هدف این نوشته نگاهی است بر آنچه که ما آگاهانه و یا نا دانسته، به نام پاسداری از آئینِ باستانی و فرهنگِ نیاکانِ مان با خود و دیگران میکنیم.
گسترش بی سابقۀ رسانه هایِ گروهی، تلفن هایِ موبایل و نیز شبکۀ جهانی اینترنت در دو دهۀ اخیر از رویدادهایِ خجسته ای بوده که با برداشتن مرزهایِ جغرافیائی، سبب نزدیکیِ جهانیان شده اند. هرچند که این وسائل با خود حجمِ سرسام آوری از اطلاعات را خواسته و نا خواسته بر سرِ مان فرو میریزند، امّا به برکت و کمکِ آنهاست که ما اینروزها بیشتر و راحت تر مینویسیم تا نظر و باورهایِ خود را با دیگران در میان گذاریم.
تاریخ میگوید که دور هم نشستن و شروع به ”گفت و گو“، سر آغازِ نخستین تمدّن هایِ جوامعِ شهرنشین بوده است.
آشفتگی هایِ سیاسی- اجتماعی کشور و نا بسامانی هایِ فرهنگی ناشی از آن در سه دهۀ گذشته، سبب گشته تا بسیاری از ایرانیان بازگشتِ به خویش را به عنوانِ راهِ حلّی نهائی دیده و پیرامون آن، سخن ها بگویند و فراوان بنویسند.
در این زمانه که بازارِ فرهنگ ستیزی گرم تر از همیشه است و بی فرهنگی رایج ترین سکّۀ روز، یافتنِ راههایِ خروجِ از این آشفتگی، به قدمی، کلامی و یا قلمی وظیفۀ همۀ ماست.
امّا این کارِ بزرگ تنها در آرامش، بهره گیری از خردِ، روش هایِ علمی و کنار نهادنِ تعصُّب و جهت گیری میتواند به نتیجۀ دلخواه برسد. هیجان، واکنش هایِ التهابی و افراط – با هر نامی و از هر سوئی – تنها سببِ اتلافِ وقت، سرمایه و نیرو هایِ کاردان، دلسوز و سازنده میشوند.
زبان و فرهنگِ ما : همه روزه و به ویژه در نزدیکی هایِ نوروز، همۀ ما دریافت کنندگانِ ایمیل هایِ بیشماری هستیم که نویسندگان و یا فرستندگانِ آنها، پاسداری از فرهنگِ پارسی را یاد آوری کرده و یکبارِ دیگر گوشزد میکنند که؛ عیدِ نوروز به هیچ وجه به اعراب و زبانِ عربی ارتباطی ندارد ! چرا باید دعایِ تحویلِ سالِ نو را به عربی بخوانیم ؟ با خدایِ خود، پارسی سخن بگوئیم و غیره. برخی نیز ریشۀ تمامِ نابسامانی هایِ ما را در آلودگیِ زبانِ پارسی به زبانِ عربی دیده و راهِ چاره را در پاکسازیِ زبان میدانند. طبیعی است که هر اختراع و پدیدۀ تازه ای، واژه و مفاهیمِ جدیدی را با خود به ارمغان میآورد، و بدینگونه است که کلمه های تازه ای متوّلد و به زبان روزمّرۀ مردم وارد میشوند. زبانِ محاوره ای موجودی است با هوش و فعّال [دینامیک] که و در تمام زبان ها موفق شده راهِ خود را بیابد. فرهنگستان و نویسندگانِ فرهنگِ لُغات، مسؤل اختراعِ واژه های جدید نیستند، این کار شاعر و نویسنده است که در سروده و نوشتۀ خود، نو آوری کند. آنگاه، گونه ای انتخابِ طبیعی بوسیلۀ مردمی که صاحب و مصرف کنندۀ آن زبان هستند، انجام شده و پاره ای از واژه های تازه میمانند و بسیاری هم از گردونه خارج میشوند.
دنیایِ انگلیسی زبان بدونِ هیچ تعصُّب، نگرانی و یا جهت گیریِ خاصّ میگوید از آنجا که ما در زبانِ خود واژه هائی مثلا” برایِ بازار، حَج، فتوا، جهاد، آیت الّله، شریعت و غیره را نداریم، پس آنها را همانگونه که هستند، پذیرفته و به فرهنگِ لغاتِ زبان خود وارد میکنیم. نخستین نتیجۀ عملی این پذیرش آنکه، آنان به جایِ صرفِ وقت و سرمایه در اختراعِ واژه هایِ عجیب و غریب و تازه، به کارهای اساسی تری میپردازند.
از آنطرف ما تلاشِ بی پایانی در ساختنِ کلمه هایِ تازه داریم؛ پایانه، دور نگار، تارنما، نَمابَر= فکس، بالگَرد= هلیکوپتر، رایانه = کامپیوتر، خودرو = اتوموبیل، تلفنِ همراه = مُوبایل، پیشکش = فُورواردِ ایمیل و غیره. نخستین زیانِ عملیِ این طرز فکر آنکه ما را از جهانِ واقع [خارج] دور میکند. اینها آب در هاون کوبیدن است و موجب اتلافِ وقت، سرمایه و نرسیدنِ به کارهایِ زیربنایی. چه فایده از به کار بردن واژه هائی که خودمان هم نمی فهمیم، چه رسد به دنیایِ بزرگِ آن طرفِ مرزها، تکنولوژی جدید برای وصل کردن جهان است، نه فصلِ آن.
عده ای هم خواهانِ برگشت به دورانِ پیش از اسلام بوده و میگویند که هر چه بر سرمان آمده از این دینِ عرب ها ست و باید آنرا به کناری نهاد. بالاخره گروهی نیز به این نتیجه رسیده اند که ریشۀ تمام مشکلاتِ بشر در داشتنِ مذهب (از هرنوعِ آن) بوده و تا به بوتۀ فراموشی سپرده نشوند، تمامِ درها بر همین پاشنه خواهند چرخید.
