ایستگاه آخر دنیا! بخشی از خاطرات یک زندانی سیاسی سابق کُرد

یکشنبه, 11ام بهمن, 1394
اندازه قلم متن

zendan-Kermashan-765x510

زندان‌های اوین و رجایی ‌شهر به دلایلی همچون وجود زندانیان شناخته شده‌‌ی سیاسی و تمرکز اطلاع‌رسانی نهاد‌های حقوق بشر در خصوص وضعیت این زندان و زندانیان سیاسی، تا حدی برای مردم ایران و حتی جامعه جهانی شناخته شده است؛ اما هستند زندان‌هایی که وضعیت زندانیانش بسی اسفناک‌تر از این زندانهاست و متاسفانه در مورد شرایط وخیم و بحرانی این زندان‌ها برای افکار عمومی و نهاد‌های حقوق بشری بین‌المللی اطلاع‌رسانی آنچنانی انجام نشده است.

یکی از این زندان‌ها، زندان مرکزی کرماشان ( کرمانشاه )، مشهور به زندان دیزل‌آوا ( دیزل‌آباد ) است. نگارنده‌ی این خطور، ریبین رحمانی نزدیک به دو سال در این زندان، به سر برده و از نزدیک در جریان وقایع دلخراشی بوده است. این مهم تاجایی‌ست که حتی حرف زدن در موردش، آن هم با گذشت چندین سال بسی سخت و دشوار است.

هدف از نوشتن این مطلب اشاره‌ای کوتاه بر وضعیت غیرانسانی حاکم بر این زندان و مصائبی که زندانیان سیاسی و حتی عادی زندان کرمانشاه با آن روبه‌رو هستند و لزوم توجه نهاد‌های داخلی و بین‌المللی مدافع حقوق بشر به وضعیت زندان‌های شهرستان‌های دیگر همچون زندان دیزل‌آباد است.

مقدمه

در هواخوری قرنطینه‌ی زندان در حال قدم زدن هستم، ناگهان داد و فریاد از راهرو بلند شده و صدای ضرب و شتم با باتوم و توهین به یک زندانی به گوش می‌رسد. یک زندانی به همراه یک سرباز یگان زندان و نگهبان قرنطینه‌ به هواخوری وارد می‌شوند. از حرفهایشان معلوم است به دستور رئیس زندان این زندانی که از مرخصی برگشته است باید روغن کرچک بخورد و یک بار روده‌اش را تخلیه بکند، چون او مشکوک به حمل چند بسته مواد مخدر بلیعید شده است، او ابتدا امتناع می‌کند ولی با ضرب و شتم به زور دو بطری روغن کرچک به وی خوارنده شد و به میله‌ایی در هواخوری با دست‌بند بسته شد و در هواخوری نیز قفل شد، انگار در آن لحظه هیچ کدام از آنها حضور من در هواخوری را ندیده‌اند، من ماندم، یک زندانی بسته شده به میله و یک سرباز وظیفه‌ی یگان زندان.

می‌خواهم به داخل بند بازگردم ولی در قفل است و راهی نیست تا نگهبان برمیگردد باید منتظر ماند. آرام و آهسته در حال قدم زدن هستم و غرق در فکر، دیوارهای بلند، سیم‌های خاردار، آسمان نیلگون و سکوت سختی فضا را انباشته است.

گوشه‌ی هواخوری روی سکویی می‌نشینم و سرم را به دیوار زمخت هواخوری تکیه می‌دهم و آرام به خواب می‌روم. نمی‌دانم چند دقیقه، چند ساعت یا چند سال گذشت با سر و صدای زندان بیدار می‌شوم. چشمانم را که باز می‌کنم، چندش‌آورترین و اسفناک‌ترین صحنه زندگیم در مقابل خود می‌بینم. زندانی دو بسته‌ی مواد مخدری که بلعیده بود بعد از تخلیه در مدفوع خویش دوباره از مدفوع خویش برداشته و بلعیده و سرباز هم با باتوم مشغول ضربه زدن به سر و دست زندانی است، سر و صورت زندانی به مدفوعش آغشته شده و ناله‌های ضربات باتوم صحنه‌های دلخراشی را در مقابلم ظاهر می‌کند. در هواخوری باز شد و چند کارمند دیگر زندان به هواخوری آمدند و ضربات باتوم بیشتر و بیشتر می‌شود، الان چهار نفر با باتوم به سر و سینه ی زندان ضربه می‌زنند. شدت ضربات به قدری سنگین است که زندانی دو بسته بلعیده شده را به همراه خون بالا می‌اورد. کاشفان بر جسم خونین زندانی فریاد پیروزی سر دادند و بسته‌ها به همراه صورت جلسه فوری به دفتر ریس زندان ارسال می‌شود. بسته‌هایی که برای کاشفان تشویق کاری به همراه داشته و برای زندانی حکم حبس ابد.

شاید آن موقع جوابی برای جواب سوال چرای خویش پیدا نکردم ولی بعد از دو سال زندان و تجربه کردن شرایط خیلی سخت حقیقتی برایم آشکار شد و آن این بود که حاکمیت با اجرای سیاستهای تبعیض‌آمیز و عامدانه خویش وضعیت کرمانشاه را به جایی رسانده که هر روز چنین صحنه‌های دهشتناکی تکرار می‌شود و مسولیت فعالین مدنی و سیاسی برای تغییر وضعیت که به باتلاقی شباهت دارد بیش از گذشته احساس می‌شود، همه ما نسبت به چنین وضعیتی مسولیت وجدانی و اخلاقی داریم.

خاطرات

پس از گذراندن نزدیک به ۴۵ روز در سلول انفرادی بازداشتگاه اداره‌ی اطلاعات کرمانشاه مشهور به بازداشتگاه امنیتی میدان نفت، فردای عید قربان سال ۸۵ به زندان مرکزی کرمانشاه منتقل شدم. بعد از اتمام مراحل اداری پذیرش در اتاق انتظار این زندان، همراه چندین زندانی دیگر منتظر انتقال به قرنطینه زندان بودیم. هر کس در مورد اتهامش سخن می‌گفت. یکی از زندانیان که از خالکوبی‌هایش معلوم بود از زندانیان سابقه‌دار است، بعد از اینکه فهمید من اتهام سیاسی دارم، با تبسمی بر لب، جمله‌هایی بر زبان آورد که نشان از تجربیات چندین ساله‌ی این زندانی بود؛ با وجود گذشت چندین سال از آزادی‌ام اما هر بار با شنیدن نام “دیزل آباد ” این جمله دوباره به ذهنم خطور می‌کند، ” اینجا ایستگاه آخر دنیاست”. دو سال حبس در این زندان، مفهوم ” ایستگاه آخر دنیا” را برایم روشن کرد، لمس کردن این واقعیت از نزدیک برای افرادی هم چون من که سابقه‌ی فعالیت‌های اطلاع‌رسانی داشتم، مسئولیتی بس دشوار بود تا بعد از آزادی برای جلب افکار عمومی و نهادهای بین‌المللی به وضعیت غیرانسانی زندان، اطلاع‌رسانی انجام بدهم.

طبق آمار‌هایی که روزانه در حال تغییرند، تعداد زندانیان این زندان همیشه بین ۲ تا ۳ هزار نفر در نوسان است. این زندان دارای ۹ بند است که اصطلاحاً به آن مشاوره می‌گویند. به دلیل حجم بالای ورود مواد مخدر، ملاقات حضوری در این زندان بسیاری از مواقع ممنوع اعلام می‌شود. بیشتر ملاقات‌ها به صورت کابینی و تحت کنترل شدید حفاظت زندان قرار دارد.

