مصدق، دمــوکـراتـی پایدار(بخش دوم)

جمعه, 6ام فروردین, 1395
اندازه قلم متن

باز نشر مقاله ی زنده یاد دکتر خسرو شاکری زند
khosrow Chakeri


مصدق کمونیست نبود، و چه خوب، چه در آن زمان کمونیستم به معنای پیروی از خط مشی خانمان برانداز استالین بود، و در بهترین حالت به سرنوشت دردناک ایرج اسکندری، نوشین، و رادمنش دچار می آمد. مصدق فئودال هم نبود، چه در ایران پدیده ای به نام فئودالیسم هرگز وجود نداشت. زمینداری خصوصی پدیده ای بود که از عصر ناصری در ایران شکل گرفت و با تجارت کمپرادوری پیوند یافت. این قشر نوزاد اجتماعی از مخالفان نهضت مشروطه و ادامه ی آن، نهضت ملی، بود؛ مصدق نمی توانست آنان و امثال ایشان را نمایندگی کند. به وارونه ی افترا هایی که بر او می بندند، مصدق اشراف زاده ای بود که از محیطی که در آن زاده شده و پرورش یافته بود بریده بود و درویشانه می زیست. او، پس از بازگشت از تحصیلات عالی در فرانسه و سوئیس، از همان آغاز فعالیت های اداری خود در وزارت مالیه کمر به تصفیه آن دستگاه فاسد بست؛ کوشید از سوء استفاده های درباریان قاجار و مقامات اداری جلوگیرد؛ حتی از حقوق ولیعهد حسن میرزا قاجار کاست، تا بودجه ی دولت را متوازن سازد؛ او تاحدی پیش رفت که، ناگزیر وی را، نه فقط بر کنار کردند، بل به دادگاه هم کشاندند. او تنها مردی بود که با کودتای انگلیسی سوم اسفند علناً و فوراً مخالفت ورزید؛[۱] او تنها کسی بود که با نطق شجاعانه ی خود در مجلس پنجم رضاخان و مقاصد او را برای ایجاد دیکتاتوری افشا کرد، و عواقب آن را در تبعید و زندان رضا شاه متحمل شد.

مصدق با همه ی عدالت خواهی اش، هیچگونه نزدیکی با کمونیسمی نداشت که از پس از انقلاب اکتبر نخست لنین و سپس استالین مفسران و مجریان اش بودند، نه به خاطر اینکه عقیده ی راسخی به مالکیت خصوصی داشت، بلکه چون اراده ی مردم را در تعیین سرنوشت خویش بیشتر می پسندید، و این اراده برای او از راه دموکراسی پارلمانی بیان می شد، نه دیکتاتوری پرولتاریا که استالین مظهر آن بود، دیکتاتوری ای که عملکرد و عواقبش را مصدق، بر خلاف سران جوان، کم اطلاع، و شیدای حزب توده، که از سرنوشت تلخ کمونیست های ایرانی در تصفیه های استالینی بی خبر بودند، پیشاپیش می دید. هر چه او در این زمینه فکر کرده بوده باشد، واقعیت پس از او این است که آن کمونیسم، چنانکه جهان شاهد بوده است، تجربه ی سعادتمندی که نبود، هیچ، بل چون تجربه ای بس دردناک، غم انگیز، و مأیوس کننده از بوته آزمایش بیرون آمده است. این بدان معنا نیست که اکنون باید تجربه هایی را که در اثر مبارزات سخت و دردناک زحمتکشان در دو قرن اخیر کسب شده و، و از کوره ی آزمایش نسبتاً موفق بیرون آمده است اند، نادیده گرفت و به دور ریخت؛ شاید امید آن باشد که، سرانجام، روزگاری دیگر چنان بهشت موعودی که عدالت اجتماعی را تأمین سازد در تکامل مبارزه متحقق شود.
اگر مصدق هر کدام از راه های دیگر را برگزیده بود، نه تنها در راه ساختن جامعه ی مطلوب ایرانیان موفق نمی شد، بلکه حتی آرمان های زاده ی مشروطیت از دست می شدند. این تجربه ی ایران با آنچه بعدها در زمان آلینده (Allende) از سر شیلی گذشت در زمینه حفظ آرمان ها، برغم شکست هر دو و بدست همان قدرت جهانی، شباهت های زیادی دارد. شگفت این است که کسی از میان آنان که شکست نهضت ملی ر اتنها به حساب مصدق می نویسند به یاد نمی آورد، یا نمی داند، که، در حالی که رهبر نهضت ملی ایران تقریباً دست تنها بود، آلینده از حمایت حزب سوسیالیست خود، حزب کمونیست، احزاب چپ انقلابی، و همچنین برخی ارتشیان مترقی برخوردار بود، که هیچ کدامشان شباهتی به حزب توده نداشتند. اما کودتای آمریکایی در شیلی هم موفق شد!

نمی توان ازین درگذشت که به مصدق، همچون هر دولتمردی، انتقاد رواست، اما باید انتقاد را از خرده دلخوری ها و احساسات معاندانه بازمانده از عصر حزب توده تمیز داد. انتقاد باید با توجه به زمان و امکانات آن دوران صورت گیرد. انتقاداتی که می توان به مصدق گرفت از گونه ی تاکتیکی، یا خطاهای جزیی، هستند، که نه استراتژی اساسی او را مورد سؤال قرار می دهند نه اصولی را که وی برآن ها پای می فشرد نفی می کنند. برخی انتصاب های مصدق، چون گزینش دکتر احمد متین دفتری به عنوان مشاور حقوقی به هنگام سفر به شورای امنیت، یا انتصاب سرتیپ دفتری به عنوان رئیس شهربانی در روز بیست و هشتم مرداد ۱۳۳۲، را نمی توان جز اشتباه تلقی کرد،[۲] اما در عین حال نمی توان مدعی شد که بدون این انتصاب ها کودتا موفق نمی شد. دشواری نهضت ملی ایران آن بود که کادرهای دانا، کاربـُر، و وفادار زیادی چون حسین نریمان و فاطمی در اختیار نداشت. چنانکه از سخنان مصدق در دادگاه نظامی پیرامون دستور او، همچون وزیر دفاع، برای خلع سلاح گارد شاهنشاهی و توقیف تانک های آن واحد توسط رئیس ستاد ارتش سرتیپ ریاحی بر می آید،[۳] ریاحی، در بهترین حالت، قابلیت انجام آن وظیفه را در آن مسؤولیت را نداشت – امری که شاید به تحقق کودتا مدد رسانده بوده باشد. مصدق افسران قابلی در اختیار نداشت. افسران عالیرتبه ی ارتش ایران در آن زمان همه دست پرورده ی حکومت رضا خان بودند و نمک پرورده ی دربار. نگونبختانه، برخی از کادرها برجسته ی کشور، از جمله در میان ارتشیان، در اثر تبلیغات عوامفریبانه ی و بظاهر میهندوستانه و عدالتخواهانه، به حزب توده پیوسته بودند، کادرهایی که می توانستند، بجای دوسال تضعیف نهضت ملی، به نحوی ثمر بخش در خدمت دولت ملی قرار گیرند، اما در اثر خطاهای حزب توده به هدرداده شده، و نابود شدند.

برخی مدعی شده اند که اگر مصدق اصلاحات خود را زودتر آغازیده بود، نیروهای بیشتری، چون دهقانان، به نهضت می پیوستند. چنین کسانی که کوچکترین مطالعه ی جامعه شناسانه ای از وضعیت آن روز ایران ندارند، نمی دانند که، اگر مصدق اصلاحات خود را پیش از سی ام تیر شروع کرده بود، مسلماً کودتا در همان ماه های نخستین دولت او انجام می گرفت و نهضت ملی حتی نمی توانست در پهنه ی بین المللی بریتانیا را شکست دهد. تکرار مواضع معاندانه ی حزب توده، بدون کوچکترین تحلیل علمی از آن دوران نهضت، نمی تواند روشنگر و راهگشا باشد. شگفت انگیز این است که کسانی که امروز در ارتباط با وضعیت آن روزگار، بسان مخالفان آن روزی نهضت ملی، بنابر ضرب المثل معروف، «از در دروازه بیرون نمی روند،» امروز در وضعیت کنونی علاقمند اند «از سوراخ سوزن بگذرند.» این تضاد فاحش در برخورد یا ارزیابی – اگر بتوان آن را چنین نامید – ناشی از نداشتن تحلیل علمی است و متکی بر مواضع سیاسی آن روزگار است، که تعیین کننده اش رهبران حزب توده تحت هدایت حزب کمونیست شوروی بودند.

جای تأسف، بل نگرانی، است که برخی «چپی» های نوخاسته در داخل کشور نیز، دیگر بار، ملهم از همان تبلیغات کمینترنی، بدون داشتن کوچکترین صلاحیت یا تبحری در تاریخنگاری و تاریخشناسی، با استناد به برخی مطالبی که اسناد می پندارند، در چارچوب کلیشه های زنگ زده و از کار افتاده ی گذشته، که نتایج خسران بار و جبران ناپذیرشان برای جنبش سوسیالیستی جهان آشکار شده است، دست به کار شده اند تا «ماهیت طبقاتی» دولتمردی را افشا کنند که گویا کارنامه اش «جعل شکوه در تاریخی بی شکوه» بوده است، «ملاکی ضد کمونیست [که] کوچکترین قدمی درراه کمک به جنبش کارگران، زنان و ملیت های ایران بر نداشت،» و در «”ترس از کمونیسم”» با دربار و نیروهای ارتجاعی و استعمارگران شریک بود و کوچکترین تلاطم اجتماعی را زمینه ای برای رشد نفوذ کمونیست ها می دانست.» بزعم «دانشمندان» نو ظهوری ازین دست، مصدق «بعد از حل قضیه نفت دیگر چیزی برای ارائه کردن نداشت.»[۴] چنین کسانی، البته، محصولی بهتر از حزب توده درو نخواهند کرد؛ حتی بَـتَـر، در زمانی این خطای جوانی را مرتکب می شوند که نیم قرنی از عصر آن سخنان بی پایه گذشته است.

