قتل کسروی
این درست است که کسروی به فتوای عالمان دین و بدست مریدان متعصبشان به گناه ارتداد به قتل رسید، لیکن اکثریتی از جامعۀ آن روزی کشور نیز در این فاجعۀ وحشتناک سهم عمدهای داشتند. به همین دلیل ابتدا چگونگی رودرروئی کسروی با کلیۀ زشتیهای جامعه را بررسی میکنیم و سپس، به درگیری او با روحانیت و کیفیت قتل وی خواهیم پرداخت.
یک تنه در مقابله با جامعه
یکی از اوصاف منحصر به فرد کسروی عبارت از این بود که او یک تنه به جدال کلیۀ زشتیها و پلشتیهای جامعه رفت و چنین صفتی در هیچکدام از اصلاحگران قبل و بعد از وی وجود ندارد. کسروی در هر زاویه و گوشهای از کشورکه سراغی از فساد و فاسد و خرافات و ارتجاع داشت، بدون پروا به جدال آنها شتافت. گفتیم که مهمترین دورۀ مبارزاتی کسروی به زمان پس از سقوط رضاشاه مربوط میگردد. زیرا در این دوره کشور در آتش فساد و ناامنی و کشت و کشتار و قحطی و… میسوخت، لهذا کسروی در تمام گوشههای جامعه نبرد میکرد. در این نبرد، مقام و موقعیت افراد و اقشار برای او مهم نبود. برعکس هر اندازه که اعتبار اجتماعی فساد کاران – از دید وی – بیشتر بود، عکس العمل کسروی تندتر و بی پرواترمی شد.
به این مطلب نیز اشاره کردیم که مبارزات اجتماعی کسروی از سال ۱۳۱۱ شروع گردید. در همان سال با نوشتن کتاب «آئین»، و دو سال بعد در «مقدمهای بر عفافنامه»، با تجددخواهان اروپا دیده درافتاد. در کتاب «راه رستگاری»، خرافات دینی و فرقههای صوفیگری، خراباتیگری و باطنیگری را زیر سؤال برد. در کتاب «ما چه میخواهیم»، نیزدوباره ادیان و فرقههای دینی و ملایان، مورد انتقاد شدید وی قرار گرفت. پس از سقوط رضاشاه، او با حرارت و توان فوق العاده در مورد اصلاح همۀ جوانب جامعه کمر همت بست و بیشتر از پیش، با تألیف کتابها و مقالات متعدد و ترتیب مجالس سخنرانیها، مراکز پلیدیها و ناهنجاریهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی کشور را مورد حمله قرار داد و آتش نفرت آنان را نسبت به خود شعلهور کرد. و این امر موجب گردید که محیط آمادهای برای بریدن رشتۀ جانش فراهم گردد.
در کتاب «حافظ چه میگوید»، با عاشقان فرهنگ و عرفان ایرانی درافتاد. در کتاب «در پیرامون اسلام»، علاوه بر پیشوایان دین، بار دیگر با طبقۀ اروپا دیده (ص۷) و نیز با اهل فلسفه (ص۲) و اساتید دانشگاه (ص۸) و رشوهگیری وزرا (ص ۱۰) درگیر شد. در کتاب «ایران و اسلام، کمونیستی در ایران، پولداران و آزمندان»، از کمونیستها (ص۴۱) و نیز پولداران و ثروتمندان (ص۴۷) انتقاد کرد. در کتاب «سرنوشت ایران چه خواهد بود»، به سید ضیاء الدین طباطبائی (صص ۲ و ۴)، ایلات وعشایر(ص۶)، حزب توده (ص۱۰)، مجلس چهاردهم (ص۲۷)، صدرالاشرافی (ص۲۸)، وزرا و کابینههای پس از رضاشاه (ص۳۱)، حمله کرد.
بطورکلی نامبردگان زیر نیش زهر قلم و سخن کسروی را چشیده بودند و روشن است که کینه و عداوت وی را در دل داشتند و قاعدتاً میبایست از قتل وی ناراضی نباشند: از رجال سیاسی علیاصغر حکمت (وزیر فرهنگ)، عبدالحسین هژیر (نخست وزیر)، محمد ساعد مراغهای (وزیر امور خارجه و نخست وزیر)، صدرالاشرافی (وزیردادگستری و نخست وزیر)، اسدالله ممقانی (وزیر دادگستری)، کریم قوانلو، وثوقالدولۀ دادور، ابراهیم حکیمی (نخست وزیر)، علی دشتی (نمایندۀ مجلس)، دکتر عیسی صدیق (وزیرفرهنگ)، وحید تنکابنی (کفیل وزارت فرهنگ)، سید محمد صادق طباطبائی (رئیس مجلس شورای ملی)، سید نصرالله تقوی (رئیس دیوان عالی کشور)، سرتیب شعری و سرتیب اعتماد مقدم (فرمانداران نظامی تهران)، سرتیب محمد حسین جهانبانی و سرتیب ضرابی (رؤسای شهربانی تهران)، دکتر خوشبین، سرلشکر رزم آرا در افتاد. از بلندپایگان فرهنگ و ادب فارسی و اساتید دانشگاهی، ملکالشعرای بهار، عباس اقبال آشتیانی، علامه محمد قزوینی، تقیزاده، قاسم غنی و… را از خود رنجانید.
از گروهها و دستجات، (علاوه بر علمای دین)، در کتاب «کار و پیشه و پول»، از کارمندان دولت (ص۷)، طبقۀ درس خوانده (ص۸)، رماننویسان (ص۱۱) و روزنامهنویسان (ص۲۱) شکایت کرد. در کتاب «در پیرامون روان»، اساتید دانشگاه را زیر سؤال برد (ص۸). در کتاب «دین و جهان»، به شاعران و صوفیان و فیلسوفان و شیعیان و بهائیان و شیخیان و خراباتیان حمله کرد (صص۲و۵۴). در کتاب «ایران و اسلام کمونیستی» تجار و اصناف و کلیمیان را سرزنش کرد (صص، ۴۷، ۵۴ و۵۶). در کتاب «یک دین و یک درفش» چهار دین اصلی کشور را زیر سؤال برد (صص ۳و۴). در کتاب «در پیرامون ادبیات» شاعران (ص۱۴۳)، تذکره نویسان (۱۴۶) و شرق شناسان (ص۱۴۸) را ملامت کرد. در کتاب «امروز چه باید کرد» مالکین را به باد انتقاد گرفت (ص۱۱). در کتاب «سرنوشت ایران چه خواهد بود» یک بار دیگر از حزب توده به زشتی یاد کرد (ص۱۰ به بعد ونیزص۲۲) همچنین مجلس چهاردهم را دوباره به باد انتقاد گرفت (صص۲۷و۳۰) و فرقۀ دموکرات آذربایجان را تقبیح نمود (ص۳۹). در کتاب «در راه سیاست» یک بار دیگر با ایلات و عشایر در افتاد (ص۵۰ به بعد).
در کتاب «افسران ما» ارتش رضاشاهی را با تیغ تیز قلمش مورد نقد و تحقیر قرار داد. از فساد بین افسران سخن گفت (ص۵). دزدی اسبهای ارتش بوسیلۀ نظامیان را مطرح کرد (ص۸). سرلشگر یزدان پناه، سرلشگر نقدی، سرلشگر بوذرجمهری، سرلشگراحمد نخجوان، سرلشگر معین، سرلشگر محتشمی، سرلشگر ضرغامی، سرتیپ قادری و سرتیپ پوریا، را مورد حملۀ شدید قرار داد. در جزوۀ «خدا با ماست»، یک بار دیگر به روزنامه نویسان پرخاش کرد (ص۱۳). همچنین در کتاب «دفاعیات احمد کسروی از سرپاس مختاری و پزشک احمدی»، از خود فروشی و دو رنگی برخی از روزنامه نگاران به شدت انتقاد کرد[۱].
