آنان که ترا هستی از ایشان فرسود
جز تار تباهی نتنیدند به پود
دنیای ترا از تو گرفتند ولی
آن آخرتی که وعده دادند نبود
□
ای شب زده دیری ست که در خواب دری
وز نیک و بد جهانِ خود بیخبری
خون در دل و جانم به لب آمد زین غم
کاینگونه تو با راهزنان هم سفری
□
هرچند ترا پیرویاش عار نبود
قدیس تو جز یکی تبهکار نبود
درداک به کاروان شبیخون آورد
در نیم شبی که خلق بیدار نبود !
□
ای کشور خویش را به دین باختگان
و ز جور و شقاوت عَلَم افراختگان
درخورد شما خوشتر ازین نامی نیست:
با نام خدا بر آدمی تاختگان
□
ای آنکه چوکرم در لجن میلولی
تاچند به گمراهی و تا کی گولی؟
دیریست که راه زی سراب است ترا
وز بیخبری به وهم خود مشغولی !
□
چونست که ایران به ستم معتاد است؟
ملت به پریشانی و غم معتاد است؟
با گوهرما چه رفته کاین هستی ما
گویی که به سایۀ عدم معتاد است؟
□
یک دل به میان سینهام بریان است
چون ابر بهار، دیدهام گریان است
میبینم و باور نکنم کاین دوزخ
آن میهن آرمانیام ایران است
م. سحر
۱۴/۹/۲۰۱۳