مصدق تنها نماینده ی مجلس بود که در دهه ی ۱۳۰۰ با حضور مشاوران خارجی در وزارتخانه های ایران، بویژه دکتر میلیسپوی آمریکایی که قوام السلطنه به ایران آورده بود، مخالفت پیگیرانه کرد تا او اخراج شد؛ وی همین مبارزه را در دهه ی ۱۳۲۰ مجدداً برعلیه همان دکتر میلیسپو، که قوام دیگر بار به سمت حاکم اقتصادی ایران منصوب کرده بود، به ثمر رساند. او نخستین ایرانی ای بود که علیه نظام کاپیتولاسیون قلم زد و تا لغو آن از پای ننشست. او تنها والی ای بود که در دو مأموریت خود از آزادی مطبوعات حمایت کرد. مبارزات او در مجلس چهاردهم برای استقلال و آزادی و تصویب یک قانون صحیح انتخابات بود، که مانع تقلبات هیئت حاکمه شود؛ کوشش های او موجبات احیای جنبش آزادیخواهی و استقلال طلبانه ی مشروطیت را فراهم آورد. مبارزات او برای ملی کردن صنعت نفت و کوتاه کردن دست استعمار بریتانیا در ایران حیات تازه ای به ملت ایران بخشید و سرمشقی برای دیگر ملل اسیر شد. دولت او نخستین دولتی بود که قانون اعطای حق رأی به زنان را تصویب کرد،[۵] قانونی که اجرای آن در بحبوحه ی مبارزه با بریتانیا زیر فشار آیت الله بروجردی و سپس کودتا معلق ماند. او نخستین نخست وزیری بود که در نظام زراعتی ایران آغاز به تغییرات کرد، درست در زمانیکه زمینداران بزرگ و متوسط و دیگر سرمایه داران کشور در همدستی با استعمار دست اندر کار سقوط دولت او بودند. او نخستین نخست وزیری بود که به جنگ ارتشاء در دستگاه های اداری رفت، و افسران ناصالح و فاسد را از ارتش برکنار کرد. متأسفانه، مصدق فرصت آن را نیافت تا برنامه های اصلاحی تدوین شده را به سرانجام برساند.

مصدق کمونیست نبود. برخی ناظران خارجی، براساس کرده ها و گفته های او، مصدق را سوسیال دموکرات شناخته اند، اما مسلماً این عنوان را نباید با مشابه اش در اروپا، بخصوص آلمان، همسان دانست، چه مصدق، بر خلاف سوسیال دموکرات های آلمان، که دست شان به خون زن بزرگ، مارکسیست مبارز و دانشمندی چون روزا لوگزامبورگ آلوده است، هرگز اقدامی برای سرکوب مخالفان خود نکرد، تا حدی که، هنگامی که قوام السلطنه در سال ۱۳۲۵ برای خوشایند شوروی سید ضیاء طباطبایی را، برخلاف قانون، به زندان افکند، این تنها مصدق، مخالف سرسخت آن سید، بود که به کار غیرقانونی قوام علناً اعتراض و آن را تقبیح کرد. او آن نخست وزیری بود که از وزارت دادگستری خواست به محکومیت حزب توده به اتهام دروغین شرکت در صحنه سازی تیراندازی به شاه رسیدگی کند و، در صورت جعلی بودن اتهام وارده از سوی دربار، سران حزب توده را که محکوم به اعدام شده بودند تبرئه کند. و چنین هم شد. اینکه سران حزب توده به ایران بازنگشتند باید ناشی از ممانعت دولت شوروی بوده باشد.

آنچه مسلم است این است که او دموکراتی پایدار بود – دموکرات به معنایی که ولتر و روزالوکزامبورگ می گفتند: آزادی یعنی آزادی مخالفان؛ و مصدق در عمل هم چنین کرد؛ هم از آزادی دشمنِ آزادی، همکار دیکتاتوری استعماری سید ضیاء، و هم از آزادی حزب توده و سران آن، یعنی مخالفان سرسخت و دشنامگوی خود، دفاع کرد. او تنها دولتمردی بود که، بر خلاف همدوره هایش چون تقی زاده، از آغاز مشروطیت تا مرگ در دفاع آزادی خسستگی ناپذیر به قلم و در عمل کوشید. تصادفی نیست که، یک سال پیش از مرگ اش، حتی یک دیپلمات انگیسی در سفارت بریتانیا نوشت:

بسیاری از ایرانیان هنوز او را یک قهرمان بزرگ ملی می شناسند. [و] مطمئنا منزلتی بی همتا در ایران امروز داراست.

کینه ی سیراب نشدنی شاه و دیگر مخالفان دیروزی و امروزی مصدق، که وی را رقیب خود در رهبری مردم بلادیده ی ایران می دانستند و می دانند، چنان شگفت انگیز است که برای خارجیانی که ایران را می شناسند و/یا با تاریخ معاصر ایران آشنا هستند، حتی برای دیپلمات های انگلوساکسون، باورکردنی نیست. آنان با شگفتی آورده اند که، پس از مرگ مصدق، هم نخست وزیر هویدا و هم وزیر دربار شاه اسدلله عـَلـَم از شاه خواستند که اجازه دهد دولت، بنا بر رسم معمول زمان، جلسه ی یادبودی نیز برای مصدق، همچون نخست وزیری متوفی، برپا شود. شاه با تغیّر با هر دوی آنان برخورد کرد و اجازه ی آن کار را نداد؛ او نیز مصدق را چون «مشتی استخوان،» شایسه ی حتی یک مجلس یادبود نمی دانست. این امر ناشی از کینه ی پایان ناپذیر وی به مصدق بود. امروز که ما امکان دسترسی به اسناد وزارت خارجه بریتانیا را برای دوران انقلاب داریم می توانیم ببینیم که بریتانیا، در عین اینکه در استیصال ناشی از جنبش مردم و ناتوانی رژیم و کارگزاران اش چون شریف امامی، ازهاری، امینی و …، در عین تبلیغات شبانه روزی برای خمینی از رادیو بی بی سی،دست به دامن جبهه ی ملی می شد، اما ناسزاگویی به مصدق را همچنان ادامه می داد و می خواست که سران جبهه ی ملی به داد غرب برسند، اما از خط مشی مصدق پیروی نکنند![۶]

اگر شاه دستور داد بیمارستان نجمیه، که مصدق آخرین روزهای حیات خود را در آن می گذراند، در محاصره ی ساواک قرار گیرد؛ اگر روزنامه های بزرگ تهران چون اطلاعات و کیهان به دستور شاه اجازه نیافتند جز خبر کوتاه مرگ مصدق را در گوشه ای ناهویدا از صفحات خود درج کنند؛ اگر شاه پیشنهاد های وزیر دربار اسدالله علم و نخست وزیر هویدا را، دایر بر برگذاری جلسه ی یادبودی از طرف دولت برای یک نخست وزیر متوفی، رد کرد؛[۷] اگر شاه به اسدالله علم اجازه نداد همچون وزیر دربار به خانوده ی مصدق تسلیت بگوید، حتی، به گفته ی علم، بخاطر آنکه آنان نتوانند ازو «شهیدی» بتراشند، و همچنین نظر وزیر دربار خود را «غریب» تلقی کرد؛ اگر شاه در جواب هویدا با برگذاری مراسم ختم برای مصدق «سرسختانه مخالفت کرد، و افزود که می خواست «هرگونه اثری از او را از این سرزمین ریشه کن کند،» چنانکه مبلغان حکومت اسلامی نیز می خواهند؛ اگر روزنامه ی نیویورک تایمز با دریافت خبر مرگ مصدق طی مقاله ای همان ترهات سنتی استعماری را علیه مصدق تکرار کرد؛[۸] اگر رادیو بی بی سی در ساعت هفت صبح همان روز اولین خبر خود را مشتاقانه به مرگ مصدق تخصیص داد و طی آن باز همان تبلیغات منفی را تکرار کرد؛ اگر در اکتبر ۱۹۷۸، در زمانی که بی بی سی شبانه روز به تبلیغ مواضع و اعلامیه های خمینی می پرداخت، و حتی خبر ساعت و محل تظاهرات حزب الله را به سمع ایرانیان می رساند و آنان را به شرکت ترغیب می کرد، دفتر پژوهشی وزارت خارجه ی بریتانیا هنوز کابوس مصدق را از سر بیرون نکرده بود و همچنان مصدق را، همانند موحد، غنی نژاد، و …، نه دموکرات، بل «دیکتاتوری» می خواند که با سیاست های خود «شخصیت های برجسته را نسبت به خود بیگانه ساخت و [چون] قادر نشد اتحاد با افراد سیاسی را موفقانه اداره کند [مراد کاشانی، بقائی، و مکی است!] پایه های قدرت خود را تخریب کرد؛»[۹] با این همه، چنانکه آوردیم، یک دیپلمات انگلیسی در سفارت تهران سه سال پس از کودتا در یادداشتی سری اعتراف کرد «بسیاری از ایرانیان هنوز او را یک قهرمان بزرگ ملی می شناسند. [و] مطمئنا منزلتی بی همتا در ایران امروز داراست» – امری که در چهاردهم اسفند ۱۳۵۷ در تظاهرات چند صد هزارنفری احمد آباد به منصه ی ظهور رسید و خمینی را خشمگین ساخت.[۱۰]

