«حامد اسماعیلیون» را اهالی ادبیات میشناختند. او داستان نویس جوان و شیرین قلمی از نسل نوی نویسندگان ادبیات فارسی است که کتاب «آویشن قشنگ نیست» و «دکتر داتیس» او دو دوره متوالی برنده جایزه بنیاد گلشیری شد. حامد اسماعیلیون بعدها نه تنها نتوانست اجازه انتشار کتابهای تازهاش را از سیستم وزارت ارشاد بگیرد بلکه کتاب مشهورش به نام «گاماسیاب ماهی ندارد» نیز اجازه تجدید چاپ نیافت.
بسیاری، حامد اسماعیلیون را از وبلاگش به نام «گمشده در بزرگ راه» میشناسند. وبلاگی که تا سالها به روز میشد و محل مراجعه روزانه دلخوشان به حوزه ادبیات بود. او که یک دانپزشک است به امید آینده روشنتری که فرصت آزادی و رشد بیشتری به خانوادهاش و دخترش «ری را» بدهد راهی کانادا شد و با همسرش، «پریسا اقبالیان» که دندانپزشک زبردستی بود در شمال تورنتو، در منطقهای به نام «آرورا» اقدام به راه اندازی مطب کوچکی کردند پر از گلدانهای ارکیده که پریسا برایش مهم بود زنده و شاداب بمانند.
روز قبل از پروازی که منجر به فاجعه ای دهشتناک شد، حامد و پریسا آخرین سفارشهای معمول را بهم کردند، این که دیر نرسد و به موقع فرودگاه باشد و اینکه «چقدر دوستتان دارم و منتظرتان هستم».
اما آنها هرگز نرسیدند.بامداد روز هیجدهم دیماه سال ۱۳۹۸ و در همان نخستین دقایق سرنگونی هواپیمای مسافربری شماره ۷۵۲ خط هوایی بین المللی اوکران به دست سپاه پاسداران که ۱۷۶ زندگی را با خود به قعر مرگ فرو برد، زندگی حامد اسماعیلیون برای همیشه به دو بخش قبل از مصیبت و بعد از مصیبت تقسیم شد.
پستها و نوشتههای مجازی او که پیش از این اتفاق، مرجع دلخوشان به ادبیات بود تبدیل به صدای دلشکستگانی شد که با اندوه بسیاری میخواستند بدانند چرا آن هواپیما در کمال نامردی و نامرادی و بیکفایتی به زیرافتاد و ۱۷۶ جان تشنه زندگی را از بین برد.
او مصداق کامل این جمله شد که «من زنده میمانم تا به مدد کلمه و ادبیات روایت کنم ستمی را که بر عزیزانم رفت و نگذارم فراموشی دامن دادخواهی را بگیرد.»
او در نخستین واکنشی که نسبت به سقوط هواپیما نشان داد در یک پست کوتاه نوشت زن و فرزندش هم در آن هواپیما بوده اند.
بعد از آخرین پست فیسبوکی مرد آرامی که قصه مینوشت در مورد « ماجرای مقالهٔ اخیر نیویورکتایمز و امتناع افسران شاه از کشتار مردم» در ارتباط با اسنادی بود که آن روزها بنیاد راکفلر منتشر کرده بود،حال و هوای صفحه فیسبوکی او با یک گردش صد و هشتاد درجه تغییر کرد.
او روز هشتم ژانویه نوشت: «برای به خاک سپردنِ آرزوهای پریسایم و چشمهای ریرایم عازم تهرانم. در میان ما سه نفر عاشقانههای زیادی هست که تا مرگم پیش من میماند و آن را عریان نخواهم کرد. امیدوارم آن روز زودتر برسد. هیچ از چند و چونِ پروازِ اوکراین نمیدانم و میروم که آن چشمهای درخشان را به خاک بسپارم. توانِ پاسخگویی به هیچ پیغامی را ندارم و راهیِ هیچستانم. مرا ببخشید.»
بعد از آن بود که ما حامد و دربدریهایش را در فرودگاههای بین راه دنبال می کردیم. او تبدیل به نماد خانوادههایی شد که عزیزانشان را در پرواز هواپیما گم کرده بودند و بیراه و چاره میرفتند تا جسدهای شرحه شرحه شده را پس بگیرند.
حامد در صف بازرسی فرودگاه با بازمانده دیگری ملاقات می کند که به مثابه خودش دردی بزرگ بر شانه داشته.
«در صفِ بازرسیّ فرودگاه همدیگر را دیدیم هادی. تو زار میزدی هادی. آنقدر حواست پرت بود که چهار بطری آبمعدنی همراهت بود. من گفتم پسرت؟ تو گفتی زنم و پسرم. من گفتم زنم و دخترم. پسر تو نُه ساله دختر من نُه ساله. آنطرف گیت همدیگر را بغل کردیم و زار زدیم هادی. زار زدیم هادی. من گفتم ما داغیم هادی حالیمان نیست تو گفتی داغیم حالیمان نیست. من گفتم هادی ما داریم کجا میریم؟ داریم میریم بچههامان را بذاریم توی خاک هادی؟ گریه کردیم هادی. مدرسهٔ ریرا به بچهها نامه داده که با این اندوه کنار بیایند. چرا به من کسی نامه نمیدهد هادی؟ مدرسهٔ پسر تو چه هادی؟ تو با پرواز دیگری بودی. گفتم اسم پسرت چه بود هادی؟ گفتی رامتین. گفتم دختر من ریرا بود هادی. تو مرا میفهمی هادی. فقط تو هستی که عمق این اندوه را میفهمی هادی. تویی که این سوراخ سوراخِ چاک چاک را میفهمی هادی. بیا با هم زار بزنیم پسر. بیا پسر. ما داریم میریم پیششون پسر. بیا با هم زار بزنیم.»
بعد از آن حامد اسماعیلیون روز نهم ژانویه راهی فرودگاه فرانکفورت شد تا برود تهران و همسر و دخترش را تحویل بگیرد. اما از همان نخستین دقایق این سفر دردناک از «عابدزاده»، رییس هواپیمایی کشوری درخواست کرد جعبه سیاه هواپیما را به شرکت سازنده ارسال کنند. او ضمن یادآوری سرنوشت بازماندگان کشتی سانچی، تاکید کرد که بعد از این واقعه دیگر از او چیزی باقی نمانده که قربانی مصلحت اندیشی کند.
«میخوانم و میگریم. در فرودگاه فرانکفورتم و ساعتها در تنهایی. نمیتوانم جواب بدهم. این همه مهربانی برای من اشک است و اشک. چگونه قوی باشم؟
اما یک پیغام. جناب عابدزاده رییس هواپیمایی کشوری جعبهٔ سیاه این هواپیما باید باید باید به شرکت سازنده ارسال شود تا ما بدانیم چه برای عزیزانمان رخ داده است. این تو نیستی که فردا باید برای شناسایی جسد سوختهٔ دخترت تست دیانای بدهی. ما را همسرنوشتِ بازماندگانِ سانچی نکنید. از من چیزی نمانده است که آن را قربانیِ مصلحتاندیشیِ جنابعالی کنم. یک کلام .»
ما او و کلماتش را شهر به شهر دنبال میکنیم. آنجا که مویههایش تمامی ندارند: «میگفت من نمیخوام برم هاروارد. میخوام برم هاگوارتز.
چرا من دیروز یککاره زنگ زدم مدرسهش و گفتم ریرا دیگه نمیاد؟»
یا آنجا که عکس عزیزانش را بازنشر میکند و میپرسد بدون آنها چه کند، با مجلاتی که برای ری را آبونه کرده؟ با یادشان و خاطرههایشان و درمی مانیم و هیچ پاسخی برای سوالات بیشمار آن مرد نداریم.