ما گاهی آنچنان هیجان زده میشویم که میگوئیم؛
”به یزدان اگر ما خِرَد داشتیم \ کجا این سر انجامِ بد داشتیم“
و آن را سرودۀ فردوسی میخوانیم. مختصر آشنائی با بینشِ او نشان میدهد که این بیت از وی نمیباشد. چرا و چگونه به خود اجازه میدهیم که این بی مِهری را در حقِّ فرزانۀ توس روا داریم و آیا کارهائی ازین دست – که با سایرِ شاعران هم کرده ایم – ناسپاسی و توهینِ به آنان نیست ؟
هر چند بروزِ اینگونه واکنش های هیجان زدۀ جامعه در برابرِ سوء مدیریت و نا بخردیِ حکومتگرانِ ایران در سی سالۀ اخیر، سببِ شگفتی نیست امّا در هر حال نیازمندِ باز نگری، راهبریِ پختۀ امروزین و آینده نِگر است. باید به هر قیمتی که شده از روش هایِ حَذفی(با آنکه ساده ترین و بسیار هم موردِ پسندِ ما میباشند) پرهیز کرد.
« ……ایرانِ کنونی، به لحاظِ نظامِ سیاسی، گوئی در شرائطی شبیه به قرن ۸ ق * به سر میبرد. در چنین اوضاع و احوالی، تعجّب آور نیست که در فضایِ مَجازیِ ایترنتی- که به یگانه روزنۀ بیانِ آزاد، به ویژه برای نسلِ جوانش تبدیل شده است – با واکنش هایِ انتقاد آمیزِ تند و بی پروائی از نوعِ زبان و بیانِ عبید زاکانی و حتّی در مواردی بدتر و تند تر از آن رو به رو هستیم که حُرمتی برای هیچ چیز و هیچ کس باقی نمی گذارد» تأمّلی در مفاهیم طنز و هجا در ادب فارسی، باقر پرهام، ایران نامه سال ۲۶،ص ۱۸۷ شماره ۳- ۴ ، ۱۳۹۰ تُورونتو – کانادا ( * سالهای ۱۳۵۰ میلادی و روزگار عُبید و حافظ)
انسان و مذهب؛ اینکه پیدایش و شکل گیریِ باورهایِ مذهبی در انسان از هوشمندیِ او بوده یاضعفِ فکری اش، از هدف و چهار چوب این نوشته بیرون است. در روزگارانی بسیار دور و در یکی از نخستین سحر گاه هایِ تاریخ، بشر احساس کرد که “چیزی” در اَندرونِ او به فَغان آمده و او آنرا نمی شناسد. پس آنگاه بود که در پیِ “شناختن” اش به راه افتاد.
واقعیت آنکه، در طولِ تاریخ پدیدۀ مذهب -آئین -دین – باورِ به ماوراء الطبیّعه (مِتا فیزیک)، همواره و در میانِ تمام جوامعِ بشری – اگر چه که با نمادهایِ گوناگون – امّا حضوری همیشگی داشته است. اینگونه به نظر میرسد که تا کنون هیچگونه تلاشی از سویِ حکومتهایِ گوناگون در زدودن، اِعمال و یا تحکیمِ باورهایِ مذهبیِ مردم، کامیاب نبوده و انسان همچنان به راهِ خود رفته است.
اسلامِ ایرانی: از آن روزگاری که کیشِ جدید به ایران آمد – چه پذیرفته شده و چه پذیرانده شده باشد، که آن نکته ایست خارج از این بحث − ایرانیان به پشتوانۀ تمدّن و فرهنگِ کُهن و بار وَرِ خویش، از این پدیدۀ تازه مکتبی دیگر گونه ساختند. در گذرِ تاریخ، هر مذهبِ تازه ای، همواره تحتِ تأثیرِ دستِ کم دو عامل قرار گرفته؛ یکی ادیانِ پیشین،و دیگری تمدّن و فرهنگِ منطقۀ توّلدِ آن. از این میان سهمِ عاملِ دوّم در مراحلِ رُشد و تکوینِ بعدی، بسیار تعیین کننده و پُررنگ تر بوده است.در این زمینه میتوان از تفاوت هایِ بینِ مسیحیانِ خاورِمیانه، آمریکایِ لاتین، فیلیپین و یا شمالِ اروپا، یاد کرد. همین پدیده در ایران نیز روی داد، آئینِ تازه وارد بتدریج با میراثِ فرهنگیِ ایرانِ باستان در هم آمیخته و با فرآیند هایِ تازه، آنچنان پاره ای از هویّتِ ما گردید که در بسیاری از موارد، تفکیکِ قسمتهایِ ایرانی از اسلامی، اگر نا ممکن نباشد دستِ کم بسیار دشوار خواهد بود.
ایرانیان با نگاه داشتنِ “ایرانیتِ” خود، مسلمان شده و پا به پایِ این نوزاد با هم بزرگ شدند. بر هیچکس پوشیده نیست که ایرانیان از همان روزِ نخست هم، هیچگاه خودی به شمار نیآمده و همواره عَجَم (لال) و در بهترین حالت هم، رافِضی(خارج شُده و تَرک کرده) نامیده میشدند، این نکته واقعیّتی تاریخی و غیر قابلِ انکار است.در حقیقت امروزه نیز خارج از دایرۀ بِده بِستان هایِ سیاسی و روابطِ اقتصادی، دیدگاهِ بسیاری از یک میلیارد مسلمانان جهان، به ایرانیان آنچنان تفاوتی با آن روزگار نداشته و ما هنوز هم خودی نشده ایم.