به این مطلب اشاره میکنیم که در افتادن کسروی با گروه اخیر، موجب شد که آنان بعدها سرکینه و عداوت با وی پیش گرفتند و «اغلبشان» در واقعۀ قتل وی، یا سکوت کردند و یا اینکه وقایع را به نفع ملایان تحریف نمودند. آنچه که کسروی در دادگاه دفاع از پزشک احمدی بر علیه روزنامهنگاران ایراد کرد حقیقتی بود تلخ و شنیدنی: «… در زمان رضاشاه چند روزنامه خود را به او بسته بودند و هر روز ستایشهای بیاندازه از او مینمودند. و در مقابل نیز فایدۀ بسیار میبردند. زیرا با دستور او به نمایندگی پارلمان رسیدند، دارای پارک و اتومبیل گردیدند، دارای چاپخانه و دستگاه شدند. برخی از اینها از ستایش گذشته چاپلوسی هم مینمودند و هیچگاه به اندیشهشان نمیرسید که روزی بیاید و رضاشاه نباشد. ولی قضا را چنان روزی رسید، این بود آنان نخست به مقتضای طبیعت استفادهجوئی و دوم از ترس و ملامت مردم صلاح خود را در آن دیدند که پیش بیفتند و یکبار زبان به نکوهش از رضاشاه باز نمایند و به دادوفریاد پردازند تا به مردم چنین نمایند که دیروز در فشار بودهاند و هرچه نوشتهاند با زور فشار بوده.»[۲]
کسروی به همراهی چند وکیل دیگر لایحهای تنظیم کرده بود و در نظر داشت که برطبق آن کلیۀ رجالی که با رضاشاه همکاری کرده بودند، برعلیهشان اعلام جرم بکند[۳].
یکی از کتابهائی که کسروی در آن، کلیۀ ارگانها و رجال مملکتی را (که از دید وی فاسد بودند)، به شدّت تقبیح کرده، کتاب «دادگاه» میباشد. و لذا اشاراتی چند به محتوای این کتاب اندازۀ خشم این گروه را نسبت به کسروی معین خواهد کرد.
دادگاه[۴]
این کتاب در ۶۴ صفحه و چهار گفتار در سال ۱۳۲۳ نوشته شده است. قصد کسروی از نوشتن آن، اعتراض به رفتار و حرکاتی بود که بوسیلۀ جمعی از متعصبین مذهبی، بدنبال ایدۀ «کتاب سوزان» وی، برعلیه او به عمل آورده و اتهاماتی نیز بر او وارد ساخته بودند. و همچنین اعتراض به اعمالی بود که در آذربایجان شرقی و غربی، مردم به بهانۀ همین مطلب (و با سکوت رضایت آمیز مقامات انتظامی و امنیتی) به دفاتر«باهماد» حمله کرده و گروهی از طرفداران وی را مجروح و یا کشته بودند.
کسروی در این کتاب با قلم نیشدار و تلخش، به جدال کلیۀ نهادها و رجال آن دوره رفت و با افشا گریهای بی پروا و شجاعانه، و پرده برداری از خیانتها و فساد یکایک آنان، موجب رسوائی و بی آبروئی همگیشان در پیش مردم شد.
او زمانی این کتاب را نوشت که قبلاً کتاب معروف «شیعیگری» را منتشر کرده و متعصبین مذهبی را بر علیه خویش برانگیخته و حکم ارتداد وی از جانب ملایان در دست اقدام بود.
به گمان ما انتشار کتاب «دادگاه» نقطۀ عطفی بود در همکاری «اغلب» اقشار و افراد (از روحانی و غیر آن)، جهت نابودی کسروی! زیرا که به دنبال انتشار کتاب فوق، کلبۀ اقشار و افراد و نهادهائی که هدف تیر انتقاد وی قرار گرفته بودند، کینهاش را به دل گرفتند. واو را به عنوان عنصری مزاحم و خطرناک دریافتند و خاموش کردن فریاد وی را در برنامۀ سیاه خویش جای دادند[۵]. ارائۀ فرازهائی از این کتاب، خواننده را با یکی از علل مهم کشته شدن کسروی آشنا خواهد کرد.
همان طوری که از نام کتاب پیداست، کسروی کلیۀ رجال و نهادها را به یک داوری فرامیخواند و قضاوت آن دادگاه را نیز به مردم واگذار میکند.
در سر فصل کتاب چنین آمده است: «چون برخی زمینهها هست که باید مردان خردمند و نیکخواه جهان دربارۀ آنها داوری کنند این کتاب را بنام «دادگاه» نوشته بآن مردان ارمغان میگردانم»[۶]
آنگاه از اشخاصی که در این دادگاه میبایست محاکمه شوند، به وضوح نام میبرد: «من چنین میانگارم که دادگاهیست برپا گردیده. یکسو مائیم که کتابها را میسوزانیم. یکسو آقایان عبدالحسین هژیر و محمد ساعد مراغهای و محسن صدر و اسدالله ممقانی و محمد حسین جهانبانی و کریم قوانلو و وثوقالسلطنۀ دادور است… این کتاب را هزاران کسان نیک و پاک خواهند خواند و داوری خواهند کرد. و کسی چه داند که روزی نیز (در آیندۀ نزدیکی) برسد که راستی را این مردان در پای دادگاه ایستند و پاسخ قانونشکنیهای خود گویند. چنین روزی را ما درور نمیدانیم.»[۷]
سپس بطور خلاصه از دورۀ ترقیخواهی کشور (از زمان قائممقام و امیرکبیر) سخن گفته و بعد به مشروطیت پرداخته است. آنگاه علل زوال مشروطیت را بیان کرده و عامل اساسی آن را در خرافات دینی و مذهبی دانسته است. در این میان سهم ملایان شیعه را در بدبختی و بیچارگی مردم بالاترین علل شمرده و مینویسد: «با چنین کیشی و با بودن صدهزار ملایان که شب و روز به مردم وسوسه میکنند و این بدآموزیها را در دلهای آنان ریشهدارتر میگردانند، شما چشم زندگانی مشروطهای از این مردم دارید؟! راستی را بسیار شگفت است! آیا در کشورهای دیگر نیز رفتارشان این بوده؟!»[۸]
در ادامۀ مطلب، صفحات فراوانی در اثبات علل «کتاب سوزانی»[۹] خویش صرف کرده است.
در گفتار دوم کتاب، حملههای کوبنده تری بر رجال کشور وارد ساخته و از سستیها و ضعفهای آنان در ادارۀ کشور و نیز دو رنگیها و مردم فریبی آنان سخن میگوید. دوباره صدرالاشراف و ساعد و هژیر و ممقانی و دادور و سرهنگ شعری و سرتیب کریم فوانلو و سرلشگر رزم آرا و سرپاس جهانبانی و تعداد فراوانی از ملایان را به باد انتقاد میگیرد. و خطاب به آنان مینویسد: «شما که خود را بالا کشیده اید و از پول این مردم بدبخت کاخها برافراشته اید، در اتومبیلهای شیک مینشینید، سفرههای آراسته میگسترید، خودتان و فرزندانتان با صد خوشی زندگانی بسر میبرید، بما بگوئید آیا تا کنون بوده است که دلتان بحال این مردم بدبخت سوزد و زمانی باندیشه پردازید و جستجو از ریشۀ این بدبختیها کنید؟!»
گفتار سوم کتاب را با مطلبی تحت عنوان «راز نهانی» شروع کرده است. دربارۀ این «راز نهانی» مینویسد: «…من که دهسال میشود باین رازها پی برده ام همیشه در حال افسوس گذرانیده ام. زیرا از یکسو دیده ام زمینه نیست که من این رازها را بآشکار آورم و این تودۀ بدبخت را از یکرشته بدخواهیهایی که دربارۀ او بکار میرود آگاه گردانم و از یکسو همیشه بیم داشته ام که زمانم بسر آید و زندگانیم پایان یابد، بی آن که بتوانم پرده از این بدخواهیها بردارم و بدخواهان را بمردم بشناسانم. اکنون نیز زمینه چنانکه بایستی آماده نشده و من ناچار خواهم بود یک روی آن رازها را باز نمایم…»[۱۰]
کسروی هرچند که این (بقول خودش) «راز نهان» را هرگز برملا نمیکند، لیکن در این مورد به اشاراتی اکتفا مینماید. این مطلب خود میرساند که «احتمالاً» کسروی رازهائی در مورد مدیران کشور میدانسته و باز «احتمالاً» به همین دلیل آنان را در حمایت از روحانیان نسبت به قتل خودش مصممتر گردانیده است[۱۱].