دشمنی استعمار با مصدق سابقه ای تاریخی دارد. در یک یادداشت داخلی وزارت خارجه پس از جنگ جهانی اول در باره ی مصدق می خوانیم وی با «پسر دایی خود نصرت‏الدوله [فیروز] و وثوق‏الدوله (به ترتیب وزیر خارجه و نخست وزیر امضا کننده قرارداد۱۹۱۹] مخالف بود». یادداشت داخلی وزارت خارجه بریتانیا می‏افزاید که مصدق که «سابقاً معاون وزارت مالیه بود. … هیچ نفوذ سیاسی ندارد و به نظر نمی‏رسد از محبوبیتی برخوردار باشد». در همین سند افزوده می‏شود که وی، به هنگام «نهضت ملی» بر ضد قرارداد ۱۹۱۹، به «ملیون تندرو» پیوست و «در سال های ۱۹۱۸-۱۹۱۷ شدیداً از در مخالفت با وثوق الدوله در آمد.» پس، بی سبب نیست همین یادداشت او را «جاه‏طلب» و «عاری از حسن شهرت» معرفی می‏کند! بدین سان، هنگامی که مشیرالدوله مصدق را به سمت والی فارس منصوب کرد، انگلیسیان به لحاظ «اهمیت» این مقام برای منافع خود با انتصاب او مخالفت ورزیدند. یادداشت سری دیگری به تاریخ ۱۱ نوامبر ۱۹۲۰ همین مواضع را تکرار می‏کند.[۱۱] با اینکه مشیرالدوله برای قبولاندن مصدق به وزیر مختار بریتانیا از وی – به نادرستی – به نام شخص «بسیار با حسن نیتی» نسبت به انگلستان یاد می‏کند، باز هم وزیر مختار به لندن می‏نویسد «من با آن [انتصاب] موافقت کردم به شرط دریافت این تضمین که در صورت نامناسب بودن، مصدق در آن سمت حفظ نشود».[۱۲]

می‏بینیم که مخالفت‏های بریتانیا با مصدق از همان دوران آغاز شده بود. یادداشت‏های کوتاه بیوگرافیک که از وی در بایگانی‏های بریتانیا یافت می‏شوند همواره از مصدق به عنوان شخصی که خود را «حقوقدان جا می‏زند» (و نه اینکه حقوقدان است) یا فرد «بسیار جاه‏طلبی» که «از حیثیتی برخوردار نیست،» و «حرّاف است» (windbag) نام می برد. در بیوگرافی کوتاه شخصیت‏ها به سال ۱۹۲۷/۱۳۰۶، که پس از نطق معروف مصدق بر ضد عضویت وثوق در کابینه مستوفی نوشته شد، سفارت بریتانیا او را کسی نامید که «تا حدودی [کذا] در فرانسه حقوق خوانده است» – آری! تا همان حدی که دولت بریتانیا را با آن وکیل برجسته اش در دادگاه لاهه شکست داد و حتی واداشت در آن نامه ی محرمانه حق را به جانب مصدق بدهد؛ از او چون «عوامفریبی» (demagogue) که «کلی مزخرف به هم می‏بافد» (talks a lot of nonsense) یاد می‏کند[۱۳] – برچسب هایی که همه ی مخالفان مصدق، چه «چپ» و چه راست، طی دهه ها تکرار کرده اند. یکی از مأموران باسابقه ی استعمار بریتانیا در ایران به نام جورج چرچیل، دبیر سفارت در تهران، از همان آغاز تشخیص داده بود که «انتصاب چنین مردی [مصدق] به حکومت فارس اقدام مخاطره‏آمیز بزرگی بوده است. امیدوارم که سپهدار [رشتی، نخست‏وزیر] او را برکنار کند.[۱۴] با این همه، برکناری مصدق بنابر مصلحت و ملاحظات موقتی در تهران و لندن به تحولات بعدی اوضاع ایران، یعنی کودتای سوم اسفند موکول شد و به هنگام صدارت سید ضیاء در دستور قرار گرفت.

دشمنان نهضت ملی معترضانه گفته اند که هوادارن مصدق وی را به اسطوره ای بدل کرده اند، گویی اسطوره های تاریخی به میل این گروه یا گروه سیاسی یا اجتماعی ایجاد می شوند! چگونه می توان اسطوره ی مصدق را به کوشش هواداران او – کوشندگان جبهه ی ملی – نسبت داد، کسانی که، حتی توانایی آن را نداشته اند طی چهل و سه سال پس از مرگ او از عهده ی تدوین نوشته ها و گفته های او برای نسل های بعدی برآیند، چه رسد به اینکه برای او تبلیغ کنند، افزون بر اینکه در دوران اختناق بیست و پنج ساله ی پهلوی ذکر نام او در روزنامه ها به هنگام مرگ اش هم ممنوع بود.

در دوران پس از انقلاب هم، بجز چند ماهی امکان سخن گفتن آزادانه در باره ی مصدق وجود نداشت.[۱۵] در پرتو چنین اوضاع و احوالی باید درک کرد و فهمید که اسطوره ی مصدق، یا بهتر بگوییم حضور او در حافظه تاریخی ملت ایران، دست آوردی تاریخی بوده است. اگر مصدق به اسطوره ای بدل شده باشد نمی توان آن را جز یک امر تاریخی به شمار آورد. مگر شخصیت های دیگری در تاریخ ایران و انیران به اسطوره بدل نشده اند؟ اسطوره شدن به معنای غیر تاریخی بودن نیست، بل به معنای رفتن به فراسوی تاریخ است، به معنای متعالی شدن (transcendence / transcendency)، یا والایش شخصیت فرد نسبت به تاریخ است. و چنین کوششی در مورد مصدق (همچون درباره ی گاندی) از جانب هواداران وی انجام نگرفته است.

در دوران خود مصدق، هفته نامه ی نسبتاً مترقی آبزرور، ضمن تکرار ترهات رایج مطبوعات انگلیسی ضد کمونیستی آن زمان، از جمله، از مصدق بنادرستی چون «کرنسکی ناخواسته» ای یاد کرد که ایران را در آستانه استقرار کمونیسم قرارداده بود؛ و، باز هم بنادرستی، نوشت که مصدق چون «پل» انتقال ایران به کمونیسم» مورد سوء استفاده ی کمونیست ها (حزب توده) هم بود! همان نویسنده، باز به خطا، مصدق را «فرانکنشتاینی» به حساب می آورد که ساخته و اسباب دست کسانی چون کاشانی بود! با این همه، نویسنده ی هفته نامه ی انگلیسی او را «روبسپیر پیر» و یک «پاتریوت متعصب،» مردی «دلاور، درستکار،» و مهمتر از همه، «عصاره ی صفات ممتاز کشوراش،» ایران به شمار آورد؛ بر دوری مطلق وی از فساد و ارتشاء حاکم تأکید ورزید؛ و او را مردی معرفی کرد با «پایداری سیاسی.»[۱۶] می بینیم ایستادن در برابر سودجویی های استعماری چه واکنش هایی را به بار می آورد. نوشته ی آبزرور یکی از مقالات نادری بود که دست کم سجایایی چند از مصدق را هم بیان می داشت، چه مطبوعات بریتانیا جز تخریب مصدق کاری نمی کردند. و هفته نامه انگلیسی در این ارزیابی از مصدق تنها نبود. سفیر وقت فرانسه در تهران، فرانسوآ کوله (François Coulet) در چهاردهم ژانویه ۱۹۵۲/بیست و چهارم دیماه ۱۳۳۰، به هنگام سفری کوتاه به کشوراش، در ملاقاتی با سفیر بریتانیا در پاریس مصدق را به «ترکیبی از ژان ژاک روسو و گاندی» تشبیه کرد و وی را «فساد ناپذیر» خواند.[۱۷]

هنگامی که خبر مرگ مصدق در جهان پخش شد، رادیو فرانسه در نیمروز همان یکشنبه در تفسیر خبر گفت:
… مصدق برای مردم ایران در حکم یک پیامبر بود. او [به هنگام نخست وزیری] در اطاقی ساده، که دیوار های بی تجمل آن با آهک سفید شده بود، می زیست، و دفاع همیشگی او از حق محرومان در برابر زورمندان، حضرت پولُس نبی را به یاد انسان می آورد. … (ت.ا.)

همان نیمروز سرویس خبرهای تلویزیون فرانسه، ضمن رپورتاژی مصور از مبارزات مردم در آن دوران و نیز صحنه هایی از دادگاه نظامی مصدق، و نیز شرحی پیرامون مبارزات و نقش تاریخی مصدق در تغییر مناسبات بین تولید کنندگان نفت و شرکت های نفتی، تصریح کرد که مصدق یکی از چهره های اصلی سیاست جهان در سال های آغازین دهه ی ۱۹۵۰میلادی بود. اگر در فرانسه چنین گفتند، می توان تصور که در کشورهایی چون مصر، اندونزی، هندوستان، بولیوی، ونزوئلا … چه ها که پیرامون مبارزات خستگی ناپذیر و سازش ناکارانه ی مصدق گفته نشده باشد!

