ایران وایر – فریبا بلوچ، رقیه رضایی
سوختبری در میان مردم بلوچ نه شغل، بلکه اجباری برای زنده ماندن است. در سایه بیتوجهی حکومت، تبعیض و فقر سیستماتیک و نبود فرصتهای شغلی در استان سیستانوبلوچستان برای بسیاری از شهروندان این منطقه، سوختبری به تنها راه امرارمعاش تبدیل شده است. در میان سوختبران، عبارت «نان برای جان» بسیار مرسوم است؛ عبارتی که توصیفکننده شرایط این راه امرارمعاش کاذب و پرخطر است.
بر اساس گزارش رسانه حقوقبشری «حالوش» فقط در سال ۱۴۰۲، ۳۶۶ شهروند بلوچ که سوختبری میکردند جان خود را از دست دادهاند؛ برخی با شلیک مستقیم نیروهای مرزبانی و برخی دیگر در تصادفات ناشی از تعقیب و گریز و ترس از سر رسیدن ماموران.
بسیاری دیگر هم صدمههایی غیرقابل بازگشت دیدهاند؛ بااینحال هر روز جوانان و حتی در سالهای اخیر کودکان بیشتری به سوختبری روی میآورند.
«کمپین فعالین بلوچ» نیز اعلام کرده که شمار سوختبران کشته و زخمیشده در شش ماهه نخست سال ۲۰۲۴ نسبت به مدت مشابه در سال پیشین میلادی، بیش از سه درصد افزایش یافته است؛ آماری نگرانکننده که با خشونت روزافزون حکومت در بلوچستان، بهویژه پلیسیگریهای بیشتر بعد از جمعه خونین زاهدان، نگرانکنندهتر هم میشود.
این گزارش که در گفتوگو با چند سوختبر بلوچ و خانوادههایشان تهیه شده است، حاوی روایتها و جزییاتی دردناک از جان باختن انسانها برای به دست آوردن لقمهای نان است.
خواندن این گزارش ممکن است برای برخی از افراد مناسب نباشد.
***
پرده اول؛ فریاد میزد فرمان ماشین در سینهام گیر کرده
«محمدنور»، سوختبر ۳۵ ساله ساکن دشتیاری است. او که خود از ۱۵ سالگی ناچار به سوخت بری شده، به «ایرانوایر» میگوید که در سالهای اخیر سن سوختبری کاهش یافته است: «دیشب که بار خالی میکردم یک نوجوان ۱۱ ساله آنجا بود، گفت ترک تحصیل کردم. به او گفتم کار نکن، برو درس بخوان. گفت مجبورم. چاره ندارم، نانآور خانه من هستم. خود من هم از زمانی که یادم میآید شغل پدر و خانوادهام همین بوده. یادم نمیآید ۱۵ سالم بود یا ۱۷ سال که مشغول اینکار شدم.»
«متین» ۲۲ ساله از خاش اما خوب به خاطر دارد که از ۱۴ سالگی سوختبری را آغاز کرده است: «زمان شروع سوختبری، شاگرد سوختبر بودم. گالنهای بنزین را بار میزدم و پس از رسیدن به مقصد خالی میکردم.»
او ادامه میدهد: «الان شغل اکثر نوجوانها و جوانها شده سوختبری. اکثرا یا شرایط درس خواندن ندارند، یا مدرسه ای نیست. من خودم تا سیکل بیشتر نخواندم.»
متین میگوید که برای کم کردن از نگرانی پدر و مادرش به آنها گفته که شاگرد نانوایی است: «نمیدانند من هنوز سوختبری میکنم. بدانند غصه میخورند، چون تو فامیل دیدند چقدر جوان بابت سوختبری کشته شدند. من بارها خودم دیدم که سوختبرها تصادف کردند و در حال سوختن بودند.»
این جوان ۲۲ ساله به یکی از شبهایی که در مسیر سیب و سوران در حال سوختبری بوده، اشاره کرده و میگوید: «ماشین جلویی ما که سوختبر بود با یک سوختبر دیگر برخورد کرد و آتش گرفت. راننده و شاگرد یکی ازخودروها سریع پریدند بیرون. موهای سر ودستهای آنها سوخته بود. رفتیم طرف ماشین دیگر. راننده زنده بود، داشت فریاد میزد فرمان ماشین تو سینهام گیر کرده. ما هفت نفر بودیم، هرچه تلاش کردیم نجاتش دهیم، نشد. بنده خدا پاهایش گیر کرده بود. کمتر از چند دقیقه آتش رسید به آن یکی ماشین. ما مجبور شدیم دور شویم چون آتش شعلهور بود. هنوز جیغ و فریاد آن جوان توی گوشم است؛ راننده زنده زنده توی آتش سوخت. صدایی شنیدیم موقع آتش گرفتنش که مردم میگفتند صدای ترکیدن سرش بوده.»