حالا آمار دنبال کنندگان صفحه حامد اسماعیلیون پرشماره شده. آنها که در این سفر با او گریستهاند برای مردگانی که عاشقترین زندگان بودند. او روز نهم ژانویه مینویسد پروازش به دلایل امنیتی از فراز فرانکفورت برگشت داده شده. این اتفاق همزمان با اظهارات نخست وزیر کانادا در مورد حمله موشکی سپاه به هواپیماست. خبری که همه ایرانیان بیرون ودرون مرزها را درگیر میکند. سیل عکس و نقاشی ودل نوشته و مویه است که به سمت حامد روانه شده. تصویر فورسپس دندانپزشکی که در محل سقوط پرواز توسط «محمد رزازان» گرفته شده، موید حضور پریسا و ری راست در میانه آتش.
او اهل ادبیات است. به کلمه پناه میبرد. آنجا که مینویسد در ساعتهایی که خوابیده با ری را ترانه سینیوریتا را زمزمه کرده.
«در چند ساعتی که خوابیدم ریرا دست در دستِ من رقصید چون میدانم طرفدارِ رقصیدن نیست. بیدار شدم و با خود از ابراهیم منصفی خواندم
در آن دقایق مرکزای برای حامد آدمها صورت ندارند. اشباحند. تاریکند.
اشباحی در کنار من راه میروند گاهی کسی با من حرف میزند و من جواب میدهم اما فقط حرکت لبها پیداست. اسباب صورت را نمیبینم. من یادم نیست او چه گفته است و من چه جواب دادهام. اینجا تاریک است. من تاریکی را بغل کردهام. تاریکی سرد است. تاریکی تیز است و گوشههای ناصافی دارد که در قلبم فرو میرود. تاریکی با من مهربان نیست. چرا تاریکی عاشقِ من شد؟ چرا بغلم کرد؟»
او اینجا هم به پاسداشت عشق میاندیشد. به اینکه دوستانش فراموش نکنند از ارکیدههای مطلب رها شده در تورنتو مراقبت کنند چون پریسا عاشق ارکیدههایش بوده.
یا وقتی که تصویر پیامهای رد و بدل شدهاش با ری را را با ما به اشتراک می گذارد که به دخترکش در مورد اشتباهات املایی متن پیام ها متذکر میشده. او هنوز به تهران نرسیده است. برای ما که هر لحظه به آن صفحه غمزده سرک میکشیم مینویسد قبلا حامد اسماعیلیون بوده ولی حالا خودش را در فرودگاههای دنیا این طور معرفی میکند «زن و دخترم در آن هواپیما بودند.» مردی که به گفته خودش در سایه و تاریکی ایستاده و همسر و فرزندش را که در آفتاب ایستادهاند تماشا میکند.
سرانجام حامداسماعیلیون که برای به خاکسپاری همسر و کودکش راهی ایران شده روز یازدهم ژانویه و بعد از سفری طولانی، در صفحه فیسبوکش مینویسد که به مقصدش، ایران رسیده است.
او خطاب به ری را مینویسد «تو به هاگوارتز رفتی. به دنیای رویاها همانطور که آرزو میکردی. من از مشنگها یا به قول خودت از ماگلها هستم و دیگر نمیتوانم تو را ببینم. سفرت بخیر دخترم.»
مابین عکسها دنبال نشانه هاست. کتابهای ری را و «الی» فیل صورتی زیبایی که ری را در آخرین تماسش از ایران در مورد او با پدرش گفت و گو کرده است.
اسماعیلیون به حکم یک تاریخ تلخ و به حکم تجربه میداند که باید مدارا کند تا آنچه از عزیزانش باقی مانده را به او بدهند.
روز دوازدهم ژانویه مینویسد: «پریسا و ریرا، صبر میکنم. زنده نگهداشتنِ شما باید مرا زنده نگهدارد. من زنده خواهم ماند تا فراموش نشوید. صبر میکنم تا تکههای شما را کنار هم بچینند و به من تحویل بدهند. گویا هنوز مشغول کارند. من صبر میکنم همچنان که هنوز در توهمم شما از سفر بازنگشتهاید.
پریسا و ریرا، کلمات از من میگریزند مثل وقتی که در اتاقم به نوشتن مشغول بودم و هر دو پر سر و صدا سراغم میآمدید. منبعد شما همیشه در آن اتاق با من خواهید بود و من گفتگوهای گمشده را خواهم نوشت. بگذارید فقط تکهها را کنار هم بچینند و تحویلم دهند. از آن پس دنیا طور دیگری خواهد بود.»
او از آنچه پیرامونش میگذرد در شگفت است. صندوقهای میوه، سینیهای حلوا و کیکهای یزدی مراسم ختم و پارچههای سیاه، پیام آور حقایقی دردناکند. فقدان روی کریهش را نشان داده است.
«از این هفته قرار بود دیگر به هانوور نروم و شبها در ریچموندهیل پیش پریسا و ریرا بمانم. بعد از سالها این جابجایی ممکن شد تا یک شب دوری در هفته تمام شود و سهشنبهشبها وقتی از مطبِ دوردست برمیگردم ریرا برای «پنج دقیقه بغل» خودش را در رختخواب به خواب نزند.
از این هفته قرار بود شبها در بغلم بخزد و بخواهد قصهٔ «سلمان کَر شعبانِ کَرِ» مثنوی را برایش بخوانم. پریسا بگوید «تنبل! خودت بخون.» و ریرا بخندد و بگوید «نه! بابا بامزه تعریف میکنه» من قصه را بخوانم و او منتظر شود تا من به جایی برسم که مرد دهاتی به شعبان بگوید «مرد حسابی چرا چرت و پرت میگویی؟ مگر این هیکلت را برای زیر گل درست کردهاند» شعبان که خوب نمیشنود کمرش را نشان دهد و بگوید «بله. بله تا اینجا». آنوقت ریرا غشغش بخندد و بگوید «دوباره. دوباره بخون بابا» بخندیم بخندیم و من در بغلم سفت او را بفشرم. تمام هفتهها را شمرده بودی ریرا. «هشت هفته مونده بابا که دیگه نری هانوور»، «شیش هفته مونده بابا»، «چهارهفته مونده بابا.»
امروز دوشنبه اما دیدم صندوقهای میوه، سینیهای حلوا و کیکیزدی را بار ماشین میکنند. پرتقال نارنگی خیار. خرما حلوا پارچههای سیاه. مقصد کجاست؟ مسجد کوچکِ کوچهٔ مادریات. مراسم چیست؟ مراسم پرسهٔ تو و مادرت. من که جانی ندارم و نخواهم آمد، اما ریرا غشغش خنده در اولین دوشنبهشبِ باهمبودن کجا سینیهای حلوا کجا ریرا. دوباره بخون بابا و بغلِ سفت کجا و صندوقهای میوه و صدای مداح کجا ریرا؟ به من بگو عزیزم. این مراسمِ ختمِ من است یا تو و مادرت یا هرسه نفرِ ما ریرا؟»
حالا هر چه آن مرد دردمند مینویسد هزاران لایک میخورد. مردم با او عزاداری میکنند. نه تنها برای ری را و پریسا که برای همه درگذشتگانی که به ناحق از پروازشان بازمانند.
«در آن هواپیما فقط آدمها نبودند. در آن هواپیما فقط خلبان، کادر پروازی و مهماندارها نبودند. در آن هواپیما فقط مردها، زنها و بچهها نبودند. در آن هواپیما فقط پریسا و ریرای من نبودند.