لوموند (Le monde)، دو روز پس از مرگ مصدق، در مقاله ی مشروحی در چهار ستون به قلم یکی از فرهیختگان فرانسه، گاستون فورنیه (Gaston Fournier)، تحت عنوان «یکی از معاصران از عهد کوروش بزرگ» (Un Contemporain du Grand Cyrus)،[۱۸] از جمله نوشت:
حتی مرگ به عنوان آخرین پیروزی اَجر او را ادا نخواهد کرد. در واقع فردی را نمی توان یافت که با خداوندان نفت پنجه افکَنَد و به مرگ طبیعی جان بسپارد. … در حقیقت، گذشت سال و ماه را در او اثری نبود، تو گویی او زندگی را از عهد کورش بزرگ آغازیده بود؛ در باره ی مدت عمر او، شاید تنها بدین سان سخن بدرستی گفته تواند شد. در زمان قدرت او، حریفان اش خود را با مسئله ای روبرو می دیدند که در ایران سابقه نداشت. مصدق پاکدامن بود؛ او به حد غیر قابل تصوری پاکدامن بود؛ به همان اندازه که «خریدن اش» محال بود؛ کنار آمدن با وی و آلوده کردن اش نیز غیر ممکن بود. ازین رو بود که دشمنان اش چاره ای جز تمسخر او نیافتند. … او را به عروسک خیمه شب بازی و بازیگر سیرک تشبیه می کردند، اما آنان حتی خود نیز کلامی از این ادعا [ها] را باور نداشتند. … و احساس می کردند که با وجود او دیگر با ایران رشوه خواری که نیم قرن پیش امتیازات بسیاری از آن گرفته بودند سر و کار نداشتند. این ایران ایران ِکورش بود. با مردمی صاحب هوش سرشار، با فرهنگ و ادیب، و دارای شمّ سیاسی نیرومندی [همان شمّی که موحد به تصور خودآن بر ضد مصدق به کار می برد!]؛ مصدق، افزون بر میراث کهنسال فرهنگی، اندوخته ای از دانش سرشار حقوقی داشت، که به روزگار جوانی در فرانسه و سوئیس کسب کرده بود. و این نکته ای بود که در دیوان داوری لاهه به منصه ی ظهور رسید. … ظهور مصدق در پهنه ی سیاست ایران در سال ۱۹۵۱ – پس از آنکه سپهبد رزم آرا نخست وزیر وقت، از عُمال آمریکا و یکی از سنگدل ترین کهنه قزاق هایی که ایران به خود دیده است، در مسجد شاه به قتل رسید – امری غیر مترقبه نبود. … تیرماه [۱۳۳۱] برای ایرانیان بسان روز پانزده مارس (روزی که ژول سزار به قتل رسید و خونریزی زیادی شد) برای ماست. در گرمای سوزان تابستان، ماه تیر، ماه خون و انقلاب است. … روز سی ام تیر بود که مردم تهران [و شهرستان ها] با سینه های عریان به استقبال تانک های قوام السلطنه و دربار رفته بودند تا با دادن صد ها قربانی مصدق را به مسند قدرت باز گردانند. … وقایع به سرعت جریان می یافت. … شاه حکم عزل مصدق را صادر کرد و سرلشکر زاهدی را به جای او منصوب داشت، ولی در برابر عدم تمکین مصدق کشور را ترک گفت و به ایتالیا پناه برد. پیروزی مصدق نزدیک به نظر می رسید، و حتی عده ای از جمهوری سخن به میان آوردند. اما وضع به سرعت تغییر کرد. در مدت دو روزی که به ۱۹ اوت [۲۸ مرداد] ۱۹۵۳ مانده بود یک محله ی کامل تهران، ناحیه ی جیب بر ها، چاقوکشان، و دیگر بدکارانِ کیفر ندیده ی حرفه ای بسیج شده بود. اردویی که با پول های فراوان سرهنگ شوراتسکپف، عضو سی. آی. اِ. [سیا]، اجیر شده بود، به همراهی بخشی از نظامیان به سرکردگی زاهدی به طرف عمارات دولتی به حرکت در آمد و رادیو را در دست گرفت. کسانی که روز ۱۹ اوت [۲۸ مرداد] را به چشم خود دیده اند از آن خاطره ی مشمئزکننده ای در ذهن دارند. روز ۲۸ مرداد تنها روز سقوط مصدق نبود؛ این روز همچنین سرآغاز یک دوره ی آدمکشی و غارت بود، که روزها ادامه یافت. …
بدین ترتیب، در ظرف چند ساعت رژیمی واژگون شد که مظهر آن از پشتیبانی بلا قید و شرط تقریباً تمام آحاد مردم کشورش برخوردار بود. هنگامی که شاه از تبعید کوتاه مدت خود بازگشت، فاصله ی میان فرودگاه تا کاخ سلطنتی را در اتوموبیل زره داری و با سرعتی جنون آمیز، آن هم در حالی که همه ی میدان های شهر در میان دیواری از تانک و زره پوش محافظت می شد، طی کرد. در آن روز بر تهران خاک مرگ پاشیده بودند. … محاکمه ی مصدق کاریکاتوری از محاکمه بود، محاکمه ای طولانی، که در محیطی گاه متأثر کننده، گاه خنده آور، جریان می یافت. طی آن نخست وزیر پیشین، در میان ضعف های متوالی، محاکمه کنندگان خود را به بازی گرفته بود،

و گویی با گوشه چشم به کاخ سلطنتی اشاره می کرد. …

مصدق در زندان نمرد. او در ملک خود، در حالی که آزادیش تحت محدودیت و مراقبت شدید بود، تا آخرین روزهای عمر با وجدانی آرام، گل سرخ پرورش می داد. (ت.ا.)

این ها سخنان یکی از هوادارن اسطوره ساز مصدق نیست؛ سخنان یکی از مردان فرهیخته ی فرانسه است، آری فرانسه! آیا روزنامه ای در غرب خبر مرگ قوام را داد و او را با کورش بزرگ همسان دانست؟ آیا خمینی یا شاه را با کوروش همسان دانستند؟

این نکته‌ی مهم را هم یادآور شویم که آن دسته از مخالفان نهضت ملی که مدعی می‌شوند مصدق را هوادارن اش به اسطوره ای بدل کرده اند، اما این امر را امری ضدتاریخی می‌نمایانند، این اشتباه را مرتکب می‌شوند، یا این ناآگاهی تاریخی خود را آشکار می‌سازند، که هیچگاه نمی‌توان کسی را مصنوعاً به اسطوره بدل ساخت. اسطوره‌ها آفریده‌ی نیاز روانی مردمان به شخصیت‌هایی است که جوابگوی خواست‌های تاریخی آنان باشند. تاریخ ایران، و جهان، مملو است از اسطوره‌های گوناگون، که بنابر نیاز هر یک از جوامع به وجود آمده‌اند: کیومرث اولین انسان به روایت زرتشتیان، و اولین پادشاه به روایت شاهنامه‌ی فردوسی؛ کیخسرو، رستم یا سیاوش و بابک خرم دین برای دوران سلطه‌ی عرب بر ایرانیان و …؛ حسین بن علی برای شیعیان به هنگام مظالم معاویه و یزید؛ قهرمانان افسانه‌های یونانیان باستان، و بویژه تِزِه (Thésée)، بنیادگذار افسانه‌ای یونان، برای آنان؛ رومولوس (Romulus) دارنده‌ی افسانه‌ای همین مقام برای رومیان باستان؛ موسی ابن عمران، برای قوم یهود؛ کورش بزرگ هم، که با وجود وسعت اطلاعات دقیق تاریخی درباره‌ی زندگی او به اسطوره‌ای تبدیل شده است – و اینکه نیکولو ماکیاولّی (Niccolo Machiavelli) در کتاب اش شهریار (Il Principe) خود کوروش را در کنار سه چهره‌ی دیگر: موسی، رومولوس، و تزه (شخصیت های اساطیر دینی، قومی و ملی)، یکی از چهار بنیانگذار جهان باستان، می‌خواند، تبلیغات نیست، چه، اگر چنین می بود، رضاخان می‌بایستی، با آن همه کوشش پنجاه و هفت ساله، به اسطوره‌ای مردمی بدل می‌شد، اما می‌بینیم که نشد. استالین هم که به مدد دستگاه عظیم تبلیغاتی‌اش چند دهه‌ای به اسطوره‌ای رسمی بدل شده بود، چندان دوامی نیاورد، زیرا اسطوره‌های ساختگی، چون از هیچ نوع حقیقت اجتماعی و باور ژرف روان جامعه نشأت نگرفته‌اند، دیر یا زود فرو می‌ریزند.

حمایت مردم از مصدق حتی پس از ۲۸ مرداد در اسناد دیگری هم مورد تصدیق نمایندگان دیپلماتیک بریتانیا در ایران است. سفارت بریتانیا در فوریه ۱۹۵۴/بهمن ۱۳۳۲، یعنی پنج ماه پس از کودتا طی گزارشی به لندن، برغم تکرار دروغ های پیشین اش دایر بر ورشکستگی اقتصادی کشور در زمان مصدق و «بی اعتبار شدن» مصدق به علت «ناتوانی در مقابله با حزب توده،» چنانکه پیش ازین آمد، ناچار از گزارش این شد که «طی دو سال دکتر مصدق سمبل خواست های ملی» ایرانیان، و دولت زاهدی، برغم اعِمال قدرت اش، خواستار «احترام» مردم به خود بود، اما «از حمایت فعال قابل توجه [مردم] بی بهره است. اگر حزب توده در نظر گرفته نشود، اکثریت مردم احتمالاً هنوز خواستار مصدق اند… » گزارش سفارت همچنین افزود که «اکثریت بزرگ» نامزد ها مجلس هیجدهم یا به حمایت دربار، یا دولت، یا هردو به مجلس راه خواهند یافت،[۱۹] چون روشن بود که مردم به آنان رأی نمی دادند.

تحقیر مردم ایران در گزارش های دیپلماتیک واکنش «انتلکتوئلی» دیپلمات های بریتانیا نسبت به احساسات مردم علیه استعمار بریتانیا بود. آنان همواره نظری تحقیرآمیز نسبت به مشروطیت و مجلس داشتند که خود در تعطیل اش نقش مهمی ایفا کرده بودند. در یکی از گزارش ها ازین دست می خوانیم که حتی در صدر مشروطیت مردم شرکت کننده نمی دانستند برای چه مبارزه می کردند. تخفیف و تحقیر جنبش مشروطیت از سوی آنان به شرح زیر آورده می شود:

در سال ۱۹۰۶، در فردای پیروزی جنبش انقلابی، مشروطه خواهان، که انگیزه هایشان به نظر می رسد بشدت گوناگون بوده باشد، انجام وظیفه را نو و دشوار یافتند. رهبران آنان ژنرال ها، رؤسای قبایل وفادار به نظام فئودالی، مجتهدان، ملایان، تجار، و روشنفکران همدست با اراذل (rabble) بودند.[۲۰]