این تنها باری نبود که متین تصادف و آتش گرفتن خودروی سوختبران را به چشم دیده است. به گفته این جوان، تاثیر این اتفاق چنان زیاد بوده که بعد از آن دیگر در هیچ تصادفی جادهای توقف نمیکند: «اگر در استان ما هم مسوولین اشتغالزایی میکردند، ما و خانوادههایمان محتاج این شغل خطرناک نبودیم.»
روزی نیست که اخبار جان باختن سوختبران در بلوچستان در رسانههای حقوقبشری بلوچستان منتشر نشود، ولی در عین حال روی آوردن نهتنها جوانان، بلکه نوجوانان و کودکان نیز به سمت شغل پر خطر سوختبری، کماکان رو به افزایش است.
برخی در همین سن پایین نیز جان میبازند. مثلا، سهشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۳، براثر برخورد دو خودرو سوختبر در محور مواصلاتی «خور باهو» به «سند میرثوبان» در دشتیاری، چهار سوختبر کشته شدند؛ یک کودک سوختبر ۱۱ ساله به نام «رضوان دهانی» هم در میان آنها بود.
پرده دوم؛ وقتی آتش خاموش شد پودر شده بودند
محمد نور، سوختبر ۳۵ ساله میگوید میداند که هربار که میرود، ممکن است که زنده باز نگردد چون با حجم زیادی بنزین روبهرو است. میگوید که تاکنون چندین بار به سمت او شلیک شده است. او از منطقهای به نام «کپکار» نام میبرد که در آن هر ۱۰۰ متر یک برجک نگهبانی است و آنها باید ساعتها منتظر بمانند تا شیفت سربازهای تمام شود و در فرصت اندکی با سرعت بالا از آن منطقه رد شوند: «از مرز که میخواهیم رد شویم، یک جایی است اسمش کپکار است. هر ۱۰۰ متر یه برجک است. وقتی از این نقطه میخواهیم عبور کنیم باید ساعتها منتظر بمانیم تا شیفت سربازها تمام بشود؛ امان از آن لحظه که ما رد شویم؛ با دوشکا به ما شلیک میکنند.»
این تنها خطر نیست؛ محمدنور بارها هم بازداشتوضرب و شتم شده است: «بارها دستگیر شدم ماموران بهشدت کتکم زدند. التماس میکردم من فقط یه سوختبرم، ولی جوری با من رفتار میکردند انگار که یک قاتلم.»
این جوان در ادامه میافزاید: «چکار کنم، از سر ناچاری است. شغل دیگری نیست؛ اگر هم باشد به من بلوچ بومی که نمیدهند. من را که در ادارهجات دولتی یا حتی خصوصی استخدام نمیکنند.»
او به جان باختن سه جوان اهل زرآباد از توابع شهرستان «کنارک» در جنوب شرقی استان سیستانوبلوچستان اشاره کرده و میگوید: «سه روز پیش، سه تا از جوانهای زرآباد جلوی چشمهایم سوختند. پارسال دو نفر پسر خاله مادرم جلوی چشمهام سوختند، نتوانستم کاری کنم. وقتی آتش خاموش شد رفتم دست زدم، پودر شده بودند. هنوز جلوی چشمهایم هستند.»
این جوان در ادامه به قاچاق سوخت توسط افراد وابسته به دولت و نهادهای نظامی از مسیرهای سیستانوبلوچستان اشاره کرده و میگوید: «دولت خودش مافیای سوخت است و با تانکرهایی که مستقیم از شهرستانهای همجوار سوختگیری میشود، سوخت از مرز خارج میکند. هیچکس حق بازرسی ندارد. شاید روزی صدها تانکر از پالایشگاه هم گاز و هم سوخت مستقیم میبرند.»
