در ابتدای آبان ماه جاری، رئیسجمهور ایران آقای دکتر حسن روحانی در مورد انتخابات آمریکا به قضاوت نشستند. در این اظهار نظر، رئیسجمهور کشورمان گفته اند «در سازمان ملل متعهد یکی از رهبران کشورها از من پرسید از این دو کدام بهترند، گفتم بد را بر بدتر ترجیح دهم یا بدتر را بر بد… ما چنین دموکراسی و انتخاباتی را در کشور نمیخواهیم، افتخار ما اسلام است.»
مرتضی کاظمیان در مقالهای در زیتون با عنوان «انتخابات آمریکا و توهّم روحانی» این ارزیابی رئیس جمهور کشورمان را بهدرستی تاسفبار خوانده است. این قضاوت آقای روحانی در مقیاس با انتخابات در ایران، اگر با معیار اخلاق باشد که آقای روحانی بر آن اصرار دارند، بسیار تاثر برانگیز است. دست کم در انتخابات آمریکا وقتی مردم رای میدهند، تخلفی در شمارش آرا مردم صورت نمیگیرد و به رای مردم احترام گذاشته میشود. در ایران نه تنها شورای نگهبان در گزینش کاندیداها کاملا غیراخلاقی عمل میکند که تقلب انتخاباتی هم در شمارش آرا اگر فرصتی فراهم آید با توجیه شرعی صورت میگیرد.
موضوع این یادداشت، اما حاوی تاسف دیگری است؛ تاسف از این که رئیسجمهور کشورمان و چهبسا مشاوران ایشان، انتخابات فعلی آمریکا را به دونفر کاندیدا از حزب دموکرات و جمهوریخواه تقلیل داده و بسادگی از زمینه های (Context) تاریخی و جهانی این انتخابات گذشته و نتوانستهاند به قضاوتی عالمانه وعادلانه در این مورد دست یابند.
اما زمینههای داخلی انتخابات فعلی آمریکا چیست و چقدر این زمینهها در روند این انتخابات و انتخاب کاندیداها از طرف حزب دموکرات و جمهوریخواه مهم بوده است؟ صد سال بعد از انقلاب آمریکا(۱۷۸۳ -۱۷۶۵)، مردم آمریکا وارد یک جنگ داخلی در سال های ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵میلادی شدند. بیشترین تمرکز در این جنگ داخلی بر روی خاتمهدادن به بردهداری در جنوب آمریکا بود. حزب جمهوریخواه به رهبری آبراهام لینکلن، که در ابتدا به سیاهان آمریکا توصیه میکرد که به آفریقا برگردند و یا به آمریکای جنوبی مهاجرت کنند، بعدها بخاطر تاثیر مخرب بردهداری بر سیاست داخلی و خارجی آمریکا، تصمیم به از بین بردن آن در آمریکا و جنوب این کشور گرفت. لینکلن در یک اقدام شجاعانه اعلامیه آزادی (Emancipation Declaration)سیاهان را صادر کرد. بسیاری در حزب او با این اعلامیه موافق نبودند اما چون دولت انگلیس میخواست جنوب آمریکا و نظام بردهداری آنرا بعنوان یک کشور مستقل بشناسد، لینکلن از این فرصت استفاده کرد تا به جنگ تمام عیار بردهداری برخیزد. جنوب آمریکا در این جنگ داخلی در سال ۱۸۶۵ شکست خورد. لینکلن در یک ترور کشته شد و دولت اندرو جانسون بر سر کار آمد. یک از شروط بازگشت ایالات جنوبی، که اتحاد جنوب (confederacy)نام گرفته بودند، به دولت فدرال آمریکا، گذشتن از مرحله نوسازی (Reconstruction)ایالات جنوبی بود. آنها میبایست قانون اساسی ایالتی خودرا مجدداً بازنویسی نموده و بردهداری را در آن حذف می نمودند. این مرحله که بنا بود بین سالهای ۱۸۶۵-۱۸۷۷ صورت گیرد، بطور کامل انجام نشد. اندرو جانسون بسیاری از شروط این نوسازی را زیر پا گذاشت و دست بسیاری از برده داران را بدون تعیین هیچ شرطی در سیاست جنوب آمریکا بازگذاشت. متممم ۱۳ قانون اساسی آمریکا که همه شهروندان این کشور را آزاد میدانست، در سال ۱۸۶۴ تصویب شد اما بخاطر سیاستهای اندرو جانسون، سیاهان آمریکا هرگز نتوانستند از حقوق مدنی خود استفاده کنند. قوانین جیم کرو (Jim Crow)که اعتقاد به یکسانی سیاه و سفید اما جدایی آن در جامعه داشت در سال ۱۸۹۰ تصویب و در بسیاری از ایالات جنوبی آمریکا تا سال ۱۹۶۵ ادامه پیدا کرد. سیاهان و سفید پوستان کاملا در محافل عمومی و خصوصی از یکدیگر جدا و تفکیک (Segregation)شده بودند.