آنچه یکی از متخصصان سفارت آمریکا پیش بینی می کرد این بود که نه شاه و نه زمینداران قادر نخواهند بود که گرایش عمومی جامعه را به سوی دموکراسی کنترل کنند، چون به احتمال قوی «بر اهمیت گروه های جدید اجتماعی، بویژه روشنفکران، اهل حِرَفِ [جدید]، تجار، و کارگران افزوده خواهد شد … . این گروه های جدید با شدت هرچه بیشتری، دست کم، همانقدر شرکت در قدرت را خواستار خواهند شد که در دوران مصدق داشتند.»[۲۱] (ت.ا.) گزارشی از سفارت آمریکا در همین زمان[۲۲] به این نکته توجه داد که «هیئت حاکمه،» یعنی، دربار شاه و «هزار فامیل،» با حملات مطبوعاتی به دنبال تضعیف و برکناری زاهدی بودند. بعلاوه، زاهدی، از یک سو، برخوردی «پدرسالارانه» نسبت به بهبود وضع اجتماعی مردم داشت و، از دیگر سو، تجربه ی لازم و اطلاعات کافی را برای انجام اصلاحات دارا نبود. یکی از نکات مهم ارزیابی همان سفارتی که تبلیغات گسترده ای علیه مصدق و کودتا را سازمان داده بود این بود که «یکی از اثرات دوران مصدق در محیط سیاسی ایران، که باحتمال قوی دوام خواهد یافت، عبارت است از آگاهی افزون [مردم] بر امکان پیشرفت اجتماعی و اقتصادی.»[۲۳] (ت.ا.) همان ارزیابی افزود که تجربه ی دوران مصدق «معیارِ» انتظار مردم ایران را در باره ی کسانی که بر آن ها حکومت می کردند «برای همیشه ارتقاء داده است.» آنچه این نکته هویدا می سازد این است که تجربه ی دموکراسی در دوران مصدق، برغم همه ی مخالفت ها، دسیسه های هیئت حاکمه و حامیان بین المللی اش، و نیز دشمنی ها و خرابکاری های حزب توده، نیاز مردم ایران به دموکراسی را همچون وسیله ی اجتناب ناپذیری برای پیشرفت اقتصادی و اجتماعی در عصر مدرن در ذهن آنان زنده و خلاق کرده بود. از همین رو بود که مردم نمی توانستند با برکناری مصدق و صدارت قوام دیکتاتور به عصر پیشین پهلوی باز گردند.
دست آخر، لازم است شخصیت قوام را با مصدقی که سرگذشت نویس «حضرت اشرف،» قوام السلطنه قصد تخریب او را دارد مقایسه کنیم. این مقایسه از طریق واکنش قوام به هنگام اسارت کوتاه مدت اش و نامه ی خفت آمیز وی به وزیر مختار بریتانیا برای نجات جان اش با آنچه بر مصدق پس از کودتای ۲۸ مرداد و دادگاه نظامی گذشت ممکن می گردد. مصدق در خاطرات اش می نویسد:

بعد از ۲۸ مرداد که در باشگاه افسران بازداشت بودم آقای سرتیپ دکتر مقدم همه روزه می آمد و مرا با حضور یکی از افسران نگهبان تزریق [دارو] می نمود. یکی از روز ها، همینکه افسر نگهبان آقای دکتر را به اطاق من هدایت نمود، از اطاق [بیرون] رفت، و من فکر می کردم: چه شد و این مرتبه ما را تنها گذاشت. پس از آن آقای دکتر اظهار نمودند: اگر می خواهید از این وضعیت خلاص شوید، نامه ای به سفارت آمریکا بنویسید؛ [در جواب] که من گفتم: هیچوقت با بیگانگان از این قبیل ارتباط نداشته ام و از آن ها کمکی نخواسته ام. … [او] از این امر معذرت خواست و رفت. …[۲۴]

مقایسه این برخورد مصدق با منش قوام السلطنه به هنگام اسارت در زندان سید ضیاء نخست وزیر کودتای ۱۲۹۹ نشان می دهد که چگونه یک دموکرات میهن دوست، به هنگام اسارت و سختی، عواقب کرده ها و آرمان های خود را دلاورانه پذیرفت و در برابر فلک نیز سر خم نمی کرد، اما، برعکس، چگونه یک سیاستمدار قدرت طلبِ سازشکار، که به هنگام قدرت به مخالفان خود کوچکترین رحمی نمی کرد و با آنان برخوردی خصمانه و انتقامجویانه داشت، به هنگام کمترین سختی و اسارت، چنانکه در نامه اش به وزیر مختار بریتانیا می آید، با خفت و خواری دست به دامان یک قدرت استعماری می شد تا مگر با زبونی از نماینده ی آن خلاصی خود را بازیابد. ازین بهتر نمی شود تفاوت سرشت سیاسی و اخلاقی این دو مرد را در مقایسه با هم ملاحظه کرد. قوام از زندان به وزیر مختار بریتانیا نوشت:

فدایت شوم، پس از عرض ارادت و تأسف از اینکه از سعادت ملاقات محروم هستم، زحمت افزا می شوم. قریب ۵۰ روز است که، بدون هیچ گونه تقصیر و گناه، خودم را در حبس، و کسان و بستگانم قسمتی در مشهد محبوس و قسمتی متفرق، تمام اموال و علاقه، حتی اثاثیهء [کذا] منزل که همراه بوده است ضبط و غارت شده. یقین دارم کلنل پریدکس شرح حال و گزارشات مرا در ایام حبس کاملاً به عرض نرساند، زیرا از داخل محبس و طرز فشار و سختی مأمورین البته بی اطلاع بوده است. اجمالاً از بیشرفی و بی احترامی آنچه ممکن بود نسبت به من و خانواده ی من فروگذار نشد و فعلاً، بعد از تحمل صدمات و مشقات، یک هفته است وارد طهران و در عشرت آباد محبوس هستم … نظر به درستی و روابط صادقانه و صمیمانه که در این سه سال با مأمورین دولت فخیمه داشته و در هیچ موقع از حفظ منافع آن دولت کوتاهی نکرده ام و از طرف دیگر هم تصور نمی کنم اقدام جناب مستطاب عالی در این مورد حمل بر مداخله شود … با کمال امیدواری از مراتب شفقت و خیرخواهی جناب مستطاب عالی مسئلت می کنم اقدام مؤثری در جبران و اصلاح این احوال که اساس زندگی مرا به کلی پاشیده است بفرمائید، که زودتر به منزل خود رفته، باتوجه و مساعدت عالی، ترتیبی در زندگانی من داده [شود] ، تا بلکه بتوانم با خانواده و بستگانم از ایران مهاجرت نمایم و از این احسان و شفقت جناب مستطاب عالی مادام العمر رهین امتنان و تشکر باشم.

خواهشمندم این مکتوب در خدمت عالی محرمانه بماند … (ت.ا.) [تا مردم ایران خواری و ذلت او در برابر نماینده ی قدرت استعماری را نشناسند!][۲۵]

این است درجه ی دلاوری دوران جوانی سیاستمداری، که در سی ام تیر، یعنی در دوران پیری خود،آن اعلامیه غلاظ و شداد را خطاب به مردم ستمدیده ی ایران صادر کرد. خواننده ی نامه ی ذلیلانه و چاکرمنشانه ی قوام از درون زندان سیدضیاء به وزیر مختار بریتانیا مستر نورمن – زندانی که به هیچ وجه جان او را به خطر نمی انداخت – خود می تواند تفاوت رفتار دون، خفت آمیز و جبونانه ی قوام را با رفتار شجاعانه و غرور آمیز مصدق، چه در زیر گلوله های کودتاچیان و آمادگی کامل برای کشته شدن، چه در دادگاه نظامی، مشاهده کند.

اکنون سخنانی از نطق های مصدق در مجلس و بازجویی ها و مدافعات وی در برابر دادگاه نظامی را بیاوریم، که طی آن دادستان آزموده مصدق را متهم کرد که «در سوء قصدی که منظور از آن به [بر] هم زدن اساس حکومت و ترتیب وراثت تخت و تاج و تحریص مردم به مسلح شدن بر ضد سلطنت است همکاری داشته» بود، و برای او تقاضای اعدام کرد. بدین سان می توانیم با مقایسه مصدق و قوام دریابیم که کدامیک از آن دو لیاقت رهبری ملت زجردیده ی ایران را داشتند. او، که انتظار می رفت برایش حکم اعدام صادر شود، یا آن دیگری که از یک زندان بی خطر نامه ی عجز و لابه به درگاه استعمار بریتانیا نوشت. می توان تصور کرد، اگر قوام در برابر چنان دادگاه نظامی، با آن اتهامات، و تقاضای حکم اعدام قرار گرفته بود، چه نامه های خوار و خفیف کننده تری از نامه اش به وزیر مختار بریتانیا، به درگاه شاه نمی نوشت و به پابوسی او نمی افتاد! چه عجز و لابه های خفت باری به درگاه این یا آن قدرت خارجی برای نجات خود نمی کرد! اما مصدق در باز جویی ها و دادگاه چنین سخن گفت:
اگر رهبران یک نهضت ملی بخواهند صلاح شخصی خود را در نظر بگیرند و از صلاح و منافع ملت صرفنظر کنند، هیچ نهضت ملی به نتیجه نمی رسد، و ملل غیر آزاد باید تا ابد طوق بندگی دول بزرگ را در گردن بگیرند. …

اینجانب ناچار بودم وضعیت خود را با مجلس شورای ملی، که پایگاه انگلیس بود، روشن کنم. به این جهت، با تصویب هیئت وزیران مراجعه به آراء عمومی کردیم.[۲۶]

بیانات آمرانه ی آقای دادستان کوچکترین اثری در شخص من، که زیر دست ایشان زندانی هستم، نکرد، و بعد هم نخواهد نمود. من بدون پروا گفتم که سرهنگ نصیری [عامل کودتا] با تصویب من زندانی شد. بنابر این، چه باکی دارم از اینکه اگر نسبت به دیگران هم [چنین دستوری] داد [بود]ه باشم به شما نگویم و تقیّه نمایم. من صریحاً اظهاراتی را که به [تهدید به ] چوبه ی دار [برای عُمال کودتا] فرموده اید، که ساختگی بودن این اظهارات بر دنیا پوشیده نیست، قویاً تکذیب می کنم. … جنابعالی اگر یک سال هم مرا مورد بازجویی قرار دهید، من آنچه را که گفته ام گفته ام، من اگر دستوری داده ام، مسئول عملیات مجریان دستور من هستم. … من صاف و بی پرده [با هیجان] عرض می کنم به هر کس دستوری داده باشم، که بیاید در مقابل من بگوید این دستور را من به او داده ام من به هیچ وجه انکار نمی کنم. [درست بر خلاف قوام که مدعی شد دستور تیراندازی به مردم در سی ام تیر را او نداده بود!] …