آمار محکومین به اعدام در این زندان حداقل ۵۰۰ تن است که دارای محکومیت قطعی می‌باشند و هر لحظه احتمال اجرای حکم آن‌ها وجود دارد. درصد بیشتر محکومین به اعدام به جرائم مواد مخدر، قتل عمد و تجاوز به عنف مربوط می‌شوند. بیشتر اعدام‌های این زندان در روز چهارشنبه و دوشنبه ساعت ۵ صبح انجام می‌گیرد و همیشه قبل از ساعتِ چهارِ روزِ قبل، تلفن‌های این زندان قطع می‌شود. زندانی محکوم به اعدام به بند ۹ (بند ادب) منتقل و سحرگاه روز بعد به محل اجرای حکم اعدام در بخش انگشت نگاری برده می‌شود و حکم در آنجا با حضور مسئولین زندان و قضات اجرای احکام به مرحله اجرا درمی‌آید.

بر طبق ضوابط این زندان، زندانیان تازه‌وارد ابتدا به مدت ده روز به قرنطینه‌ی این زندان منتقل می‌شوند و زندانیان جوان نیز به قرنطینه جوانان انتقال می‌یابند. بعد از این مدت زندانیان به مشاور (بند) ۳ منتقل شده و از آنجا هم بعد از نزدیک به دو ماه بر طبق رفتار زندانیان به بند‌های دیگر فرستاده می‌شوند. در این مدت اصل تفکیک جرائم به اجرا در نمی‌آید و همه زندانیان اعم از سیاسی و غیر سیاسی و جرائم خطرناک با هم نگهداری می‌شوند.

مشاور ۸ این زندان بیشتر مربوط به جرائم مواد مخدر و مصرف‌کنندگان متادون است و به گفته‌ی یکی از کارمندان بهداری این زندان به دلیل آمار بالای تزریق مواد و ارتباطات جنسی، تعداد زیادی از این زندانیان به هپاتیت و ایدز مبتلا هستند. بعضی مواقع هم در جهت تنبیه این زندانیان مدتی آن‌ها را به بند‌های دیگر تبعید می‌کنند و علی رغم خطرناک بودن این زندانیان، مسئولین نسبت به وجود چنین زندانیانی در بند‌های دیگر بی‌تفاوت هستند.

در طول دو سالی که من در این زندان بودم حداقل ۶۰ زندانی اعدام شدند و پس از آزادی متوجه شدم غیر از چندین مورد هیچ خبری در مورد اعدام این افراد منتشر نشده‌ است. اسامی تعدادی از آن‌ها بعدا توسط من در اختیار خبرگزاری هرانا قرار گرفت و منتشر شد. (جلال بهرامی، الهیار ملکی، علیرضا محمد‌پور، اکبر شریفی و مظفر مظفریان)

در جهت اعمال فشار بر زندانیان سیاسی این زندان بر طبق برنامه از پیش تعیین‌شده در داخل بند‌های مختلف زندان پراکنده می‌شوند تا نتوانند به صورت گروهی روابط صمیمی با هم داشته باشند و بر زندانیان عادی این زندان تاثیر بگذارند.

زندانیان سیاسی که شمار آن‌ها نزدیک به ۳۰ تن می‌رسد، همواره از سوی حفاظت اطلاعات زندان تحت فشار هستند و به صورت مداوم از سوی این نهاد مورد تهدید قرار می‌گیرند. این زندانیان از حق داشتن کتاب‌های غیر از کتابخانه زندان محروم هستند و خانواده آن‌ها نمی‌توانند کتاب‌های منتشر شده قانونی داخل ایران را نیز برای آن‌ها به داخل زندان بفرستند.

بعد از انتقالم از بازداشتگاه میدان نفت به زندان دیزل‌آباد کرمانشاه، بر طبق قوانین این زندان باید به قرنطینه جوانان منتقل می‌شدم ولی بعد از مراجعه ما به این بخش مسئول مربوطه با این ادعا که “زندانیان سیاسی مغز جوانان را شستشو می‌دهند” مرا به مشاور (بند) ۳ زندان منتقل کردند. از آنجا هم به اتاق ۲۳ که سارقان سابقه‌دار در آن نگهداری می‌شدند، انتقال یافتم. یکی از اولین برخورد‌هایی که هر زندانی سیاسی در زندان از آن متاثر می‌شود، بی‌عدالتی‌ای است که از سوی دیگر زندانیان در حق او صورت می‌گیرد. به دلیل آمار بالای زندانیان خطرناک در دیزل آباد، کارمندان این زندان مدیریت داخل بند‌ها را به زندانیان قلدر و سابقه‌دار سپرده‌اند، زندانیانی که خود از عاملان فروش و پخش مواد مخدر در زندان هستند، مافیایی که اگر ریشه‌اش را پیگیری کنی به یکی از مسئولین زندان برمی‌گردد. این زندانیان برای اینکه در کار مافیایی خود دچار مشکل نشوند، با حفاظت این زندان در جهت فشار و اذیت و آزار زندانیان سیاسی همکاری دارند.

شب اول زندان را در اتاقی که مساحت تقریبی آن تقریبا ۲ در ۳ بود، با سیزده زندانی دیگر گذراندم. ۹ نفر روی تخت و بقیه هم کف خواب با یک پتو. در حالی که چندین زندانی سابقه‌دار این اتاق هر یک چندین پتو داشتند باید من تازه وارد، یک پتو کثیف و پر از شپش برای در امان ماندن از سرمای دی ماه استفاده می‌کردم. زمانی هم که از این وضعیت به مسئول اتاق اعتراض کردم، با قاشقی که یک سمتش تیز شده بود و به قول خودش با آن می‌توانست سر گاو پیر را ببرد، گلویم را فشار داد و گفت: «جوجه سیاسی، اینجا دیزل‌آباد است نه زندان اوین، اینجا ایستگاه آخر دنیاست»!

انجام چنین حرکاتی از کسی که خودش هم دربند و زندانی بود، برای کسانی مثل من، از شکنجه‌های بازجو‌های اطلاعاتی هم سخت‌تر بود. شاید به همین خاطر بود که زمانی که بعد از یک سال جهت پرونده‌سازی دوباره به بازداشتگاه اداره‌ی اطلاعات منتقل شدم به آن‌ها گفتم که حاضر هستم یک سال مانده‌ی حبسم را در سلول‌های انفرادی تحمل کنم و به زندان برنگردم. چرا که به هر حال تحمل کردن خودم در انفرادی از تحمل کردن چنین افرادی در زندان، راحت‌تر بود.

روز دوم بعد از اطلاع رئیس زندان، مرا به اتاق قلب بهداری این زندان منتقل کردند. در این اتاق چهار نفر از زندانیان سازمان القاعده که تبعه‌ی عراق و مصر بودند، نگهداری می‌شدند. بهداری این زندان دو طبقه بود، طبقه اتاق‌هایی جهت آزمایش و معاینه بیماران و بخش دیگری در حیاط که بدان ایزوله می‌گفتند و طبقه دوم شامل اتاق عمل، بخش بستری و بخش قلب.

بدلیل وجود تعداد زیادی از بیماران هپاتیتی و ایدزی باید از خود مراقبت می‌کردیم. شب‌های اول هم داد و بیداد یک زندانی در اتاق ایزوله آرامش را از ما گرفته بود و نمی‌توانستیم استراحت کنیم. بعداً برایمان مشخص شد که این زندانی، یکی از اسرای جنگ بوده که بعد از آزادی و اطلاع از ازدواج همسرش با برادرش اقدام به قتل آن‌ها کرده و سپس خودش را به کلانتری محل معرفی می‌کند. این زندانی که همه او رو سرهنگ صدا می‌کردند، بعد از یک سال در این زندان دیوانه شده بود و هرازگاهی که تعادل روانی‌اش بهم می‌خورد، به بخش ایزوله منتقل می‌شد.

بخش ایزوله دارای چندین اتاق بود و هواخوری نداشت و زندانیان مبتلا به ایدز و هپاتیت و زندانیانی که تعادل روانی نداشتند، به این بخش منتقل می‌کردند. چندین زندانی که به دلیل مشکلات زیاد دچار ناراحتی روحی و روانی بودند به این بخش منتقل شدند و در همین بخش از طریق دیگر زندانیان به هپاتیت مبتلا شده بودند.

