر نمیآید دستی سر این بچه بکشد، گناه این بچه چی است؟ گناه بازماندهها و مادرها چی است؟ حتی اگر بچههایشان محاکمه و مجرم شناخته شده باشند ـ که البته پرونده اینها عاری از این اتهامات و این جرایم بود ـ ولی حتی اگر هم باشند خانوادهها چه گناهی دارند؟ خانوادهها توی آن گرمای چله تابستان آمدند ۱۰ روز مقابل قزل حصار نشستند، من میخواهم بدانم کدام روشنفکر مسلمانی، کدام روشنفکری، کدام دغدغه دار فرهنگ و اجتماع و سیاست و اینجامعه گفتند که اینها هموطنان ما هستند. از کردستان آمده بودند هیچی نداشتند. ما میرفتیم انجا میدیدیم یک کلمن آب سرد ندارند، آب جوش ندارند یک چایی بخورند. کی احساس مسئولیت میکرد که یک سری به این خانوادهها بزند؟ این سکوت به چه معنا است؟ واقعا بغضی درگلوی این هموطنان کرد ماست، هم از ظلمی که به آنها شد و بچههایشان را بیگناه کشتند و هم اینکه بچههای اینها قربانی کشمکش قدرت در ایران شدند، برای اینکه گروهی به گروه دیگر نشان بدهد که من هنوز قدرت دارم و در عرصه بین المللی نشان دهند که جناح مقابل آنطور که فکر میکنید نیست و ما هم قدرت داریم. در همان زمان در همان نشستی که شما اعدام را محکوم میکنید و دولت ایران باید به شما پاسخ دهد ببینید که ما چه اعدامهایی میکنیم.
اینها همه بازیهای سیاسی است، عاری از وجدان است، عاری از اخلاق و انسانیت و قانون است. در حالیکه همه این را میدانند اما دیشب من واقعا سوالم این است که این خبر همه جا پخش شد و یک ایرانی وجدانا یک لحظه فکر کند که حتی یک دقیقه با درد این مادران همراه باشد، یک دقیقه به این مادران فکر کند یا تصمیم بگیرد که لااقل در این سرما یک نفر یک پتویی برای اینها بیاورد یک نفر آب جوشی بیاورد این خبر که همه جا پخش شد که. به هر حال برای خود من دیشب هم همراهی با این خانوادهها و دیدن این صحنهها خیلی آزاردهنده بود هم این همه بیاعتنایی. وقتی صحبت از اخلاق میشود، صحبت از شرف و انسانیت میشود همه دوست دارند که درواقع ان مسلمان بودن خودشان را، انسان بودن، ایرانی بودن و بافرهنگ بودن خودشان را و روشنفکر بودن خودشان را، اخلاق مداری و آزادیخواهیشان را به رخ همدیگر بکشند. اما اینها فقط توی مقالات نباید باشد. به اندازه سر سوزن باید توی رفتار و کردار ما هم بیاید. این هم متوجه دولتمردان است هم کسانی که در دولت نیستند و ادعای این را دارند که متفاوت هستند. متفاوت میاندیشند و متفاوت میخواهند عمل کنند و به دنبال تغییری در جامعه ایران هستند. و با آنچه که در گذشته انجام شده و مردم به آن نه بزرگ گفتهاند و میخواهند از آن فاصله بگیرند هم برای اینها باید تلنگر بزرگی باشد، برای جامعه باید تلنگری باشد. الان ۸۰ نفر سنی داریم که در رجایی شهر هستند و الان این ۸۰ نفر تنشان میلرزد. برای اینکه هر دفعه اینها را گروه گروه میبرند و اعدام میکنند و جامعه نمیتواند نسبت به اعدام هر انسانی با هر عقیده و فکر و گرایشی بیتفاوت باشد چه برسد به اینکه ما یک گروه بزرگ سنیهای کرد را داریم که در معرض اعدام هستند.