بردهداری و تبعیض نژادی از قرن نوزدهم پای به قرن بیستم آمریکا گذاشت. سفیدپوستان حامی بردهداری در جنوب هرگز نتوانستند بر شکست خود در جنگهای داخلی اعتراف صادقانه کنند و بر آن چیره گردند. بردهداران در جنوب آمریکا که کاملا موفق به نهادینهکردن بردهداری شده بودند، اینبار گرایش به بردهداری و تبعیضنژادی را به تمام نهادهای اجتماعی و سیاسی این کشور تسری دادند. کلیسا در جنوب از حمایت صاحبان سرمایه و بردهداران بزرگ برخوردار بود، لذا کاملا به بردهداری وفادار مانده بود. سیاهان آمریکا یا به شمال آمریکا مهاجرت کردند و یا اگر در جنوب آمریکا ماندگار شده بودند، به ایجاد کلیساها، مدارس و دانشگاههای خود همت گماردند. اندیشه تبعیض نژادی دوران برده داری اجازه نمیداد که سیاهان به مجامع تحصیلی و یا دانشگاه های سفید پوستان راه یابند. از آغاز قرن بیستم، با صنعتی شدن آمریکا، جمهوریخواهان بیشتر محافظه کار شدند و دمکراتها به افکار پیشرفته و مترقی برای پاسخگویی به شکافها و مشکلات اجتماعی کشور روی آوردند. چندین رئیس جمهور مترقی آمریکا مثل ودرو ویلسون و فرانکلین روزولت به عرصه اصلاحات اجتماعی روی آوردند اما تمرکز اصلی آنها روی از بینبردن تبعیضنژادی در این کشور نبود. تبعیضنژادی همچنان سایهاش را بر نهادهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی کشور گستردهانده بود. از ابتدای سالهای ۱۹۶۰ میلادی جنبش حقوق مدنی سیاهان به رهبریت ملکم ایکس، مارتین لوتر کینگ و دیگران شدت گرفت.
کندی ترور شد و لیندن جانسون در بین سالهای ۱۹۶۳-۱۹۶۹ ریاست جمهوری آمریکا را بهعهده گرفت. جنبش حقوق مدنی سیاهان آمریکا وارد مرحله جدیدی شده بود. در سال ۱۹۶۴ میلادی، قانون حقوق مدنی (Civil Rights Act)و در سال ۱۹۶۵ قانون حق شرکت در انتخابات بدون هیچ شرطی (Voting Rights Act)از کنگره آمریکا گذشت و تصویب شد. اوجگیری جنبش حقوق مدنی سیاه پوستان، بسیاری از سفید پوستان تبعیضگرا را خشمگین ساخت. بری گلدواتر که کاندیدای جمهوریخواهان برای ریاست جمهوری آمریکا در سال ۱۹۶۴ بود، و جرج والاس، استاندار آلاباما، که بعنوان یک دموکرات در سال های ۱۹۶۴، ۱۹۷۲، ۱۹۷۶ و مستقل در سال ۱۹۶۸ کاندید ریاستجمهوری آمریکا شده بود، هردو بر احساسات تبعیض گرایانه راست سیاسی تکیه کرده، اما نتواستند در انتخابات ریاست جمهوری توفیقی حاصل نمایند. و حالا دونالد ترامپ مجددا بر گرایشات تبعیض گرایانه راست که ریشه های فکریاش به دوران بردهداری آمریکا برمیگردد تکیهکرده و بخشی عظیمی از سفید پوستان کمسواد را در این انتخابات بسیج کرده است.