« ایرانیان دین را پذیرفتند ولی چون هویّتِ ملّیِ خود را بر زبان استوار کردند ناچار باید در برابرِ زبانِ دین (عربی) راهی میافتند: ترجمۀ کلامِ اِلاهی به زبانِ فارسی. کتابِ مقدّس ( عهدِ عتیق و عهد جدید) را در نظر بگیریم که چقدر دیر به زبانهایِ ملّیِ مسیحیانِ اروپا ترجمه شد، نه تنها چندین قرن پس از پیدایشِ مسیحیت، بلکه چند صد سال پس از پیدایشِ هویّت و زبانِ ملّی. این تأخیرِ در ترجمه علّتهایِ گوناگون داشت، ولی از جمله، یکی از مهمترین علتّها این بود که ملتّهایِ اروپا – بعنوانِ ملّت – مجبور نبودند در برابرِ زبانِ کتابِ دینیِ موضع بگیرند و تکلیفِ خود را با آن روشن کنند. دینشان را اقوامِ دیگری با جنگ و لشکرکشی نیآورده بودند، دینشان در برابرِ ملیّتشان نبود، زبانِ دین هم همینطور. ولی ما که دینمان جزوِ هویّتمان بود، راه دیگری هم پیدا کردیم، عربی را به عنوانِ زبانِ کتابِ خدا و زبانِ اعلایِ دین پذیرفتیم امّا نه به عنوانِ تنها زبان. فارسی هم زبانِ دین شد. اگر ترجمه و تفسیرِ قرآن، اولّین ترجمۀ فارسی و یکی از دو سه نمونۀ کهنه ترین نثرهایِ زبانِ ماست، بی علّت نیست.» هویّتِ ایرانی و زبان فارسی، شاهرخ مسکوب، ص ۳۷ – چاپ اوّل، نشر و پژوهش فروزان روز – تهران ۱۳۷۹
بالاخره همین ایرانیان بودند که به پشتوانۀ آن توانِ فرهنگیِ پیشین، نخستین کتابِ دستورِ زبانِ عربی را نوشته و به اصطلاحِ امروزی آنرا بطورِ کِلاسیک به خودِ اعراب آموزش دادند. درین رهگذر، ناچار واژه هایِ بیشماری بینِ این دو زبان ردّ و بَدل شدند، امّا کلمه هایِ عربیِ بیشتری به فارسی راه یافتند.
تعیینِ مرزهایِ جغرافیائیِ کشورها بر پایۀ قومیّت، مذهب و یا نژادِ مردمی که در آنها ساکن اند به صورتِ امروزیِ آن، پدیدۀ چندان کُهنی نیست. در ایران، پیدایشِ این اندیشه که ما نخست ایرانی هستیم یا مسلمان، به سال هایِ پایانیِ قرنِ نوزدهم و آغازینِ قرنِ بیستم برمیگردد. پیش از آن و برای قرن ها در این سرزمین غیر از زرتشتیان (که صاحبانِ اصلیِ خانه اند)، ایرانیانِ مسلمان در جوارِ ایرانیانِ کلیمی و مسیحی که هر دویِ آنان قرنها پیش از مسلمانان در این سرزمین حضور داشته اند، به تفاهم و مسالمت زندگی میکرده اند.
به یاد داریم که به روایتِ کتابِ مقدّس، کلیمیان در دورانِ کوروش در این سرزمین ساکن شدند و مسیحّیت نیز در حدودِ قرنِ دوّم میلادی به جنوب و غربِ ایرانِ کنونی رسید و این مردم هنوز در آن نواحی زندگی میکنند . این رویدادی است مربوط به قرنها پیش از آنکه گروه هایِ دیگرِ مسیحی در دوران صفوّیه از جورِ حکومتِ عثمانی، خاکِ ایران را خانۀ خویش کنند.
خوب بیاد میآورم در دورانِ دبستان، تعدادی همکلاسی هایِ کلیمی نیز داشتیم، چند تن از آنان همراه با خانوادۀ خود به کشورِ تازه تأسیسِ اسرائیل مهاجرت کرده امّا دیری نگذشت که والدینِ آنها در سرزمینِ تازه، خود را بیگانه یافته و به خانه باز گشته بودند. آنان که برایِ خانۀ خود دلتنگ شده بودند ایرانیانِ کلیمی بودند و نه کلیمی هایِ ایران. و مگر پلورالیسمِ اجتماعی چیزی غیر از این است ؟ طبعا” نمیتوان و نباید ادعّا کرد که هیچگاه برخوردی بین پیروانِ آئین هایِ گوناگونِ ایرانی روی نمی داده است. ولی باید اذعان کرد که این ناهماهنگی و ناسازگاری ها در مقایسۀ با آنچه در هلند، اسپانیا، آلمان، هندوستان و همین بیست سالِ پیش و پس از تجزیۀ جمهوری یوگسلاوی (سابق) در آنجا روی داد، بسیار ناچیز بوده اند.
دانشمندان، فلاسفه، متفّکران و مردانِ سیاسیِ این آب و خاک از ابن سینا، رازی، خیّام، ابو ریحان و فارابی گرفته تا فردوسی، سعدی، حافظ، مولانا و ملّاصدرا تا معاصرینی چون دهخدا، فروزانفر، ملک الشعرایِ بهار و پروین اعتصامی و از خاندانِ برمَکیان، خواجه نظام الملک، خواجه رشید الدّین فضل الله، قائم مقامِ فراهانی، امیر کبیر، محمد علیِ فروغی، شایگان، صدیقی، انتظام، فاطمی و مصدّق هیچیکدام را به یاد نمی آوریم که بر سرِ دو راهی و یا دغدغۀ ایرانیت و مسلمانی، سرگردان بوده اند.
باورهایِ عقیدتیِ آنان، مسئلۀ شخصی و حَریمِ خصوصیِ شان بود، نه سیاست شان عینِ دیانتِ شان بود و نه مسجدِشان سنگر.
