شهرام پورمنصوری زندانی امنیتی است که در ۱۷ سالگی بازداشت شد و اکنون شانزدهمین سال حبس خود را می گذراند یکی از همبندیان او در زندان رجاییشهر کرج به امید جلب توجه افکار عمومی دردنامه ای برای او نگاشته است.
متن کامل این نامه که توسط هرانا منتشر میشود عینا در پی می آید:
دردنامه ای برای یک گمشده در زمان
جوان است اما جوانی نکرده است، چرا که همه نوجوانی و جوانی اش را در زندان گذرانده. او حتی کودکی هم نکرده است، چرا که همه کودکیش در وحشت و ترس دوران جنگ سپری شد. دیگر توان بدوش گرفتن این همه رنج و عذاب را ندارد. خسته و بی رمق است. از گذشته، پر درد و نا امید است از آینده ای مبهم. نمیداند چرا روزگار چنین سرنوشتی را برایش رقم زده است.
به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، شهرام پورمنصور ۳۴ سال دارد. اهل آبادان است. پدرش معلم و مادرش خانه دار است. ۲ برادر و ۴ خواهر دارد. شهرام پورمنصور به همراه برادرش فرهنگ در سال ۷۹ به طور ناخواسته درگیر ماجرایی شوم میشوند.
ماجرای یک هواپیما ربایی، ماجرایی که ناکام ماند و به وقوع نپیوست. او که در آن زمان زمان ۱۷ سال بیشتر نداشت. تحت تاثیر هیجانات آنی و تعصبات عشیره ای و همچنین با نقش بستن رویایی در ذهنش (رویای خوشبختی و رهایی) درگیر ماجرایی بی فرجام میشود. او و برادرش پس از دستگیری ابتدا به اعدام محکوم میشوند و پس از ۷ سال حکمشان با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل میگردد، شاکیان خصوصی پرونده نیز رضایت میدهند.
شهرام تاکنون ۱۶ سال از محکومیتش را گذرانده است. او از عدم توجه و درک مسئولان قضایی در پیگیری و رسیدگی به درخواست عفوش و بدقولی های صورت گرفته طی سالهای گذشته در وضعیتی استیصال گونه و همینطور شرایط فرساینده و دشوار زندان پس از ۱۶ سال دست به اعتصاب غذا زده است. وقتی از کودکی و نوجوانی اش میگوید، جزء جنگ، آوارگی، محرومیت و مصیبت حرفی برای گفتن ندارد. شهرام زندگی اش را اینگونه توصیف میکند:
“همه زندگی ام در یک خط خلاصه میشود: بچه بودیم جنگ شد. بعدش تا به خودمان آمدیم راهی زندان شدیم الان هم ۱۶ سال است که درحبس هستم.”
پس از پایان جنگ او و خانوادهاش پس از سالها دربهدری، کوچ اجباری و زندگی در شهرهای مختلفی چون خرمشهر، سوسنگرد، اهواز، شیراز و ماهشهر به آبادان بازمیگردند.
آبادانی که هنوز بوی باروت میدهد و آثار گلوله توپ و تانک بر در و دیوار شهر باقی مانده است. خانه آنها نیز بی نصیب نمانده بود و بر اثر اصابت گلوله خمپاره آسیب جدی دیده بود. روزی جنگ بود و مصیبتهایش و روز دیگر دوران پس از جنگ بود و پیامدهایش، پیامدهایی چون فقر، محرومیت، بیکاری، نبود امکانات آموزشی، ورزشی، فرهنگی و سرگرم کننده، شاید اگر شهرام و برادرش در حساسترین دوره زندگیشان یعنی کودکی و نوجوانی، با چنین ناکامی و محرومیتی مواجه نمی شدند، سرنوشتشان به گونه ای دیگر رقم میخورد.
حالا پس از گذشت سالها رنج و مشقت شهرام هنوز غصه دار است، دلش روزگاری دیگر میخواهد، روزگاری که کابوسهایش پایان گیرد و از دیوارهای بلند زندان دیگر اثری نباشد.
آیا ۱۶ سال زندان برای خطای یک نوجوان ۱۷ ساله تاوان کمی است؟