کسروی به دنبال این ادعا، ادامه میدهد که این گروه از دولتمردان، سالیان دراز است که کلیۀ امور مملکتی را بین خود و بازماندگانش به انحصار درآوردهاند و هیچکس دیگر را در این امر شرکت نمیدهند. اضافه میکند؛ در کشورهای پیشرفته بدست آوردن مقامات بلند دولتی ضابطههائی لازم دارد. آنان باید لیاقت خودشان را در طی سالیان دراز به مردم کشورشان نشان دهند، در صورتی که در کشور ما اینان نه تنها به مملکت خدمتی نکرده اند، یلکه فساد و خیانت به وطن و مردم، یکی از ویژهگیهای آنان بشمار میرود. برای ثابت کردن ادعایش، از تعدادی از این رجال نام میبرد و پروندۀ آنان را مورد بررسی قرار میدهد و مینویسد: «… اینان در هر دورهای بودند و هستند. مثلاً همان هژیر و ساعد و دادور و صدر در زمان رضاشاه (که دورۀ دیکتاتوری خوانده میشد) میبودند و چون او رفت و دورۀ دموکراسی پیش آمد باز هستند و میباشند. این کار با سادگی چگونه تواند بود؟! اینان چه طلسمی میدارند که بدینسان چشم بندی میکنند؟!»[۱۲]
آنگاه یک بار دیگر به دورۀ مشروطه اشاره میکند و میپرسد؛ چگونه است که این افراد در آن زمان ابتدا به عنوان طرفدار استبداد جزو رجال کشور بشمار میرفتند، و پس از استقرار مشروطیت، همگی مشروطه خواه شدند و همان موقعیت و حیثیت قبلی را حقظ کردند. در واقعۀ کودتای محمد علیشاه به همراهی او به باغشاه رفتند و پس از سقوط وی دویاره زمام امور را در دست گرفتند در حالی که کسانی که در بازگشت مشروطیت جانفشانیها کرده و خون خود و عزیزانشان را در آن راه داده بودند، هیچگونه نصیبی از ادارۀ کشور بدست نیاوردند!
در گفتار چهارم کتاب، به دورۀ سه سالونیمۀ پس از رضاشاه برمیگردد و از همکاری – بقول خودش – «خیانت بار» رجال کشور، به عنوان «کمپانی خیانت» نام میبرد و مینویسد که آن پادشاه (رضاشاه) زحمات فراوانی در استقرار نظم جامعه و زوال قدرت ملایان کشیده بود. لیکن اینان در این مدت کوتاه کلیۀ زحمات وی را برباد دادند و بی نظمی و فساد و جوروستم را مرسوم ساختند.
در بخشی از کتاب (ص۴۷ به بعد)، به واقعۀ شهریور بیست میپردازد و آن دسته از امرای ارتش را که در جنگ با متفقین سستی بخرج داده بودند، به عنوان اعضای کمپانی خیانت محکومشان میکند: «در هر کجا سرلشگران و برخی فرماندهان که خود از همان دستۀ بدخواه (یا بهتر بگوئیم: از کمپانی خیانت) میبودند، زیرکانه سپاهیان بدبخت و افسران خام زیردست خود را بجلو فرستاده بدم چک دادند و خودشان با پبرامونیانی رو بگریز آورده جان بدر بردند.»[۱۳]
و سپس در این مورد ادامه میدهد: «… برخی از فرماندهان که باید گفت از همدستان این کمپانی خیانت بودهاند برای آنکه بسیاست شوم هرچه بهتر پیشرفت دهند بیک بیناموسی فراموش نشدنی برخاستند، و آن اینکه هنگام گریز تفنگ و شصت تیر و فشنگ و گلوله را در کوهها و درهها ریختند که بدست تاراجگران و راهزنان بیفتد و با نیروی بیشتر بدزدی و تاراجگری برخیزند…»[۱۴]
آنگاه دولتمردان را ملامت میکند و مینویسد که چگونه تمام رشتههای رضاشاه را پنبه کردند فساد و دزدی و ناامنی و بویژه قدرت ملایان را دوباره در کشور پایدار گردانیدند. به مراجعت حاج آقا حسین قمی اشاره میکند و میگوید؛ این شخصیت را که رضا شاه تحقیرش کرده و از ایران اخراج نموده بود، با استقبال فراوان دوباره به کشور بازگردانیدند[۱۵]. و دوباره بساط حجاب بانوان را گسترش دادند: «چادر و روبند زنها که مایۀ ریشخند جهانیان بوده و پس از کوششهای بسیار از سوی آزادیخواهان در زمان رضاشاه برداشته شده بود کمپانی خیانت اینرا نمیپسندید. نمیپسندید که زنهای ایران همپای زنان جهان باشند و با روی باز بیرون آیند. این بود همان که رضا شاه افتاد وزیران ما یکی از کارهاشان آن بود که جلو سختگیری را گرفتند و برخی ملایان را وا داشتند که در این مسجد و آن مسجد سخن از «حرمت رفع حجاب» راندند…»[۱۶]
در جای دیگر اضافه میکند: «شما چه پافشاری داشتید که ملایان دوباره چیره گردند و بجان این توده بیفتند؟! چه پافشاری داشتید که سینه زن و زنجیرزن و قمهزن و اینگونه نمایشها دوباره بازگردد و شهربانی جلو نگبرد؟!
آیا شما چندان سادهاید که زیان چیرگی ملایان را نمیدانید؟! چندان نادانید که زشتی زنجیرزدن و قمه زدن را که دستاویز در دست بیگانگان شده و این توده را وحشی میخوانند درنیابید؟!»[۱۷]
در خاتمۀ کتاب، کسروی با لحنی طنزآمیز میگوید که این رجال «کمپانی خیانت»، اغلب سارش با ملایان و گسترش دوبارۀ شیعیگری را به حساب سیاست روز میگزارند و در جواب پرسشگر میگویند: «ای آقا شما که از سیاست دورید نمیدانید چه خبر است». و از آنان میپرسد: «من از آقایان، آقایان ساعد و هژیر و دیگر نامبردگان، میپرسم: کدام سیاست؟ کدام سیاست شما را ناچار گردانیده که بملایان رو دهید و آنانرا چیره گردانید؟…کدام سیاست شما را برانگیخته که ببازگشتن قمهزنی و سینهزنی و اینگونه رسوائیها میدان دهید و زنانرا دوباره به چادر و چاقچور بازگردانید؟! آشکاره بگوئید که ما نیز بدانیم. آیا سیاست خود کشور اینها را خواسته است؟ آیا چنین چیزی را میتوان پنداشت؟! ما سیاستی که شمارا باین بدخواهیهای آشکار ناچار گرداند نمیشناسیم مگر سیاست بدخواهانۀ خودتان. پس بهتر است راستش را بگوئید. بهتر است پرده را بیکبار کنار گزارده بگوئید «ما بسرخود نیستیم. ما را با شرط این کارها بوزارت رسانیدهاند. ماکه در سایۀ شایندگی باین جایگاه نرسیدهایم ما که بلند کردۀ توده نمیباشیم. بهتر است اینها را بگوئید تا دشواری در میان نباشد.»[۱۸]
مدتی قبل از تألیف کتاب «دادگاه»، انتشار کتابهای «در پیرامون اسلام»، «شیعیگری» و «بهائیگری» (در سال ۱۳۲۲) و «بخوانید و داوری کنید» و «در پیرامون ادبیات»، (در سال ۱۳۲۳)، مجامع مذهبی و ادبی را بر علیه وی شورانیده بود و شکایاتی در این مورد به وزارت عدلیه ارسال شده بود. تألیف کتاب «دادگاه» (همانگونه که گذشت)، زخم خوردگان قلم کسروی را نیز بر علیه او به جنبش واداشت و جبهۀ مخالفان وی را قوی ترگردانید.