در آن هواپیما کتابها و عروسکها هم بودند. در آن هواپیما « اِلی» هم بود؛ فیل صورتیِ ریرا. افتخار آشنایی حضوری با الی نصیبم نشد. الی تازه و در ایران به دوستان ریرا اضافه شده بود و من در گفتگویی اینترنتی دیده بودمش. الی قرار بود چهارشنبهٔ پیش و بعد از باز کردن چمدانها اول با من ملاقات کند بعد با «سه»، «ببری»، «جوبی» و «مانک». الی قرار بود توصیف شود. «بابا الی با ببری زیاد خوب نیست»، «نمیدونم موآنا بتونه با الی فارسی حرف بزنه یا نه»، «الی علف نمیخوره بابا. اینجوری نگو». و پس از آن الی قرار بود طی مراسمی باشکوه به تخت ریرا راه یابد و به بقیهٔ عروسکها بپیوندد.
نمیدانم کجایی اِلی. تو را پیدا نخواهم کرد فیل صورتیِ کوچک که بویِ آغوشِ ریرا را میدهی. تو در عکسهای سقوط نیستی. از همه پرسیدهام. تو یکپارچه صورتی بودی. تو در ویدیوهای سقوط هم نیستی. شاید هم در چمدانی باشی که تحویل نخواهم گرفت چون فرصت و حوصلهٔ انحصار وراثت را ندارم. اما تو وجود داشتی الی. تو در راه بودی و تو جایی در آن هواپیما نشسته بودی الی.»
روز هفتم بعد از سقوط سرانجام او به تماشای تابوت عزیزانشان در پزشکی قانونی رفته است. ما هم با او همراهیم.
«امروز روز هفتم است. وقتِ آن است که این صفحه را ترک کنید. بعد از هفتم دیگر کسی حوصلهٔ زاری ندارد همه میروند و زندگی در جریان است اما در این صفحه مردی تا ابد خون گریه خواهد کرد. مردی که نه در پیِ شهرت بود نه در پیِ دیده شدن. او ادبیات را بوسیده و کنار گذاشته بود تا روزها را با خانواده سپری کند. مردی که مینوشت اما منتشر نمیکرد. اما این نوشتن دستِ خودش نیست. آرامَش میکند. به ویژه اگر تابوت زن و فرزندش را صبح امروز در پزشکیِ قانونی دیده باشد.»
چیزهای زیادی هست که او باید سامان بدهد. باید اشتراک مجلههای آبونه را پایان دهد. باید فکری به حال حقوق پریسا کند. هر نشانه و اتفاقی که از دنیای زندگان برمی آید به یادش میآورد که دیگر آنها نیستند. اوج استیصال و سرگشتگی تنها بازمانده خانواده ایی که تا پیش از آن، زندگی آرام و مهربانی داشتند.
«پریسا جان! دیشب ایمیل آمد که کلینیک داوسن حقوقِ دسامبر را به حسابت ریخته است. ضربهها تدریجیاند. ایمیل مجلات فرانسوی ریرا، ایمیل شرکتهای فروش لوازم دندانپزشکی و نامهٔ تسلیت رییس انجمن دندانپزشکان انتاریو و رییس انجمن دندانپزشکی ایران هم همین کار را با من میکنند. همهٔ دنیا میخواهند بگویند تو رفتهای و من باور نمیکنم.
پریسا جان! آیا تو فکر میکنی جرات کنم به حقوق دسامبرت دست بزنم؟ اگر ریرا بود موضوع دیگری میشد. میگفتم صرف مخارج دخترت کردهام. اما ریرا هم نیست و من. و من چه صلاحیتی دارم؟
پریسا جان! تو بهترین دندانپزشکی بودی که میشناختم. خوشحالم که زمان زنده بودنت این را از من شنیدهای؛ سختکوش، باسواد، مسوول و متعهد. برای رسیدن به این مقام مرارت کشیدی و تلاش کردی. دوستان، همکاران و بیمارانت میتوانند شهادت دهند. شبها در حال خواندن جزوات علمی خوابت میبرد و روزها در کتابهای مرجع دنبال جواب سوالاتت میگشتی. من از تو آموختهام و نزدت شاگردی کردهام.
پریسا جان! تو زنِ مستقلِ همهچیزتمامی بودی و میدانستی چقدر دوستت میدارم. در بیست سال گذشته رفیقی بهتر از تو پیدا نکردم و نقب زدن به آنچه با هم پیمودهایم آمیختهای از حسرت و اشک و شادمانیست.
پریسا جان! در ماه دسامبر و در برف ساعتها به کلینیک داوسن راندی و برگشتی؛ صبحهای زود، شبهای تار. برای هر بیمارت باحوصله کار کردی در عین آنکه به امور ریرا رسیدگی میکردی و حتا فرصت نداشتی لاستیک یخشکن زیر اتومبیلت بیندازی. پولی اگر درمیآمد میخواستی به زخمِ سفر دوازدهروزهات به ایران بزنی که به نظرت پرخرج میرسید. امور بانکی دست خودت بود و تو بهتر از من شرایط را میدانستی.
پریسا جان! چگونه به حقوق دسامبرت دست بزنم؟ عزیزم! به محض اینکه برگردم آن را صرف اموری میکنم که دوست میداشتی؛ درمان کودکان بیبضاعت در ایران و هزینهٔ تحقیقات در heart and stroke foundation در کانادا. (پریسا پس از درگذشت پدرش بر اثر سکتهٔ قلبی نیروی داوطلب موسسهٔ قلب و سکتههای مغزی بود و بچهها را هم عاشقانه دوست میداشت)
امیدوارم از کاری که خواهم کرد راضی باشی.
میبوسمت.»
روز دهم هجرت است. شهر زنده است و نفس میکشد و آنجا در قلب یک سردخانه کوچک، دو قلب تپنده که عاشق زندگی بودند از تپیدن بازایستاده اند.
«میگویند تا تو بیقراری میکنی به خوابت نخواهند آمد. میگویند تا چشمههای اشک جاریست در رویا آنها را نخواهی دید.در روز دهم بیقراری میکنم. در روز دهم اشک میریزم. نیازی به خواب و رویا نیست. به ایوان میروم و رو به شهر سیمانی سیگاری میگیرانم. ریرا ندیده است من سیگار بکشم. سالهاست که. از آن چهارشنبهٔ لعنتی شروع شد وقتی از دوستان خواهش کردم پاکتی سیگار به دستم برسانند. اگر ریرا بود بیرودربایستی میگفت «بابا مراقب سلامتیت نیستی» بله دخترم مراقب سلامتیام نیستم اما سعیام را میکنم. چند روزی چند ماهی چند سالی به من فرصت بده تا خودم را بازیابم.
در روز دهم شهر را تماشا میکنم. نیازی به رویا نیست. شهر میتواند زنده باشد شهر میتواند نفس بکشد. من میدانم جایی از آن زندگی پنهان است، در سردخانهای کوچک در دل این شهر دو قلب تپنده پنهانند، دو عاشق زندگی، دو پرندهٔ مهاجری که با پرواز آخرین به منزل نرسیدند.
در روز دهم با بیقراری سیگار را بر کفِ ایوان پاسار میکنم. «باشد ریرا. مراقب خودم هستم عزیزم.»
نوزدهم ژانویه زمان به نفع یک قلب دربه در نیست. زمان برای درد آنها که عزیزانشان را نه بر اثر یک حادثه و اتفاق، که از سر یک جنایت گم کردهاند مرهم نیست.
