آبادان یکی از قدیمیترین شهرهای ایران است. پیش از آنکه هیولای جنگ زیبایی کوچه و خیابانهای آبادان را ببلعد و پیکری مثله از آن به جا بگذارد، این شهر سرشار بود از زیباییهای طبیعی، تاریخی، گردشگری، تجاری و معنوی. شهری که به گواه خاطرات کهنسالانش، همزیستی اقلیتهای مذهبی مختلف در آن مثالزدنی بود و حتی آنها که در نوجوانی و کودکی شهر را ترک کردند، روایتهای جذابی از این همزیستی دارند.
زندگی ارامنه، یهودیان، منداییان و مسلمانان در کنار هم در این جغرافیا سرشار بوده از رواداری، تعامل، اثربخشی و اعتلابخشیدن به نگاه و جهانبینی آدمهایی که آن روزها را به چشم دیدهاند.
نگاهی به تعداد معابد و مساجد پیروان مذاهب و ادیان مختلف در این شهر نشان میدهد، شهروندان این شهر فارغ از عقیده و بیاینکه دیگری را مزاحم بدانند، به زندگی مشغول بودهاند. یکی از این مکانها که پس از جنگ هشتساله دوباره مرمت و بازسازی شده ، کلیسای «گاراپت مقدس» یکی از سه کلیسای آبادان است. کلیسایی که قدمت آن به دوران پهلوی اول بازمیگردد و درست در مجاورت مسجد «بهبهانیها» ساخته شده است؛ با دیواری مشترک. خوب است بدانید که صد و پنجاه متر آنسوتر از این کلیسا نیز کنیسه «یهودیان آبادان» قرار داشته است.
در دوران جنگ مسجد و کلیسا هر دو آسیب دیده و به عنوان پایگاه امداد و محل استقرار رزمندگان ایران مورد استفاده قرار گرفتهاند. وقوع جنگ اما باعث شد زندگی در آبادان هرگز به شمایل سابق خود بازنگردد. خاطرات شهر تبدیل شد به قصههایی که در سالهای پس از جنگ در کتابهای داستانی نویسندگان جنوب بازنمایی شده است. این گزارش در گفتوگو با «مانوک سرکیسیان»، یکی از ارامنه که دوران نوجوانی خود را در آبادان پیش از انقلاب گذرانده، مروری کرده است به روزگار خوش مردمان این دیار.
***
تصویر کلیسای گاراپت و مسجد بهبهانیهای آبادان را در مجاورت همدیگر در اینستاگرامم استوری کرده بودم. دو ساعتی از انتشار تصویر گذشته بود که پیغام داد. نوشته بود مدتهای مدیدی است که از دیدن تصویرهایی از این دست فرار میکند تا به یاد آنچه گذشته نیفتد؛ چون آنقدر حسرت آن روزها را به دل کشیده که خسته شده؛ اما امروز این عکس او را وصل کرده به روزهای کودکی و نوجوانیاش: «بچگیهای من آبادان همینشکلی بود. همینقدر رنگی.»
مانوک سرکیسیان سال ۱۳۷۴ همراه با خانواده خود از ایران مهاجرت کرده است: «شغل اجدادی ما تولید کفش دستدوز چرم بود. کفاشی پدرم به اسم سرکیس را همه میشناختند. پدرم یکی از اولین ارامنهای بود که در آبادان مغازه کفشفروشی باز کرد. بعد از مدتی ساعتسازی و کافه و باشگاه ارامنه هم باز شد. جنگ که شد، پدرم از اندوه زندگی زیبایی که داشت جلوی چشمش خاکستر میشد، طاقت نیاورد و بر اثر سکته درگذشت. من هم بعد از جنگ خیلی تلاش کردم برگردم و در آبادان زندگی کنم؛ اما هیچ چیز دیگر شبیه گذشته نبود. با مادر، همسر و دختر کوچکم تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم.»
مانوک میگوید زندگی تا چند سال بعد از مهاجرت برای او و خانوادهاش دشوار گذشته است: «ساز دنیا با ما کوک نمیشد. انگار افتاده بودیم روی دور بداقبالی. اما حالا که حرف روزهای خوش گذشته شد بگذارید از چیزهای خوشی که به خاطر میآورم حرف بزنم. از همه چیزهایی که شاید توی قصهها بخوانید، اما من آنها را زندگی کردهام.»
او از همان کلیسا شروع میکند:« کلیسا ابتدای خیابان زند درست کنار مسجد بهبهانیها بود. آبادان آن روزها مرکز اتفاقهای بزرگ فرهنگی ایران بود. من نوجوان ۱۶ سالهای بودم با پدر و مادر و مادربزرگم زندگی میکردیم. آن روزها هزار و هفتصد تا دوهزار خانواده ارمنی در آبادان زندگی میکردند. مدرسه خودمان را داشتیم؛ اما اینطوری نبود که مجبور باشیم در مدرسه ارامنه درس بخوانیم. برخلاف شهرهای دیگر که ارامنه در محله بهخصوصی زندگی میکردند؛ در آبادان نه ما در محله خاصی متمرکز بودیم، نه بقیه اقلیتها. دیوار به دیوار ما یک خانواده مسلمان زندگی میکردند که اسم پسرشان حسین بود. درست همسن و سال من. با هم مثل برادر بودیم.»