آموزگارِ بزرگِ وطن خواهیِ ایرانیان در شاهنامۀ جاویدانِ خود، ابیاتِ بسیار وزین و دلنشینی در ستایشِ پایه گزارانِ اسلام دارد. آن بزرگوار که خود اهلِ تسنُنّن بود، اشعارِ زیبائی در مدحِ یکایکِ خُلفایِ چهارگانه داشته و هیچکدام را هم فراموش نکرده است. به راستی که فردوسی با این کار نه تنها سِعۀِ صدر و جهان بینیِ خردمندانۀ خود را نشان داده بلکه روشِ زندگیِ مسالمت آمیز را نیز آموزش داده است. به زبانِ امروزین، او از یک پلورالیسمِ اجتماعی میگوید نه از حذفِ این و آن. چنین بوده است جهان شمولی در مکتبِ فکری ایرانیان از سر آغازِ آن با آموزه هایِ زرتشت.
به نظر میرسد بزرگترین درسی که ما از تاریخِ خود فرا گرفته ایم اینست که از تاریخ درس نگیریم.
مولانا که از نو جوانی در دیاری غیرِ فارسی زبان می زیست، در عینِ احاطۀ کامل به فارسی، عربی و تُرکی میگوید که ” پارسی گوی هر چه تازی خوشتر است “. او با تسلّطی استثنائی بر زیر و بَمِ هر دو زبانِ فارسی و عربی به نیکی آگاه بود که در میدانِ نظم، عربی زبانی قوی و کامل تر است (چیزی شبیه به زبان هایِ فرانسه و انگلیسی در روزگارِ ما).
میتوان گفت که مولانا تقریبا” همیشه به فارسی میگفت و می نوشت و چه شاهدی بهتر از آثارِ خودِ آن بزرگوار. دشوار نیست که ازمیانِ حدودِ شصت هزار بیتِ شعر، تعدادِ ابیاتِ سروده شده به زبان هایِ تُرکی، عربی و فارسی را با هم مقایسه کرد. هم خوانیِ بینِ “ایرانیتِ” مولانا و باورهایِ مذهبیِ او را به آسانی در این بیت میتوان مشاهده کرد؛
مُفلِسّیِ دیو را یزدانِ ما \ هَم مُنادی کرد در قرآنِ ما
مولانا در آثارِ خویش واژه هایِ فارسیِ بسیاری را به فراوانی به کار بُرده است، مانند؛ کیقباد، ژاژ، پیکان، فردوس، شاهنشاه، گُلستان، لاله، نسرین، پرستش، گُسَل، گُلخن، پاینده، گزاف، چالاک ، خجسته، اختر، فرزین، چاپلوس، بانگْ، سپاه، گُلشَن و پَری. خواجه شمس الدّینی که چون قرآن را از حفظ میدانسته و آنرا به روایتهایِ گوناگون از بَر میخوانده، حافظِ ما شده است در یکی از شیرین ترین غزل هایِ خود اینگونه می سراید:
بلبل زِ شاخِ سرو به گُلبانگِ پَهلَوی \ می خواند دوش درسِ مقاماتِ مَعنوی
یعنی بیا که آتشِ موسیٰ نمود \ گُل تا که از درخت نُکتۀ توحید بشنوی
مُرغانِ باغ قافیه َسنجند و بَذله گوی \ تا خواجه مِیْ خُورَد به غزلهایِ پهلوی
جمشید جُز حکایتِ جام از جهان نَبُرد \ زنهار دل مَبَند به اسبابِ دُنیوی
این قصّۀ عجب شِنو از بختِ واژِگون \ ما را بِکُشت یار به اَنفاسِ عیسوی
این غزل یکی از بهترین نماد هایِ هویّتِ حافظِ ایرانیِ مسلمان است. در یک غزل، از بلبلی که مسائلِ مذهبی- فقهی را به زبانِ فارسی [پهلوی] می خواند و پرندگانِ خوش آوازی که آهنگهایِ فارسیِ مُوزونی را بر شاخِ درختان و در کنارِ مجلسِ شاد خواری، برایِ صاحبِ باغ می خوانند، همه با هم حضور دارند. همزمان از نیز ریشۀ زرتشتیِ ایرانیِ مسلمان، جمشید و جامِ جهان نمایِ او، موسیٰ و عیسیٰ یاد میشود. و یا در غَزلِ زیبایِ زیر:
به باغ تازه کُن آئینِ دینِ زردشتی \ کنون که لاله بر افروخت آتشِ نَمرود
زِ دستِ شاهدِ نازک عُذارِ عیسیٰ دَم \ شراب نوش و رَها کُن حدیثِ عاد و ثَمود
دین، ابزارِ سیاسی: در طول تاریخ، آئین هایِ گوناگون بارها به عنوانِ ابزاری سیاسی، اقتصادی و یا استعماری مورد بهره برداری و یا بهتر بگوئیم، سوء استفادۀ قدرت هایِ مختلف قرار گرفته اند. در نقشِ راه گشا و پیشقراولِ هجومِ تجاری (تبلیغاتِ کشیش هایِ ژِزُوئیت در شرقِ آسیا و سرازیر شدنِ بازرگانان از اسپانیا و پرتقال)، دین و استعمار (مبلغّینِ کاتولیک در آمریکایِ مرکزی و جنوبی و در نهایت مستعمره ساختنِ تمامِ قارّه)، دین در نقشِ عاملِ جدائیِ از قدرت مرکزی (هِنری هشتم، رهائی از رُم و تأسیسِ کلیسایِ مستقلّ انگلستان) ، دین در نقشِ عاملِ وحدتِ ملّی و تعیینِ مرزهایِ جغرافیائی (صفویّه در ایران)، اهرمِ فشارِ سیاسی بر حکومت (فتوایِ تحریمِ تنباکو در دورانِ قاجاریه) و نمونه هایِ بسیار فراوانِ دیگر.