«فرشاد همیشه میگفت دو چیز از توانِ آدمیزاد خارج است، دو اندوه بزرگ. فرشاد همیشه میگفت در عمری که کردهام دو چیز را میشناسم که کمرشکن است که زانو را خم میکند. فرشاد همیشه میگفت مهاجرت و مرگِ فرزند.
فرشاد عزیزم! تو که روانِ آدمی را میشناسی، تو که پزشک عالیرتبهای آن سوی اقیانوسها هستی، تو، فرشاد عزیزم، تو بگو من چگونه هنوز نفس میکشم؟ چطور هنوز این پاها راه میروند؟ این دستها بند کفش میبندند این نفس در هوای برفیها میشود و در آسمان خودش را گم میکند؟ تو بگو فرشاد؟ بگو چطور ممکن است؟
فرشاد، نگار، بهرام، لیلا، مهدی، ستاره، بهناز، مهدی، لیلا، پویه و فرهنگ عزیز، رژینِ مهربان، محمد، باربد، الیار و رایان دوستداشتنی، ای شاهدانِ غمگینِ زندگیِ ما، که سالهای تلاش تنهایی و موفقیت ما را دیدهاید، دلتنگتان هستم. شما که چمدانم را بستید شما که برایم بلیت خریدید شما که مرا به فرودگاه رساندید شما که برایم پیراهن مشکی آوردید، وقتی برگشتم به من بگویید. از خاطراتِ دخترها بگویید. از جزییات کوچکی که میدانید. گریه نخواهم کرد. قول میدهم. زاری نخواهم کرد. قول میدهم. من این دو زندگیِ کوتاه را به جشن خواهم نشست. روزهای خوب را به یاد بیاورید و وقت برگشتن در گوشم بخوانید. من همیشه منتظر شنیدن هستم.»
او ویدیویی از بیست سال پیشش با پریسا در دانشکده دندانپزشکی تبریز را منتشر کرده و آنجا نوشته است روز بیست و یکم ژانویه هنرمندان، به پاسداشت یاد و خاطره پریسا و ری را مراسم بزرگداشتی برگزار میکنند و خودش در این مراسم نخواهد بود.»
«پریسای عزیزم، دو هفته از آخرین گفتگوی ما گذشت. تو دربارهٔ رزرو تاکسی به فرودگاه حرف میزدی و من که در سایه نشسته بودم تا تو و ریرا موهای کوتاهم را نبینید و غر نزنید گفتم عازم سرکارم و خیلی نمیتوانم طولانیاش کنم. تو فقط میخواستی به منِ وسواسی تاکید کنی که به موقع و شاید پنج ساعت پیش از موعد به فرودگاه میرسی و من خیالم راحت باشم و مثل مار زخمی تمام روز از نگرانی به خود نپیچم. رانندهٔ مطمئن، هوای خوب، جادهٔ بیبرف.
پریسای عزیزم، کاش آن گفتگو تا امروز طول میکشید. کاش ریرا به جای لحظهای رد شدن از جلوی دوربین، طولانیتر میایستاد و من سیر میدیدمش. برای آخرین بار، آخرین بار، آخرین بار. تو نمیدانی آخرین بار چه ترکیبِ مشمئزکنندهٔ عذابآوریست.
پریسای عزیزم، میتوانستیم ساعتها بیخودی بایستیم و به هم زل بزنیم. میتوانستیم از نرفتن، نیامدن و به پرواز نرسیدن حرف بزنیم. تو به پروازت نرسی من سرکار نروم ریرا از جلوی دوربین رد نشود و زمان در لحظه باقی بماند.
آخرین گفتگوی ما بود و آخرین گفتگوی ما باقی ماند و این زخمِ خونچکان چنان گشوده است که انگار امروز صبح اتفاق افتاده است.»
اولین نشانههای خشم حامداسماعیلیون که میتواند نماینده خشم عمومی مردم عصبانی، نسبت به اقدام سپاه برای انهدام هواپیما باشد در بیست و پنجم دیماه در متن یک توضیح کوتاه در توضیحی در باب تصویر دخترش به چشم میخورد.
«اِلی این بود، فیل صورتیِ ریرا. در یکی از آخرین عکسها. در چمدانهایی که غارت شدند. در هواپیمایی که به مقصد نرسید.
اِلی هم صورتش را از من دریغ کرده است. به طرف من برگرد اِلی. مرا نگاه کن اِلی.»
همان تاریخ و همان روز حامد اسماعیلیون با انتشار تصویر یک کلید در صفحه اینستاگرامش در مورد دست درازی به اموال مسافران نوشته است: « نه چمدانها، نه عروسکها، نه کتاب ها. نه گردنبند و نه فیل صورتی و نه حتی حلقه ازدواجمان از دست غارتگران در نرفته است. یک کلید. کلید خانه تنها چیزی است که باقی مانده است. کلید خانه و دو پیکر متلاشی شده آن طور که خودشان نوشته اند. تبریک میگویم. در قتل هم سمبلیک عمل میکنید.»
بیست و ششم ژانویه ، دیگر سه هفته سرگردانی مابین فرودگاهها و سردخانهها به پایان رسیده. او که رفته بود تا عزیزانش را در ایران به خاک بسپارد تصمیم میگیرد آنها را به کانادا برگرداند.
«پریسا و ریرای عزیزم بالاخره به خانه برگشتند. نه بر صندلیِ مسافران که در تابوتهای مخصوصِ بخشِ بار.»
او خشمگین از سازوکاری که زندگیاش را تا ابد به تیرگی کشانده، خطاب به کسانی که او را نویسنده ایی «نجیب» خواندهاند اعتراض میکند و به سالها سانسور و توقیف آثارش، به شش سال ممنوع الفعالیت بودنش و به بازجوییهایش اشاره میکند و میگوید نویسنده «نانجیبی» است و در روزهای آتی آن را به اثبات خواهد رساند.
«در یکی از بیانیهها که با حسن نیت هم تهیه شده بود کلمهای به من نسبت دادند که خوابم را آشفته کرده است. « حامد اسماعیلیون، نویسندهٔ نجیب.» در تمام روزهای گذشته به این عبارت فکر کردهام و هنوز آن را باور نمیکنم. نویسندهٔ نجیب، نویسندهٔ نجیب.
بله من آدم نجیبی هستم. یا باید همینطوری باشد. دیگران میتوانند قضاوت کنند. اما نویسندهٔ نجیبی نیستم. از اتفاق در این باره بسیار نانجیبم. اینکه به سانسور و توقیف آثارم، به شش سال ممنوعالفعالیت بودن، به بازجوییام در ایران و به پیغامهای تاق و جفت هم اعتراض کردهام و هم تا حدودی تن دادهام آیا از نجابت است؟ یا از اینکه کمتر کسی مرا همراهی میکند؟ یا از اینکه زن و فرزندی فوقالعاده در کنارم بود و این سوی دنیا حماقتهای وزارت سانسور برایم اهمیتی نداشت؟ شکی نیست بوسیدن هرروزهٔ دخترم، در آغوش گرفتن همسرم، شغل خوب، رفقای خوب، همهٔ رنجها را آسان میکرد و کار را از پیگیریِ امری فردی خارج کرده بود. میگفتم بگذار عملهٔ سانسور و ممنوعیت در این حماقت بمیرند. آیا شما نام نجابت بر این رفتار میگذارید؟ نتیجه روشن است. بله دوستان! من به طور واضح و روشنی «نویسندهٔ نانجیبی» هستم و در اینجا «جان شیرینِ» زن و فرزندم از دست رفته است و با بلایی که بر سر همسر و فرزندم آوردهاند فرصت را مغتنم میشمرم و در همین صفحه پیشاپیش از خیلی از کلماتتر و تمیز، از نجابت، از خوشرویی، از ادب، از نزاکت و از لطافت اعلام برائت میکنم.