یکی از روزی‌های دی ماه زمستان سال ۸۵، یکی از زندانیان زندان بازپروری شهر کرمانشاه، که به دلیل ابتلا به هپاتیت روز‌های آخر عمرش را سپری می‌کرد؛ به بخش ایزوله منتقل کردند و بعد از ۱۵ روز زمانی هم که مرد، سربازان جنازه‌اش را تا صبح بر روی برف حیاط بهداری رها کرده و پس از آن تحویل خانواده‌اش دادند. دیدن صحنه‌ی جنازه‌ی جوانی که به دلایل نامعلومی در دام اعتیاد و بیماری افتاده و روی زمین‌‌ رها شده بود، دل و وجدان هر کسی را به لرزه در می‌‌آورد. با خود فکر می‌کردم شاید این جوان هم زمانی برای خود شخصیتی داشته و مشکلات زندگی وی را به اینجا کشیده است، چرا باید با وی چنین رفتاری شود، ر‌هایش کردند تا بمیرد، موقعی هم که مرد ایچنین غیرانسانی با جنازه‌اش رفتار می‌کنند.

در مدت چهل روزی که در این بهداری بودم، به دلیل اینکه غذای زندان از سوی یکی از این زندانیان بیمار تقسیم می‌شد، از ترس ابتلا به بیماری‌‌های عفونی، تنها مجبور به مصرف کنسرو ماهی و بادمجان بودم و روز‌هایی هم که فروشگاه داخل بند‌های زندان بسته ‌بود، باید گرسنه می‌ماندم. در این مدت تنها یک بار آن هم با هماهنگی حفاظت زندان توانستم به صورت کابینی با خانواده‌ام ملاقات کنم. به دلیل شنود مکالمات کابینی، در میان صحبت‌ با خانواده‌ام از من خواسته شد که به فارسی حرف بزنم چون آن‌ها قادر به فهم زبان کردی نیستند. عجب شکنجه‌گاهیست که آن‌ها می‌خواستند از حق صحبت کردن به زبان مادری خودم هم بگذرم؛ بله اینجا ایستگاه آخر دنیاست.

بعد از چهل روز و در تاریخ ۱۷ بهمن‌ماه، از زندان به بازداشتگاه ستاد خبری اداره‌ی اطلاعات سنندج منتقل شدم و از آنجا هم بعد از نزدیک به یک ماه دوباره به زندان دیزل‌آباد بازگشتم. بعد از انتقال دوباره به زندان، مسئول پذیرش این زندان نامه بازگشت اداره‌‌‌ی اطلاعات سنندج را کافی ندانست و به ماموران اداره‌ی اطلاعات اعلام کرد که بایستی نامه‌ی دادستان دالاهو جهت رجعت دوباره‌ی من به زندان روی پرونده وجود داشته باشد. به جهت اینکه محل بازداشت من شهرستان دالاهو بود، بار دیگر به دادگاه این شهر برده شدم. به دلیل شلوغی جاده، در زمان ساعات اداری به دادگاه نرسیدیم و هنگام مراجعه، متوجه تعطیلی دادگاه شدیم. از طریق یکی از سربازان با رئیس دادگستری تماس گرفته شد تا در جریان حضور من قرار بگیرد. شهبازی رئیس دادگاه اعلام کرد که با بهرامیان دادستان تماس خواهد گرفت. ماموران اداره‌ی اطلاعات من را به داخل ساختمان دادگاه منتقل کرده و به یک میله داخل سالن انتظار این دادگاه بسته و با هماهنگی سربازان نگهبان دادگاه درهای ساختمان را به روی من قفل کردند. آن‌ها از سربازان خواستند از پشت شیشه‌ی در ورودی ساختمان مواظب حرکات من باشند. خودشان هم به دلیل خاموش بودن موبایل دادستان به منزل وی در داخل شهر مراجعه کردند. نزدیک به یک ساعت بدون آب علی‌رغم نیاز شدید به دستشویی در این سالن بسته شده بودم و نمی‌توانستم حرکت بکنم و سربازان هم حق نزدیک شدن به من را نداشتند. عاقبت بهرامیان دادستان دالاهو به همراه ماموران اطلاعاتی به دادگاه آمد. بعد از باز کردن دستبند به داخل اتاق دادستان رفتیم، هنوز روی صندلی ننشسته بودم که با صدای بلند گفت: “رحمانی، من مثل بچه‌های اداره‌ی اطلاعات نیستم، من از آن ها تیزتر هستم. تو می‌خواستی با گرفتن فیلم و تحقیق در مورد اعتیاد و ایدز و انتشار آن، چهره‌ی مقدس جمهوری اسلامی را مخدوش کنی و قصد داشتی جمهوری اسلامی را مسبب این معضلات نشان بدهی.”

ماموران اداره‌ی اطلاعات که شاهد حرکات غیرمعمولی دادستان شده بودند، همدیگر را نگاه کرده و لبخند ریزی می‌زدند. بهرامیان بعد از چندین پرسش در حالی که کیفرخواست را تنظیم می‌کرد از من پرسید” دوست داری چند سال بهت زندان بدهم. دو سال خوبه، سه سال چی؟ نه ولی برای اینکه بار دیگر دنبال فعالیت‌های سیاسی نری پنج سال بهت می‌دهم تا بری زندان دیزل‌آباد درس عبرت بگیری.” و در آخر گفت ” اصلا شما اهل سنت‌ها چشم دیدن یک نظام شیعه را در جهان ندارید و همیشه سعی در براندازی این نظام داشته‌اید.” بعد از اتمام جلسه دادگاه در ساعت ۸ شب دوباره به سمت کرمانشاه و زندان دیزل‌آباد حرکت کردیم. در مسیر کرمانشاه یکی از ماموران به راننده گفت “حاجی این قاضی ما هم که یک تخته کم داشت.” راننده هم در جوابش گفت “از حرکات و صحبت‌هاش معلوم بود اصلا قاطیه. “

ساعات ۱۱ شب به درب ورودی زندان رسیدیم. بعد از تحویل من به واحد پذیریش، مسئول مربوطه با رئیس زندان تلفنی تماس گرفت و اعلام کرد که مرا از اداره‌ی اطلاعات به زندان برگردانده‌اند. فرزادی رئیس زندان نیز دستور داد که من را به بند ۹ (بند ادب) منتقل کنند.
به دستور مسئول کشیکِ شب زندان، همراه یک سرباز به سمت بند ۹ حرکت کردیم، در راه سرباز وظیفه که اهل جوانرود بود در مورد اتهامم از من سوال کرد، بعد از اینکه فهمید زندانی سیاسی هستم با تعجب از من سوال کرد “اعدامی هستی؟” من هم با شوخی گفتم: “اعدامی چیه بابا! من هنوز حکم نگرفتم.” با ابراز تعجب گفت “پس چرا گفتند باید به بند ۹ منتقل بشوی؟” من هم که تا آن شب در مورد بند ۹ اطلاعات خاصی نداشتم، گفتم: “مگه بند ۹ چطور بندی هست؟” وی هم گفت “بند ۹ برای نگهداری زندانیان جرائم خطرناک و زندانیان محکوم به اعدام در روز قبل از اجرای حکم است هم‌چنین برای تنبیه زندانیان متخلف، آن ‌ها را به این بند منتقل می‌کنند.” بعد هم از روی دلسوزی به من سفارش کرد که باید مواظب خودم باشم چون زندانیان بسیار خطرناکی در این بند نگهداری می‌شوند.