محمدنور که دلش میخواسته درس بخواند و شغل دیگری داشته باشد، میگوید: «من خیلی بااستعدادم. خیلی دلم میخواست میتوانستم درس بخوانم و شغل دیگری پیدا کنم، ولی چه کنم که مجبورم سوختبری کنم؛ چون هیچ راه دیگری و کار دیگری که بتونم از آن مخارج خانوادهام را تامین کنم، نیست.»
پرده سوم؛ یک گلوله وسط پیشانیاش زده بودند
خانم «میم»، همسر یک سوختبر جوان است که چهار سال بعد از ازدواجشان، درحالیکه یک فرزند دو ساله نیز داشتهاند، هدف شلیک نیروهای مرزبانی ایران قرار گرفته است.
میم میگوید: «همسرم مجبور بود سوختبری کند، چون کار دیگری برای بلوچها نیست. همسرم نانآور چند خانه بود، مخارج مادرش و خواهر مریضش هم با ما بود. شبی که خداحافظی کرد و رفت را یادم نمیرود. دقیقا تولد دوسالگی پسرم بود. برای اینکه در خانه تنها بودیم ما را گذاشت خانه دخترخالهام و رفت.»
او ادامه میدهد: «نیم ساعت نگذشته بود که بهم زنگ زدند بروم بیمارستان. وقتی رفتم با جنازه همسرم روبهرو شدم که یک گلوله وسط پیشانیاش زده بود.»
این زن جوان توضیح میدهد: «دوستش میگفت تو را که پیاده کرد، آمد دنبال من که برویم ماشینی که بار زده بودیم را برداریم و برویم سمت مرز. هنوز حتی نرسیده بودند که ماشین را بردارند، با همین ماشین خالی که هیچی نداشت به آن ها شلیک کرده بودند. بعد که شکایت کردیم، گفتند اشتباهی زدیم و حالا من ماندم و یک بچه.»
پرده چهارم؛ این دفعه آخرین بار است
«ح»، همسر جوان بلوچی است که که در آتش زنده سوخته است. برادرزاده او هم با سرنوشتی مشابه جان باخته است. او میگوید که همسرش از نوجوانی شاگرد یک مغازه بوده، ولی برای اینکه درآمدش کفاف زندگی را نمیداده، به سوختبری روی میآورد: «تو مسیر ایرانشهر به سرباز کار میکرد. چند سال زندگیمان اینطور با سختی گذشت. هر بار که میرفت، از استرس و نگرانی بیخواب بودم تا برمیگشت. آن شب، شب عید قربان بود. تماس گرفت گفت رسیدم سرباز. بار را خالی میکنم و برمیگردم. همان پشت تلفن گفت دیگر بارکشی نمیکنم، آخرین بار است. اما ساعت هفت صبح چپ کرد و دیگر برنگشت و من ماندم با دو تا بچه.»
«طارق»، برادر یکی از سوختبران کشته شده با شلیک گلوله ماموران نیز میگوید: «برای چند لیتر بنزین، کلانتری ۱۲ چابهار یگان امداد از ترمینال میافتند دنبالش و با اینکه میدانستند یک سوختبر ساده است، آنقدر به او شلیک کردند تا تیر خورد به سرش و کنترل ماشین را از دست داد؛ ماشین با پل برخورد کرد و آتش گرفت و در آتش سوخت.»
«علی»، برادرزاده یک سوختبر دیگر نیز می گوید: «عمویم با ماشین تویوتا سوختبری میکرد. پنج کیلومتری زابل ماموران بهش تیراندازی میکنند، تیر به لاستیک میخورد. تصادف میکند و ماشین آتش میگیرد. ماموران فرار کردند. ما شکایت کردیم و آنها انکار کردند و گفتند اگر شکایتتان را پس نگیرید جنازه ۱۰ روز در سردخانه میماند، اما اگر شکایت نکنید، میتوانید بیایید جنازه را تحویل بگیرید. بعد بزرگان فامیل گفتند بیخیال شویم و جنازه را تحویل بگیریم. پسرعمویم هم همینطور با شلیک ماموران تصادف کرد، فقط با این تفاوت که مامورین فرار نکردند و گفتند ما زدیم، ولی باز هم دستت به جایی بند نیست. وقتی میدانند این شخص از نداری چند لیتر بنزین جابهجا میکند اما باز هم میزنند، از کی شکایت کنیم؟ مگر اصلا جان بلوچ برایشان ارزش دارد؟!»