مامور امنیتیای که پریروز صبح زود در تهران در درگاهِ هواپیما ایستاده بود و زیرچشمی مرا نگاه میکرد و نمیدانست دستور چیست میداند من از چه حرف میزنم چون در چشمان من نه ترس میدید نه اضطراب. او در صورت من جز خشم و نانجیبی چیزی پیدا نمیکرد. بله. من نویسندهٔ نانجیبی هستم و در روزهای آتی آن را اثبات خواهم کرد.»
پست بعدی حامد اسماعیلیون در فیسبوک که مابین صفحات مجازی دیگرش با نظم بیشتری به روز میشود این بار از مداخله بیشباهت به بازجویی و اعتراض یک کارمند فرودگاه اشاره میکند که نسبت به ویزای وابستگان حامد برای شرکت در مراسم ختم، واکنش نشان داده است.
«کارمندِ رذل، پست و فرومایهٔ فرودگاهِ تهران! که بوی گند دهانت از پشت تلفن تا اینجا، تا یازده هزار کیلومتر دورتر هم میرسد و هیچ همدردی در وجودت نیست، کثافتی را که قی کردهاید بیشتر از این هم نزن و بگذار اعضای خانواده برای شرکت در خاکسپاری به راحتی از کشور خارج شوند. ضمن اینکه به تو ربطی ندارد چرا دولت کانادا به راحتی و ظرف چند ساعت ویزا را صادر کرده است. به تو اخطار میکنم که سرت را پایین بیندازی و دهانت را ببندی.»
نشانههای غمی که تبدیل به خشم شده ، روایت داستان مردی است که مستحق تاریکی نیست. او روز بیست و هفتم ژانویه و قبل از به خاکسپاری عزیزانش به کسانی اشاره میکند که «نه تنها دشمن ایرانند که شغل اصلی شان تکثیر مصیبت است.»
«حال معلم ریرا خوب نیست. حال همکلاسیهایش خوب نیست. حال پسربچهای که ریرا پارسال پشت او در آمده و نگذاشته است تحقیر بشود خوب نیست. حال مدیر مدرسه خوب نیست. حال رانندهٔ اتوبوس مدرسه خوب نیست. حال همبازیاش در کوچه خوب نیست. حال دخترک دبیرستانی که شنبهها صبح پیشش میآمد خوب نیست. حال بیمار پریسا که از چین به معلم پیانوی ریرا زنگ زده و گفته «بگویید این خبر در مورد پریسا صحت ندارد» خوب نیست. حال معلم پیانوی ریرا خوب نیست. حال همکاران پریسا خوب نیست. حال مدیر موسسهٔ کفن و دفن که از مرگ بسیار میداند خوب نیست. حال همسایهها خوب نیست. حال ما هم خوب نیست.
نه تنها دشمن مردم ایرانند که شغل اصلیشان تکثیرِ مصیبت است. هرچه موج نفرت فراگیرتر باشد لذت بیشتری میبرند. دشمنان مردم، دشمنانِ مردم دنیا.»
او روز بعد – بعد از سکوت از سرناچاریاش در تمام بیست روز گذشته مینویسد. سکوتی برای برگرداندن عزیزانش به خانه. از آنکه نمیخواسته بساط نماز میت و دوربین و گورستان به پا کنند و اینکه میدانسته صاحب عزا خواهند شد و به ریش ما خواهند خندید.
او در ایران بود و بیرون کشیدن پیکر عزیزانش از دهان هیولا تبدیل به هدفش شد.
مابین کلماتی که روز بیست و هشتم ژانویه به ثبت رسیده شرح سفری دردناک و آوارگی مابین وزارت خارجه جهنمی تا پزشکی قانونی روایت شده است. او خوشحال است که نگذاشته «عمامه به سرهای فرصت طلب و ژنرالهای جانی با دک و پز قرون وسطایی» بر پیکر همسرش نماز بخوانند.
«پریسای عزیزم، بیست روز دندان بر جگر فشردم. پریسای عزیزم بیست روز در این تونل سیاهِ وحشتناک خون دل خوردم و دم نزدم. پریسای عزیزم بیست روز از درد و اندوه و استرس در آن شورهزار، در آن شهر سیمانی، در جمعِ مردمانی دلشکسته با لبهای بسته با مشتهای گرهکرده، غرق در ناتوانیِ خویش، فریادم را فروخوردم تا کسی صدایم را نشنود.
پریسای عزیزم، به خاطر تو، به خاطر برگرداندنِ تو و دخترمان ریرا به تورنتو بیست روز خفقان گرفتم. ساکت ماندم و بر اظهارنظرهای دولتیانِ یاوهباف، لاطائلاتِ آدمکشها و ترشحات چرکین دهانهای بدبو چیزی ننوشتم.
پریسای عزیزم حالا تو اینجایی، پیش خودم. میدانستم چه بر سر جنازهها خواهند آورد. تاریخ این چهل و یک سالِ منحوس را واو به واو میدانم. بساط نماز میت و دوربین و گورستانشان را از بر هستم. میدانستم چگونه خانوادههای بیپناه را در منگنه خواهند فشرد. میدانستم چگونه صاحبعزا خواهند شد و به ریش ما خواهند خندید. دیدیم. همگی در این بیست روز با هم دیدیم. همانطور که در گذشته دیده بودیم.
با دوستان خودم و خودت مشورت کردم. من برای تدفینِ شما به ایران آمده بودم اما ورق برگشت. وقتی به ایران آمدم چیزی برای از دست دادن نبود اما وقتی رسیدم بیرون کشیدنِ شما از دهان هیولاها هدف بزرگم شد. همان ساعت انتشار بیانیهٔ خفتبار تصمیممان را گرفتیم که شما به کانادا برگردید و من مجریِ این تصمیم بودم.
پریسا جان! جنگیدم، با چشمان اشکبار و قلبی شکسته جنگیدم، آوارهٔ وزارت خارجهٔ جهنمیشان در میدان توپخانه شدم، سرگردان در پزشکی قانونیِ متعفنشان در کهریزک، آن طویلهٔ بیدر و پیکر به این و آن رو انداختم، خودم را حقیر کردم بیچاره کردم تا تو و ریرا برگردید تا سنگها را بردارم و به هدفم برسم. پریسا جان! توش و توانی نمانده است تا روایت آن دو هفتهٔ جهنمی را بنویسم. غمِ تو غمِ از دست دادنِ تو چاهِ عمیقِ سیاهیست که ته ندارد و مدام غلیان میکند.
اما پریسا جان! نگذاشتم به پیکر پاک تو و دخترمان ریرا اهانت شود. نگذاشتم عمامهبهسرهای فرصتطلب و ژنرالهای جانی با دک و پزِ قرون وسطاییشان بر پیکرت نماز بخوانند. نگذاشتم عزاداران حرفهای، سیاهپوشانِ مادرزاد، مطربان گورخانه و مکبرانِ بدصدا دور شما حلقه بزنند. نگذاشتم تو را بر شانههایشان بگیرند در سلفیهایشان ظاهر شوی کثافتِ مغزشان مشام تو را بیازارد و وهنِ کارناوالِ حقیرشان تو و ریرا را از من ناامید کند. نگذاشتم آن پرچم را بر تابوت شما دراز کنند نگذاشتم پلاکاردی بزنند نگذاشتم به حریم شما وارد شوند نگذاشتم در آن گورهای بینام و نشان که برایت در نظر گرفتهاند در قطعهٔ شهدا تو را و ریرا را دفن کنند سنگ قبر شهید بر مزارت بنشانند و روزی هم در آینده آن سنگ قبر را بشکنند.