در اینکه آیا تاریخِ بشر هیچگاه شاهدِ نمونۀ موفقّی از تضعیفِ دین یا زدودنِ آن از میانِ مردم بوده است، میتوان به شوروی، ترکیه و ایران اشاره کرد. یعنی سه کشوری که با ساختارهایِ متفاوتِ اجتماعی – فرهنگی – مذهبی – حکومتی و همگیِ آنها در قرنِ بیستم گونه ای از این حرکتها را تجربه کرده اند. در هر سه مورد، حکومتِهایِ این سه کشور با بهره گیری از تمامِ نیرویِ تبلیغاتی، نظامی، حمایتِ بیدریغ از خودیها و وارد آوردنِ انواعِ فشار و محرومیت بر غیرِ خودی ها و آنهم در طولِ دهه ها، نتوانستند به هدف هایِ خود دست یابند. با فروپاشی و تجزیۀ اتحّادِ جماهیر، آنچنان که دیدیم کلیسایِ اُرتودُکسِ مُسکو نیرومندتر از پیش سر بر داشت، اعضایِ پیشینِ حِزب و سرویس های اطلاعّاتی، و اکنون در لباس و هیبتی تازه، پیروزمندانه سر از صندوق های انتخاباتی در آورده و به دستبوسِ اُسقفِ اَعظم شتافتند. آنان که خود سالیانِ دراز مأمورِ دور نگه داشتنِ مردم ازکلیسا بودند، با دامنۀ نفوذِ آن در میانِ مردم، آشنائیِ کامل داشتند.
در ترکیه همچنان که دیدیم پس از پنجاه سال حکومتِ ارتش و سرنیزه، برخوردِ خشن و غیر منطقی با مسائلِ کشور و نا دیده انگاشتنِ واقعیّت هایِ موجودِ اجتماعی، چگونه گروه هایِ مذهبی در انتخاباتِ انجمن هایِ شهر، اُستانی و سراسری پیروز شدند. امّا در ایران، که حرکت از سوئی دیگر رُخ داد، حکومتی آمده و بر آن بود که مردم را مذهبی کند. پس از سی سال، این تلاشِ بسیار پُر هزینه هنوز هم ادامه دارد بدونِ آنکه مردم چیزی مسلمان تر از آنچه که در طولِ قرن ها بوده اند، شده باشند. حسابِ تظاهرِ کاسبکارانه و نیز دینداریِ آنان که به مصلحتِ روز اینگونه نشان میدهند و رواجِ خرافات، خود مقولۀ دیگری است. همچنین در این زمینه باید به دو تلاشِ نا موّفق یکی در برداشتن و آن دیگری در اجباری کردنِ حجابِ خانم ها نیز اشاره کرد.
هر سه رویداد و تجربۀ تلخِ یاد شده هرچند در بستر هایِ فرهنگی- اجتماعی- مذهبیِ بسیار متفاوت، همگی با نا کامی و شکست روبرو شدند. اولّی با آرمان هایِ سوسیالیستی در کشوری مسیحی با زیر ساختی فئودالی، آن دیگری با ایده هایِ ناسیونالیستی در کشوری اسلامی و بالاخره در سومّی هم که فرآیندِ حرکت آنچنان عیان است که چه حاجتی به بیانِ آن. پایه گزارانِ هر سه تجربۀ بالا در برنامه ریزی هایِ آرمانیِ خویش، عاملِ انسان را فراموش کرده و او را به چشمِ موجودی مکانیکی دیده بودند که میتوان قطعه هایِ آنرا به دلخواه و بر حسبِ نیاز جا به جا و یا عوض کرد.
مبارزه هایِ آزادیخواهان؛ جهان در قرنِ بیستم شاهدِ به قدرت رسیدنِ دیکتاتوری هائی در شوروی، اسپانیا، ایتالیا، قسمتی از فرانسۀ اشغالی و نیز آلمان بود که سببِ نابودی و یا مهاجرتِ تعدادِ زیادی از مردمِ کشورهایِ خود شدند. در تمامِ این موارِد، به دلیلِ فشار و تنگناهایِ داخلی، نیروهایِ مخالفِ مقیمِ خارج از کشور با بهره وری از فضایِ بازِ سیاسیِ کشورِ میزبان، به عنوانِ نمایندۀ مردمِ خویش، موتورِ فرهنگیِ جُنبش و پاسدارِ ارزش هایِ ملّی، به یاریِ نیروهایِ مبارزِ داخلی شتافته اند.
آنان که از دیکتاتوریِ هایِ داخلی گریخته بودند، بارِ سنگینِ این وظیفه را با متانت و آرامش به دوش کشیده و برایِ رهائیِ کشورِ خود، سازمان هایِ ائتلافیِ مُنسجمی را پدید آوردند. از مهاجرینِ روسیِ از استالین گریخته، و اسپانیائی هائی که در برابرِ فرانکو ایستاده و موّفق شدند تا آزادی خواهانِ فراوانی را از سراسرِ جهان به نیروهایِ خود جذب کنند، [ طیفِ گسترده ای از آندره مالرویِ فرانسوی تا ارنِست هِمینگویِ آمریکائی، شاپور بختیارِ ایرانی و جورج اُوروِلِ انگلیسی و تا آلمانی هایِ آزادۀ فراری از حکومتِ نازی ها ]. امّا شاید یکی از موفّق ترین نمونه ها، ائتلافِ همۀ آزادی خواهانِ فرانسه در یک جبهۀ متحّد باشد. هدفِ همگیِ آنان آزادی و سربلندیِ فرانسه بود و نه این حزب، گروه و یا آن کلیسا. پس از پیروزی بسیاری از نیروها و متفکّرینِ چَپ به عضویتِ کابینۀ دستِ راستیِ دوگُل در آمده و خدماتِ فراوانی به کشور کردند.
ما امروز کجا ایستاده ایم ؟ با آنکه این نخستین بار در تاریخِ بشر نیست که حکومتی کمر به نابودیِ ملتّی بسته و مردم را زیرِ فشارهایِ گوناگون وادار به انجامِ هر کاری از جمله مهاجرتِ از آب و خاکِ خود کرده باشد. امّا این اولّین بار است که حکومتی با مردم و کشورِ خود آن میکند که فقط نیروهایِ نظامیِ بیگانه، با مردم و سرزمین هایِ شکست خورده و اشغال شده انجام داده اند.
