زیتون-یلدا امیری: هنوز بدنش میلرزد. نفسنفس میزند. از خانهاش نزدیک پارک پردیسان تا خانهام، ۲۰ دقیقه دویده. میگوید: «چطور باید در این کشور زندگی کنیم، چرا نمیگذارند زندگی کنیم؟ چرا نمیگذارند این وطن، وطن شود؟»
تلاش میکنم آرامش کنم. گلاب و شکر میریزم داخل لیوان آبش. صبر میکنم چند جرعه بنوشد. من هم بی اختیار مضطربم. آرام میپرسم: چی شده؟ میگوید پسر بیچاره را با تیر زدند. شیشه گلاب را خالی میکنم توی لیوان آب و سر میکشم، میپرسم: چرا؟ از اول تعریف کن.
آنچه در ادامه میخوانید روایت عینی و مشاهدات دوستم از ماجرای روز پنجشنبه ۸ اردیبهشت در پارک پردیسان واقع در غرب تهران است.
“میدانی که مادرم پارکینسون دارد. هروقت فرصت کنم او را به پارک پردیسان میبرم تا کمی پیادهروی کند. موقع رفتن دو دختر و پسر جوانی از جلو ما به سمت در ورودی میرفتند. بعد از چند دقیقه از پشت سر صدای فریاد و سر و صدای مردم را شنیدیم، به اصرار مادرم برگشتیم تا ببینیم ماجرا چیست؟
به صد قدمی جمعیت که رسیدیم صدای گلوله میخکوبمان کرد. جمعیت بلافاصله از نقطه کانونی دور شد؛اگرچه مردم همچنان ایستاده بودند و فریاد میزدند، اما ما توانستیم ماموران نیروی انتظامی اسلحه به دست را در کنار همان پسر جوان و دو دختری که همراهش بودند ببینیم. پسر روی زمین نشسته وسط لکههای خون. یکی از دختران همراهش با سر و وضع آشفته فریاد میزد و دیگری با صدای بلند گریه میکرد.
به خاطر بیماری مادرم که نمیتواند سریع راه برود جرات نداشتم به جمعیت نزدیک شوم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.از زن مسنی که به سمت ما میآمد پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ گفت که نیروی انتظامی میخواست زن جوان را به خاطر بدحجابی با خود ببرد، زن شروع به فریاد زدن کرد و شوهرش سعی کرد، مانع شود. اول جلو رفت و آرام شروع به حرف زدن کرد، اما معلوم نیست چه جوابی شنید که فریاد زد و یقه مامور نیروی انتظامی را گرفت. زن مسن با انگشت مامور اسلحه به دست را نشان داد و گفت «آن …زاده هم اول دو تیر به پای مرد شلیک کرد و بعد چند تیر ضد هوایی رو به جمعیت زد.»
لرزش بدن مادرم شدت گرفت. روی نزدیکترین نیمکت نشاندمش و ایستادم و تلاش کردم چهره ماموران نیروی انتظامی را به خاطر بسپرم. اولی قد بلند و چاق بود، صورت کشیده و پری داشت با چشمهای روشن و گود و دیگری لاغر، با انبوهی از مو و ریش سیاه رنگ. یاد اعتراضات سال ۸۸ افتادم که تلاش میکردیم چهره باتوم به دستان را به ذهن بسپاریم، اما زیاد بودند.
صدای مردانهای از میان جمعیت گفت: «بر اساس کدام قانون؟ با چه مجوزی به خاطر حجاب [ِاجبا ی] به مردم شلیک مستقیم میکنید؟»
وقتی جوابی نیامد چند نفر با هم سوال را تکرار کردند. مامور اسلحه به دست با صدای بلند گفت: «ما آتش به اختیاریم.»
روایت دوستم تمام شد. سکوت کرد. به چشمانم نگاه کرد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و گفت: یلدا خبررسانی کن.”
کنارش نشستم. میخواستم آرامش کنم اما خودم هم دلآشوبه داشتم.کلمات در ذهنم بالا و پایین میرفت، دست دور گردنش انداختم و گفتم: حتما خبر میرسانم، مطمئن باش، و شربت گلاب را به دستش دادم.
به یاد سخنان رهبر جمهوری اسلامی در ۱۷ خرداد ۱۳۹۶ افتادم. ماه رمضان بود که در جمع دانشجویان بسیجی گفت: «من به همه آن هستههای فکری و عملیِ جهادی، فکری، فرهنگی در سرتاسر کشور مرتبا میگویم: هرکدام کار کنید؛ مستقل و بهقول میدان جنگ، آتشبهاختیار. البته در جنگ، قرارگاه مرکزی وجود دارد که دستور میدهد، اما اگرچنانچه رابطه قرارگاه قطع شد یا قرارگاه عیبی پیدا کرد، اینجا فرمانده دستور آتش به اختیار میدهد. خب شما افسرهای جنگ نرمید – قرار شد شما افسران جوان جنگ نرم باشید – آنجایی که احساس میکنید دستگاه مرکزی اختلالی دارد و نمیتواند درست مدیریت کند، آنجا آتش به اختیارید؛ یعنی باید خودتان تصمیم بگیرید، فکر کنید، پیدا کنید، حرکت کنید، اقدام کنید.»
علی خامنهای از همان ابتدا که فرمان آتش به اختیار داد، باید میدانست که این فرمان عامل چه فجایعی در ایران خواهد شد که در این صورت باید گفت که خامنهای همانند بقیه دیکتاتورها به دنبال دستیابی به منافع خود به هر قیمتی است، و اگر او نمیدانسته که چنین فرمانی میتواند تا چه حد خطرناک باشد، باید گفت که او دقیقا فاقد همان خصوصیتی است که مدام بر آن تاکید میکند: بصیرت.
ای کاش بگذارند این وطن دوباره وطن شود…