کسروی در نبرد با خرافات دینی
در این میان نطفۀ اصلی توطئه بر علیه کسروی، محیط عالمان دین بود که بهخیال خویشتن، عَلَم مذهب شیعه را بدوش میکشیدند. گذر کوتاهی بر چگونگی این امر، مطالعات ما را در مورد زندگانی کسروی تکمیل تر خواهد کرد.
درست است که کسروی از سال ۱۳۱۶، با تألیف کتاب «در راه رستگاری» و سپس در ۱۳۱۹ با نوشتن مقالاتی در پیمان، ضمن مطرح کردن پلیدیهای اجتماعی، نبرد با خرافات دینی را پایۀ مبارزات خویش قرارداد و از آن تاریخ به عنوان اصلاحگر دینی در مجامع معروف گردید، لیکن در این مدت انتقاد وی از مذهب شیعه محدود میشد به برخی از رفتارها از قبیل عزاداریهای توأم با قمهزنی و سینه زنی و غیره و یا برخی از روضه خوانیها و نیز پرستش گنبدها. این قبیل انتقادات زیاد موجب رنجش متعصبان آن مذهب قرار نمیگرفت زیرا که برخی از«خودی»های این مذهب نیزگاه گداری خردهگیریهائی ازاین دست به مذهب خویش میکردند. بویژه در مورد رسومی همچون قمه زنی و غیره حتی مجتهدان بزرگی همچون شیخ مرتضی انصاری و حاج شیخ کریم حائری[۱۹]، نارضایتی خویش را ابراز کرده بودند. رنجش و سپس کینه و عداوت ملایان از زمانی با کسروی شروع گردید که او پایۀ دین اسلام و مذهب شیعه و مقدسات آن را زیر سؤال برد. اولین تألیف وی کتاب «در پیرامون اسلام» بود.
در پیرامون اسلام[۲۰]
این کتاب شامل مطالبی از مجموعۀ سخنرانیهائی است که بوسیلۀ کسروی در سال ۱۳۲۱ انجام گردیده و بعدها بهصورت کتابی در ۹۰ صفحه و پنج گفتار تهیه و در سال ۱۳۲۲ منتشر شده است. هدف اصلی آن، معرفی «پاکدینی» است که در فصل آخر کتاب در آن مورد سخن گفته است. در این کتاب کسروی اسلام و مذاهب آن و نیز ادیان دیگر را بررسی کرده و بیپرواتر از قبل مورد انتقاد قرار داده است.
در مورد اسلام مینویسد آنچه که از اسلام امروزی باقی مانده است چیزی بجز خرافات نیست: «امروز مسلمانان مغزهاشان آکنده از هر گونه گمراهیست. گذشته از آنکه گنبدپرستی و مردهپرستی که رنگهای دیگر بتپرستی میباشد در میان مسلمانان رواج بی اندازه میدارد، گمراهیهای رنگارنگ دیگر نیز – از پندارهای پوچ صوفیان، و بافندگیهای فلسفۀ یونان، و بدآآموزیهای باطنیان، و یاوهسرائیهای خراباتیان و مانند اینها – درمیانست. »[۲۱]
آنگاه راجع به اعتقاد آنان نسبت به خدا مینویسد: «…اینان …خدائی از پندار خود ساختهاند که در بالای هفت آسمان مینشیند و جهان را با دست فرشتگان راه میبرد. خدائی که همچون پادشاه خودکامه و خودخواهی، چون از مردم اندک نافرمانی دید بخشم آید و بیماری و گرسنگی و زمین لرزه فرستد، ولی سپس که مردم رو بسویش آردند و به لابهوزاری پرداختند خشمش فرو نشیند و پتیاره (بلا) بازگرداند، اینست خدائی که میپندارند.»[۲۲]
از عقاید خرافی مسلمانان نسبت به پیغمبر سخن میراند: «کتابهای مسلمانان پر است از داستانهای نتوانستنی که بنام پاکمرد اسلام نوشتهاند: ماه را دو نیم گردانیده، بآسمان برای دیدار خدا رفته، آفتاب را پس از فرورفتن بازگردانیده، از میان انگشتان چشمه روان گردانیده، با سوسمار سخن گفته»[۲۳]
در مورد این مطلب که ملایان اوصاف خارقالعاده به پیغمبر نسبت میدهند، با طنز مینویسد: «یکی ازاینان (ملایان)، در عراق است که کتابی نوشته و چنین وا نموده که پیغمبر و دوازده امام ستاره شناسی نو را میشناختهاند و آنچه را که گالیله و کپلر و نیوتن و دیگران به صد رنج پیدا کردهاند آنان میدانستهاند و هزار سال پیش در میان گفتههای خود آنها را باز نمودهاند.»[۲۴]
کسروی هرچند که به قرآن معتقد است، لیکن آن کتاب را بدون نقص و عیب نمیداند. و چون معتقد است که پیغمبر اسلام از اغلب علوم بی خبر بود، قرآن را نیز عاری از اغلب دانشها میداند. و میگوید: «شنیدنیست که قرآن در داستان ذوالقرنین زمین را گسترده و هموار نشان میدهد، (و آن روز دانستۀ مردم همین بود)…»[۲۵]
در مورد خرافات آنان نسبت به زندگی بعد از مرگ مینویسد که مسلمانان: «دربارۀ آن جهان پندارهای بسیار پوچی را در مغز خود جا داده اند، کسی که مرد در گور دوباره زنده گردد، و دو فرشته یکی «نکیر» و دیگری «منکر» با گرزهای آتشینی بدست بسر او آیند و پرسشهائی با زبان عربی کنند: «من ربّک؟. من نبیّک؟.» که باید به هر پرسش پاسخ دهد، و گرنه گُرزهای آتشین بسرش فروخواهد آمد. کسیکه گناهکار است گور او را خواهد فشرد. روز رستاخیز همگی از گور خواهند برخاست و در یک بیایانی گرد خواهند آمد، خدا بروی کرسی خواهد نشست، پیغمبران از این سو و آن سو صف خواهند کشید، گناه و صواب هر کس در ترازو کشیده خواهد شد، پیغمبران هریکی به «امّت» خود میانجی خواهد بود، سپس از روی پل باریک و بُرنده «صراط» گذشته یکدسته به بهشت و یک دسته به دوزخ خواهند افتاد»[۲۶]
آنگاه کسروی ضمن اینکه دنیا و پیشرفت آن را بر طبق قوانین علمی و بر اساس علت و معلول میشمارد، از نادانی و خرافه پرستی مسلمانان بیزاری میکند؛ مینویسد: «این جهان از روی یک سامانی میگردد و هر کاری در آن نتیجۀ کار دیگری میباشد، که هیچ چیزی بیشوند (بدون دلیل) نتواند بود. لیکن مسلمانان همیشه در پی کارهای بیشوند و بیرون از آئین میباشند. مثلآ به بیماری با دعا درمان میکنند، برای پیشوایان خود «معجزه»، یا «کرامت» میشمارند. بازگشت عیسی، و پیدایش امام نا پیدا، و زندگانی جاوید خضر که همه بیرون از آئین جهان است باور میدارند…»[۲۷]
سپس به باورهای خرافی شیعیان میپردازد و مینویسد: «در ایران شیعیان از روی باورهای خود روضه میخوانند، سرمیشکنند، سینه میزنند، مردههای خود را از گور بیرون آورده برای قم و عراق بار میکنند. خود را در دیدۀ بیگانگان رسوا گردانیده، دست از این کارها برنمیدارند. حاجیها و مشهدیها چون از روی کیش خود دولت را «غاصب» دانستهاند با صد نیازی که بدولت میدارند با آن دشمنی مینمایند، که تا میتوانند از دادن مالیات و از فرستادن فرزندان خود بسربازی باز میایستند، بقانون ارج نگزارده شکستن آنرا مایۀ سرفرازی میدانند.»[۲۸]
در جای دیگر، وی علت زوال اخلاقی مسلمانان (از قبیل دروغ گویی و زشت کاری) را در آداب و آئین غلط اسلام امروزی میداند و مینویسد: «… در این دستگاه اسلام نام براستگوئی و درستکاری و مانند آنها ارج گزارده نشده و نمیشود… در این اسلام، در هر کیشی از آن، چیزهائی هست که راستگوئی و مانند آنرا از کار انداخته است. در جائی که دین برای رفتن به بهشت است و این کارهم با خواندن نماز و گرفتن روزه و رفتن به مکه یا کربلا و مانند اینها انجام تواند گرفت، چه نیازی براستگوئی و درستکاری میماند؟!.»[۲۹]
به طوری که پیداست، کسروی در این کتاب ابتدا از انتقاد اسلام شروع کرده و سپس ضمن بیان زشتیهای مذاهب و فرقههای دیگر آن، بد آموزیها و خرافات ملایان و پیروان آنان را برملا کرده است.