امروز، ایران یکبارِ دیگر و باز هم در یک بِزنگاهِ تاریخیِ دیگر قرار گرفته که نابسامانی و آشفتگی هایِ کشور بارِ سنگینی را بر دوشِ همۀ مردمِ آن گذاشته است. در این دوران و با توجّه به شرائطِ داخلی، ایرانیانِ بیرون از مرز وظیفه و مسئولیتِ بیشتری دارند. شرائطِ اسفناکِ حاکم بر ایران، بارِ امانتی را به ویژه بر دوشِ ما که بیرون از مرزهایِ جغرافیائیِ کشور زندگی میکنیم گذاشته است. ما نه تنها در برابرِ هموطنانِ داخلِ کشور و نسل هایِ آیندۀ ایران بلکه در مقابلِ جهانیانِ آزاده نیز جوابگو هستیم. همۀ ما، امروز بیش از هر زمانِ دیگری به کارِ فرهنگی-فکری-سیاسی نیاز داریم. در کشور هایِ مختلف، مبارزۀ مردم با دیکتاتوری هایِ حاکم، بسته به زمان، شرائط و امکاناتِ مبارزین، اوضاعِ سیاسیِ روزِ دنیا و غیره، از راه هایِ گوناگونِ سیاسی، فرهنگی، نظامی و یا اقتصادی انجام گرفته است.
امّا در تمامِ موارد، همۀ گروههایِ مبارزِ مستقرِ در خارج از کشور در این نکته با یکدیگر همفکر بوده اند که همواره تلاش کنند تا با زبانی مَحکمه پَسند، پاکیزه، منطقی، قابلِ لمس و درکِ جهانیان و از جایگاهی فرهیخته و برتر از گروهِ حاکم، پیامِ خود را به گوشِ جهانیان برسانند. در این چهار چوبِ کلّی و پذیرفته شده، مردم از نیرو هایِ مخالف و اصلاح طلب انتظار دارند که پیشرو، ترقّیخواه و عاقل تر از حکومتِ موجود بوده تا آیندۀ بهتری را در اُفق دیده و با مبارزین همگام شوند.
آیا ما آگاهانه و درست به این رسالتِ تاریخیِ خود پرداخته و آیا روشهایِ ما به زبانِ روز، قابلِ فهم و درکِ جهان بوده و آیا توانسته ایم پیامِ مردمِ خود را به گوشِ جهانیان برسانیم ؟ متّأسفانه باید قبول کرد که کارنامه ای بسیار بهتر ازین را می باید از خودمان انتظار داشته باشیم.
« …….. دیدِ شاعرانۀ ما از جهان، نا همخوان، شکننده، گذشته گرا و حتّی برایِ بسیاری همچون ترمزی در کارِ پیشرفت به نظر می رسد » بت هایِ ذهنی و خاطرۀ اَزَلی، داریوش شایگان – ص ۹۰، چاپ ششم، امیرکبیر – تهران ۱۳۸۳
در این مورد باید به بسیاری [ و مُسلما” نه همگیِ آنها] از برنامه هایِ رادیوئی، تلویزیونی و نیز نشریاتِ ایرانیانِ مقیمِ آمریکا اشاره کرد. آیا تهیه و اجرا کنندگانِ این برنامه ها میدانند که مطالبِ آنان برایِ هموطنانِ داخلِ کشور، نه مفید و جالب است و نه آگاهی و یاری دهنده. در ایران شاهدِ واکنش و اظهار نظرِ بینندگانِ برخی از این برنامه هایِ تلویزیونی بوده و دیده ام که چگونه بیگانگیِ مُجریان برنامه را با مسائلِ روزِ کشور، جبهه گیری، فحاشّی، توهین به باورهایِ این و یا آن گروه و دشمن تراشیِ آنها را غیرِ سازنده یافته اند. امروز سخنوران و متفّکرانِ ما که در خارج از مرزهایِ جغرافیائیِ ایران زندگی میکنند، مسؤلیتِ سنگینی را بر دوش دارند. دنیایِ غرب نیز، تا آنگاه که خود را از رو دربایستی و خود سانسوری رها نکرده و به نقدِ سازنده [و نه فحّاشی و تُهمت] روی نیآورده بود، در شرائطی مانندِ امروزِ ما می زیست.
به راستی که ما در دورانِ عجیبی به سر میبریم، ادبیات و زبانِ بیشترِ رسانه هایِ گروهیِ خارج از کشور[ به ویژه در لوس آنجِلس]، در همان سطحِ نازل و عوامانۀ رئیسِ دولتِ ایران و از گونۀ ادبیاتِ چارواداری و قاطر چیان است.
« از آنجا که پس از انقلاب در ایران عُلما، حکومت را به دست گرفته اند، ایرانیان پیوسته از این موضوع چنان سخن میگویند که گوئی در این کشور نخستین بار است که دین و سیاست با هم در آمیخته است. امّا ایرانِ پیش از انقلاب را ببینید. پادشاهانِ ایران یکسره آدم هایِ لا مذهبی نبودند بلکه نگاهبانانِ دین بوده و حتّی تا دورۀ پهلوی آنها را سایۀ خدا [ظّل اللّه] بر زمین می نامیدند……. پادشاهی در واقع در هیچ تمدّنی نمی تواند که یکسره سِکولار باشد. حتّی پیش از انقلاب هم چنان نبود که عُلما (همچون کلیسا) از پادشاه (همچون دولت) جدا باشند» در جُست و جویِ امرِ قدسی- گفت و گوی رامین جهانبگلو با سیّد حسین نصر، ص ۴۳۵ − نشر نی- چاپ دوّم ، تهران ۱۳۸۵
در آنسویِ دیگرِ همین گروهِ مخالف و از میانِ آنان که بخت یارشان بوده و توانسته اند در فضایِ باز سیاسی و آزادیِ بیانِ غرب ، اندیشه و افکارِ خویش را با شنوندگانِ خود در میان گذارند، طیفِ وسیعی از متفّکرانِ ما قرار دارند. شخصیت هائی از اکبر گنجی، اسماعیل نوری علاء گرفته و تا عبدالکریم سروش، اندیشمندی پُرکار و به گفتۀ دکتر عباس میلانی، یکی از تأثیر گزارترین متفّکرانِ کشور در سال هایِ اخیر.