در بند ۹ که در واقع یک اتاق بزگ با مساحت تقریبا ۵ در ۴ بود، با یک دستشویی در داخل و بدون هواخوری، نزدیک به ۱۱ زندانی نگهداری می‌شد. زندانیان این بند از حق تلفن و ملاقات محروم بودند. بعد از انتقالم به این بند متوجه شدم، که بیشتر این زندانیان به علت درگیری با مامورین، تجاوز به زندانیان جوان، حمل و پخش مواد مخدر در زندان، جهت تنبیه به این بند منتقل شده‌اند. هدف رئیس زندان از انتقالم به این بند ترساندنم و هشدار غیرمستقیم ـ‌که باید مواظب عملکردم در آینده باشم‌ـ بود. شاید یکی از سخت‌ترین شکنجه‌هایی که علیه یک زندانی سیاسی اعمال می‌شود این است که به اجبار در کنار زندانیان مصرف کننده مواد مخدر و خطرناک محبوس و از نزدیک شاهد رفتار غیرانسانی آن‌ها باشد و اختیاری نیز برای جلوگیری از این موارد نداشته باشد. حضور در اتاقی که زندانی با بهره‌گیری از زور و مواد مخدری که در اختیار دارد در جلوی چشم دیگر زندانیان به زندانی جوانی تجاوز می‌کرد و مصرف مواد مخدر از سوی تمام افرادی که در یک اتاق با هم محبوس هستید، بسی دردناک و شکنجه‌یست که روح و روانت را به شدت تحت فشار قرار می‌دهد و حس انتقام‌جویی از افرادی که تو را در چنین شرایط سختی قرار داده‌اند، فکر و ذهنت را مشغول می‌کند. تنها عکس العمل من در این زمان می‌توانست این باشد که از آن‌ها دوری گزینم. یک بار خواستم با یکی از نگهبانان در این مورد حرف بزنم، اما در کمال ناباوری متوجه شدم، آن نگهبان که کارمند رسمی زندان بود خود در قبال پول، سیگار و مواد این زندانیان را تامین می‌نماید.

چند روز بعد یک زندانی دیگر را که اقدام به اعتصاب غذا کرده بود، به این بند منتقل کردند. وحشتناک بود، این زندانی جوان به دلیل اذیت و آزارش از سوی زندانیان سابقه‌دار اقدام به دوختن لب، پلک‌های چشم و بستن گوشش کرده بود. در واقع حفاظت و رئیس زندان به جای گوش کردن به درخواست این زندانی وی را به بند ۹ منتقل کرده بودند. گویا در این زندان هیچ گوش شنوایی وجود نداشت و زندانی باید ذره ذره می‌سوخت و می‌ساخت.

زندانی دیگری به نام فرشاد که از شدت خماری اقدام به خودزنی در حمام به صورت بریدن شکمش تا پاره کردن روده کرده بود و به دلیل شدت خونریزی بیهوش شده و به بیمارستان خارج از زندان منتقل شده بود، به دستور مسئولین زندان پس از به هوش آمدن و انجام عمل جراحی، با پابند و دست بند به بند ۹ منتقل شد. این زندانی در حالی به این بند منتقل شد که هنوز در وضعیت بسیار بدی قرار داشت و بعد از انتقالش نیز جلوی درب ورودی این بند به شدت از سوی یکی از نیرو‌های گارد ویژه زندان مورد ضرب و شتم قرار گرفت. با مراجعه‌ی یکی از افسر‌های شیفت شبانه‌‌ی زندان به بند از وی درخواست کردیم که وی را حداقل به بهداری داخل زندان منتقل کنند، اما وی گفت: “این حیوان باید توی بند ۹ باشد تا مثل سگ جان بدهد.”

یکی از زندانیان به نام مجتبی هم که در حین اعزام به دادگاه شهرستان اقدام به فرار کرده بود بعد از دستگیری مجدد توسط نیرو‌های یگان ویژه‌ی زندان، مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت بطوریکه دست وی دچار شکستگی شدید شد و به دلیل ضربات شدید وی قادر به راه رفتن نبود. مسئولین زندان پس از اینکه فهمیدند این زندانی تصمیم به شکایت از مسئولین زندان را دارد، به مدت چند ماه تا بهبودی کامل و ناپدید شدن بقایای ضرب و شتم وی را به این بند منتقل کردند و در این مدت وی را از ملاقات و تلفن نیز محروم کردند.

بعدها و در سال ۸۷ و پس از نامگذاری این بند به بند ادب، طبق گفته‌های یکی از زندانیان گارد ویژه‌ی زندان روزی یک بار با تشکیل تونلی در جلوی این بند، زندانیان را مجبور به حرکت از داخل این تونل می‌کردند و نیرو‌های گارد نیز با باتوم و مشت و لگد، اقدام به ضرب و شتم شدید زندانیان می‌نمودند و توجیه این رفتار غیرانسانی از سوی مسئولین زندان ادب کردن زندانیان متخلف بود.

بله اینجا دیزل آباد است، ایستگاه آخر دنیا!

در راستای اعمال فشار بیشتر این بار در تاریخ ۱۴ اسفندماه، از بند ۹ به قرنطینه زندان منتقل شدم و نزدیک به یک سال و نیم و تا زمان آزادی، در قرنطینه‌ی زندان دیزل‌آباد تحمل حبس کردم. در حالی که طبق قوانین و ضوابط زندان هر زندانی به محض ورود به زندان به مدت حداکثر ۱۰ روز در بخش قرنطینه نگهداری می‌شود و پس از آن بایستی به بند‌های اصلی داخل زندان منتقل گردد.

قرنطینه به دلیل اینکه محلی موقت برای نگهداری زندانیان است، فاقد هر گونه امکانات اولیه است و غیر از یک هواخوری کوچک و فروشگاه، امکانات دیگری نداشت. در زندان دیزل‌آباد تمام روزنامه‌‌های اصلاح‌طلب از سال ۸۴ با سر کار آمدن احمدی‌نژاد ممنوع شد و غیره از روزنامه‌های ایران، کیهان، اطلاعات و همشهری هیچ روزنامه‌ی دیگری در این زندان در اختیار زندانیان قرار نمی‌گرفت. من هم در طول مدت دو سالی که در زندان بودم تنها سه ماه آن هم با اعتراض و نامه نگاری زیاد توانستم حق اشتراک روزنامه ایران و همشهری را بگیرم. یک بار هم بعد از درخواست فراوان با تحویل کتاب آموزش زبان انگلیسی از طریق خانواده‌ام در زمان ملاقات موافقت کردند، ولی به محض دریافت کتاب‌ها حفاظت زندان این کتاب‌ها را به اداره‌ی اطلاعات فرستاد تا بررسی شود که آیا امکان در اختیار گذاشتن آن برای من وجود دارد یا نه، یک ماه قبل از آزادی، این کتاب‌ها بعد از بررسی چند ماهه، در اختیار من گذاشته شد.

در تاریخ ۱۵ اسفندماه و یک روز بعد از انتقالم به قرنطینه، از سوی اجرای احکام زندان جهت مراجعه به دادگاه اسلام آباد غرب فراخوانده شدم. همراه سرباز اجرای احکام به بخش درب وردی زندان رفته و از آنجا تحویل یک افسر وظیفه نیروی انتظامی داده شدم. افسر وظیفه ابتدا از من خواست هزینه رفت و آمد به دادگاه را از دفترچه حساب خود برداشت کرده و با خود ببرم. در کمال تعجب با هماهنگی افسر پذیرش زندان، دفترچه‌ی حساب من را به بانک فرستاده و هزینه‌ی کرایه‌ی ماشین و صرف نهار دو نفر را بدون اینکه من رضایتی داشته باشم، از من گرفتند.

بعد هم از مقابل زندان یک تاکسی کرایه کرده و به سمت دادگاه اسلام‌آباد غرب حرکت کردیم. بعد از رسیدن به دادگاه، به شعبه‌ی یک دادگاه انقلاب به ریاست قاضی محمودیان رفته و از آنجا توسط منشی وی جهت برگزاری جلسه وقت تعیین گردید. بعد از اینکه یکی از هم‌بندهای من از زندان با خانواده‌ام تماس گرفته بود پدر و مادر من نیز، خود را فوری به دادگاه انقلاب رسانده و توانستند مرا ملاقات کنند. بعد از نیم ساعت و حضور نماینده‌ی ادره‌ی اطلاعات جلسه دادگاه شروع شد.

