بگذار از زندگی بگویم، نامه زندانی شماره هیچ به مادر ستار بهشتی

دوشنبه, 22ام آبان, 1391
اندازه قلم متن

بگذار تا خون ستارت٬ جان تازه و همیشه تازه‌ای به تو دهد. نه از تو می‌خواهم فراموش کنی٬ که رنج‌ات را تاریخ به یادت خواهد آورد. نه از تو می‌خواهم ببخشی٬ که من خود٬ پیش از هیچ دادگاهی٬ حرفی از بخشش نخواهم زد. نه حتی از تو می‌خواهم به خون‌خواهی عزیزت٬ قدمی بر داری. اما تنها از تو می‌خواهم٬ در این روزها که گرد مرگ بر خانه‌ات پاشیده٬ آن را خانه‌زاد نکن

مادرم٬ مادر عزیزم!

هر روز این کمتر از یک هفته را با خودم کلنجار رفتم تا فراموش کنم٬ تا از شکنجه٫ مرگ٬ زندان و مادر داغدیده٬ نخوانم٬ نشنوم و ننویسم. از من دلگیر نشو٬ مادر. از آن اولین بار که خبر مرگ عزیزمان از روزنامه ها به گوش پدربزرگ و مادربزرگ رسید٬ سی سال می گذرد. جنون پدربزرگ را به چشمان ۵ ساله ام دیدم و بعد از آن٬ از شنیدن خبر مرگ و زندان فراری شدم.

اما تو می دانی که خبر ها٬ منتظر باز شدن گوش های من نماندند. آن ها٬ نیمه شب با لوله اسلحه خود را تا بالای رختخواب من رساندند و غروب یک عصر پاییزی هم سایه سنگین شان را تا همیشه٬ بر زندگی ام انداختند. مادرم! ضرب صدای پا کوبیدن شان بر در٬ تمام لحظه های این سی سال در گوش هایم طنین انداخته. طاقت باز آفرینی اش را ندارم.

اما گویا همان چند خط کافی بود٬ همان چند خط که دوستی بی اختیار و بلند بلند تکرارشان کرد:

ستار بهشتی٬ کارگر٬ فعال مدنی و وبلاگ نویس٬ زیر شکنجه کشته شد.

دوباره ماتمی آشنا٬ همراه روزهایم شد. دوباره آن چه کودکی های مرا خاکستری کرده بود٬ بر انتهای دهه سی عمرم گردن کشید. دوباره ترس٬ دوباره اضطراب٬ دوباره تنهایی …

مادر! بگذار سر بر شانه های لرزانت بگذارم. مگذار بار دیگر٬ هق هق گریه در گلو بماند و بغض شود. هنوز صدای فریاد عمویم بر سر برادر سیزده ساله ام در گوشم می پیچد وقتی از او خواست تا ضجه نزند. و من٬ تنها آموختم که بغضم را فرو خورم و هنوز در حسرت آرامش بعد از گریستن ام. تو هم گریه کن مادرم و بگذار همه با تو بگریند. با اشک٬ چیزی از استواری ات کم نخواهد شد.

مادرم! من با ضجه های بی صدا بزرگ شدم٬ من با بدن هایی که زود خمیده شد٬ چهره هایی که زود پیر شد و دستانی که بی موقع لرزید٬ خو کرده ام. مادرم٬ تمام کودکی مرا عکس هایی پر کرده که بر خالی دیوار نشسته بودند و قهرمان های زندگی من بودند. انتظار٬ انتظار فروشکسته را می شناسم. من٬ زندگی فروریخته بعد از یک حادثه را زندگی کرده ام. می توانم درک کنم اگر از امروز٬ ستار٬ همه زندگانی ات شده باشد و لحظه هایت را پر کرده باشد. چنانچه دایی ها٬ زندگی مامان بزرگ را در بر گرفته اند و مامان٬ از هراس در افتادن به دام خاطره شان٬ خاطرش را از یادشان پاک کرده و از یادآوری کودکی هایش هم حضر می کند. تو می توانی یاد ستارت را بیش از خاطر ماندگان نگاهداری. حق داری مادرم.

نازنین مادرم! به تو حق می دهم اگر از امروز نفرین از سر زبانت نیفتد و کینه از دلت بیرون نرود. هیچ کس پاسخگوی رنجی که به تو تحمیل کرده نیست. آنان که آن روزها٬ پسرهای مامان بزرگ را به جوخه سپردند٬ و در انفرادی٬ خبر دروغ مرگ دخترش را هم به او دادند٬ از کاشتن تخم نفرت٬ ابایی نداشتند. اما مامان بزرگ٬ هنوز هم شکنجه گرانش را دعا می کند. تو اما می توانی تمام آه ات را نفرین کنی و امیدوار باشی روزی خبری از درد بی درمان آمران و عاملان مرگ عزیزت بشنوی.

بگذار من اما از زندگی برایت بگویم. بگذار از تو بخواهم این ها که بر تو رفته و می رود را دستمایه نابودی خودت نکنی. مامان٬ که سهمش از داغ برادرانش٬ ۵ سال زندان بود و مامان بزرگ٬ که یک سال از سه سال زندانش را در انفرادی گذراند و بیرون از زندان٬ دلنگران پسر جوانش بود و شوهری که دیگر مشاعرش را از دست داده بود٬ هر دو در یک چیز مشترک اند؛ آن ها به مرگ نباختند. مرگ٬ کم سرنوشتشان را با خود به این و آن سو نکشید. اما آن ها گویا خیال تسلیم ندارند.

مادرم٬ مادرم! این روزها٬ همه یا تسلایت می دهند یا از حقت سخن می گویند. کاش آن جا بودم. کاش بودم و به درد امروز تو و رنج دیروز من می گریستیم. گریه معجزه می کند٬ مادرم. کاش بودم و صورت خیس از اشکت را می بوسیدم و به تو می گفتم: مادرم! امروز٬ روز دیگری است. بیا چون مامان و مامان بزرگ٬ سرنوشت و تقدیر را به سخره بگیریم٬ با مرگ بازی کنیم و مرگ خواهان را ناامید. بگذار تا خون ستارت٬ جان تازه و همیشه تازه ای به تو دهد. نه از تو می خواهم فراموش کنی٬ که رنجت را تاریخ به یادت خواهد آورد. نه از تو می خواهم ببخشی٬ که من خود٬ پیش از هیچ دادگاهی٬ حرفی از بخشش نخواهم زد. نه حتی از تو می خواهم به خون خواهی عزیزت٬ قدمی بر داری. اما تنها از تو می خواهم٬ در این روزها که گرد مرگ بر خانه ات پاشیده٬ آن را خانه زاد نکن. من٬ مامان بزرگ را دیده ام که مرگ پنج عزیز و از هم پاشیدن زندگی پر جمعیت خانواده اش٬ و دردهای ماندگار بر تنش٬ چیزی از امیدش به زیستن نکاسته. او به خودش ایمان دارد. مادرم! هر چه از ایمان و امید داری٬ امروز به کار ببند و زندگی کن؛ نه برای روز خون خواهی٬ نه برای سایه ای بودن بر سر خانواده ای زخم خورده٬ برای خودت٬ مادرم. زندگی تو٬ به سخره گرفتن مرگ و انتقام از مرگ اندیشان است.
از: گویا


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.