اما چرا حزب جمهوریخواه سکوی پرتاپ ترامپ شده است؟ حمایت کلیدی کلیساهای جنوب آمریکا، که بیشتر به راست سیاسی و مذهبی معروف شده و در سیاستهای اجتماعی و سیاسی به گرایشات تبعیضگرایانه شناسایی شده، رونالد ریگان را در انتخابات سال ۱۸۹۱ ارا بر کرسی ریاست جمهوری این کشور نشاند. راست تبعیضگرای افراطی سیاسی و مذهبی از آن زمان موفق شد تا نفوذ خودرا در حزب جمهوریخواه بشدت افزایش دهد. این راست افراطی با ظهور نیوت گینکریچ و مقام سخنگوی او در مجلس آمریکا بین سال ۱۹۸۹-۱۹۹۵ موفق شد در عرصه سیاست آمریکا نفوذ خودرا افزایش داده و بازیگری موثر باشد. گینکریچ با سیاست قرارداد با آمریکا (contract with America)، توانست بخش عمدهای از راست افراطی را به صحنه سیاست آمریکا بکشاند. این راست افراطی در موفقیت جورج بوش برای احراز کرسی ریاستجمهوری این کشور در بین سالهای ۲۰۰۱-۲۰۰۹ نیز نقش بسیاری موثری را ایفا نمود. با انتخاب باراک اوباما در سال ۲۰۰۹ میلادی، جنبش جدیدی در آمریکا بنام تی پارتی (Tea Party)بر پایه ایدئولوژی راست افراطی و در قلب حزب جمهوریخواه شکل گرفت.
تیپارتی یک جنبش اجتماعی تازه بود اما به لحاظ ایدئولوژی به محافظه کاران راست افراطی سیاسی و مذهبی وابسته بود. اگرچه ادعا این بود که برای محدود کردن دولت و دولت محدود به صحنه سیاست آمده است، اما از همان ابتدا مشخص بود که برای مخالفت با سیاستهای یک رئیسجمهور سیاه پوست، باراک اوباما به وجود آمده است. رهبران جمهوریخواه بلافاصله بعد از انتخاب اوباما در واشنگتن گرد هم آمدند تا به یکدیگر تعهد دهند که نگذارند اوباما در برنامه های خود توفیقی بیابد. بسیاری در حزب جمهوریخواه، که در آن زمان زیر نفوذ کامل تیپارتی قرار داشت، به سیاستهای تبعیضگرایانه در مورد اوباما روی آوردند. ترامپ و بسیار دیگری اوباما را مسلمان خوانده و او را شهروند آمریکا نمیدانستند. ترامپ از سال ۲۰۱۱ جنبشی را در این کشور شروع کرد که محل تولّد اوباما را زیر سوال می برد. رئیسجمهور آمریکا مجبور شد تا شناسنامهاش را برای اثبات شهروندی خود در معرض دید همگان قرار دهد. تا همین دوران انتخاباتی فعلی، ترامپ حاضر نشده بود که به شهروندی رئیس جمهور کشور خود اعتراف کند. نگرش راستگرایانه افراطی، پایی در تبعیض دارد و ترامپ درست بر گرده این اندیشه متعصب و نژادپرستانه سوار شده است. یک بار ترامپ گفته بود که اگر خواست خود را کاندیدای ریاستجمهوری در آمریکا کند، از حزب جمهوریخواه این کار را خواهد کرد، بخاطر اینکه اکثر اعضای این حزب کمسواد هستند. درست در حزب جمهوریخواه فعلی که حدود هفتاد درصد آن از ترامپ حمایت میکنند، افراد کمسواد بدون تحصیلات دانشگاهی، متعصبی وجود دارند که دیدگاهشان نژادپرستانه است.