قاضی محمودیان بعد از مطالعه‌ی پرونده، در حالی که با بی‌احترامی پدر و مادرم را از جلسه بیرون کرد، با نیش‌خندی گفت: “من آرزو داشتم پسرم در این دانشگاه و رشته‎ایی که تو درس خواندی، قبول شود، حالا تو آمدی علیه جمهوری اسلامی فعالیت سیاسی می‌‎کنی؟”

وی که به شدت عصبانی شده بود گفت که اعدامت می‌کنم تا درس عبرتی بشوی برای افرادی مثل خودت. سربازی که مرا به او دستبند زده بودند بعد از شنیدن این حرف‌ها دچار لرزش بدنی شدیدی شد، لرزش دست و پای سرباز را با توجه به اینکه به دستمان، دستبند زده بودند به خوبی احساس می‌کردم. محمودیان که قصد داشت مقابل نماینده‌ی اداره‌ی اطلاعات اسلام آباد غرب خودی نشان دهد، گفت: “حالا ۵ سال زندان برایت صادر می‌کنم تا در زندان دیزل‌آباد معنی اقدام علیه امنیت جمهوری اسلامی را درک کنی.”

هنگامی که قاضی از من خواست آخرین دفاع را به صورت کتبی روی برگه بنویسم؛ من تنها نوشتم، “هر کاری کردم برای دفاع و آسایش مردم بوده و از همه چیز خود گذشته‌ام که برای آن‌ها مفید باشم و اتهام اقدام علیه امنیت ملی را قبول ندارم.”

در پایان جلسه در زمان خروج از اتاق صدایم کرد و گفت “اگر به حکم من اعتراض کنی، پدرت را در می‌آورم!”

این شرح جلسه‌یی ست که در ۱۵ دقیقه برگزار شد و به جای بررسی پرونده، بیشتر صرف تهدید و توهین از سوی قاضی به من شد!
در قرنطینه‌‌ی زندان به دلیل وجود آمار بالای زندانیان تازه وارد و درصد بالای اعتیاد این افراد به مواد مخدر، روزانه شاهد خودزنی، درگیری شدید و پرخاشگری این افراد مبتلا به اعتیاد، بودم. متاسفانه مسئولین زندان نسبت به وجود بیمار‌یهای خطرناکی همچون هپاتیت و ایدز و افراد متهم به قتل عمد قانون تفکیک جرائم را به اجرا در نمی‌آورند. در بین این زندانیان افرادی بودند که به دلیل خماری و مشکلات روانی اقدام به تهدید و ضرب و شتم دیگر زندانیان می‌کردند. چندین بار شاهد آن بودم زندانیان از سوی تعدادی از این افراد که حتی دارای کارت رسمی بیماری ایدز و هپاتیت بودند، تهدید می‌شدند که باید به آن‌ها کمک مالی کنند و در غیر این صورت با چاقوی آغشته به خون، آن‌ها را هم ایدزی خواهند کرد. و بدین ترتیب گویا این افراد از زندانیان دیگر باج ایدزی بودن خودشان را می‌گرفتند.

بله اینجا دیزل آباد است، ایستگاه آخر دنیا.

۲۰ اردیبهشت ماه سال ۸۶ حکم ۵ سال زندانم در دادگاه بدوی به ۲ سال کاهش پیدا کرد. اما متاسفانه در مدت دو سال زندان دو بار دیگر جهت پرونده‌سازی به ستاد خبری اداره‌ی اطلاعات و بازداشتگاه میدان نفت منتقل شدم. ۲۲ تیرماه به مدت یک ماه و ۲۵ آبان ماه نزدیک به ۳ ماه در سلول‌های انفرادی بازداشتگاه وزارت اطلاعات به سر برده و تحت شکنجه‌های روحی و فیزیکی جهت پرونده‌سازی جدید قرار گرفتم. به دلیل فشارهای شدید بازجوهای اطلاعاتی در شب غدیر خم، در بازداشتگاه اطلاعات، اقدام به خودکشی از طریق خرده شیشه‌های لامپ داخل سلول کردم. ۱۸ دی ماه از سوی ماموران اداره‌ی اطلاعات به پزشکی قانونی منتقل شدم و در کمال ناباوری جنازه یکی از دوستان قدیمی‌ام (که از اعضای پژاک بود) را در سردخانه دیدم. او توسط نیروهای سپاه پاسداران در محور کامیاران به روانسر همراه خواهر و خواهرزاده‌ی خردسالش هدف تیراندازی قرار می‌گیرد و در مقابل چشمان خواهرش توسط این نیرو‌ها تیر خلاصی به وی زده شده و به صورت غیر انسانی اقدام به بی‌احترامی به جنازه‌ی وی کرده بودند. جنازه‌ی وی از سمت ناف به پایین به دلیل اصابت ده‌ها گلوله تماما تکه تکه شده بود و روی شکم وی نیز آثار چندین گلوله وجود داشت. به راستی که مشاهده‌ی جسد یکی از دوستان قدیمی و بی‌احترامی به جنازه‌ی بی‌جان وی، شکنجه‌یی بس دشوار و سخت بود.

زندانیان سیاسی داخل بند، به دلیل تهدید زندانیان از معاشرت با آن‌ها، در انزوای شدیدی قرار دارند. حفاظت به تعدادی از زندانیان مخبر، در جهت زیر نظر گرفتن زندانیان سیاسی امتیازات ویژه منجمله سیگار، مرخصی و تلفن ارائه می‌دهد و بدین دلیل هر گونه بحث سیاسی در اتاق زندانیان سیاسی با احضار و تهدید آن‌ها از سوی حفاظت صورت می‌‎پذیرد. گزارش عملکرد زندانیان سیاسی از سوی حفاظت به اداره‌ی اطلاعات ارسال می‌‎شود و این اداره نیز با توجه به رفتار زندانیان در قبال درخواست مرخصی آن‌ها تصمیم‌گیری می‌کند.

با وجود ده‌ها زندانی حبس ابدی جرائم مواد مخدر، که از حق مرخصی استفاده می‌‎کنند، اداره‌ی اطلاعات و مسئولین زندان مرخصی برای زندانی را امتیاز دانسته و با عدم اعطای این امتیاز به زندانیان سیاسی در بسیاری از اوقات، سعی در تضعیف روحیه‌ی ایشان دارند. یک زندانی سیاسی که به اتهام تبلیغ علیه نظام به ۶ ماه زندان محکوم شده است، باید برای گرفتن مرخصی، از هفت خوان رستم عبور کرده و در آخر هم دادستان جوابش را منوط به موافقت اداره‌ی اطلاعات اعلام می‌‎کند. روندی که احتمالا سال‌ها طول می‌‎کشد. اما زندانیان حبس ابدی جرائم مواد مخدر، به راحتی بعد از مدتی از سپری کردن حبس به مرخصی می‌‎روند.

انزوای شدید زندانیان سیاسی و هم چنین صدور احکام سنگین برای آن ها سبب می‎شود ناخواسته جهت گذراندن اوقات روزانه، از طریق زندانیان سابقه‎دار به مصرف مواد مخدر روی بیاورند. یک روز که در هواخوری مشغول قدم زدن بودم، یکی از کارمندان حفاظت زندان مرا صدا کرد و یک زندانی که با دست بند به درِ هواخوری بسته شده بود را نشانم داد و گفت: “این پیمان خنجری زندانی سیاسی‌ای است که در زندان به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده و الان هم بسته‌ی چند گرمی تریاک بلعیده تا بتواند آن ها را در بند‌های دیگر به فروش برساند. عاقبت زندانیان سیاسی در دیزل آباد همین است. بلایی سرش آوردیم که اینقدر سر به زیر شده و مشغول مصرف مواد مخدر است. او هم در روزهای اول آرمان‌هایی را در سر خودش می پروراند و چندین بار همراه دیگر زندانیان سیاسی اقدام به اغتشاش در زندان کرده بودند.” وی این گفته ها را با افتخار بیان می کرد ،گویی وی بوی از انسانیت نبرده است. (پیمان خنجری بعدا سال ۸۸ به دلیل بیماری و مصرف مواد مخدر در زندان درگذشت. قابل ذکر است خانواده ی وی نیز به سبب فعالیت سیاسی به منطقه دوری تبعید شده بودند.)