بدنبال این کتاب، اعتراض کسروی نسبت به دین اسلام و مذاهب و فرقههای آن تندتر و بیپرواتر گردید. کتاب «شیعیگری» و سپس تکمیل شدۀ آن بنام «بخوانید و داوری کنید»، سند ارتداد وی بود و قتلش را به دنبال داشت! نگاهی بر کتاب فوق، بخش نهائی گفتار ما خواهد بود.
بخوانید و داوری کنید[۳۰]
کتابی که در اختیار ماست، در سال ۱۳۶۷ شمسی، به همراهی دو کتاب دیگر «بهائیگری» و «صوفیگری»، (یک جا) منتشر شده است. کتاب «بخوانید و داوری کنید» از صفحۀ ۱۲۱ تا ۲۳۲ آن مجموعه را تشکیل میدهد که دارای چهار گفتار میباشد. همانطوری که گذشت این کتاب تکمیل شدۀ کتاب «شیعیگری» میباشد.
کتاب شیعیگری را کسروی در بهمن ماه ۱۳۲۲ منتشر ساخت. به دنبال آن، ملایان و مردم متعصب مسلمان و نیز رجال مذهبی کشور، نسبت به مطالب آن، اعتراض کرده و برعلیه وی شکایت به دادگاه بردند و پخش کتاب را ممنوع اعلام نمودند. کسروی از پای ننشست و چهار ماه بعد، برای توجیه عقاید خویش درپیش مردم، کتاب فوق را با توضیحات بیسشتر انتشار و به داوری مردم واگذار کرد[۳۱]. خود در این باره مینویسد: «ما چنانکه خواهش کردهایم دوست میداریم هر خوانندهای راستی را داور باشد. هیچ سخنی را بی دلیل از ما نپذیرد و از هیچ سخنی که با دلیلست چشم نپوشد چنان داند که یک دادگاه بزرگیست که او داورش میباشد و رفتاری کند که شایندۀ چنان جایگاه باشد.»[۳۲]
محتوای این کتاب – بطوری که از نامش پیداست – نقدی است بر مذهب شیعه. به عبارت کاملتر، کسروی در این کتاب، کیان و هستی مذهب شیعه را زیر سؤال برده و مدعی شده است که اصولاً وجود یک چنین مذهبی ساختگی و سراپا خرافات و دروغ و مردم فریبی است.
وی مطلب را با تاریخچۀ مختصر پیدایش شیعه شروع کرده و اشاره میکند که شیعیگری همزمان با قتل عثمان و جنگهای معاویه و علی ابن ابیطالب پیدا شد. وی معتقد است که در ابتدا شیعیان به لحاظ اینکه یک مبارزۀ سیاسی در مقابل حکومت منحط امویان انجام میدادند، انسانهای پاک و منزّهی بودند. لیکن بعدها افرادی در این مذهب پیدا شدند که حق علی ابن ابی طالب را ضایع شده پنداشتند و بر علیه خلفای راشدین جبهه گرفتند و از آنان نا خوشنودی نمودند و برعلیه آنان سخنان ناشایست به زبان آوردند. بدین ترتیب نخستین آلودگی در بین پیروان این مذهب پدیدار گردید.
سپس مینویسد؛ دومین آلودگی مهمی که در مذهب شیعه پیدا شد، در زمان «جعفر ابن محمد» – امام ششم شیعیان – بود. این شخص میگفت: امام کسی است که از جانب خدا برگزیده شده باشد و اگرمردم میخواهند رستگار گردند: «باید به این برگزیدۀ خدا گردن گزارند و فرمان برند و خمس و مال امام پردازند.»[۳۳]
از این تاریخ بود که شیعیان واژۀ «امام» را در مفهومی مقدس، جانشین کلمۀ «خلیفه» ساختند. و پیروان این شخص بودند که به امام معنای الوهیت و آسمانی بخشیدند. و خود را «فرقۀ ناجیه» نامیده و کلیۀ کسانی را که با عقاید شان همراه نبودند، کافر و بی دین شماردند. کسروی آنگاه سرگذشت مختصر امامان بعدی را بطور خلاصه بیان داشته و به داستان امام زمان میرسد. وی مینویسد که پس از مرگ «حسن العسگری» – یازدهمین امام شیعیان – در بین پیروانش اختلاف پدیدار شد. گروهی امامت را تمام شده انگاشتند. دستۀ دیگر برادر او «جعفر» را به امامت برگزیدند. تعداد دیگری مدعی شدند که از او فرزندی پنج ساله باقی مانده است که جانشین وی میباشد و او را امام دوازدهم نامیدند و تاریخ مذهب شیعۀ دوازده امامی از این زمان شروع میگردد.
کسروی شخصآ معتقد است که از این امام فرزندی باقی نمانده بود، لیکن گروهی بخاطر سود جوئی (و در رأس آنان شخصی بنام «عثمان ابن سعید»)، مدعی شدند که از امام فرزندی پنجساله برجای مانده است که در سرداب نهان میباشد. همین شخص خود را «باب» یا (در امام) نامیده و میگفت: «آن امام مرا میانۀ خود و مردم میانجی گردانیده. شما هر سخنی میدارید بمن بگوئید و هر پولی میدهید بمن دهید…»[۳۴]
آنگاه کسروی دلایل فراوانی به عدم وجود امام زمان آورده و از جمله مینویسد: «داستان بسیار شگفتی میبود آن بچه ایکه اینان میگفتند کسی ندیده و از بودنش آگاه نشده بود و این نپذیرفتنی است که کسی را فرزندی باشد و هیچکس نداند. آنگاه امام چرا رو میپوشید؟! چرا از سرداب بیرون نمیآمد؟! اگر امام پیشواست باید در میان مردم باشد و آنانرا راه برد. نهفتگی بهر چه میبود؟!.»[۳۵]
وی ادامه میدهد که چهار نفر به مدت هفتاد سال، خودشان را جانشینان ویژۀ امام دانسته و بنام «نواب خاصۀ» او از قِبَل چنین موقعیتی سود میبردند. پس از این مدت، گروهی بنام روحانیان شیعه خود را «نواب عام» نامیده وزمام امورشیعیان را دردست گرفتند.