پاره ای از کارهایِ امروزِ دکتر سروش، برایِ هم نسلانِ من که پی آمدِ کارهایِ نپختۀ روزگارِ جوانی و دورانِ انقلاب زدگیِ وی و هم زیان هایِ سهمگینِ ناشیِ از آنها را خوب به یاد داشته و نیز کارهایِ بعدیِ ایشان را دنبال میکنیم، مایۀ شگفتی است. ایشان از مدتّها پیش و در یک رشته سخنرانی دربارۀ سکولاریسم، تلاش بر آن دارند تا این پدیده را تعریف و طبقه بندی کرده و هر جور که شده و با استفاده از انواعِ سِریش سُنتّی و چسب هایِ صنعتی، دو دنیایِ مُتبایِنِ ادیان و سکولاریسم را با هم پیوند دهند. نیز بر همین پایه است که صحبت از سکولاریسمِ سیاسی، مذهبی، مَعیشتی و غیره را به میان می آورند. ولی از بیانِ یک نکتۀ بسیار روشن و اساسی پرهیز دارند و آن اینکه بگویند؛
جهانِ سکولار هیچگونه تضادی با هیچ دینی نداشته، پیوسته همه را اَرج نهاده، در آغوش گرفته، به آنها گوش می دهد ولی به هیچکدام هم اجازۀِ دخالتِ مستقیم در امورِ جاری و روزانۀ کشور را نمی دهد.
این بینش با دین ستیزی بسیار متفاوت است. در دنیایِ سکولار، هر سُخن جائی و هر نکته مکانی دارد. در جهانِ سکولار، دادگستری مستقلّ است و قاضی بر مسنَدِ قضاوت، انتخابات، احزابِ سیاسی و مطبوعات آزاد هستند و پاسخگویِ ملّت و مجلس، اتحادّیه های کارگری و صنفی همه جا حضور دارند، سیاستمدار در مجلس و هیأتِ دولت است، روحانی در آتشکده – کِنیسا، کلیسا و مسجد، بازاری در چهار سوق، نظامی در پادگان و برایِ پاسداری از مردم در روزِ مبادا و نه در خیابان و کُشتارِ آنها، کشاورز به دنبالِ زراعت و دانشگاهی بر کُرسیِ تدریس. دانشجو هم به هزینۀ مردم آمده تا تخصّصی پیدا کرده و بدهی اش را به آنها که با پرداختِ مالیات دانشگاه را ساخته اند، باز پس دهد.
این همان درس نگرفتنِ تاریخیِ ما از تاریخ است. چقدر صادقانه و منطقی تر می بود چنانچه ایشان به جایِ اینهمه به حاشیه رفتن [ و پنهان کردنِ مَتن در زیرِ تفسیرِ آن] بر پیرامونِ پدیده ای این چنین واضح و روشن، با شهامت بر زبان می آوردند که: « حکومتِ سکولار همان چیزی است که خودِ ما ایرانیان در دورانِ دولتِ جبهۀ ملّی و مصّدق داشتیم. چیزِ بیگانه و از آسمان آمده ای هم نیست، نوعی روشِ مملکت داریِ همخوانِ با خردِ بشرِ متمدّنِ شهر نشین بوده که پیش از این نیز در همین آب و خاک روئیده و ثمرهم داده است ».
زنده یاد مصدّق که نمازِ روزانه اش بر جای بود، ریش را از ته میزد، فروتن و صادق بود، ساده می پوشید، کراوات هم میزد. با فُقَها هم نشست و بر خاست داشت، حقوق هم نمیگرفت. بسیاری از یاران و همکارانِ نزدیکِ وی نیز مردانِ وطن دوست، نیکنام و پاک سرشتی بودند. خودِ ایشان که از سرِ بزرگواری و ادب، دستِ ملکۀِ مملکت را می بوسید همزمان در برابرِ خود کامگی و کارهایِ غیرِ قانونیِ پادشاه نیز ایستادگی میکرد، که چنین کنند بزرگان.
ایرانیِ مسلمان؛ یادش بخیر آن زمان هایِ نه چندان دور را که با فرا رسیدنِ ماهِ مُحرّم ، حیاطِ خانۀ مادر بزرگ شاهدِ رفت و آمدِ داوطلبانِ کمک در برگزاری مراسم روضه خوانی میشد. بیرَق و علَم های سیاه از سرِ گذر تا دالانِ ورودیِ خانه همه جا نصب میشد. عصر ها جوانان میآمدند به آب پاشی کردن و فرش کردنِ حیاط، روشن کردن منقل و سماور، خیس کردن تنباکویِ برازجان و شکستنِ کلّه قند. در تمام این مدّت، بساط شوخی و خنده برقرار بود تا آنگاه که واعظی بیآید و نیمچه سکوتی برقرار شود. بعد هم ذکرِ مصیبتی بود و چند قطرۀ اشک که میگفتند ضمنِ تقویتِ قوّۀ بینائی، ثواب هم دارد.