همانطور که در رابطه با غلامرضا خسروی ما اعلام کردیم که غیرقانونی بود براساس ماده ۲۷۹ قانون مجازات اسلامی جدید، جرم محاربه متفاوتتر از قانون مجازات سابق تعریف شده. در قانون سابق اطلاق محاربه به خیلیها ممکن بود و میتوانستند این را به خیلیها بچسبانند و حکم اعدام بدهند ولی وقتی قانون تغییر کرده که محاربه شرایط خاصی دارد. بنابراین آقای غلامرضا خسروی نباید اعدام میشد ایشان عملیات مسلحانه نکرده و سلاح نکشیده بود و ایجاد رعب و وحشت نکرده بود. این بچهها هم همین طور بودند. اعدام اینها غیرقانونی بود.
ماده ۱۰ که اشاره کردید چیست؟
بند ب ماده ۱۰ قانون لاحق میگوید در صورت خفیف شدن مجازات، قاضی اجرای حکم موظف است پرونده وحکم را متوقف کند و پروندهها را برای اینکه دوباره بررسی شود بفرستد به دادگاه برای اصلاح مجازات. بر اساس این روال هم اعدام غلامرضا خسروی غیرقانونی بود هم اعدام این بچهها. این بچهها نوشته بودند که ۲ سال زیر شکنجه بودیم در سلول انفرادی بودیم. بعد چشم بند زدند و اوراقی آوردند که ما با چشم بند اوراق را امضا کردیم. حتی نمیدانستند به چی اقرار کردهاند. متن را نخوانده بودند. وقتی میروند پیش آقای مقیسه، حتی حق دفاع نداشتند. وکیل انتخاب کرده بودند اقای مقیسه اجازه نداد روی پروندهشان بیاید. حق دفاع از خود نداشتند، حق وکیل نداشتند، توی ۱۰ دقیقه، ۱۰ حکم اعدام صادر شده بود. چطور این حکم را آقای مقیسه دوباره تایید کرد و چطور اجرا شد؟
روزی که ما شنیدیم بچهها را میبرند برای اعدام، وکیلشان رفت دادسرای مستقر در اوین شعبه اجرای احکام. آنجا گفته بودند که پروندهشان هنوز روی میزاست، هنوز دراجرای احکام است و… چطور وقتی هنوز روی میزاست، این بچهها را برای اجرای حکم بردهاند؟
وکیل به دفتر دادستان مراجعه کرده بود. آنجا گفته بودند ما در جریان اجرای حکم نیستیم. من وقتی اینها را شنیدم احساس کردم که قضیه به شکل قضایی پیش نمیرود. این قضیه از جای دیگری دارد آب میخورد و خیلی ناامید شدم. وقتی پرونده روی میز در اجرای احکام اوین است ولی بچهها برای اعدام رفتهاند، وقتی دفتر دادستان اعلام میکند که بیخبر است، بنابراین دستهایی در کار است، ارادهای وجود دارد که اعدام کنند و متاسفانه تحقق پیدا کرد.