صبح دوشنبه [۲۶ مرداد؟] اول وقت به اینجانب خبر رسید که احزاب دست چپ خیال دارند مجسمه ی شاه فقید را هرجا که هست بردارند. … متوجه شدم که، اگر احزاب چپ [حزب توده] این کار را بکنند، برای ما ایجاد محظور خواهند کرد؛ یعنی مردم به ما خواهند گفت که «اگر شما با احزاب چپ موافق نیستید، باید این مجسمه های شاه فقید را، که احزاب چپ برداشته اند، بیاورید و خودتان در محل مجسمه ها کار بگذارید.» در این صورت، اگر ما مجسمه ها را می آوردیم [و] کار می گذاشتیم، حیثیت ملت ایران را برده بودیم، به جهت اینکه شاه فقید را انگلیسی ها در این مملکت شاه کردند. و وقتی هم که خواستند، این شاه با عظمت و اقتدار را بوسیله ی دو مذاکره در رادیو [بی بی سی] از مملکت بردند. این پادشاه قبل از اینکه سر کار بیاید دیناری نداشت، و وقتی که از مملکت رفت، غیر از پول هایی که در بانک لندن ودیعه گذارده بود، ۵۸ میلیون تومان پول به دست شاه فعلی داد. این پادشاه ابقاء به جان و مال کسی نکرد، و پنج هزار و شش صد رقبه از املاک مردم را بدون آنکه کسی اعلان ثبت آن را در جراید ببیند، بر طبق اوراق رسمی ثبت اسناد به مالکیت خود در آورد. آیا اگر ملیون مملکت،

مردم وطن پرست مملکت، می آمدند و این مجسمه ها را، که احزاب چپ برده بودند، مجدداً بر پا می کردند، این ها [ملیون] در دنیا شرمنده و سرافکنده نمی شدند؟ ملتی به مجسمه ی اشخاص احترام می کند که آن اشخاص هم برای آن ملت ارزش قائل باشند؟ شاه فقید برای مردم این مملکت ارزش قائل نبود که [تا] ملت ایران مجدداً مجسمه های او را، که خود او در زمان سلطنت اش کار گذارده بود، بروند و به کار گذارند. چنانچه روی این نظریات احزاب ملی و رهبران نهضت ملی از برقراری مجسمه های شاه فقید خودداری می کردند، آن ها را متهم به همکاری با عناصر دست چپ می نمودند. این بود که من بفوریت آقای دکتر سنجابی را خواستم و به ایشان گفتم با اصناف و احزاب ملی مذاکره کنند و، اگر آن ها صلاح بدانند ، این کار را خود آن ها بکنند. … جمعیت های ملی هم رفتند و این کار را کردند (مشغول به کار شدند). موقع شروع به کار، سرهنگ اشرفی با مأمورین او مانع شده بودند. جمعیت ملی به من با تلفن گفتند «مأمورین حکومت نظامی مانع کار ما هستند.» من هم سرهنگ اشرفی را خواستم و به او گفتم«آیا شما مانع احزاب ملی هستید؟» گفت: «کی به شما چنین راپورتی داده است؟» گفتم: «خود آن ها اظهار کرده اند.» … به طور تحقیق، قبل از اینکه احزاب چپ در این کار دخالت داشته باشند، احزاب ملی این کار را کردند. …[۲۷] [ت.ا.]

آیا می توان تصور کرد کسی که آن نامه ی خفت بار را در ۱۳۰۰ به وزیر مختار بریتانیا نوشته بود از کرده های خود در برابر دادگاه نظامی آن هم با تقاضای اعدام چنین دلاورانه به دفاع برخیزد؟ پاسخ روشن است؛ قوام چنین استخوانی مایه ای نداشت. هنگامی که رئیس دادگاه خواست از سخنان او در برابر دادستان ممانعت کند، مصدق از جا برخاست، و برغم نظر دادگاه، به سخنان خود چنین ادامه داد:

اگر قبل از نهضت ملی و بعد به خارج رفته باشید، می [توانستید] ببینید از اینکه ایران از خود برای آزادی و استقلال همت به خرج داده، چه آبرویی تحصیل کرده بود. نظر [قدرت های] خارجی ها این است که ایران همیشه نفهم، بیچاره، [و] فقیر بماند و قدرت شاه را زیاد کنند تا هر چه می خواهند به دست او انجام دهند؛ هر وقت هم تخلف کرد، او را ببرند و دیگری را جای او بگذارند. آن ها نمی خواهند ملت فهمیده باشد، چون [چنان] ملتی را نمی توان از بین برد، ولی شاه را به سهولت می شود برد، همانطور که احمد شاه و رضا شاه را بردند. …[۲۸]

آیا می توان تصور کرد کسی که آن نامه ی خفت بار را به وزیر مختار بریتانیا نوشته بود چون مصدق در برابر دادگاه نظامی آن هم با تقاضای اعدام چنین دلاورانه در نفی شاهی دست نشانده برخیزد؟ پاسخ روشن است؛ قوام چنین مایه ای نداشت. آن زبونی قوام کجا و این دلیری کجا!

آخرین دفاع کسی که می خواهید … محکوم کنید [این است]. به منظور هدایت نسل جوان، می خواهم از روی حقیقتی پرده بگیرم، و آن این است که در طول تاریخ مشروطیت ایران این اولین بار است که یک نخست وزیر قانونی مملکت را به حبس و بند می کشند و روی کرسی اتهام می نشانند.

برای شخص من خوب روشن است که چرا این طور شده [است]، ولی می خواهم طبقه ی جوان مملکت، که چشم و چراغ و مایه امید مملکت هستند، علت این سختگیری و شدت عمل را بدانند، و از راهی که برای طرد نفوذ استعماری بیگانگان پیش گرفته اند منحرف نشوند؛ از مشکلاتی که در پیش دارند هیچ وقت نهراسند؛ از راه حق و حقیقت باز نمانند. به من گناهان زیادی نسبت دادند، ولی من خود می دانم که یک گناه بیشتر ندارم؛ آن این است که تسلیم خارجی ها نشده و دست آن ها را از منابع طبیعی ایران کوتاه کردم، و در تمام مدت زمامداری خود یک هدف بیشتر نداشتم، و آن این بود که ملت ایران بر مقدرات خود مسلط شود و هیچ عاملی جز اینکه ملت در تعیین سرنوشت مملکت دخالت کند نداشتم …[۲۹] [ت.ا.]

***

نمی توان این نوشته را بدون رجوع به خاطرات[۳۰] بانو شیرین سمیعی، عروس دکتر غلامحسین مصدق، که بسیار اوقات را در خلوت احمد آباد در کنار مصدق می گذراند به پایان برد، چه او نکته های جالبی را از زندگی رهبر نهضت ملی به ما یادآوری می کند. ما قادر به نقل همه ی آن نکته ها نیستیم؛ لذا، به چند نمونه ی برجسته از آن ها بسنده می کنیم.

او می نویسد:
بدان سان که من او را بدیدم و بشناختم، موجودی بود سوای دیگران و دنیایش سوای دنیای دیگران. غولی بود و آن چنان عظیم که در دنیای نزدیکان اش نمی گنجید. آرمان اش او را از خانه و خانواده بدور افکنده بود، و خانه و کاشانه، بدان سان که از برای دیگران مطرح است، برای او مطرح نمی بود. … پیر مرد با عبائی و عصائی در کنارشان نشسته بود و اما هیچ زمان با آن ها نبود، و از آنان و امیال شان فرسنگ ها فاصله داشت. … مصدق حتی به خود تعلق نداشت و این خواست او بود. او متعلق به دیگران بود، وابسته به یارانی که در پی مرام و اندیشه های او بودند. … بارها از او شنیدم که به من می گفت «در طول عمرم هیچ زمان نگران زندگی و شخص خودم نبوده ام.» می دانستم راست می گوید. نه وابستگی به جان داشت و نه به مال، که هراس از دست دادنشان را بدارد.»[۳۱] [ت.ا.]

او به یاد می آورد که مصدق «از شکست نهضت ملی ایران سخت افسرده بود و غم زده، و تا به آخر همچنان دل شکسته در خلوت احمد آباد در ماتم اش نشسته بود، و افسوس اش را می خورد.»[۳۲] او می افزاید: «مصدق، آن طور که من او را شناختم، کاری به کار مذهب و معتقدات کسی نداشت و هیچگاه از برای مبارزه با آن برنخاست و درگیری با مذهب را به صلاح مُلک و ملت نمی دانست. ندیدم کسی را بخاطر آن ملامت و یا مذهب را بخاطر مذهب بکوبد، اما به جدایی دین از دولت اعتقاد تام داشت، و کتمان اش نمی کرد. تکیه ی بسیار بر آموزش و رفاه ملت می کرد. بارها از او شنیدم که می گفت با اسلحه به جنگ خرافات رفتن خطاست و هر زمان که در دفاع از عقایدم تند می تاختم، مرا از آن منع می نمود.»[۳۳] [ت.ا.]

