محمد جعفری: مرحوم دعائی از جنم دیگری است

چهارشنبه, 18ام خرداد, 1401
اندازه قلم متن

Mohammad-Jafari2

به یاد و نام مرحوم سید محمود دعائی

دیروز مطلع شده که آقای سید محمود دعائی بر اثر سکته قلبی در تاریخ ۱۵ خرداد ۱۴۰۱ دار فانی را وداع گفته است. قبل از هر چیز درگذشت آن مرحوم را به فرزندان و خانواده محترمشان و نیز دوستداران آن مرحوم تسلیت می‌گویم و برایشان از خداوند صبر مسئلت دارم. با وجود او در رژیم ولایت مطلقه غارتگرمسئولیت هائی داشته که مهمترین آن اداره و سرپرستی مؤسسه عظیم روزنامه اطلاعات است. اما به پاس خدماتی که برای آزادیم ازمحبس ولایت فقیه و بعد از آزادی از زندان به اینجانب و دیگران کرده است، جا دارد که از او سپاسگزاری کنم که «هرکسی در برابر نیکی و خدمت مخلوق شاکر نباشد، شکرگذار خالق نیز نیست» (۱)
نظر به اینکه اینجانب در مقام مدیریت مسئول روزنامه انقلاب اسلامی قبل و بعد از آزادی از زندان محبس ولایت مطلقه فقیه با مرحوم سید محمد دعائی روابطی داشته‌ام، اکنون که او دیگر دار فانی را وداع گفته و دستش از این دنیا کوتاه است و مانع و رادعی هم برای گفتن تجربه‌ام از آن مرحوم وجود ندارد، رابطه خود را با آن مرحوم در چند فراز قبل از زندان، هنگام زندان، بعد از آزادی از زندان، و سرانجام ایامی که در خارج رحل اقامت افکندم برای تجربه گرفتن مختصر توضیح داده می‌شود:

۱-رابطه قبل از زندان
زمانی که من در آلمان و عضو اتحادیه انجمنها اسلامی دانشجویان بودم، شنیده بود که آقای سید محمود دعائی جزو ابواب جمعی آقای خمینی است وبا چند روحانی دیگر عضو روحانیون مبارز عراق – نجف هستند و وی در رادیوئی که عراق در اختیار قرار داده است، سخن می‌گوید و مبارزه می‌کند ولی خودم تا تبلیغات انتخابات اولین ریاست جمهوری در دی ماه ۵۸، قبلاً با مرحوم دعائی رابطه و آشنائی حضوری نداشتم تا اینکه در جلسه پاسخ و پرسشی که در رابطه با نامزدی شادروان بنی صدر به قم دعوت شده بوده بودم شرکت کردم. در آن جلسه با چند تن از روحانی و از جمله مرحوم دعائی که در رابطه با بنی صدر سئوالهائی از من کرد، برای اولین بار حضوری با وی آشنا شدم.