ابتدا گفته شد که اتهامات اینها ترور نماینده سابق مجلس خبرگان بوده، بعد گفته شد که محاربه بوده… شما که در جریان پرونده بودید ممکن است توضیح دهید دقیقا اتهامات چه بود؟
واقعیت این است که وقتی این بچهها را بازداشت میکنند اتهام خاصی متوجه اینها نمیکنند. در قضایای ۸۸ بود. بعد از وقایع سال ۸۸ بازداشتهای گستردهای، نه فقط در کردستان که در همه جای کشور داشتیم و خیلی اتهامات روشنی علیه افراد گفته نمیشد. افراد بازداشت میشدند، میرفتند مدتهای طولانی در سلولهای انفرادی میماندند. کردستان سختتر بود. این بچهها را که بازداشت کرده بودند ۲ سال سلول انفرادی بودند، خانوادهها اعلام کردند که بعد از ماهها یکبار این بچهها را به مدت ۲۰ دقیقه میبینند و همه میگفتند نشناختیم. مادر جمشید و جهانگیر میگفت من بچههایم را نشناختم، بچههای من درشت و تنومند بودند ولی وقتی دیدم عین یک موش بودند، آب شده بودند اصلا. پدر و مادر حامد هم همین را میگفتند که بعد از ۷ ماه ماه بچهمان را دیدیم ولی نشناختیم. اینها گرسنگیهای خیلی شدید دیده بودند، شکنجههای خیلی وحشتناک شده بودند، در سلولهای انفرادی طولانی مدت در سنندج حبس بودند… بعد تمام این مدت که خانوادهها پی گیری میکردند همان اتهام دست داشتن در ترور بود و خانوادهها اصرار میکردند این ترور ۲ ماه بعد از بازداشت صورت گرفته. بعد این قضیه پیش میآید که میبینند قضیه عدم همزمانی بازداشت اینها و ترور آن فرد جور در نمیآید پس مساله محاربه را پیش میکشند. البته اگر براساس محاربه هم حکم اعدام دادند با توجه به ماده ۲۷۹ قانون مجازات اسلامی جدید، محاربه تعریف دقیق تری دارد و حتی ارتباط داشتن و وابستگی به گروهک تروریست هم محاربه نیست. محاربه حالا تعریف دقیق تری دارد. ماده ۲۷۹ میگوید محاربه عبارت است از کشیدن سلاح آن هم به قصد جان، مال یا ناموس مردم که با ارعاب آنها همراه است و باعث ناامنی میشود. این ماده قانونی کاملا روشن است. کدام یک از این بچهها این کار را کرده بودند؟ چرا هیچ سندی در پرونده نبود؟ هر چی وکیل اصرار کرد که شما چه سندی دارید؟ بازجویی این بچهها چرا درپرونده نیست، جوابی نگرفتند، این خیلی بدیهی است که یک پرونده شامل دستور بازداشت است. روند دادرسی، بازجویی هاف لایحه دفاعی و… اما هیچ چیزی دراین پروندهها نبود. وکیل بارها مراجعه میکرد که برای اعمال ماده ۱۰ میخواهم لایحه دفاعیه بنویسم و مستندات میخواهم اما هیچ وقت بازجوییهای آنها را در پرونده نگذاشتند. این بچهها هیچ وقت با وکیل نرفتند دادگاه از خودشان دفاع کنند. اینها همه نشان میداد که هیچ دادرسی عادلانهای برای این بچهها وجود نداشت. اگر اسناد و مدارک مستدلی وجود داشت چرا از وکیل پنهان کردند؟ چرا دادگاه علنی نگذاشتند که حتی خودشان، پدر و مادر و وکیلشان و افکار عمومی متوجه بشوند که اینها تروریست بودند؟ چون هیچ سندی وجود نداشت. این بچهها نه تنها دادرسی عادلانه نداشتند بلکه در اعدامشان هم روند قانونی طی نشد.
این بچهها جوان این مملکت بودند، سرمایه این مملکت بودند. پدر بودند، برادر بودند، فرزند بودند.
و در پایان.
داشتیم میرفتیم رجایی شهر، باید از یکی از خیابانهای تجاری و بازار خرید میشدیم مردم آمده بودند خرید عید؛ بچه و زن و مرد و جوان و پیر و.. به آقای نوری زاد گفتم نگاه کنید اینها در حال خرید عید هستند و چقدر غریبانه است واقعا فقط ۵۰۰ متر آن ورتر زندانی است که در آن هیچ کس نه به پوشیدن نه به خوردن اهمیت نمیدهد، آمدهاند آخرین دیدار را بکنند، چقدر دردناک است که شب عید اینها را عزادار کردند. یا اینکه روز وفات حضرت فاطمه است و اینها ملاحظه هیچ چیزی را نکردند که چرا شب عید را عزادار کنیم، چرا کردستان را غرق ماتم کنیم..;