اما بجز حمایت تبعیضگرایان، نژاد پرستان و راست افراطی از ترامپ در انتخابات، عوامل دیگری هم به پدیده ترامپ و ترامپیسم کمک کرده است. جهانی شدن، بسیاری از ضوابط و روابط گذشته را در کشورهای صنعتی و آمریکا تغییر داده است. تغییرات اقتصادی در آمریکا و شرکت این کشور در بازار جهانی بسیاری از معادلات شغلی گذشته را در این کشور دگرگون کرده است. آمریکا از یک اقتصاد تولیدی (Manufacturing)در سه دهه گذشته به یک اقتصاد خدماتی (Service)تبدیل شده است. کسانی که مدارک دانشگاهی نداشته و خودرا برای بازار جدید حرفه در آمریکا آماده نکردهاند، از این انتقال و عبور به اقتصادی دیگر با پارامترهای جدید، سخت ضربه خوردهاند. این طبقات کمسواد که سفیدپوست هم هستند به حمایت ترامپ برخاسته اند، چون احساس میکنند دولت آمریکا نتوانسته برای این طبقات پایین دست جامعه، کاری انجام دهد. جالب اینجاست که جمهوریخواهان همیشه مخالف سرمایهگذاری وسیع دولت در تعلیم و تربیت خصوصاً این بخش از جامعه بودهاند. اما چون دولت اوباما نتوانسته سریعا به رکود اقتصادی ایجاد شده در دولت بوش پاسخ دهد، معترض به این دولت دموکراتاند. ترامپ کوشش میکند که با مخفی نگاه داشتن واقعیات اقتصادی از طرفداران کمسواد خود، میزان تنفر آنهارا از دولت اوباما و کلینتون را به عنوان ادامه دهنده راه او، ازدیاد بخشد.
در جواب به کمبودهای اقتصاد آمریکا برای این طبقه که تحصیلات ممکن را برای شرکت در بازار جدید کار در آمریکا ندارد، ترامپ اقلیتهارا هدف انتقاد خود قرار داده است. آنهارا به ربودن مشاغل در بازار آمریکا متهم میکند. او راه حل را در بستن مرز های کشور میداند. در این رابطه اکثر اقلیت های مهاجر از آمریکای جنوبی و خصوصاً آنهایی که از مکزیک به آمریکا مهاجرت کرده اند را جانی میداند. در این رابطه و برای بستن مرزهای کشور، بر امنیت کشور نیز تاکید کرده و میخواهد از مهاجرت مسلمانان به این کشور نیز جلوگیری بعمل آورد. او تروریسم داعش را تروریسم اسلامی مینامد تا انزجار طرفداران خود از مسلمانان را افزایش دهد. او حتی میخواهد باز بودن درهای کشور را به تجارت جهانی محدود کند.