در گفتار دوم کتاب، کسروی ابتدا این عقیدۀ شیعیان را که معتقدند که امام علی ابن ابی طالب برگزیدۀ خداوند است، مورد نقد قرار داده و به نهج البلاغه استناد کرده و ضمن ارائۀ نامهای از علی به معاویه[۳۶]، روشن میکند که خود علی در این نامه به معاویه[۳۷]، اظهار داشته است که در نتیجۀ بیعت مردم (مهاجران و انصار)، او به خلافت «انتخاب» شده است و نتیجه میگیرد که برگزیدگی علی از جانب خدا به امامت پایه و اساس ندارد. بدنبال آن، کسروی در مورد داستان غدیر خم[۳۸] و نیز این عقیدۀ شیعیان که: (پیغمبر در شب آخر زندگانی خویش دوات و قلم خواسته است تا علی را به جانشینی خویش معین کند، لیکن عمر – با بیان این مطلب که محمد هذیان میگوید – از این عمل جلوگیری کرده است)، به سخن مینشیند و آن دو مطلب را رد میکند. در مورد غدیر خم، پس از تفسیر جملۀ پیغمبر و مردود شمردن انتخاب علی به عنوان جانشین خویش، اضافه میکند: «از اینها هم گذشته، مگر یاران پیغمبر که سالها با وی بسر برده و در راه او جانبازیها کرده بودند زبان اورا نمیفهمیدند؟! یا دلبستگی آنان به پیغمبر و دستورهای او کمتر از شیعیان قزوبن [!] بود؟!. این چه باور کردنیست که پیغمبر علی را خلیفه گرداند و یارانش آنرا ناشنیده گیرند و بگرد سر ابوبکر درآیند؟! پس چرا با دیگر دستورهای پیغمبر این کار را نکردند؟!»[۳۹]
راجع به داستان دوم نیز مینویسد: «من نمیدانم این داستان تا چه اندازه راست است…اگر راست است رفتار عمر بسیار بجا بوده. این دلیل است که عمر معنی اسلام را بهتر از دیگران میدانسته. دلیلست که آنمرد یک باور بسیار استوار بخدا و اسلام میداشته. اینکه ایراد میگیرند که به پیعمبر «نسبت هذیان» داده راست نیست. گفته است: «ان الرجل لیهجر». «هجر» بمعنی سرسام است. نه بمعنی هذیان. هذیان از کمی خرد برخیزد ولی سرسام نتیجۀ بیماری باشد. عمر گفته: این مرد سرسام میگوید و این گفته به پیغمبر برنخواهد خورد زیرا یک پیغمبر چنانکه بیمار گردد، لاغر شود، رنگش زردی گیرد، همچنان سرسام گوید. سرسام دنبالۀ بیماری باشد و بکسی نخواهد برخورد. اگر برانگیختگان از این چیزها برکنار بودند بایستی پیش از همه از بیماری برکنار باشند و هیچگاه بیمار نگردند. یک پیغمبری که بیمار شده سرسام نیز تواند گفت و جای شگفتی نیست. از آنسوی شما میگوئید: پیغمبر بیسواد میبود و نوشتن و خواندن نمیتوانست، پس چگونه نامه و کاغذ میخواسته که چیزی بنویسد؟!.»[۴۰]
کسروی بدنبال این مطلب یک بار دیگر حقانیت امامان را زیر سؤال برده و میگوید که امام یا پیشوا برای اینکه بتواند در بین مردم مطرح شده و بر آنان رهبری نماید، میبایست که مبارزۀ اجتماعی کرده و سعی کند حکومت را بدست گرفته و جامعه را ارشاد نماید. نه اینکه در خانه نشیند و تقیه کند و انتظار داشته باشد که مردم او را به عنوان پیشوا به پذیرند. مینویسد: « شگفت است که از یازده تن امام که بودهاند کسی جز امام علی ابن ابی طالب خلافت نکرده و کسی جز حسین ابن علی به طلب آن نکوشیده. از بازمانده حسن ابن علی (امام دوم) کسیست که بخلافت رسید و آنرا نگه نداشت. علی ابن الحسین (امام چهارم) چندان گوشهگیر و آسایشخواه و چندان گریزان از این کار میبود که چون در سال ۶۳ هجری مردم مدینه به یزید شوریدند او خود را کنار کشیده از شهر بیرون رفت و به یزید نامه نوشته از همدستی با مردم بیزاری جست…از محمد الباقر(امام پنجم) من جز گوشه نشینی سراغ نمیدارم جعفر الصادق (امام ششم) را گفتم که خلافت را میخواست ولی به هبچ کوششی در آنکار برنخواسته از ترس جان بیکبار آنرا نهان میداشت. پسر او موسی الکاظم (امام هفتم) گذشته از آنکه همچون پدرش آرزوی خلافت را بسیار نهان میداشت دستگیر هم شد و بیست و هفت سال در زندان بسر برد. پسر او علی الرضا (امام هشتم) را مأمون ولیعهد گردانید… دیگران جز خانه نشینی و خوشگذرانی کاری نداشتند. آیا اینست معنی برگزیده شدن برای خلافت؟!.»[۴۱]
آنگاه وی دربارۀ اینکه شیعیان نسبت معجزه به امامانشان میدهند، میگوید: جائیکه پیغمبر معجزه نمیدانسته است، چگونه امامان میتوانستند این فدرت را دارا باشند؟ (ص۱۵۰). از اعتقادات شیعیان نسبت به امامزادهها و گنبدهای قبور امامان با طنز سخن میراند و این عمل آنان را شرک میشمارد (ص۱۵۴). وی ضمن بیان تاریخ تاراجهائیکه بوسیلۀ قبایل مختلف از این قبور به عمل آمده است و خونریزیهائی که در کنار این گنبدها انجام یافته است، خطاب به شیعیان مینویسد: «یکی نمیپرسد: پس چرا در این خونریزیها معجزهای از آن گنبدها دیده نشده؟!. آیا بیشرمی نیست که با این داستانهای تاریخی شما هر زمان دروغ دیگری دربارۀ معجزه ساخته بیرون ریزید؟!.»[۴۲]
دربارۀ گریه و زاری شیعیان به کشته شدگان کربلا مینویسد که این عمل چه سودی میتواند داشته باشد؟ یک عملی اتفاق نیفتد، وقتی اتفاق افتاد ناله و فغان چه اثری در آن دارد؟ (ص۱۵۹). آنگاه به عقاید خرافی شیعیان که دربارۀ روز رستاخیز ساختهاند حمله میکند و مینویسد که آنان میگویند: در روز رستاخیز خدا دربارگاه خویش مینشیند و پیغمبران در جلوی او صف بسته علی «لواء الحمد» را که پرچمش از مشرق تا مغرب و بلندیش هزار سال راه است بدست خواهد گرفت. امامان از شیعیان در پیش خدا میانجیگری خواهند کرد و خدا گناه تمام شیعیان را به سنیان خواهد داد. علی از آب کوثر به سنیان (که از گرمای آن جا بشدت تشنه خواهند شد)، نخواهد داد.(ص۱۶۰). در مورد تبرائیان که به یاران محمد دشنام میدهند سخن میگوید و عقاید خرافی آنان را در این مورد به شدت مورد حمله قرار میدهد. از عمل «تقیه» که در بین شیعیان رواج دارد خرده میگیرد.(ص۱۶۴).