سمیعی از قول فرزند او، غلامحسین مصدق می آورد که «مرد خَیّـِری» «نگران زندگی مصدق در زندان بود. روزی به نزد آیت الله بروجردی رفت تا از نخست وزیر سابق نزد شاه وساطت کند.» ولی آن «آیت الله نپذیرفت.» غلامحسین مصدق در خاطرات اش این مطلب را ذکر می کند: «مرحوم آیت الله سید رضا فیروزآبادی به مطب آمد و گفت رفته بودم [به] دیدن آیت الله بروجردی. درخواست کردم نامه ای به شاه بنویسد و خاطرنشان سازد که مصدق به این مملکت خدمت کرده است و نفوذ انگلیسی ها را از کشور قطع نموده؛ شایسته نیست و به صلاح اعلیحضرت هم نیست که چنین رفتاری با او بشود. روزگار بالا و پائین دارد، تاریخ همه این وقایع را ثبت می کند. آیت الله [بروجردی] در پاسخ گفته بودند: “حرف های شما را قبول دارم، اما مصدق به روی انگلیسی ها پنجول زده، شفاعت او دشوار است.”»[۳۴]

سمیعی همچنین به یاد می آورد که در مراسم هفتم درگذشت مصدق، در میان انبوه جمعیتی که دسته دسته می آمدند،«ناگهان مرد جوانی از راه رسید، تنها، خسته و کوفته، کفش های پر از خاک به پا داشت و شاخ گل میخکی در دست. ماتم مزده می نمود و تنها، با اندوهی که قادر به پنهان کردن اش نبود.» بر حضار آشکار بود که مسافت زیادی را پیموده بود تا خود را بدانجا برِسانَد. «حالتی داشت که همه نگاه اش می کردند، چون شباهتی به دیگران نداشت. غم او رنگ دیگری داشت، و بوی دیگری و حال و هوای یک چنین غم زده ای بی اختیار همه را به خود می کشید.» جملگی محو او شده بودند و جز او را نمی دیدند: «تنها او در آن جمع حضور داشت و می درخشید. نه کسی او را می شناخت و نه او با کسی آشنا بود.» سمیعی می نویسد: «من در آن ساعت یک تن از فرزندان راستین مصدق را به چشم می دیدم که راه مزارش را می جوید.» جوان به مزار مصدق هدایت شد، و به درون اتاق رفت «… به هنگام خروج از آن دیگر شاخ گل اش را به دست نداشت. … عجب این که مرد کار بخصوصی نمی کرد. نه زارزار می گریست و نه می کوشید که جلب نظر کند. تنها نگاه و حال اش بود که این چنین جمع را گرفته و سکوت اش، که وادارشان می کرد خود به خود لب از سخن بشویند، و به تماشایش بایستند. در آن روز، آن مرد در میانمان تک بود. تنها آمد، تنها ماند، و شاید تنها رفت.»[۳۵]

***

نتیجه گیری.
بزرگی سیاسی در تاریخ، چه در معنای مثبت و چه در معنای منفی مفهوم، به این معناست که مردی یا زنی محیط اجتماعی زمان خود را چنان تحت تأثیر قرار دهد که تاریخ آن جامعه، یا حتی فراتر از آن جهان، به نحوی از انحاء افکار و اعمال او را موثر بشناسد و نیز پیامد های آن ها را تشخیص دهد. اما معمولاً، عنوان «بزرگ» را برای کسانی بکار می برند که تأثیری مثبت بر جوامع بجای گذاشته اند. در تاریخ اخیر بشریت، چنین است، مثلا، اطلاق این صفت در مورد جرج واشنگتن، آبراهام لینکلن، و فرانکلین .د. روزولت برای آمریکائیان، وینستون چرچیل برای انگلیسیان، پایه گذراران و رهبران انقلاب کبیر فرانسه برای فرانسویان، لنین برای روسیان و بیشتر کمونیست ها، مائو تسه دونگ برای مائویست ها و چینیان، گاندی برای هندیان، چه گوارا برای اهالی آمریکای لاتین و بسیاری دیگر در جهان، هوشی مین برای ویتنامیان، و نلسون ماندلا برای آفریقائیان … الخ.

این بدان معنا نیست که در جوامعی که در آن ها اندیشه برخورد انتقادی پایدار شده اند کسی به هیچ یک ازین بزرگان انتقادی ندارد و یا آنان را مبّرا از خطا می داند. باید افزود که برخی ازین شخصیت ها، نه فقط در کشور های خود، که همچنین در سایر بلاد همچون شخصیت های بزرگ و تأثیر گذارنده و حتی سرمشق در جهان به شمار می آیند – سرمشق ازین رو که اندیشه و راه و روش آنان الهام دهنده هواداران آنان می شود. در سطح علمی، کسانی که به طور جدی به ارزیابی تاریخ دست میزنند، حتی در مواردی، از رجال سیاسی خاصی که شخصاً دوست نمی دارند یا نمی پسندند، به نام مردان بزرگ به معنای صاحب تأثیر در تاریخ، نه فقط در کشور شخصیت مربوطه، که نیز در منطقه یا در جهان پیرامونی وی سخن می رانند. مثلاً، امروز نادر کسانی در میان اهل علم تاریخ در جهان هستند که ناپلئون را شخصیتی نمونه بشناسند، اما نمی توانند تأثیرات او را بر تاریخ اروپا و آسیای باختری، ورنه همه ی جهان، انکار کنند. همین گونه است داوری تاریخ در باره ی هیتلر و موسولینی، که برای فاشیست های جهان سرمشق مثبتی بشمار می آیند، اما از دید قاطبه ی مردم جهان سردمداران فاجعه ای جهانی شناخته می شوند؛ از همین دست است رضاخان پهلوی برای سلطنت طلبان.
بر همین نسق، هفته نامه ی تایم (Time)آمریکا، که در پایان هر سال شخصیتی را به عنوان موثر ترین شخصیت سیاسی (یا غیر سیاسی) اعلام می کند – صرفنظر از آنکه وی را اثباتاً مورد تأیید قرار دهد یا مضر و مردود به شمار آورد – مصدق را در پایان سال ۱۹۵۱ میلادی، چون «مرد سال» برگزید، چه او راشخصی تشخیص داد که در سرنوشت جهان غرب تأثیری («منفی») گذاشته بود – امری که متأسفانه از طرف هواداران مصدق به وارونه فهمیده شده است؛ شاید هم اسطوره ی مصدق آن قدر جان دار است که گزینش منفی مجله تایم را وارونه و مثبت کرده است.)

اخیراً دیده شده است که برخی مصدق را با گاندی و نلسون ماندلا به عنوان سرمشق های بزرگ آسیا و آفریقا هم طراز شناخته اند. حتی با آغاز جنبش رفرمیست های اسلامی، مع التأسف، برخی که مصدق را نمی شناختند خاتمی نیازموده را با مصدق مقایسه می کردند. اما چندی بعد پس از آنکه تشت رفرمیست های اسلامی از بامِ بلندشان نقش بر زمین شد، مقایسه ی وی با مصدق همچون دموکرات بزرگ تاریخ ایران دیگر بی معنا شد. پس به لحاظ تجربه های تلخ گذشته – چه در گذشته های دور که در خاطره ی جمعی منعکس است و چه در تجربه ی شخصی مردم ما از نسل انقلاب گرفته تا نسل رفرم اسلامی – مردم ما نه به دنبال مصدقی هایی که عدم لیاقت خود را بارها به منصه ی ظهور رسانده اند، راه خواهند افتاد، و نه به ندای رهبری نو مصدقی هایی پاسخ خواهند گفت که صمیمانه یا از راه ریا وارد پهنه ی سیاست بی درو پیکر کنونی شده اند. تمهیدات کنونی که با بودجه های کلان، همانند موارد اوکرائین، گرجستان، یا فلان «جمهوری» پیشین شوری، صورت می گیرد، مقرون به موفقیت نخواهد بود.

چرا؟ چون مصدق مردی بود از همان آغاز پایدار در مواضع سیاسی و اصول اخلاقی در سیاست، اصولی که با آن ها پرورانده شده، و خود طی زندگی و ممارست آنها را صیقل داده و شفاف تر ساخته بود؛ و مواضعی سیاسی که با مطالعه ی جامعه و ضروریات برای پیشرفت و بهبود آن کسب کرده بود و بر سر آن ها به هیچ قیمتی حاضر به سازش نبود؛ برخلاف کسانی که تفاوت آشکار بین دو مفهوم مصالحه (compromise/compromis) سیاسی و سازش سیاسی (compromission/compromising surrender) را نمی فهمند، مصدق کاملاً واقف بود که در سیاست مصالحه مجاز است، اما تا آنجا که به اصول کوچکترین خدشه ای وارد نیاید و فرد در سراشیب سازش و نفی پرنسیب های اخلاقی فرونیفتد. بر خلاف رقیبان راست و «چپ» اش، که به مسائل سیاسی از موضع ایدئولوژیک و برای منافع فردی یا گروهی خود می نگریستند، مصدق دولتمردی بود زیرک، هوشمند، و دوراندیش، که با مطالعه ی جامعه و تشخیص اوضاع و احوال آن دست به اقدام سیاسی می زد.

مصدق مردی بود که سیاست را از روی هوا و هوس، نادانی، جاهخواهی، و خودبزرگبینی برنگزید؛ قصد او، چنانکه از همه ی گفته ها و کرده های او هویداست، تنها خدمت به جامعه ای بود که سخت دردمند، ستمدیده، و در حال اضمحلال بود، بویژه از عصر ناصری به بعد و برآمدن رضاخان، که سوء مدرنیته و سوءِ انکشاف ابلهانه ی دست پخت شان جامعه ی ایران ر ابه حال دردناک کنونی فروافکنده است.

مصدق کسی بود که به برپاداشتن نهاد های عرفی (سکولار) و اعمال منش دموکراتیک در جامعه عقیده داشت و با شناخت عمیق اش از جامعه ی سنتی ایران وجنبه های عرفی آن و با مطالعه ی جدی جامعه ی اروپایی – که توانسته بود به مدد اندیشه های نو، خرد، پشتتکار، صداقت، از قرون وسطای تاریک خارج شود – می دانست که، بدون در افتادن با باورهای دینی مردم، بایستی از طریق آموزش علمی جامعه را آهسته آهسته به سوی استقرار عرفیت هدایت کرد، و در این راه سهمناک نیز نسبت به سازش، یا امتیاز به شریعتگرانی که می خواهند سلطه ی مرگبار خود را بر مغز افراد در جامعه حفظ کنند، کوچکترین اغماضی نشود.

مصدق همچون دولتمرد، بر آن بود که بایستی برای استقرار مردمسالاری، شهروندان هم تعلیم فکری و هم آموزش عملی روزمره ببینند تا بتوانند، همچون شهروندان مسؤول و شکیبا، تعیین کننده ی سرنوشت خویش باشند و هم بتوانند تدارک بهروزی و تعالی نسل های آینده را فراهم آورند. از همین رو، مصدق جداً با هرگونه تقدیس فرد سیاسی مخالف بود و آن را نقض غرض مردم سالاری و تعالی انسان در جامعه می دانست.