پریسا جان گفته بودم در ثروت و فقر، در بیماری و سلامت، در بدترین و بهترین روزها در کنارت هستم تا روزی که مرگ ما را از هم جدا کند. اما مرگِ تو مرگِ تو و مرگِ فرشتهٔ زیبایمان ریرا مرا بیشتر از همیشه به تو پیوند داد. مرگ ما را از هم جدا نکرد. قتلِ ناجوانمردانهٔ تو مرا با تو محکمتر از گذشته یکی کرد.
پریسای عزیزتر از جان! تو حالا اینجایی پیش خودم. با عزت و احترام در خانهات در تورنتو تشییع خواهی شد و به کمک دوستانم و دوستانت که خواهر یگانهٔ آنها بودی مراسمی محترمانه برای تو و ریرا تدارک میبینم. پریسای عزیزم مرا به خاطر بیست روز سکوت ببخش. ببخش ببخش ببخش مرا ببخش. پریسا جان مرا ببخش. چارهای نبود.»
و بالاخره آن جانهای تشنه به خاک سپرده شدند. پریسا و ری روز بیست و نهم ژانویه در گورستان « الگین میلز » در خاک آرام گرفتند و حامد اسماعیلیون پیشنهاد داد شرکت کنندگان در این مراسم به جای آوردن دسته گل، به نمایندگان موسسات خیریه ایی که کارشان کمک به کودکان بیسرپرست و درمانده در ایران است کمک کنند.
روز بعد از به خاکسپاری او به آدمهای مهربان و نازنینی که در طول تمام این روزها با او همدردی کردند میگوید بروند زندگی کنند. چون هیچ چیزی آلام او را درمان نمیکند.
«آدمهای مهربان! آدمهای نازنین! فراموش کنید. بروید زندگی کنید. بیست و دو روز گذشته است. خود را عذاب ندهید. واقعیت را بخواهید هیچ چیز مرا تسلا نمیدهد. هیچ چیز مرا نجات نخواهد داد و مرا ببخشید که نمیتوانم برایتان توضیح بدهم. دستهای من از کلمه خالیست. از اشک از خشم از همهچیز خالیست. زندگی کنید.»
روز به خاکسپاری کودکان کلاس چهارم مدرسه ایی که ری را در آنجا درس می خوانده، برای حامد نامه نوشته اند. یکی شان نوشته «سه دور تمام دور مدرسه دویده تا آرام شده است». بعضیها نوشتهاند که جای همکلاسی شان خوب است، یک عده نوشتهاند سزاوار نبود، ری را حتی ده سالش هم نشده بود.
«از طرف مدرسه دو جعبهٔ زیبا و یک چمدان کوچک دریافت کردم. و البته دو روزنامه دیواری بزرگ که بچهها اسمت را در مرکز آن نوشتهاند با نوشتههایی مورچهوار در پیرامونش.
ریرا جان! در جعبهها نامههایی هست. نامههایی به من برای تسلی برای پذیرش برای باور کردن. بچهها همه متاسف هستند همه گریه کردهاند حتا یکیشان سه دور تمام مدرسه را دویده است تا آرام شود. در جعبهها نقاشیِ «تنبل» و «میمون» فراوان است، حیوانات مورد علاقهات.
ریرا جان! نگفته بودی در کلاس اول برج شیرینیِ آرین را در یک لحظه خورده بودی و کلاس از خنده منفجر شده است. همه در نوشتهها از آن یاد کردهاند.
ریرا جان! بیشتر بچههای کلاس چهارم نوشتهاند جای تو در بهشت خوب است. یادت هست تا چه اندازه در این موارد با هم حرف میزدیم؟ اما بعضی بچهها هم جور دیگری نگاه کردهاند. دوست نزدیکت نوشته «سزاوار نبود» یا یکی دیگر گفته «ریرا حتا ده سالش هم نشده بود.»
ریرا جان! در چمدان وسایل شخصی تو را جا دادهاند. مدادها دفترها کتاب ریاضی. کاردستیهایی که با عشق میساختی. دستکشهای بافتنیات هم آنجاست. مثل پریسا که دستکش و کلاه را در ماشینش جا گذاشته است و آنها را از آن روز روبروی خودم جا دادهام تا مرتب ببینم. اما ریرا جان! باز کردن این جعبهها و چمدان آنقدر سخت نبود که باز کردنِ بستهای کوچک در گوشهٔ چمدان. سختترین کار گشودن آن بسته بود. در آن بسته کفشهای کوچک توست. کفشهای سیاه و سفید مدرسهات که قول دادی تمیز نگهداری و تمیز نگه داشته بودی.
ریرا جان! امروز دوباره به اتاقت، آن معبد کوچکِ دربسته، به آن جعبهها به چمدانت و به کفشها سر خواهم زد.»
او در واگویه دیگری با پریسا یادی می کند از شخصیت «بهمن» در داستان توکای آبی .
«پریسا جان! تو اولین کسی بودی که توکای آبی را خواندی. وقتی خواندی چرا نگفتی بهمن در قصه نمیرد؟ وقتی خواندی چرا نگفتی اگر بهمن میمیرد پس روز خاکسپاریاش آفتابی نباشد؟ وقتی خواندی چرا نگفتی او را در گورستانِ الگینمیلز خاک نکنم؟ تو میدانستی من پیش از نوشتنِ داستان به آن گورستان رفتهام بر سنگ قبرها قدم زدهام بر مردگانِ آن گریستهام. پس چرا نگفتی نه؟
پریسا جان! چرا روز خاکسپاری تو و ریرا شبیهِ روز خاکسپاریِ بهمن آفتابی بود؟ چرا شما را به الگین میلز بردم؟ چرا دنیا در آن ساعت از کار نیفتاد؟ کسی میخکوب نشد؟ کسی دست از غذا خوردن نکشید؟ چرا آسمان خون گریه نکرد؟»
او فقدان را پذیرفته و میداند که با آن هیچ نمیتوان کرد جز گریههای طولانی و دردی که شب تا صبح تنش را خرد میکند اما «نوع حادثه» چیزی است که برای دادخواهی در مورد آن قرار است پایش را روی زمین بگذارد.
روز یکم فوریه صفحه حامد اسماعیلیون این طور به روز میشود: «صبح که بیدار میشوم تمام بدنم درد میکند. انگار تا صبح لگدکوب شدهام. غذا میخورم اما طعمش را نمیفهمم. میخوابم اما انگار چشمانم باز است. هیچ لذتی دیگر معنا نمیدهد. هرجا که میروم موج اندوه با من است و تا شعاعی خندهها را از لب میچیند، آدمها را مچاله میکند چون باد سردِ مرگزایی که بر گلهای تازه بوزد. طوری که جلو میآیند و با اشک تسلیت میگویند. شکایتی ندارم.
کتاب « سوگ» به زبان فارسی را خریدم و ورق زدم. کسی توصیه کرده بود. خوشم نیامد. نثر ضعیفی داشت. علاوه بر اینکه واکنشهای من بیمارگونه نیست. من ساعت شش و پانزده دقیقهٔ هر صبح رعشه نمیگیرم. من به تلفن پریسا زنگ نمیزنم تا بدانم چرا دیر کرده است (چرا زنگ زدهام تا صدای ظریفش را روی پیامگیر بشنوم). من ساعت سهٔ بعدازظهر در ایستگاه اتوبوس نمیایستم تا ریرا بیاید. من باور کردهام. من نسبت به آنها که ترکم کردهاند خشمگین نیستم. من به موضوعاتی چون بهشت و جهنم و فرشتهها بیعلاقهام. من به دعا و نفرین اعتقادی ندارم. برای من مرگ پایان آرزوهاست و آنطور که فهمیدهام دو چیز اساسی آزارم میدهد. «فقدان»، «نوع حادثه».