وی ملایان را شماتت میکند از این بابت که بخاطر بر کرسی نشاندن عقاید خویش، حتی به قرآن نیز دستبرد زدهاند. مینویسد: «برخی از ایشان در گستاخی گام بالاتر گزارده واژهها یا جملههائی که با خواستشان سازنده است به آیههای قرآن افزوده[۴۳] و دو سورۀ جداگانه نیز یکی بنام «سوره النورین» و دیگری بنام «سوره الولایه» ساختهاند. و بنام اینکه در قران میبوده و ابوبکر و عمر و عثمان انداختهاند قرآن دیگری پدید آوردهاند.»[۴۴]
شگفت تر آنکه گفتهاند: «این قران درست در نزد صاحب الامر است که چون ظهور کرد با خود خواهد آورد»…»[۴۵]
سپس یک بار دیگر، صفحات زیادی در مورد مهدیگری و امام زمان نوشته است و آن را زائیدۀ عقاید خرافی شیعیان انگاشته است و روایات مربوط به آن را بالجمله واهی دانسته و مینویسد:«اینکه گفتهاند: [امام زمان پس از ظهور] خون حسین را خواهد گرفت، بنی امیه یا بنی عباس را خواهد کشت،… اکنون که نه بنی امیه مانده و نه بنی عباس، دانسته نیست مهدی چه کسانی را خواهد کشت و آیا به این نویدها که آشکاره دروغ درآمده چه باید گفت؟!.»[۴۶]
کسروی در گفتار چهارم کتاب، زیانهای شیعیگری را برای جامعه مورد بررسی قرار داده و آن را با خرد سازگار نمیداند. (ص۱۷۳). به زیارت رفتن آنان را با اقتصاد کشورمغایرمی داند. (ص۱۷۶). به گمان وی افکارشیعی موجب گمراهی مردم وپستی فرهنگ جامعه میگردد و دروغ گوئی را در کشور رواج میدهد. (ص۱۷۸) در این باره یک بار دیگر استناد به روایات و حدیثهای آنان در مورد امام زمان کرده و مینویسد: «دربارۀ امام ناپیدا گذشته از دروغهای دیگر، چنین گفتهاند: «دو شهری هست بنام جابلقا و جابلسا، یکی در مشرق و دیگری در مغرب، وامام نا پیدا درآن دوشهرمی باشد». اکنون که همه جای کرۀ زمین شناخته شده شما از ملایان بپرسید: جابلقا و جابلسا کجاست؟!. از شهرهای کدام کشورهاست؟!.»[۴۷]
در مورد واقعۀ کربلا مینویسد: درحالی که بازماندگان حسین پس از یکی دو سال واقعۀ کربلا را فراموش کردند و با خاندان یزید سازش کردند، شیعیان پس از هزار و سیصد سال، هنوز به این داستان اشک میریزند. مینویسد: «…چنانکه گفتیم علی ابن حسن با یزید آشتی کرد و با او دوستی نمود. سکینه دختر حسین که بگفتۀ روضهخوانان در ویرانۀ شام مرده است و باشد که شیعیان به این مرگ او خروارها اشک ریختهاند سالها پس از آن زیسته و زن مصعب ابن زبیر شده بود که سپس نیز زن عبدالملک ابن مروان گردید و با خوشیها زندگی بسر برد»[۴۸]
سپس در مورد سنتهای عزاداری شیعیان مینویسد: «سینه زدن، زنجیر بتن کوفتن، گل برو مالیدن، خاک بسر ریختن، سرخود شکافتن، جستن و افتادن، نعرهها کشیدن و اینگونه کارها جز نشان دژخوئی و بیابانیگری نیست. شیعیان اینها را هنری پنداشتند و اگر در میان تماشاچیان یک یا چند تن اروپائی بودی بنام خودنمائی بیشتر کوفتندی و زدندی و بلندتر نعرهها کشیدندی.»[۴۹]
آنگاه کسروی سخنی چند دربارۀ زشتی انتقال استخوانهای مردگان شیعیان به جوار قبور مقدسین خویش مینویسد و این عمل آنان را علاوه بر نادانی و بی خردی، موجب پخش میکرب و انتقال بیماریها در جامعه میداند.(ص۲۰۰).
در جای دیگر وی در مورد دو رنگی و مردمفریبی ملایان سخن میگوید. مینویسد که در سالهای پس از شهریور بیست که بخاطر جنگ و اشغال کشور بوسیلۀ قوای بیگانه، کمیابی ارزاق و در نتیجه گرانی آنها در کشور بوجود آمده بود، ملایان این پیش آمد را به حساب بیدینی مردم گذاشته و از منابر میگفتند که چون مردم نماز و روزه را ترک کرده اند، زنها بیحجاب شده اند، مجالس روضه خوانی تعطیل شده است، زیارت قدغن شده است،… لذا خدا به غضب آمده برای تنبیه مردم این بلاها را فرستاده است! آنگاه با خشم و تندی قلم مخصوص به خود مینویسد: «ای بیخردان! خدا از رو باز کردن زنان تهران کینه میجوید، آنهم از بچگان و زنان بوشهر و بندرعباس؟!. اینان [زنان تهران] روباز میکنند و خدا بآنان خشم میگیرد؟… پس چرا زنهای اروپا و آمریکا که همیشه روبازند خدا بآنان خشم نگرفته تنها از روبازکردن زنان ایران خشم میگیرد؟!. خاک بر سرتانای نادانان؟!.»[۵۰]
پس از انتشار کتاب فوق، کسروی از پای ننشست و کتاب دیگری بنام «بهائیگری» تألیف و منتشر ساخت. در این کتاب نیز وی الزاماً میبایست از امام زمان شیعیان سخن گوید. (زیرا که «علی محمد باب» ابتدا بنام «بابِ» امام و سپس خود امام ادعا کرد). کسروی در این فرصت نیز حملات کوبندهای بر علیه امامان و بویژه آخرین آنان «مهدی»، به عمل آورد و بار دیگر بیشتر از پیش باورهای شیعیان را به باد انتقاد طنزآلود خویش گرفت.
بدنبال انتشار این دو کتاب، اکثریت مردم شیعه مذهب جامعه یکدست و یک زبان بر علیه وی جبهه گرفتند. با اینهمه او از گفتار و نوشتار باز نایستاد و بیان عقیده را به عنوان یکی از حقوق مسلم شهروندی، برای خویش مجاز دانست. او را به دادگاه کشیدند. زمانی که حکم احضارش به بازپرسی را گرفت، دریافت که اینک آغازی است بر پایان راه. و چنین نوشت:«خدا را سپاس که پس از ۵۸ سال زندگانی، یک بار راهم به شعبۀ بازپرسی افتاده و آن هم گناهم کتاب نوشتن و با خرافات جنگیدن است. این پرونده مرا به راهی میاندازد که اگر تا پایان پیش رود مرا همپایۀ سقراط و مسیح خواهد گردانید. سقراط و مسیح هم به همین گناه محکوم گردیدند.»[۵۱]
و بالاخره همانگونه که خود پیشبینی کرده بود، آدمکشان اسلامی منتظر رأی دادگاه نشدند. حکم ارتداد وی از طریق ملایان نجف[۵۲]، به قداره بندان متعصب اسلامی ابلاغ شد. آنان در روز هشتم اردیبهشت بیست و چهار، در کنار منزلش (چهار راه حشمت الدولۀ تهران) او را از درشکه پائین کشیدند[۵۳] و با گلوله و قداره و دشنه قصد جانش کردند. لیکن به هدف نرسیدند، چند ماه بعد (۲۰ اسفند) بدست گروه دیگری از آدمکشان، در دادگستری خون یکی از فرهیخته ترین و شریف ترین انسانهای کشور ما ریخته شد.
با مطالعۀ سطور فوق روشنمان میشود که دستهای آلوده و نا پاک ارتجاع، خون چه شخصیت والائی را بخاطر تعصب و جهل و خصومت و حماقت، به ناحق ریخت. و کشور ایران را از وجود چنین انسان فرهیخته و والائی محروم ساخت. شاید اگر کسروی به دور از محیط سیاه و خفقان و خرافات آخوندی، دریک جامعۀ آزاد متولد شده بود، اینک دنیا از وی در حد «ولتر» و «روسو» و «لوتر» و«دیدرو» و… سخن میراند.
کسروی را به بهانۀ «ارتداد» کشتند! مرتد در فرهنگ اینان به مفهوم بازگشت از دین است. یعنی که اینان با آزادی اندیشه و قلم و بیان و رفتار و کردار مخالفند. در فرهنگ اینان، مغز تودۀ مسلمان باید در زیر انبوهی از خاکستر نادانی و نافهمی، تهی از هرگونه آگاهی باقی بماند. و این تنها راهی است که حرمت و اعتبارشان را از گزند چون وچرا در امان میدارد. تودۀ مسلمان شیعه لازمست که در حماقت و نا فهمی باقی بماند تا ارکان اجتهاد و تقلید اینان خدشه دار نگردد. مگر یک انسان آگاه، چشم بسته تن به اوامر و مناهی شخص دیگری میدهد؟ منطق عجیبیست! اینان میگویند: شما باید دربست سنن و آداب ما را به پذیرید وگرنه خونتان را هبا و هدر خواهیم کرد! چشم مبلغان حقوق آزادی بشر روشن باد!
پایان
بخشهای پیشین:
گشتی در زندگانی کسروی (۴)
گشتی در زندگانی کسروی (۳)
گشتی در زندگانی کسروی (۲)
گشتی در زندگانی کسروی (۱)
——————–
[۱]- در آن دوره روزنامهها و نشریات تنها وسایلی بودند که مردم را از وقایع روزمره آگاه میساختند. و برخی از روزنامهنگاران با قلم توانای خویش میتوانستند هرآنجا که خود صلاح میدانستند، حقیقتها را در پیش مردم وارونه جلوه دهند.
[۲] – دفاعیات احمد کسروی، ص۷۶، به کوشش باهماد آزادگان، برگرفته شده از پرچم روزانه و هفتگی ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲، پاریس، خاوران، ۱۳۸۳.