با نزدیک شدنِ نوروز همان مردم از پیر و جوان، روستائی و شهری، بازاری و اداری ناگهان عوض میشدند. شادی بود و دید و بازدیدِ عید. خانۀ شهردار، پیشنمازِ مسجدِ محلّ و رئیسِ فلان ادارۀ دولتی هر کدام مهمانان و دیدار کنندگانِ خود را داشتند. سُفرۀ هفت سین بود و آئینه همراه با قرآنی که اسکناس هایِ تا نخورده را به نیّتِ تبرّک و عیدی دادن لایِ آن گذاشته بودند. بر سرِ طاقچه هم مثنویِ مولانا بود و یا دیوانِ حافظ که مردم برایِ قرن ها با او تفّأّل و مشورت میکرده اند. سپس همان مردم روزِ سیزدهم فروردین را در باغ ها و تفریحگاهایِ خارج از شهر ها میگذرانیدند. هر کسی به گونه ای نحوستِ سیزده اش را به دَر میکرد، جماعتی در اطرافِ امامزاده هائی که در حاشیۀ شهرها کمیاب هم نبودند و گروهی نیز بر جویبار ها به ساز و آواز، شراب و عَرقِ دو آتشه. تاکستان هایِ این فلاتِ حاصلخیز، همواره یکی از بهترین شراب هایِ قرمزِ جهان را تولید میکرده اند. درخت انگوری که شرابِ خُلّار از آن بدست میآید، به قارّه هایِ دیگر رفت تا آنجا که امروزه در این صنعت واژۀ شیراز به ثبتِ قانونی رسیده است. ایرانیان هیچگاه فراموش نکرده که خود کاشف الکُل بوده و خاطرۀ زکریایِ رازی را همواره بسیار گرامی میداشته اند، آن روزها هر چیز جایگاهِ ویژۀ خودش را داشت. در این مراسمِ پایکوبی و شاد خواری، مادر بزرگ ها بسیار هُشیار بودند که کدام لیوان یا استکان ها را باید جداگانه شُست و آب کشید. همینگونه همزیستی نیز در بینِ افرادِ یک فامیل هم آنقدر رایج بود که شگفتیِ هیچکس را بر نمی انگیخت.
سال ها پیش شهیار قنبری، شعری سروده که همراهِ با صدایِ گرمِ فرهاد و آهنگِ زیبائی از اسفندیار منفرد زاده، اثری دلنشین و ماندگار شده است. شاعر از، “بویِ یاسِ جانمازِ تِرمۀ مادر بزرگ” میگوید و “فکرِ قاشق زدنِ یک دخترِ چادر سیاه” از “بویِ گُلِ محّمدی که خشک شده لایِ کتاب” و نیز از”بویِ اسکناسِ تا نخوردۀ لایِ کتاب”
و در پایان اینکه؛ اکنون نیز در این بِزنگاهِ تاریخی، ما برایِ دستیابی به آرمان هایِ ملّی، بیش از هر زمانِ دیگری به بُردباری، عقلِ سلیم و از همه بیشتر به کارِ گروهی نیاز داریم. زمانِ بازگشتِ به ارزش هایِ جبهۀِ ملّیِ مصدّق فرا رسیده است. به هوش باشیم از وی، بُت نسازیم [که خوشبختانه در آن زمینه هیچ کمبودی هم نداریم]. هدفِ غائی، روی آوردن و بازگشت به همان ارزش هائی است که یکبار با آنها، آزادی، حقوقِ شهروندی و شرافتِ انسانی را چشیده و در حافظۀ تاریخیِ خود، ثبت کرده ایم. همۀ تلاشِ دولت هایِ ایران در ۵۹ سالِ گذشته برایِ زدودنِ آن دوران از خاطرۀ ملّت، بی نتیجه بوده و کارهائی نظیرِ ملّی کردن صنعتِ نفت، نیز به گونه ای پاره ای از هویّتِ ما شده است.
همنسلانِ من به خوبی به یاد می آورند که تا نیمه هایِ دهۀ ۱۳۴۰، هر چیزی ” کم و بیش” در جایِ خودش قرار داشت، کشوری بود، دولتی، مذهبی و ملیّتی و الی آخر. سپس در آن دوران بود که واکنشِ طبیعی و قابلِ پیش بینیِ مردم در برابرِ فضایِ بستۀ سیاسیِ حاکمِ پس از فاجعۀ مُردادِ ۱۳۳۲، تبدیل به یک انفجار شد. این انفجار دیوارهایِ آن حیاطِ خلوت و باغچه هائی را که حریمِ شخصیِ مردم بود، فرو ریخت. این باغچه هایِ ”شخصی“ را مردمِ ما طّیِ قرنها برایِ خود و با سلیقۀ خویش ساخته بودند. ایرانیِ مسلمان با گوشه و کنارِ باغچه و نوعِ گیاهانش به خوبی آشنا بود، در آن آرامش داشت و نه احساسِ بیگانگی. آنگاه بود که آن دایه هایِ مهربان تر از مادر از راه رسیدند، دانسته و یا از سرِ نا آگاهی، سببِ نابودیِ دو نسل از جوانانِ ما شدند. کمبود و ترس هایِ ژرفِ درونی خویش را به ما منتقل کرده، از دنیائی گفتند که یا سفید بود و یا سیاه، بدونِ هیچگونه سایه – روشنی. هر پدیدۀ تازه ای، تَرفَندی بود از جهانِ استعمار گر برایِ غرب زده کردن و چپاولِ ما، و بدینگونه بر سرِ هر گُذر، جارچی گُماردند و بر سرِ هر میدانی، نقارّه چی و طَبّالی. حالا دیگر آن باغچه ها و فضاهایِ شخصی از بین رفته بودند، همه سیاست شده بود و شهادت. و ما که لُخت و عُریان، از یکی رانده و از آن دیگری مانده، بر سرِ گُذر، حیران مانده بودیم. تا عاقبت آن شد که دیدیم، نه از تاک، نشان ماند و نه از تاک نشان.
مهرداد رفیعی
بریزبین، استرالیا، اردیبهشت ۱۳۹۱ – آوریل ۲۰۱۲
از: من و گویا