پرده پنجم؛ کنار درس و دانشگاه، سوختبری هم میکرد
روایتهای بسیاری از سوختبرانی که برای این گزارش با آنها یا اعضای خانوادههایشان صحبت شده، حاکی از این است که بسیاری از آنها تحصیل کرده و شاغل هم بودند؛ جوانانی که بهخاطر کفاف ندادن درآمد ناچیز مشاغل کارگری و مخارج کمرشکن یک زندگی حداقلی، وادار به سوختبری شدهاند.
«واجد»، «آدم» و«عبدالوحید»، سه تن از چهار سوختبری بودند که روز ۱۵خرداد۱۴۰۳ جان باختند. یکی از بستگان آدم به ایرانوایر میگوید که او فقط ۱۹ سال داشته، ولی چند خواهر و برادر، ازجمله یک برادر معلول داشته که نانآور آنها نیز بوده است: «وضعیت مالی خوبی نداشتند، برای همین مجبور به سوختبری شد. سهشنبه۱۵خرداد با عبدالوحید جدگال برای خالی کردن بار بنزین رفته بودند که در مسیر با برخورد به یک خودرو دیگر از ماشین پرت میشود بیرون. واجد داخل ماشین بیهوش میشود. آدم برای کمک میرود و بهسختی از ماشین او را میکشد بیرون، ولی کمی آنطرفتر ماشین منفجر میشود و آتش آنها را میگیرد. آدم خودش را روی زمین میغلتاند تا آتشی که به جانش افتاده خاموش شود، ولی سوختبران دیگر که آنجا بودند آنها را به یک مرکز درمانی کوچک در سنگان منتقل میکنند. واجد در مسیر جان میدهد و آدم با هشتاد درصد سوختگی، سه روز بعد فوت میکند. عبدالوحید هم فوت میکند. او هم فقط ۲۱ سالش بود.»
او توضیح میدهد: «واجد بهخاطر مشکل مالی خانواده از بچگی کار میکرد. دانشآموز زرنگی بود، اما کنار درس خواندن سوختبری هم میکرد. بعضی وقتها شاگرد مغازه کوچکی که در روستایشان بود میشد و همیشه آرزو داشت هیچوقت غم خانوادهاش را نبیند، ولی حالا خانوادهاش بدجوری شکستند. آدم و واجد هم هر دو دانشجوی ترم دوم دانشگاه بودند.»
سوختبر دیگری که سربازمعلم است و مدرک لیسانس دارد، میگوید: «من و دو برادرم مجبور به سوختبری هستیم، چون در منطقه ما که کارخانه یا شرکت دولتی یا حتی کار نیست. خودم با اینکه درس خواندم و مدرک دانشگاهی دارم و مشغول خدمت اجباری سربازی هستم اما کنارش مجبور به سوختبری هم هستم. امرارمعاش تمام مردم منطقه ما از طریق مرز و سوختبری است؛ چاره دیگری نداریم. اگر شغل داشتیم، حقوق ثابت و بیمه داشتیم، مجبور نبودیم اینکار خطرناک را کنیم. شما ببینید شهرهای دیگر مثل تهران و اصفهان و شیراز و مشهد که اندازه بلوچستان منابع طبیعی ندارند، اما یک عالمه کارخانه در شهرهایشان وجود دارد. اما بلوچستان که نصف منابع کشور را دارد، مردمش در فقر زندگی میکنند.»
درحالیکه مقامات پلیس و استانی همیشه سرعت غیرمجاز سوختبران را عامل تصادفات و مرگ دردناک آن ها میدانند، علی، سربازمعلم سوختبر میگوید که علت سرعت زیاد سوختبرها ترس از گرفتار شدن به دست ماموران است: «اگر زنده گیرمان بیاورند و ماشینمان را از ما بگیرند، بعدش دیگر نمیتوانیم کار کنیم. همان ماشین را هم با قرض میخریم و قسط میدهیم. مامور که ماشین را ببرد، دیگر نمیتوانی کار کنی و قسط بدهی. خرج زندگی را چه کسی بدهد. بعد همین شخص باید چند روز در مسیر باشد که برسد دم مرز؛ دستمزد خاصی هم که نمیگیرند، چیزی که در میآورند، بیشترش خرج ماشین میشود. نهایتش یک تومان (یک میلیون تومان) برایش بماند.»