بیش از کارمندان خود زندان، این دیگر زندانیان هستند که زندانیان سیاسی را مورد اذیت و آزار قرار می‌دهند. به یاد می‌آورم زمانی که در بازداشتگاه اداره‌ی اطلاعات کرمانشاه بودم؛ بازجو از من در مورد تجاوز به زندانیان جوان سوال می‌کرد و می‌پرسید آیا قضیه‌ی زیر تختی هنوز آنجا وجود دارد (زیر تختی اصطلاحی است که زندانیان برای تجاوز به زندانیان در زیر تخت، از آن استفاده می‌کنند) البته بازجو این گفته‌ها را به عنوان یک تهدید مورد استفاده قرار می‌داد.

زمستان سال ۸۶ دانشجویی به نام علی. س که به دلیل تصادف و قتل غیرعمد به زندان افتاده بود، به قرنطینه منتقل شد. متاسفانه به دلیل اعتیاد، خانواده‌ی وی تمایلی برای آزادی‌اش از زندان نداشتند و احساس می‌کردند که در شرایط سخت زندان می‌تواند مصرف مواد مخدر را ترک کند. این زندانی به دلیل مصرف کراک اوایل تحت فشار شدید جسمی و روانی قرار داشت. وی توانست بعد از چند ماه کاملا مصرف مواد را ترک نماید اما بعد از دو ماه و اینبار به دلیل فشار‌های روحی ناشی از شرایط زندان و به دلیل وجود تریاک در زندان به مصرف دوباره‌ی مواد روی آورد.

یکی از روز‌ها متوجه افسردگی شدیدی در وی شدم و تصمیم گرفتم با او حرف بزنم تا شاید بتوانم به کمکی کرده باشم ولی او اعلام کرد، دیگر از این زندگی خسته شده است. احساس می‌کردم کمک به چنین کسانی برای بازگشت به زندگی عادی در جامعه بهترین مبارزه در زندان است. روزانه از دور، وی را تحت نظر داشتم، روزی در زمان صرف نهار که همه‌ی زندانیان را به سالن غذاخوری می‌بردند من به هواخوری رفته بودم (من بعضی روز‌ها به دلیل نارحتی گوارشی غذا نمی‌خوردم) و بعد از چند دقیقه قدم زدن خسته شده و به داخل برگشتم، در کمال ناباوری مشاهده کردم که علی خودش را با طناب کوچکی در چارچوب در، آویزان کرده و اقدام به خودکشی می‌‎کند فوری خودم را به او رسانده و وی را گرفتم. علی که هنوز رمقی در جانش مانده بود، با دست به سینه‌ام کوبید تا وی را‌‌ رها کنم اما من با داد و فریاد از دیگر زندانیان کمک خواستم. بعد از فریاد‌های من چندین زندانی از هواخوری به کمکم آمدند و توانستیم طناب را سریعا پاره کرده و وی را نجات بدهیم.

ولی افسوس که این زندانی بعدها به بند‌های داخل زندان منتقل شد و علی رغم اینکه از خویشاوندان یکی از مسئولین زندان بود در بند “مشاوره ۳ ” توسط زندانیان سابقه‌دار مورد اذیت و آزار قرار می گیرد تا اینکه روزی تعدادی از این زندانیان در دستشویی به صورت گروهی و به زور وی را مورد تجاوز قرار می دهند.

خانواده‌اش وی را به زندان انداختند، تا در زندان اعتیاد را ترک کند و به زندگی بازگردد ولی متاسفانه…

بله اینجا دیزل آباد است، ایستگاه آخر دنیا!

یکی از روز‌های تیرماه سال ۸۶ اعلام شد که یک بازپرس بهداشت از طرف یکی از سازمان‌های بین‌المللی جهت بازدید به زندان می‌آید. بر همین اساس به دستور رئیس زندان فوراً اعلام نظافت عمومی شد و مسئولان همه جا را مرتب و تمیز کردند. سپس از بلندگو‌ها اعلام کردند هیچ کس حق صحبت کردن با این بازدیدکننده را ندارد و هر کس شکایت یا بحثی را مطرح کند به بند ۹ منتقل می‌شود. یکی از کارمندان زندان من و چهار زندانی دیگر تبعه عراق و مصر را صدا کرد و اعلام کرد که نباید در زمان حضور بازرس در زندان با وی حرف بزنیم، اگر هم تلاش بکنیم با وی صحبت کنیم از حق تلفن و ملاقات کابینی محروم خواهیم شد.

قرنطینه‌ی زندان در دو طبقه قرار داشت. زندانیان محکوم‌شده از سوی دادگا‌ه‌های عمومی در طبقه‌ی یک و شش اتاق قرار داشتند و زندانیان محکوم‌شده در دادگا‌ه‌های انقلاب در طبقه‌ی همکف در دو سالن بزرگ قرار داشتند. در زمان بازدید این بازرس به دلیل تعمیر طبقه‌ی یک همه‌ی زندانیان در طبقه همکف قرار گرفته بودند. بازرس و هئیت همراه بعد از ورود به قرنطینه در پشت در ورودی سالن‌ها و از پشت شیشه نگاهی به داخل سالن‌ها انداختند. یکی از زندانیان متاودنی با ضرباتی به شیشه اعلام کرد می‌خواهد با یکی از اعضای هئیت که زن میانسالی بود، حرف بزند رئیس زندان از کارمندان خواست وی را دور کنند ولی این زندانی همچنان اصرار می‌کرد. بعد از اینکه یکی از اعضای هئیت متوجه وی شد، خود را به پشت شیشه نزدیک کرد و از مترجم خود خواست صحبت‌های این زندانی را برایش ترجمه کند. این زندانی از زندانیان مصرف کننده‌ی متاودن بود و به دلیل اینکه دو روز به وی سهمیه متاودن روزانه‌اش را نداده بودند اقدام به خودزنی کرده بود و درخواست می‌کرد که به وی متادون بدهند. پس از گوش کردن به صحبت‌های این زندانی هئیت از قرنطینه خارج شد. بعد از چند ساعت و خروج این هیئت از زندان به دستور رئیس زندان برای این زندانی به اتهام اخلال در نظم عمومی صورت جلسه‌هایی از سوی نگبهابان تنظیم شد؛ وی را به بند ۹ انتقال دادند و نزدیک به یک ماه او را از ملاقات و مرخصی محروم کردند.

در این مدت به جز من و زندانیان القاعده‌ای، دو زندانی دیگر که در بند ۸ با چندین زندانی درگیر شده بودند به قرنطینه منتقل شدند. فرهاد و محمد دو زندانی متهم به سرقت بودند که به دلیل اعتیاد به مواد مخدر، روزانه متادون مصرف می‌کردند. این دو زندانی مبتلا به بیماری ایدز بودند و علی‌الرغم خطرناک بودنشان به دلیل اینکه در بند‌های داخل در ازای مواد مخدر از سوی زندانیان سابقه‌دار مورد تجاوز قرار می‌گرفتند به قرنطینه تبعید شده بودند.

با توجه اینکه زندانیان مربوط به جرائم مواد مخدر، باید بعد از اتمام مرخصی و قبل از انتقال به بند، به مدت یک هفته در قرنطینه به سر می‌بردند، توسط این دو زندانی جوان اقدام به فروش مواد مخدر منتقل‌شده از راه بلعیدن می‌کردند. زندانیان سابقه‌دار از راه بلعیدن بسته‌های مواد مخدر در زمان بازگشت به زندان در قرنطینه اقدام به تخلیه‌ی آن‌ها می‌کردند و با توجه به ورود زندانیان جدیدالورود مصرف کننده‌ی مواد مخدر، آن‌ها را به قیمت هنگفت به فروش می‌رساندند. این دو زندانی که خود مبتلا به ایدز و هپاتیت بودند از طریق یک سرنگ مشترک برای زندانیان تازه‌ وارد که دچار خماری شدید بودند و نیاز شدید به مصرف مواد مخدر داشتند، مواد مخدر تزریق می‌کردند. دیدن صحنه‌ی تزریق مواد به زندانیان جوان و تازه‌واردی که از بیماری این دو زندانی خبر نداشتند، برای من از سخت‌ترین شکنجه‌ها بود و به علت اینکه برای جلوگیری از این جنایت هیچ کاری نمی‌توانستم انجام بدهم، بیشتر دچار ناراحتی‌های روحی و روانی می‌‎شدم.