هنوز چند ماهی بیشتر از انتشار روزنامه انقلاب اسلامی نگذشته بود که قرار شد ساختمان روزنامه را که در جردن خیابان گلفام واقع بود تخلیه کنیم. ساختمانی از بنیاد مستضعفان در خیابان آپادانا شماره شماره ۱۹۸، اجاره و در آنجا مستقر شدیم. در آنجا بودیم که روزی آقای حسین بنکدار سرپرست روزنامه اطلاعات به من تلفن کرد و گفت قصد دارد در مورد وضعیت روزنامه و حیف و میل‌های مالی آن مصاحبه‌ای انجام بدهد و از من خواست که مصاحبه‌اش را منتشر کنم. از وی پرسیدم چرا با روزنامه خودتان یعنی اطلاعات مصاحبه نمی‌کنید؟ در جواب گفت: هیئت تحریریه مانع انجام کار است. بدین علت، مصاحبه‌ای برایش ترتیب داده شد و آن مصاحبه در روزنامه انقلاب اسلامی منتشرشد (۲) وبه خاطر همین امر آقای بنکدار با من رابطه خوبی پیدا کرد و همین رابطه زمینه‌ای شد که در دیماه ۵۸ طی قرار دادی که با مؤسسه اطلاعات منعقد گردید، چاپ روزنامه انقلاب اسلامی و دفتر مرکزی و هیئت تحریریه به ساختمان قدیمی اطلاعات که روبروی اداره کل پست بود، منتقل گردید. در هر حال آقای بنکدار در آنجا با مشکلات فراوانی مواجه شد و کارکنان مؤسسه او را به رسمیت نمی‌شناختند و در نتیجه آقای خمینی آقای دعائی را در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۵۹ به سرپرستی مؤسسه اطلاعات منصوب کرد. از آن به بعد به دلیل اینکه ساختمان قدیمی اطلاعات طبق قرار داد در اختیار ما قرار داشت و روزنامه هم در اطلاعات به چاپ می‌رسید، رابطه نزدیک تری با آقای دعائی پیدا کردم. و گهگاهی با هم صحبت می‌کردیم اما دو اتفاق در رابطه‌ام با مرحوم دعائی فکر کنم اثر گذار بود:
یکم: بعد از اینکه آقای بنی صدر در ۵ بهمن ۵۸ به ریاست جمهوری انتخاب شد در خرداد سال ۵۹ آقای دعائی به من گفت لطفاً می‌شود از آقای بنی صدر وقت ملاقاتی برایم بگیرید؟ می‌خواهم در مورد چند مسئله با ایشان گفتگو کنم. من هم گفتم به چشم و در اسرع وقت برایشان وقت ملاقات گرفته شد و در وقت مقرر با آقای بنی صدر دیدار و گفتگو کردند.
دوم: ما از بعضی از امکانات دیگر مؤسسه اطلاعات نظیر رستوران و نهار خوری استفاده می‌کردیم. طبق قرارداد توافق شده جداگانه‌ای کادر روزنامه در رستوران اطلاعات نهار می‌خوردند. روزی از روزها، در رستوران اطلاعات در موقع ناهار، برای بچه‌های روزنامه ما مشکلی بوجود آمده بود. آقای مسعود زارع که مدیر داخلی روزنامه بود، برای حل مشکل نزد آقای دعائی رفته بود. نمی‌دانم چه بحثی مابین آنها پیش آمده بود که آقای دعائی به آقای زارع با عصبانیت پرخاش کرده و او را از دفتر کارش بیرون می‌کند.
آقای زارع بلافاصله پیش من آمد و جریان کار را گزارش کرد. من همان وقت از طریق تلفن داخلی که مابین ما برقرار بود، به آقای دعائی تلفن کردم که بپرسم جریان چه بوده است. به مجرد اینکه گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم، آقای دعائی غیر منتظره با عصبانیت به من نیز پرخاش کرد و گوشی تلفن را گذاشت. برای من چنین عملی از آقای دعائی بسیار تعجب برانگیز بود و نمی‌دانم آقای دعائی در آن ساعت چه حالتی داشته که چنین به هر دوی ما پرخاش کرد.
من بلافاصله بعد از اینکه گوشی را گذاشتم، راه پله را گرفتم و به دفتر آقای دعائی رفتم. درب را باز کردم و با خونسردی تمام و لب خندان، گفتم سلام آقای دعائی، چه مشکلی پیش آمده بود؟
آقای دعائی مثل اینکه ناگهان از عمل خود خجل زده باشد، گفت: شما برای ناهار هر نفر به ما ده تومان پرداخت می‌کنید و این مبلغ خیلی کم است. با وجودی که قرارداد ما ده تومان بود، گفتم به نظر شما چقدر پرداخت کنیم شما راضی هستید؟ گفت: پانزده تومان. گفتم به چشم، از همین امروز به حسابداری روزنامه دستور می‌دهم که به ازاء هر نفر به شما ۱۵ تومان پرداخت کند.
وی که از این برخورد من بسیار خشنود شده بود، گفت: آقای جعفری از این ببعد هر وقت با من کاری داشتید، لطفاً خودتان تشریف بیاورید، تا مسئله را حل کنیم و کس دیگری را نفرستید. گفتم این هم بچشم. این بر خورد و یکی دو مورد دیگر اثر مثبتی در وی گذاشته بود