حضور گروههای نمایش و تئاتر ارمنی در شهرهای جنوب ایران بهخصوص آبادان پیش از انقلاب بسیار رواج داشت. مانوک میگوید: «از نیمههای دهه چهل شمسی تا قبل از انقلاب گروههای نمایش ارامنه که در شهرهای تهران، رشت و جلفای اصفهان و تبریز فعالیت میکردند، در فصلهای خنک خوزستان سالی چند نوبت میآمدند باشگاه ارامنه آبادان برای اجرای تئاتر. باورتان میشود ما بخش زیادی از نمایشنامهها را حفظ بودیم؛ از بس همه اجراها را میدیدیم. هم به فارسی اجرا داشتند و هم به زبان ارمنی. حتی آبادانیهای بومی و مسلمان که ارمنی نمیدانستند هم برای دیدن نمایش به ارمنی صف میبستند و حتی گاهی دیالوگها را حفظ بودند.»
بعد صدایش در گلو میشکند: «آخرین اجرایی که دیدم سال ۱۳۵۵ بود. بعد از آن دیگر فقط تنش و اضطراب بود تا آتشسوزی سینما رکس و بعد انقلاب و جنگ که دیگر از آبادان فقط یک خرابه بر جا ماند و همه رفتند …»
سال ۱۳۹۸ «روبرت بگلریان»، نماینده ارامنه جنوب در دورههای هفتم، هشتم و نهم مجلس تعداد شهروندان ارمنی در ایران را بین پنجاه تا شصت هزار نفر عنوان کرده و گفته بود ارامنه ایران پیش از انقلاب ۱۳۵۷ حدود ۲۵۰ هزار نفر بوده است؛ این یعنی چیزی نزدیک به هشتاد درصد ارامنه ایران را ترک کردهاند.
مهاجرت اقلیتهای مذهبی از ایران دلایل متعددی دارد. برخی معضلات اقتصادی را دلیل تصمیم به مهاجرت اقلیتها میدانند. مانوک میگوید: «قبل از انقلاب ارمنیها در آبادان همه جور کسب و کاری داشتند. از کافه و رستوران تا ساعتسازی و کفاشی. برخیشان کارگر پالایشگاه یا کارمند شرکت نفت هم بودند. هیچ کس هم نمیگفت از فلان کس ساندویچ نخرید؛ چون ارمنی است. بعد از انقلاب ولی تعداد زیادی که کافه و میخانه داشتند، مجبور به تعطیل کردن کسب و کارشان شدند. بقیه هم به اشکال مختلف تحت فشار قرار گرفتند. ممکن است نظر کارشناسان اقتصاد این باشد که مشکل معیشتی موجب مهاجرت ارمنیها از ایران شده؛ اما اگر نظر من را بخواهید، دلیلش تبعیضهای زیادی است که به آنها تحمیل شد. زندگی در تبعیض ساده نیست.»
حضور اقلیتهای مذهبی مختلف در کنار اکثریت مسلمان در جنوب ایران تنها در آبادان نبود. در مسجدسلیمان هم اقلیتهای مذهبی و بهخصوص ارامنه در کنار اکثریت مسلمان زندگی میکردند؛ اما در آبادان تنوع و تکثر این اقلیتها در نوع خود بینظیر بوده است. در آبادان اقلیتهای سیک، بودایی، هندو، سنیهای رانگونی و آسیای شرقی، منداییان و سنیهای مالکی هم در کنار سایر اقلیتهای مسیحی، یهودی و زرتشتی زندگی مسالمتآمیزی داشتند. در این شهر حتی محلهای به نام «سیک لین» وجود دارد که روزگاری سیکهای آبادان در آن زندگی میکردند و البته بر اساس اسناد باقیمانده از پروندههای منازل سازمانی شرکت نفت و اهالی بومی منطقه، مسلمانان هم ساکنان این محله بودهاند.
داستان درخشان «اتاق پرغبار» اثر زندهیاد «اصغر عبداللهی» نویسنده نامآشنای ایرانی که خود در آبادان به دنیا آمده، از رابطه میان یک مرد مسلمان و خانوادهای یهودی ساکن آبادان در روزهای حصر آبادان حکایت میکند. روزهایی که شهر زیر توپ و خمپاره بود و آنها که مانده بودند یا دست از زندگی و جان شسته بودند یا عشق به سرزمین و زادگاه مانع میشد آنجا را ترک کنند.
در اتاق نیمهتاریک «الفی» در حال احتضار است. همسرش «ادنا» در کنار او با هر موشک و خمپاره که شلیک میشود، از ترس در خودش مچاله میشود. کارگر مسلمان آنها «ادریس» جانش را کف دست میگیرد و تا کنیسه یهودیان به دنبال خاخام میرود؛ بلکه در لحظات پایانی عمر الفی بشود او را آنگونه که دوست دارد به خاک بسپارند. خاخامی در شهر باقی نمانده. ادریس باز میگردد. بر بالین پیرمرد یهودی میایستد. الفی گفته است: «جهان را فراموش نمیکنم مگر آنکه خاخام چشمهایم را ببندد.» ادریس دست میگذارد روی چشمهای الفی و قصه به پایان میرسد.
مانوک وقتی از خاطرات روزهای نوجوانی خود یاد میکند، گاه با صدای بلند میخندد. وقتی دارد از دوستان ارمنی و مسلمان سالهای نوجوانیاش حرف میزند، میگوید: «در آبادان شما با فرهنگ درهم تنیدهای مواجه بودید که فقط باید آن را دیده باشید تا دریابید همزیستی مسالمتآمیز ادیان چه معنایی دارد. به گمانم آبادان تنها جایی در جهان بود که دوستان من مادرم را به جای مادام، ننه مانوک صدا میزدند یا به پدرم به جای موسیو میگفتند ابو مانوک.»