با اولی هیچ نمیتوانم کرد جز گریههای طولانی و دردی که هر شب تا صبح تنم را خرد میکند. اما برای دومی پایم را روی زمین خواهم گذاشت.»
حامد اسماعیلیون روز بعد با شرح ماجرای هواپیمای پان امریکن لاکربی که با توطئه معمر قذافی بر فراز اسکاتلند منفجر شد، به عاقبتی که در انتظار توطئه گران اشاره میکند، به عاقبت طراح این بمب گذاری که با خفت و خواری با بیماری سرطان مرد و قذافی که هواپیما با دستور مستقیمش منفجر شد و همه می دانیم چه بر او رفت.
«در بیست و یکم دسامبر ۱۹۸۸ هواپیمای پانامریکن که از فرانکفورت به دیترویت سفر میکرد و قرار بود در لندن و نیویورک توقف کند بر اثر انفجار بمب بر فراز لاکربیِ اسکاتلند منفجر شد و همهٔ مسافران، خدمه و یازده نفر از اهالی لاکربی در این حمله جان باختند.
از ماجرای لاکربی میگویم تا همه، ایرانیان، ایرانیکاناداییها و کاناداییها و سایر ملل بدانند پروندهای چنین چه فراز و نشیبی داشت. تا همه بدانند این همراهی حرف از یک روز و دو روز نیست.
لیبی مسوول این بمبگذاری شناخته شد و مدتها تحت فشار قرار گرفت. میگویند دستگاه اطلاعاتی آلمان شرقی هم دخالت داشت. اگر خاطرات روزانهٔ رفسنجانی را بخوانید خواهید دید چند بار شبح جنگ بر فراز لیبی چرخید و جمهوری اسلامی چگونه نقش واسطه را بازی میکرد. عاقبت یازده سال بعد قذافی ناگزیر شد عبدالباسط مقراطی طراح حمله را به بریتانیا واگذارد (از بیست و یک ملیت در این هواپیما بودند و اکثرا بریتانیایی) خودش هم گفت از چنین حملهای بیخبر بوده است.
قذافی پانزده سال بعد مجبور به پرداخت غرامت شد و عاقبتِ خودش را هم که میدانید. هرچند مقراطی در زندان سرطان گرفت و قبل از انقلاب لیبی به کشورش بازگشت و قذافی چون یک قهرمان ملی به استقبال او رفت.
معمر قذافی بیست و سه سال بعد از لاکربی به آن وضع فجیع کشته شد (فرماندهان او گفتند که شخصا دستور این حملهٔ تروریستی را صادر کرده بود) مقراطی هم سال بعدش بر اثر بیماری مُرد.
پرواز PS752 از جنایتِ لاکربی فجیعتر و دردناکتر به نظر میرسد. ضمن اینکه حقایق پرواز را آشکار نمیکنند و انگار مشغول پنهان کردنِ خاکروبه زیر فرشند.
همانطور که بالاتر گفتم هدفم از این نوشته زنهار دادن به همهٔ کسانیست که با ما همدردند و یا از خانوادههای قربانیان هستند. ما باید سالها در کنار هم بمانیم درغیراینصورت این جعبهٔ سیاه هم به جعبههای سیاه دیگر خواهد پیوست و فراموش خواهد شد. بعد از برگزاری مراسم یادبود عزیزانم که صرفا فضایی دوستانه و خانوادگی خواهد داشت و در آیندهٔ نزدیک بیشتر خواهم گفت
حامد همان روز در صفحه اینستاگرامش هم اشاره ایی به ماجرای پرواز لاکربی دارد: « لاکربی ایران؟ آشویتس ایران یا چرنوبیل ایران؟ این پرونده را هر چه نام بگذارید پی اس ۷۵۲ نام دارد و قرار نیست به فراموشی برود. پرونده پرواز پان آمریکن یا لاکربی را بخوانید.»
آخرین اظهارات «حامد اسماعیلیون» ویدیوی سخنرانی او در مراسم بزرگداشت همسرش، پریسا اقبالیان و دخترش ریرا است. او در این مراسم به دردمندی هر چه تمامتر از دادخواهی میگوید:
«گفته میشد هواپیماهای آمریکایی پس از حمله ایران از پایگاههای جنوب خلیج فارس به آسمان برخاسته اند. خبری که صحت نداشت اما میگویند عدم صحت آن به گوش مقامات نظامی ایران نرسیده بود. به پریسا گفتم دقیقا روزی که داری میروی چهلم بچههای آبان است. پریسا با تردید نگاه میکند. میگویم پریسا چهلم، مابین مصیتهای ما ایرانیها خیلی مهم است. میداند. پریسا میفهمد. ری را میپرسد بابا! چرا در ایران مردم را میکشند؟ به او چه بگویم؟ صدای ویدیوهای کشتار آبان هر روز در خانه میآید و من هر روز انگار کشوهای یک سردخانه عظیم را یک به یک باز کنم و با دیدن عکس هر جوان از دست رفته ایی خون میگریم.
به او می گویم عزیزم! در ایران آدمهای بدی هستند که تحمل شادی مردم را ندارند. تحمل زندگی راحتشان را ندارند.
ری را وقتی به تهران میرسد عکس روحانی سیاه پوشی را به مادرش نشان میدهد و میپرسد مامان! آدم بدی که بابا میگوید همین است؟ پریسا در جوابش میخندد و تایید میکند و من اضافه میکنم بله دخترم آدم بد ما همین است. ری راجانم! آدمهای بد دنیای تو از قصهها میآمدند.آنها بد بودند. خبیث بودند. شاید هم میخواستند دنیا را به آتش بکشند. اما آیا آدمهای بد قصه تو به یک هواپیمای مسافربری شلیک میکنند؟
هواپیما از باند بلند شد. من در ساعتهای منتهی به پرواز با پریسا و ری را تماسی نداشتم. فقط با اضطراب وضعیت پروازها را تماشا میکردم. ماجرای حمله به فرودگاههای ایران در سال ۱۳۵۹ و سقوط هواپیمای ایرباس در سال ۱۳۶۷ جلوی چشمانم بود و با خودم میگفتم پروازها کنسل خواهند شد.
میگویم پریسا نگرانم. می پرسد چرا؟ برای آنکه این یارو را کشته اند؟
او به دوربین نگاه میکند. در نگاه زیبای او نگرانی نیست. در چشمهای او زندگی شعله میکشد و موسیقی جریان دارد. در چشمهای او آدمهایی میرقصند با موهایی افشان و لبهایی که به قهقهه بازند. تو زندگی را نزدیک به خودت میدیدی پریسا. تو نگران نبودی چون بودن یا نبودن ژنرالها را در زندگیت بیتاثیر میدانستی اما من نگران بودم و تو نگرانی را در چشمهایم میدیدی و میدانستی در سرم چه میگذرد.