روزی یکی از زندانیان تازه‌وارد به دلیل خماری شدید در قرنطینه اقدام به خودزنی کرد و با چاقو (تیزی) اقدام به تهدید سایر زندانیان ‌کرد. وی سپس اقدام به لخت کردن خود در قرنطینه کرد و اعلام کرد اگر کسی به وی مواد ندهد همه را به بیماری ایدز مبتلا ‌می‌کند. وی در کمال ناباوری اقدام به بریدن دست خود کرد و با تیزی آغشته به خون و با فریاد اینکه «من ایدزی هستم، الان همه رو ایدزی می‌کنم.» از زندانیان می‌خواست که اگر هروئین دارند به وی بدهند. بعد از اینکه من به نگهبان اطلاع دادم، وی با گارد زندان تماس گرفت و نیرو‌های گارد زندان بعد از چند دقیقه به داخل قرنطینه آمدند و پس از درگیری چند ساعته وی را مجروح کرده و از قرنطینه خارج کردند. بار‌ها در زمان بازدید مسئولین زندان نسبت به وجود چنین زندانیان خطرناکی با آن‌ها صحبت کردم ولی آن‌ها تنها در جواب من می‌گفتند: «اگر در اینجا احساس راحتی نمی‌کنی می‌توانیم به بند ۹ منتقلت کنیم»!

یکی از افسران انتظامی زندان به نام سرهنگ کاکایی که سمت معاونت انتظامی را داشت از شکنجه‌گران این زندان بود. در بازرسی روزانه از بند‌های مختلف زندان خود شخصا در ضرب و شتم شدید زندانیان شرکت می‌کرد. یک بار در حضور نزدیک به دویست زندانی دیگر یک زندانی را که مشغول سرگرمی جوزجوز در قرنطینه بود، به دلیل ممنوعیت این نوع بازی‌ها، اقدام به ضرب و شتم شدید وی نمود و بعد از اعتراض این زندانی وی را به هواخوری منتقل کرده و بعد از لخت کردن وی و خیس کردنش با آب، این زندانی را با باتوم کتک زد. این شخص، زمانی که درخواست انتقال به بندهای داخل زندان را داشتم، بار‌ها در حضور زندانیان دیگر در هواخوری خطاب به من می‌گفت: «تو باید اعدام می‌شدی، آن وقت درخواست انتقال به بند را می‌کنی!؟»

به دلیل غذای کثیف زندان و مصرف زیاد کنسرو ماهی در طول این مدت دچار ناراحتی گوارشی و کم خونی شده بودم، بطوریکه چندین بار به دلیل ضعف شدید بیهوش شدم. بعد از اصرار زیاد برای مراجعه به بهداری زندان پزشکان بدون انجام معاینه و به صورت فله‌ای برای همه یک نسخه که تنها شامل مسکن ‌هایی همچون استامینفون، بروفن و… بود، می‌نوشتند؛ چرا که زندانیان محبوس در دیزل‌آباد معمولا خمار هستند و تنها احتیاج به قرص مسکن دارند!

در این مدت دو سال نیز دندان‌هایم به دلیل عفونت، دچار درد‌های شدیدی می‌شد. به علت اینکه نوبت رفتن به دندانپزشک در داخل زندان ماهی یک بار و آن هم سهمیه‌ی تنها دو نفر بود، بایستی این درد‌های شدید را تحمل می‌کردم تا نوبت دکتر می‌رسید، روزی هم که نوبت دکتر به من رسید، دندانپزشک پس از اینکه متوجه شد من زندانی سیاسی هستم، از سر دلسوزی گفت که وسائل دندانپزشکی زندان به دلیل عدم وجود بهداشت کافی و وجود زندانیان عفونتی، برای کشیدن دندان خطرناک است. وی پیشنهاد کرد تحمل درد دندان بهتر از این است به بیماری عفونی خطرناکی مبتلا بشوم. چندین بار درخواست کردم که با هزینه شخصی مرا به مطب‌های خصوصی خارج از زندان ببرند ولی هیچگاه با این درخواستم موافقت نشد. بار‌ها به دلیل شدت درد دندان می‌خواستم به توصیه‌های دکتر عمل نکنم و همانجا در بهداری زندان چند دندانی که درد داشت را بکشم، اما هربار به فکر آینده‌ی پس از آزادی می‌افتادم باید درد را تحمل می‌کردم. اینجا ایستگاه آخر دنیاست، اینجا انسانیت رنگ می‌بازد، اینجا زندان دیزل آباد کرمانشاه است.

دو بار به دلیل آمار بالای زندانیان و عدم جای کافی برای نگهداریشان، برای زندانیانی که شش یا سه ماه تا پایان حبسشان زمان باقی مانده بود، اعلام عفو عمومی شد. بر همین اساس دو مرتبه اسم من را هم جزو کسانی که قرار هست آزاد شوند، اعلام کردند. ولی علی‌الرغم حضور خانواده‌ام در مقابل زندان برای استقبالم هر دو بار در لحظه‌ی آزادی از سوی حفاظت و اداره‌ی اطلاعات از آزادی من ممانعت به عمل آمد و تا روز پایان حبس، که روز جمعه بود، تنها به دلیل اینکه زندانی سیاسی بودم، از حق هر گونه مرخصی، عفو مشروط و… محروم شدم.

شاید یکی از تلخ‌ترین صحنه‌های دلخراشی که واقعا مدتی مرا متاثر کرد، قطع دست یکی از زندانیان سارق سابقه‌دار در محوطه‌ی داخل زندان دیزل‌آباد با حضور تمامی زندانیان جرائم سرقت بود. این زندانی که نزدیک به چهل سال سن داشت به دلیل سابقه چندین فقره سرقت از گاوصندوق‌های مغازه‌های شهر کرمانشاه، از سوی دادگاه به حد قطع دست محکوم شده بود. بعد از اجرای حکم برای ساعاتی وی را به قرنطینه زندان منتقل کردند، دیدن این زندانی و قطع عضو وی تنها به دلیل سرقت که آن هم به دلیل فقر و بیکاری بود، مرا شدیدا متاثر کرد. برای چند دقیقه این زندانی را در هواخوری دیدم، تنها توانستم یک چند جمله با وی ابراز همدری بکنم شاید کمی از درد‌هایش بکاهد، به خاطر دارم که به من گفت: «در این دنیا این سرنوشت من بوده، آیا فکر می‌کنی بعد از آزادی نیز راه دیگری جز ادامه‌ی سرقت دارم؟!»

یک ماه قبل از آزادی‌ام بار دیگر وی به دلیل سرقت توسط آگاهی کرمانشاه دستگیر و به قرنطینه زندان منتقل شد و در آنجا مجددا وی را دیدم اما این بار سخنی برای گفتن نداشتم…

یکی از زندانیان به نام وحید. خ که به اتهام ۱۲۰ فقره زورگیری و سرقت بازداشت شده بود، اقدام به تشکیل باندی در داخل بند‌های زندان کرده بود و روزانه این باند اقدام به ورود و خرید و فروش مواد مخدر به داخل زندان می‌کرد و هر زندانی دیگری که به اقدامات آن‌ها اعتراض می‌‎نمود؛ به صورت گروهی مورد حمله قرار می‌گرفت. به این بهانه آن‌ها حتی با چاقو (تیزی) اقدام به ضرب و جرح شدید زندانیان دیگر می‌‎کردند. به دلیل خطرناک بودن این زندانی، کارمندان زندان نیز در قبال تخلفات وی در زندان بی‎تفاوت بوده و این خود چراغ سبزی برای وی بود تا به امپراطور روزانه‌ِ‌ی بندها مبدل گردد. زندانیانی که اصطلاحاً نوچه‌ی وی بودند، در صورت درخواست وی به راحتی زندانیان جوان را به داخل تخت وی منتقل می‌‎کردند تا او به آن‌ها تجاوز کند. روزانه تعدادی از کارمندان این زندان بسته‎‌های سیگار را که در داخل بند‌ها ممنوع بود برایش می‌‎آوردند. وی نیز هر نخ سیگار را به ۲ تا ۴ هزار تومان می‌‎فروخت.