مصدق به نقش جوانان آگاه در مبارزه برای آزادی اهمیت بسیار می داد. وی در نامه ی خود به دومین کنگره ی سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا[۳۶] (۱۵ مرداد ۱۳۴۲) از جمله، بر این تأکید ورزید که:
موضوع [سیاسی] هر قدربزرگ باشد به نتیجه دیر تر می رسد. استقلال و آزادی مملکت کار کوچکی نیست که هر کس هر چه کرد نتیجه آن عاید خودش بشود، چه بسیار مردمی که در این راه جان سپردند و نتیجه آن را اعقاب و بازماندگان شان دیدند، و اکنون امید یک عده خیرخواه، و مثل این حقیر ناتوان، به شما جوانان است که، به این فداکاری ادامه دهید و آنی از تعقیب مقصود باز نمانید، تا نتیجه ای که مطلوب است بدست آورید.
در عین حال او معتقد بود که باید از میان مردمان مبارز و آزمایش داده – آزمایش صداقت، پاکدامنی، پایداری سیاسی و اخلاقی – رهبرانی مسلح به دانش و تجربه ی سیاسی برخیزند.

هیچ جمعیتی بدون یک رهبر آگاه و فداکار نمی تواند کاری انجام دهد و رهبر مود اعتماد هم کسی است که هرچه اظهار کند اجتماع آن را بپذیرد و از آن پیروی کند.[۳۷]

از همین رو، در اهمیت یکی از رهبران آزادیبخش سده ی بیستم میلادی نوشت:
دنیا نمایشگاه عظمت خداست و خلقت خدا موجب شناسایی اوست. و گاهی برای این نمایشگاه افرادی به وجود می آیند که تالی و ثانی ندارند. و جای مخصوص و منحصر به فردی برای خود احراز می نمایند. گاندی در کشور باستانی و قباله ی کهنه ی مدنیت عالم بشریت در حالی به وجود آمد که آن کشور اسیر نیرنگ و هدف خدنگ استعمار بود. او بود که با یک مهارت فوق العاده آن کشور ر ابه عظمت امروز رساند.[۳۸]

او از تجربه آموحته بود که فرصت های طلایی برای پیش راندن مبارزه هر روز به دست نمی آید.

در تاریخ حیات ملت ها نادر روزهای درخشان و پر مسئولیت و افتخار پیدا می شود، ایام عادی و گذراندن برای همه ی ملل یکسان است، ولی آن ملتی خوب و شرافتمندانه وظیفه اش را در برابر وطن، پرچم، و تاریخ مملکت ادا می کند که بیش از دیگران قدرت اخلاقی و عظمت روحی از خود نشان داده است.[۳۹]

مصدق ازین غافل نبود که هیچ دولتی، چه بزرگ چه کوچک، به ملت های دیگر از روی الطاف خالصه کمک نمی کند. در پشت پرده ی هر مددی، مالی، تبلیغاتی، و … هدفی نشان گرفته شده است.

شاید بتوان شخصیت سیاسی مصدق و کسانی را که ناپایدارانه به او تأسی جسته اند در این شعر نعمت آزرم در انگشتانه ای خلاصه شده یافت:

در آسمان وطن، ای ستاره، یکتایی
میان آن همه اختر، هنوز تنهایی …
تو ای ستاره ی دنباله دار آزادی
هنوز در ره پیموده، روشنی زایی …
هر آنکه دامن آلوده خواست پاک کند
به آبروی تو زد دامنش، که دریایی
هر آنکه ماند بکارش، دو باره یادت کرد
مگر طلسم گشایی، مگر مسیحایی
عدوی جان تو، هم یزدگرد و هم حجّاج
برفت آن یک و این هم رود، تو برجایی

خسرو شاکری (زند)، چهاردهم اسفند ۱۳۸۸ (پاریس)
___________________________
[۱] عده ای از «قهرمانان آزادی» چون مدرس تنها پس از سقوط و فرار سید ضیاء اعلامیه شدیدی بر ضد او صادر کردند.
[۲] برخلاف آنچه از قول مصدق بنادرستی آورده شده است، مصدق هرگز کسی از هوادارن بریتانیا را به کابینه های خود وارد نکرد. انتخاب سرلشکر زاهدی، که سابقه ی همکاری با ملا کاشانی را در زمان جنگ دوم جهانی داشته بود، اتفاقاً بخاطر مواضع ضد انگلیسی او در زمان جنگ و کاستن از خصومت شاه و درباریان و تقلیل توطئه های آنان بود. اما هنگامی که زاهدی و سرلشکر بقایی، منصوب او و شاه به ریاست شهربانی، در توطئه ی ۲۳ تیرماه ۱۳۳۰ دستور به تیراندازی به سوی تظاهرکنندگان را داد، مصدق هم بقائی را به محاکمه فرستاد و هم عذر زاهدی را از کابینه خواست.
[۳] در این باره گرید به سخنان او: مصدق در محکمه ی نظامی، ج. ۱، صص ۱۰۵ به بعد.
[۴] روزبه کلانتری، «کارنامه ی مصدق: جعل شکوه در تاریخ بی شکوه،» (اخبار روز: www.akhbar-rooz.com ).
[۵] برای نظر سفارت فرانسه پیرامون قانون دولت مصدق برای اعطای حق رأی به زنان ایران بنگرید به:
« Une Campagne en Faveur du Vote des Femmes, » Jean de des Garets Chargé d’Affaires de France a.i. en Iran à Son Excellence Monsieur Robert SCHUMAN, Ministre des Affaires Étrangères à Paris ; le 5 janvier 1953 (Direction Asie-Océanie) ; N 23/AS ; Archives du Quai d’Orsay.

[۶] البته سران جبهه ی ملی چنین درخواستی را نپذیرفتند.
[۷] گزارش سفیر آمریکا به تاریخ نهم مارس ۱۹۶۷٫
“Death of Prime MinisterMohamad Mossadeq,” March 9, 196; USNA, Pol. 6 Iran; British Embassy to Foreign Office, 8 April 1967; FCO 17/350.
[۸] “Mohammad Mossadegh, Ex-Premier of Iran, Dies,” The New York Times, March 6, 1967.
[۹] “The Mossadegh Period,” FCO research Department, 13 October 1978; FCO 8/3187.
[۱۰] British Embassy to Foregin Office, December 20, 1956; FO 371/120714.

[۱۱] در این یادداشت جزئیات دقیقی هم درباره مناسبات خانوادگی او داده می شود. نگاه کنید به: FO 371/4929, October. 1920.
[۱۲] پیشین، تلگراف مورخ ۲۹ اکتبر ۱۹۲۰٫
[۱۳] مثلا نگاه کنید به یادداشت های بیوگرافیک زیر: ۲۲ اکتبر ۱۹۲۰ (FO 371/4929)، ۱۹۲۷ (FO 416/81)، ۱۹۳۷ (FO 416/95)، ۱۹۴۰ (FO 416/98)، ۱۹۴۵ (FO 371/40224) و نیز ۱۹۴۶ (FO 416/4925)
[۱۴] نامه ی مورخ ۲۹ اکتبر ۱۹۲۰: (FO 371/4925)
[۱۵] چند سال پیش وجوهی که کنفدراسیون جهانی برای زلزله زدگان ایران جمع آوری کرده و سال ها در یک حساب بانکی حفظ شده بودند توسط یکی از اعضای پیشین کنفدراسیون به ایران ارسال شد و با آن مدرسه ای ساخته شد. مسؤولان این برنامه مدرسه را به نام مصدق نامگذاری کردند، اما بسرعت عُمال حکومت اسلامی به آن مدرسه یورش بردند و نام مصدق را از آن برداشتند.
[۱۶] The Observer, 13 November 1952.
[۱۷] British Embassy in Paris to Foreign Office, 14 January, 1953; FO 371/104561.

[۱۸] Le monde, 7 mars 1967. (، با برخی ترمیم ها به نقل از ترجمه ی آن در ایران آزاد)
[۱۹] Tehran Embassy to Foreign Office, 12 February 1954, FO 371/10986.
[۲۰] “Persia: Political Structure and Institutions,” ۱۹۴۴, FO 371/40219.
[۲۱]Ibid.
[۲۲] Department of State, 2 March 1954, USNA, 788.00/4-2754.
[۲۳] Ibid.

[۲۴] محمد مصدق، خاطرات و تألمات، تهران، ۱۳۶۵، صص ۷-۲۶۶، پانوشت ۲٫
[۲۵] پیرامون این مبحث تاریخی، بنگرید به: خسرو شاکری (زند)، ترومن و استالین. غروب شوکت قوام السلطنه، حضرت اشرف، در دست انتشار.
[۲۶] مصدق در محکمه ی نظامی، ج.۱، ص ۲۴٫
[۲۷] پیشین، صص ۳۹-۳۷٫
[۲۸] پیشین، صص ۵-۱۹۴٫
[۲۹] پیشین، ص ۱۹۵٫
[۳۰] شیرین شمیعی، در خلوت مصدق، لوس انجلس، ۲۰۰۶٫
[۳۱] پیشین، ص ۲۵٫
[۳۲] پیشین، ص ۶۴٫
[۳۳] پیشین، ص ۱۶۸٫
[۳۴] پیشین، ص ۱۶۹٫
[۳۵] پیشین، صص ۹۰-۱۸۹٫
[۳۶] اصل نامه به خط دکتر مصدق در ایران آزاد، شهریورماه ۱۳۴۲، گراوُر شده است.
[۳۷] خاطرات و تألمات، ص ۱۲۵٫
[۳۸] مرکز اسناد ریاست جمهوری، پایگاه نخست وزیری، پرونده ی شماره ی ۸۲۲۴، به نقل از جمالی، آشوب، ص ۲۹۵٫
[۳۹] نطق ها و مکتوبات مصدق، دفتر دوم، ج. ۳، پاریس؟، ۱۳۵۸، ص ۳۳٫

از: احترام آزادی

be kanal site Melliun Iran bepeyvandid


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.