ترامپ یک نژادپرست، یک فاشیست، یک ناسیونالیست افراطی و یک عوام فریب حرفهای است که بخاطر منافع شخصی بر گرده راست افراطی در آمریکا سوار شده تا بخاطر شهرت بر صندلی ریاست جمهوری این کشور تکیه زند. مسیحیان دست راستی آمریکا و خصوصاً مسیحیان صهیونیست (Christian Zionist)که خودرا در حال جنگ با اسلام و ایران میدانند، حامی مطلق ترامپ در این کارزار انتخاباتی هستند. مواضع او در مورد ایران بسیار روشن است. او مخالف جدی برجام و از حامیان اسرائیل بشمار میرود. او با برنامه سیاسی حزبی کاندید شده است که در صحنه بین المللی فقط زور و تهدید را به رسمیت میشناسد. گروهی در ایران بر این باورند که چون ترامپ به پوتین نزدیک است، پوتین میتواند مشوق رابطه بهتری بین آمریکا و ایران باشد. پوتین بیش از آنکه به ایران نزدیک باشد به اسرائیل نزدیک است، و این درست می تواند بین پوتین و ترامپ همگونی سیاسی منطقهای ایجاد نماید. پوتین در انتخابات آمریکا سرمایهگذاری کرده تا ترامپ پیروز این انتخابات شود. ترامپ تهدیدی برای صلح جهانی است. او اعتقاد دارد که آمریکا میبایست در عراق میماند. بسیاری از کشورهای اروپایی و مردم اروپا که فاشیسم را تجربه کرده اند، ترامپ را تهدیدی برای صلح جهانی میدانند. خانم کلینتون، حامی تحریم برای دستیابی به برجام بوده است. او با جنگ دیگری در خاورمیانه و آنهم با ایران مخالف بوده است. جمهوریخواهان و ترامپ میخواهند برجام را لغو و حتی یکطرفه تحریم های بیشتری بر ایران تحمیل نمایند تا آن چیزی که اسرائیل از مذاکره با ایران میخواهد کسب کند. برجام از طرف آمریکا با خود آمریکا قابل لغو است. جمهوریخواهان میخواهند با لغو برجام فشار بیشتری برروی ایران و طرفهای دیگر مذاکره بیاورند تا نهایتا ایران را یا برای دادن امتیازات بیشتر و یا جنگ آماده کنند. توقع از رئیس جمهور کشورمان این بود که بیش از سر دادن یک شعار و افتخار کردن به انتخابات در ایران در مقایسه با آمریکا، به اهمیت انتخابات آمریکا و زمینههای سیاسی آن که میتواند به صلح جهانی صدمه بزند تکیه میکردند.
تاسف بارتر اینکه که نظرات رئیس جمهور کشورمان در این خصوص با رهبری چندان تفاوتی ندارد. آقای خامنهای در صحبتی برای دانشجویان میگوید، «اعتراف خود آمریکاییها، دولت آمریکا و نظام آمریکا از ارزشهای انسانی فرسنگها دور افتاده. این مناظره دو تا نامزد آمریکا را دیدید؟ حقایقی را که بزبان راندند دیدید و شنیدید؟ اینها آمریکا را افشا کردند. چیزهایی را که ما میگفتیم و بعضی باور نمیکردند و نمیخواستند باور کننده، چند برابرش را خود اینها گفتند. و جالب اینجاست که آنکه صریح تر گفت بیشتر مورد توجه مردم قرار گرفت. آن مردی که، یک مرد و یک زن دیگر، آن مرد(ترامپ) چون واضح تر گفت، صریح تر گفت، اینها، مردم آمریکا بیشتر به او توجه کردند. طرف مقابل (کلینتون) گفت اون پوپولیستی کار میکند، عوامگرایانه، چرا؟ برای اینکه حرفهایش را مردم نگاه می کردند میدیدند درسته، در واقعیات زندگی خودشان آنرا میدیدند.»
آیا نباید افسوس خورد بحال کشوری که مردان قدرتش اینچنین از واقعیات سیاسی جهان بدور هستند؟ جای تعجب نیست که رهبری که دائما آمریکاستیزی میکند هیچ درکی از سیاست داخلی آمریکا ندارد؟ دنیا چشم به انتخابات آمریکا دوخته و هراسان از خیزش یک فاشیسم دیگر که اینبار از قلب امریکاست، و رهبر یک نظام به وضوح میگوید حرفهای این عوامفریب (ترامپ) درست است. به راستی چه رهبران بیبصیرتی بر کشور ما حکومت میکنند!
از: زیتون