همینطور انواع مواد‌ مخدر به سفارش وی در خارج زندان در اختیار زندانیانی که به مرخصی رفته بودند، قرار می‌‎گرفت و آن‌ها نیز به صورت بسته‎‌های کوچک، داخل چندین لایه نایلون بسته‎بندی کرده و قبل از چند ساعت به بازگشت به زندان، اقدام به بلعیدن این بسته‌ها و انتقال آن‌ها به زندان می‌‎کردند و در اختیار وحید قرار می‌‎دادند و وی نیز این مواد را در داخل بند‌های زندان به فروش می‌‎رساند.

نکته‌ی دیگر که لازم می‌بینم به آن اشاره نمایم برنامه اداره‌ی اطلاعات کرمانشاه برای استفاده از زندانیان به عنوان طعمه علیه نیروهای مسلح احزاب کُردی است. به دلیل همجواری استان کرمانشاه با باشور کردستان ( عراق ) و بیکاری و فقر در مناطق مرزی این استان تعدادی از ساکنین مناطق مرزی که عمدتا از آیین یارسان هستند، اقدام به وارد کردن اسلحه‌ی غیرمجاز به داخل کشور می‌کنند. تعدادی از این افراد که به اتهام حمل و خرید و فروش اسلحه در زندان کرمانشاه به حبس‎‌های بالای ۵ سال محکوم شده بودند به دلیل عدم موافقت دادستان با مرخصی آن‌ها در شرایط روحی بدی قرار داشند. اداره‌ی اطلاعات نیز با درک این مساله اقدام به فراخواندن این زندانیان به حفاظت زندان کرده بود و به آن‌ها پیشنهاد داده بود که این نهاد امنیتی مافوق قانون قادر خواهد بود در قبال همکاری اطلاعاتی این افراد علیه نیروهای احزاب کردی موجود در منطقه، آن‌ها را به مرخصی‌های چند ماهه بفرستد. چندین تن از زندانیان متاهل نیز که به سبب فقر مالی شدید خانواده‌هایشان در شرایط بسیار بدی قرار داشتند با این پیشنهاد موافقت کرده بودند و اقدام به همکاری با اداره‌ی اطلاعات کردند.

علاوه بر زندانیان، سربازان وظیفه نگهبان این زندان نیز در وضعیت بدی بسر می‌بردند، بطوریکه که در طی این دو سال دو سرباز وظیفه در برجک‌های نگهبانی این زندان اقدام به خودکشی کرده و فوت کردند. در این مدت چندین سرباز وظیفه هم به دلیل انتقال مواد مخدر به داخل بند‌های زندان و فروش آن‌ها به زندانیان سابقه‎دار بازداشت و جهت تنبیه به قرنطینه منتقل شدند.

این خاطرات شاید برای برخی از خوانند‎گان به عنوان یک کابوس خیالی تعبیر شود، ولی این تخیل نیست این تنها گوشه‌هایی از رویدا‌های تلخ زندان دیزل‌آباد است که روزانه اتفاق می‌افتند و به دلیل محدودیتها و فشار‌های شدید حفاظت این زندان بر زندانیان، اطلاع‌رسانی لازم در مورد آن انجام نمی‌شود.


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

یک نظر

  1. دخترم شجاع باش! دخترم فریاد زبان خونین من باش!
    یادی از حماسه پایداری مجاهد شهید پرویز ذوالفقاری

    …۲۷تیر ۱۳۶۷ شعله های آتش تنور چنگ خانمان سوز با پذیرش قطعنامه سازمان ملل و سرکشیدن جام زهر توسط خمینی به خاموشی می گرایید و همزمان با آن قطع شدن صدای توپ ها و تانک ها و هواپیماهایی بود که نفیر جنگ را صفیر می کشیدند و بدنبال آنصدای ضجه و شیون هزاران و صد هزاران و میلیون ها مردم به جان آمده از خمینی خون آشام که می رفتتا مرگ ظالمان را فریاد کند، ولی دژخیم در وحشت از مرگ و سرنگونی خود، دست به کشتارجمعی هزاران مجاهد و مبارز میهن در زندان ها و یا در هرکوی وبرزن زد وهمانطور که در پیامش گفته بود «هرکس در هر مرحله اگر سر نفاق باشد حکمش اعدام است…درهرصورت که حکم سریعتر اجرا گردد همان مورد نظر است»و درپی آن بیش از سی هزار گل سرخ، مرد و زن، خرد و کلاناز فرزندان قهرمان مجاهد ومبارز خلق به خاک و خون در می غلطند و…
    مجاهد شهیدپرویز ذوالفقاری ستاره‌ای ازاین هزاران است. زندانی سیاسی دهه۱۳۶۰، معلم آشنای شهرکرد و صاحب کتابفروشی هجرت و پدر دوفرزند خردسال که در شب پذیریش این قطعنامه توسط مزدوران وزارت اطلاعات آدمکشان رژیم دستگیر و روانه زندان می شود…چند روزیبعد ازدستگیریباپیگیری خانواده‌اشدرشب عید غدیر مزدوران رژیم فرزند خردسالاو را بدون حضور مادر به بهانه ملاقات با پدر, به جای بردن به محل ملاقات به اتاق شکنجه بردند.در واکنش به این وضعیت,دخترککهسرکش و بی تاب پدرش را صدا می کرد تا ازدست دژخیمان رها شده و او را که به تخت شکنجه بسته شده بود, در آغوش گرم پدرانه اشگیرد,ولی دژخیمان سنگدل اورا همچون صیدی در چنگال های خود گرفتند و خطاب به دختر می گویند:
    «…پدرت زبان درازی می کند و زبانش را از حلقومش بیرون می کشیم» و سپس با اقدامی سبعانه با انبری زبان پرویزرا فشردند بطوریکه خون از زبانشجاری شد.اکنون جیغ و داد و گریه، دخترک خردسال را امان نمی داد و این طرف پدری کَت بسته,مجاهد قهرمانی که آخرین تلاشش را برای رهایی دخترک ازچنگ دژخیمان به کار می گرفت ولی همچنان دستانش بسته بود و پیچش عزم و اراده اش در همه اندام و جوارحش فریاد می زد و با زبانی خون چکان و سربسته و با نگاههای ژرف و مقاوم می گفت…
    «مقاومت به هرقیمت!
    دخترم شجاع باش! دخترم فریاد زبان خونین من باش!
    دخترم، صحنه دیدار را به عموها و خاله ها فریاد کن
    تو زنده بمان و در فردا فریاد آزادی زنان ستمدیده میهنم باش
    روز مرگ ظالمان نزدیک است، روز آزادی با پیشتازی نسل زنان مجاهد نزدیک است».
    …. آری صحنه یی پرشقاوت، همچون صحنه اسیدپاشی امروز شکنجه گرانرژیم آخوندیکه جز از درونمایه ننگین رژیم پلید آخوندی در هیچ کجای دنیا دیده نشده است.
    خود صحنه گویا از حکومت ولایی، پدرخوانده داعش، خامنه‌ای می باشد.
    پرویز در ۲۵مرداد ۱۳۶۷درحالیکهآثار شکنجه و اتوی داغ بر روی بدنش مشهود بود, به عهد و پیمانش با خدا و خلق وفاکرده و سر به دار شد وپیکرپاکش در میان انبوه مردم و آشنایانش به خاک سپرده شد ولی همچنان حماسه مظلومانه و دلاورانه این شهید قهرمان بر زبان و ضمیر مردم قهرمان شهرکرد جاری و آتش زیر خاکستری است که روزی فوران خواهد کرد و ریش و ریشه رژیم پلید آخوندی را می سوزاند و آن روز نزدیک است، الیس الصبح به قریب