۲-رابطه در هنگامی که در زندان بودم
همسرم برای آزادیم از زندان در اواخر سال ۶۱، به آقای دعائی مراجعه می‌کند، ایشان هم قول می‌دهد تا جائی که بتواند، هر جا که لازم باشد سفارش مرا خواهد کرد. آن مرحوم هم برای آزادیم از زندان نامه‌ای مفصل در حمایت و تشریح خصوصیاتم به آقای گیلانی نوشته و خواستار آزادیم شده بود. و در ملاقاتی که با همسرم داشتم وی به من اطلاع داد که قرار است، بزودی ترا آزاد کنند. آقای گیلانی بمن تلفن کرده و خبر داده است و حتی خودش پیشنهاد کرده که آقای حاج محمد محمدی اردهالی (یکی از اعضای هیئت امنای روزنامه انقلاب اسلامی) که او را می‌شناخته است، بگویید سند بگذارد. به آقای حاج محمدی گفته می‌شود که آقای گیلانی چنین گفته است. آقای محمد محمدی هم می‌گوید به چشم و من برای آزادی آقای جعفری با کمال میل حاضر هستم سند بگذارم و ضمانت بکنم. اما لاجوردی با طرح توطئه و مسائلی مانع آزاد شدنم شده بود. بعد از سنگ اندازی لاجوردی برای آزادیم، مجدداً همسرم با آقای دعایی تماس می‌گیرد و می‌گوید نامه‌ای را که در باره شوهرم فرستاده‌اید روی پرونده است، تحقیق کنید و ببیند مسأله آزادی چه شده است؟ در ملاقات بعدی همسرم به من گفت: ” من باآقای دعایی تماس گرفتم و او گفت: ” من حاضرم همه جا سفارش آقای جعفری را بکنم چون اورا آدم صالحی می‌شناسم و کار وی درهمه جا درست شده است ومنهم توصیه‌های لازم را هرجا که لازم بوده است کرده‌ام ولی متأسفانه آقای لاجوردی جلو کار ایشان را گرفته و تنها او مخالف آزادی آقای جعفری است، ومن از آقای لاجوردی اینقدر بدم می‌آید که حاضر نیستم به او رو بیندازم و از او خواهشی بکنم. سر انجام بعد ازحذف لاجوردی از داستانی انقلاب مرکز بر اثر مساعی مرحوم دعائی و دیگران و بویژه آیت الله منتظری در نیمه دوم سال ۶۵، از زندان آزاد شدم.

۳-رابطه بعد از زندان
بعد از آزادی از زندان برای تشکر و قدردانی از ایشان به مؤسسه اطلاعات و دفتر آقای دعائی رفتم، بعد از احوالپرس و روبوسی کمی وی در مورد وضعیت زندان از من سئوال کرد. بعد از آن گفت: آقای جعفری ما از یک کار خیر شما استفاده کردیم. گفتم چه کاری؟ گفت: پنج هزار تن کاغذی که از خارج سفارش داده بودید، ما آنرا از دادستانی خریدیم و در زمانی که کاغذ کمیاب بود، این کاغذ مشکل ما را در آن بحران حل کرد. (۳)

رابطه آقای دعائی با من بسیار خوب بود. و هر کاری که از دستش بر می‌آمد برای انجام بعضی از مشکلاتی که داشتم و یا برایم پیش می‌آمد، برای حل آن‌ها انجام می‌داد. البته رابطه ایشان با دیگران هم مناسب و خوب بود. به چند نمونه از آن اشاره می‌کنم:

۱-فکر کنم برادرشان فوت کرده بود و در مسجد ارک ختمی برایش بر پا بود، برای رفتن به آن ختم، در میدان سپه مرحوم طاهر احمد زاده را دیدم که از خیابان باب همایون می‌آمد. با او سلام و احوالپرسی کردم و گفتم کجا بوده‌اید؟ گفت از مجلس ختم برادر دعائی می‌آیم. گفتم مگر شما هم با دعائی رابطه دارید؟ گفت، بله و دعائی غیراز آخوندهای دیگر، شخصیت و آدم دیگر و از جنم دیگری است.
۲- چند بار با واسطه دوستی به من پیشنهاد کار در مؤسسه روزنامه اطلاعات ویا جای دیگر را داده بود که من رد کردم. باز بوسیله همان دوست پیغام داده بود که من به دفترش بروم، رفتم و پس از گفتگوهای مختلف به من پیشنهاد کرد که اینجا و در اطلاعات دفتری در اختیارم می‌گذارد و هر نوع که من خودم صلاح بدانم می‌توانم کار کنم. به ایشان گفتم شما که می‌دانید من خانه‌ام استیجاری است و کرایه مسکن و مخارج به این گرانی، با کار در اینجا ممکن نیست و من می‌خواهم در صنعت و شغل خودم که شیمی است کار کنم. گفت: نگران پول نباشید و هر چه لازم داشته باشید به شما خواهم داد. من که گیر کرده بودم و نمی‌خواستم به او بگویم: اصلاً من سیستم را باطل میدانم و میدانم که این سیستم دارد به کجا می‌رود، محترمانه عذرخواهی کردم و به او گفتم که فعلاً من در وضعیتی نیستم که در این کارها وارد شوم. او هم به من گفت: هر وقت احساس کردید که آمادگی دارید اینجا مثل روزنامه خودتان و مال خودتان است. من هم از ایشان و الطاف‌شان نسبت به خودم تشکر کردم.