[۳] – همان، ص۷۷.
[۴] – دادگاه، احمد کسروی، چاپ چهارم، تهران، ۱۳۵۷، انتشارات؟، ص۱۸. (این کتاب را وی در دفاع از ایدۀ «کتاب سوزانی»اش نوشته است. و البته ما با این ایده و عمل وی کاملآ مخالفبم.
[۵] – ناصر پاکدامن، در کتاب قتل کسروی، کیفیت همکاری نهادهای دولتی را با روحانیت، در انجام ترور کسروی، بطور کاملاً بیان کرده است.
[۶] دادگاه، ص۲.
[۷] – همان بالا، ص۳.
[۸] – همان بالا، ص۱۱.
[۹] – در گذشته گفتیم و باز هم تکرار میکنیم که ما این عمل کسروی را جزو گناهان بزرگ وی میدانیم. گناهی که لکۀ آن از دامن کسروی هرگز پاک نگردید. قصد ما از تفسیر این کتاب، بیان یکی از علل قتل وی میباشد والسلام.
[۱۰] – همان، صص۳۹-۳۸.
[۱۱] – به اعتقاد برخی، منظور کسروی از «رازنهان» وابستگی بعضی از رجال به لژهای فراماسونری بوده است.
[۱۲] – همان، ص۴۲.
[۱۳] – همان، صص۴۸-۴۷.
[۱۴] – همان، ص۵۲.
[۱۵] – به ص ۱۳۴ همین کتاب مراجعه گردد.
[۱۶] – همان، ص۵۴.
[۱۷] – همان، ص۵۵.
[۱۸] – همان، ص۶۰.
[۱۹] – علمای معتبری همچون آیت الله حبت الدین شهرستانی، آیت الله بهبهانی، آیت الله سید احمد موسوی خوانساری و آیت الله سید محمد رضا گلپایگانی نیز در سال ۱۳۳۴ مراسم عاشورا را حرام اعلام کردند. ن – ک، ر.ن. بوستن، نشریۀ ره آورد، ش ۴۳، ص۱۶.
[۲۰] – نشر کتابفروشی پایدار، تهران، چاپ پنجم، خرداد۱۳۴۸.
[۲۱] – صص۶- ۵
[۲۲] – ص۱۰.
[۲۳] – ص۱۱.
[۲۴] – ص۵۰.
[۲۵] – ص۵۱.
[۲۶] – صص۱۲- ۱۱.
[۲۷] – صص۱۳- ۱۲.
[۲۸] – ص۴۰.
[۲۹] – صص۴۳-۴۲.
[۳۰] – احمد کسروی، انتشارات نوید، آلمان، دیماه ۱۳۶۷.
[۳۱] – کسروی «به گمان ما» تنها مبارزی است که در مقابل دشمنانش، عقایدش را به قضاوت مردم گذاشته است. علاوه بر کتاب فوق، کتاب «دادگاه» وی نیز در چنین هدفی تألیف شده است.
[۳۲] – صص۱۲۴-۱۲۳.
[۳۳] – ص۱۲۸.
[۳۴] – همان، ص۱۳۱.
[۳۵] – همان بالا.
[۳۶] – متن اصل نامه به زبان عربی بدین شرح است:
«إنّهُ با یَعَنیِ القَومُ الَّذِ ینَ با یَعُوا أبابَکروّعُمَروَعُثمانَ عَلی ما بایَعوُهُم غَلَیهِ، فَلَم یَکُن لّلشّاهِدِأن یَختارَ، وَلاللغاءَبِ أن یَرُدَّ، وَإنَّماَ ألشّوُری لِلمُهاجِرِینَ وَالأنصارِ، فَإنِ أجتَمَعوُاعلی رَجُلِِ وّسَمّوهُ إماما کانَ ذالِکَ لِلّهِ رِضی، فَإن خَرَجَ غَن أمرِهِم خارِجُ بِطَعن أوبِدعَهِ ردّوُهُ ألی ماخَرَجَ مِنهُ، فَإن أَبی قاتَلوُهُ عَلَی أتِّباعِهِ غَیرَ سَبِیلِ ألمُؤمِنینَ، وَوَلاّهُ أللّهُ ما تَوَلّی.
وَلَعَمری – یا مُعاوِیَهُ – لَئِنّ نَظَرتَ بِعَقلِکَ دوُنَ هَواکَ لَتَجَدَ نّی أبرَآ آلنّاسِ مِن دَمِ عُثمانَ، وَلَتَعلَمَنَّ أَنّی کُنتُ فی عُزلَهِ عَنهُ إِلاّأَن تَتَجَنّی، فَتَجُنَّ ما بَدالَکَ، وَالسّلام.» ن- ک، نهجُ البلاغه، بقلم فیض الاسلام، تهران، نشر؟، تارخ؟، نامۀ ۷، ص۸۴۲.
ترجمۀ فارسی این نامه چنین است: «همان مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان برای خلافت بیعت کردند، به من هم دست بیعت دادند و به سویم روی آوردند. بنا بر این سزاوار نیست که آنان که حضور داشتند، حرف خود را زیرپا بگذارند و انتخابشان را نا دیده بگیرند، و کسانی هم که نبودند نمیتوانند چنین چیزی را رد نموده و نپذیرند. و مشورت دربارۀ خلافت حق مهاجرین و انصار است، چنانچه آنها مردی را برگزینند و امامش بخوانند که خشنودی خدا در این کار است. اما اگر شخصی از تصمیم آنها سرپیچی نماید و نوای عیبجوئی بنوازد و تهمت نا روا بزند، هرآینه وادارش میسازند دوباره به راهی که از آن خارج شده است برگردد وتمکین بکند. ولی نمینکه گستاخی ورزد و رام نشود، با او به پیکار میپردازند، زیرا به راه راستی که مؤمنان میروند نمیرود. آنگاه هرچه خدا برسرش آرد، شایستگی آن را دارد.ای معاویه، به آئینم سوگند که چون با دیدۀ خرد، نه از روی خود خواهی، بنگری درمییابی که دامنم از خون عثمان از همۀ مردم پاکتر است، و میبینی که در آن هنگام از او دور و برکنار بودم، و این توئی که چنین جنایتی را به من نسبت میدهی، و روی خقیقت سرپوش مینهی، والسلام.» ن – ک، نهج البلاغه، ترجمۀ محسن فارسی، انتشارات امیر کبیر، چاپ دوم ۱۳۵۸، ص۳۴۰.
[۳۷] – همان، ص۱۲۷.
[۳۸] – آبگیری است بین مکه و مدینه. پیغمبراسلام درموقع برگشتن از حجّه الوداع در این ناحیه خطبهای بدین شرح ایراد کرد: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه، اللهم وآل من والاه، وعاد من عاداه، وانصرمن نصره، واخذل من خذله، وادالحق معه حیث کان». اهل سنت مولی را به دوست تعبیر کنند. ن- ک، فرهنگ معین.
[۳۹] – بخوانبد و داوری کنید، ص ۱۴۴.
[۴۰] – همان بالا، ص۱۴۵.
[۴۱] – همان، صص۱۴۸-۱۴۷.
[۴۲] – همان، ص۱۵۷.
[۴۳] – ان الله اصطغی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران «و آل محمد و ذرّیّه» علی العالمین – انّما انت منذرو «علی» الکل قومهاد.
[۴۴] – همان، ص۱۶۷.
[۴۵] – همان.
[۴۶] – همان، ص۱۷۰.
[۴۷] – همان، ص۱۸۳.
[۴۸] – همان، ص۱۹۰.
[۴۹] – همان گذشته.
[۵۰] – همان، ص۲۰۷.
[۵۱] – سایت اینترنتی احمد کسروی، برگرفته از: روزگار نو، دفتر پنجم (سال پنجم) خردادماه ۱۳۶۵.
[۵۲] – بقولی این حکم بوسیلۀ شیخ عبدالحسین علامۀ امینی، صادر شده بود. ن – ک، پاکدامن، قتل کسروی، ص ۱۸.
[۵۳] – همان بالا، ص ۲۱.
از: ایران امروز