هواپیما برمی خیزد. خلبان سه بار از پدافند اجازه گرفته است. سپاه پاسداران چندین ساعت پیش یک پایگاه موشکی را به شمال فرودگاه منتقل کرده است تا محافظ مراکز نظامی باشد. آنها به سیستم موشکی……مجهزند. موشکها چندان بزرگ و غول آسا نیستند و پروازها هم کنسل نشدهاند و رفت و آمد عادی در جریان است اما مردم در خانهها هر لحظه انفجاری بزرگ را انتظار میکشند و گاهی هم از سپر انسانی حرف میزنند. موشک اول شلیک میشود. راستین، ری را، سیاوش، آراد، بهناز، پریسا، منصور، درسا و فایزه صدای انفجار را میشنوند. آنها نمیدانند صدای چیست. ما میدانیم. آنها نمیدانند چگونه نقص فنی رخ داده است یا چطور پرنده ایی وارد موتور شده است؟ آنها نمیدانند چه کسانی به هواپیما حمله کرده اند؟ ما میدانیم. در آن ثانیههای وحشتناک چه میگذرد؟ در آن ثانیههایی که عزیزان ما بر فراز فرودگاه بین المللی پایتخت یک کشور، توسط حکومت مستقر، مورد اصابت موشک قرار گرفتهاند چه میگذرد؟ سی ثانیه بعد موشک دوم شلیک میشود. پارسا، دل آرام، فاطمه، فرهاد، دریا، ری را صدای انفجار دوم را میشنوند. آنها نمیدانند فردا صبح کارشناسان دانشگاهی در ایران با دلیل موجه میخواهند ثابت کنند که چرا به هواپیما، حمله موشکی نشده است. ما اما میدانیم. آنها نمیدانند کاپیتانهایی با سابقه در دنیا وجود دارند که حقیقت را انکار خواهند کرد. ما میدانیم. آنها نمیدانند که دروغگویانی وجود دارند که پا بر خونشان خواهند گذاشت و به ما خانوادهها خواهند خندید. ما اما میدانیم. به احترام مسافران هواپیما و به میزان فاصله دو موشک، یک دقیقه و سی ثانیه برمی خیزیم و سکوت میکنیم.
سکوت همه جا حکمفرما می شود…..
پریساجان! ری را جان! گفته بودم محافظ شما خواهم بود. گفته بودم تا پای جان از شما مراقبت خواهم کرد. من حتی میتوانستم میزبان خوبی برای شما باشم. ظرفها را شسته بودم. لباسها را اتو کرده بودم. باک ماشینت را پر کرده بودم. مجلات فرانسوی ری را روی میزش بود. فقط مانده بود دسته گلی از گلهای تازه که اول صبح می خریدم. پریساجان نمیخواهم به سقوط فکر کنم، به چمدانهای سالمی که کنار پیکرهای سوخته شما ماند و غارت شد. به پلیس که ۲۵ دقیقه بعد رسید و به وانتهای ضایعاتی که با دستکش، قطعات داغ هواپیما را پشت ماشینهایشان میانداختند. به حلقه ازدواجمان که کسی از انگشت بیجان تو بیرون کشید.
پریساجان! تو عاقبت حرفهای مرا در مورد ژنرالها باور کردی. ری را جان تو هم حرفهای مرا در مورد آدم بدها باور کردی. در آن هواپیما فقط آدمها، زنها، بچهها و خلبان و میهماندارها نبودند، در آن هواپیما عروسکها و کتابها هم بودند. آنها به عروسکها هم شلیک میکنند. آنها به کتابها، به ترانههای کوچک خوشبختی، به زمزمههای عاشقانه و به بوسههای طولانی هم شلیک میکنند. آنها به شیطنتهای پسرانه، به چشمان زیبای ری را، به موهای پریسا ، به رنگ، به نور، به خنده و سفر و هوای آزاد و به زیبایی و جوانی و زندگی هم شلیک میکنند.آنها حتی به شمع یادبود، به عکس مردگان، به جنازههای متلاشی شده و خاطرات از دست رفته شلیک میکنند. ما پیش از این از مادران جانباختگان جنگ، از مادران خاوران، از مادران ۸۸ و از مادران آبانماه حرف میزدیم. پریساجان، ری را جان! حالا از پدران پرواز ۷۵۲ حرف میزنیم. حالا از هادی، از شاهین، از علیرضا، از محمود و از حامد حرف میزنیم من از عمق تاریکی حرف میزنم. مرا ببخشید اگر بهترین نوشتهام را برای شما ننوشتم. ذهنم یاری نمیکند. من مرگ هزاران نفر را در کتابها خواندهام، مرگ آدمهایی را در داستانهایم نوشتهام اما این فقدان، جای خالی این آغوشهای گرم و دستهای زیبا مرا خواهد کشت.
تاریکی مرا بغل کرده و نوری نیست. من ته اقیانوسم و غم به قتل رسیدن شما بر آسمان سرزمین پدریتان میتواند مرا بکشد. وجود تراژیک این فاجعه میتواند مرا از پای درآورد. اما شما میدانید من به تقدیر و نفرین، به دعا و ماورا اعتقادی ندارم و خوب میدانید پای من روی زمین است. به بهشتی که میگویند شما در آنید اهمیتی نمیدهم، شما در بهشت خانه کوچکمان بودید، من به فرشته شدنتان اعتقادی ندارم چون شما زیبا بودید.
شاید واقعه ایی بتواند نوری اندک بر قلب سیاه من بتاباند و آن چیزی نیست جز تحویل دادن جعبه سیاه هواپیما، آشکار شدن رازهای این پرواز و دادخواهی، دادخواهی و فقط دادخواهی… هر کسی از پرواز ۷۵۲ بدون دادخواهی سخن بگوید حق مطلب را ادا نکرده است. من تا آن روز زنده و منتظر میمانم و دوستتان دارم.
او در آخرین پست اینستاگرامیاش عکسی از کودکی ری را منتشر کرده که روی دوچرخه در یک مسیر خلوت مابین چمنزار، در حال دور شدن از دوربین است. اسماعیلیون نوشته بعید است که دوباره صفحه اینستاگرامش را به روز کند. نوشته قلبی دیگر نمانده که سخن بگوید. او همچنین نوشته ممکن است در رسانهها گفت و گوهایی بشنوید. یا نامههایی بخوانید که با خواست عدالت و دادخواهی خواهد بود.
« من با دو تیر خلاصی که خوردهام میروم تا زندگی ملالت آور پیشین و البته کارهای نیمه تمام پریسا را به جایی برسانم.»
متنی مشابه با متن اینستاگرام در آخرین پست فیسبوکی حامد اسماعیلیون به چشم میخورد:
« زندگیِ ما سه نفر شاید از دید دیگران زندگیِ ملالآوری بود، بیمهمانیهای بزرگ، بیتلویزیون، بیدوستانِ فراوان. من آن زندگیِ ملالآور را دوست میدارم و چراغِ روشنِ آن زندگی، دو نفری بودند که سرِ هیچ و پوچ از دست دادهام. اما منشِ من همان است. باید بروم و ببینم با این زندگی چه باید کرد. باید بروم ببینم با نوروز و روزهای تولد و تابستان چه باید بکنم. رواندرمانی را هم شروع خواهم کرد.
ممکن است در گفتگوهایی مصاحبههایی شرکت کنم که تنها هدف آن احقاقِ حقِ پریسا و ریرا خواهد بود. در توانِ من نیست که این موضوع را در ۳۶۵ روز سال داغ نگهدارم. حتمن کسانی هستند که چنین کاری خواهند کرد اما خبرهای تازه را برایتان خواهم گفت و در وقت لازم طلب یاری خواهم کرد. میدانم فراموش نمیکنید.
فرسوده شدهام و ممنونم از فیسبوک و کاربرانش که کمک کردند گریه کنم. با بسیاری از پیامها گریه کردم و به سوگواریام کمک کرد. اینستاگرام را هم شاید دوباره ببندم. چیزی برای گفتن نمانده است.»
از: ایران وایر