۳- برای حل چند مشکل خود و دیگران چندین بار به آقای دعائی مراجعه کردم و او آنها را حل کرد: اول اینکه روزنامه چند ماشین سواری پیکان از شرکت ایران خودرو (یا ایران ناسیونال) گرفته و بین کارکنان روزنامه متناسب با وضعیت و شرایط کار با پول خود کارکنان به آنها داده و وجهش را به ایران خودرو پرداخته بود ولی سند نهائی بعضی از آنها بنام روزنامه بود، اما کارکنان از روزنامه مدرک داشتند که پول ماشین را به روزنامه پرداخته‌اند. یکی از آن افراد برادرم که چون بخشی از تدارکات روزنامه را برعهده داشت پیکانی به او واگذار شده بود. بعد از اینکه من به زندان افتادم، آن پیکان را از برادرم به این عنوان که ماشین متعلق به روزنامه است از او گرفته بودند. او هم از اینکه بیش از این مزاحمش نشوند، ماشین را به آنها تحویل داده و راضی و خشنود بود. بعد از آزادی من به دعائی مراجعه کردم و جریان را با او در میان گذاشتم. او هم به من گفت: فلان روز بیا اینجا و من سفارش کار را به آقای صدوقی خواهم کرد. وی قبلا به آقای صدوقی فرزند آیت الله صدوقی که معاون شورای عالی قضائی بود سفارش کرده بود. روزی که من پیش آقای دعائی رفتم و آقای صدوقی هم آنجا بود، آقای دعائی به آقای صدوقی گفت این آقای جعفری است که قبلاً مشکلش را به شما گفته‌ام. آقای صدوقی هم لبخندی زد و گفت بله! این آقای جعفری پدر مرا هم بی نصیب نگذاشته است. (۴) بعد آقای صدوقی گفت به چشم. وبا پی گیری ایشان پیکان را به برادرم برگرداندند، و سند ماشین راهم به نامش زدند. البته برادرم در این مورد شانس آورد و ماشین را در انباری در کرج که ماشینهای خراب را سپاه در آنجا انبار کرده بودند، پیدا کرد. اگر ماشین پیدا نمی‌شد، چون چیزی در بساط نبود، از دست او هم کاری برنمی آمد.
دوم: برادر آیت الله شمس آبادی بنام آلِ رسول، صاحب کتابفروشی زمان روبروی دانشگاه که مدتی را در زندان همبند بودیم، مرا می‌شناخت و گهگاهی من در کتابفروشی به او سری می‌زدم و او می‌دانست که من با آقای دعائی رابطه دوستی دارم. روزی به من گفت که من انباری دارم که نمی‌دانم با همسایه‌ای ویا صاحبش مشکلی پیدا کردم اگر آقای دعائی جریان را در اطلاعات منتشر کند، مشکل من حل می‌شد. من هم جریان را به دعائی گفتم و ایشان به من گفت به چشم و مطلب را منتشر کرد و مشکل ایشان هم بدین طرق حل شد.
سوم- موقعی که من در کارخانه شیمیائی غرب کار می‌کردم، سردبیر فکر کنم مجله آدینه و یا… که مجله چپی بود و مجله در چاپخانه اطلاعات چاپ می‌شد، مشکلی با اطلاعات برای چاپ پیدا کرده بودند. مدیر عامل شرکت شیمیائی غرب که با سردبیر مجله دوست بود و می‌دانست که من با دعائی رابطه دارم. از من خواست که آیا ممکن است وقت ملاقاتی برای اینها بگیرم تا با آقای دعائی مذاکره کنند. به مدیر عامل گفتم سعی می‌کنم. به آقای دعائی تلفن کردم و جریان را به ایشان گفتم. آقای دعائی اول گفت نه ممکن نیست. بعد بلافاصله فکری کرد و گفت محض گل روی شما به یک شرط به آنها وقت ملاقات می‌دهم. گفتم به چه شرط؟ گفت: به شرط اینکه شما هم خودتان در آن جلسه شرکت کنید. گفتم عیبی ندارد و من هم شرکت می‌کنم. روز و ساعتی را برای ملاقات مشخص کرد.
خبر را به آنها منتقل کردم و روز موعود که حدود ساعت ۱۱ صبح بود، به دفتر آقای دعائی رفتیم. آنها مشکل و مسائل‌شان را به آقای دعائی گفتند. آقای دعائی بعد از اینکه حرف اینها تمام شد. گفت: فعلاً سیاست مطبوعاتی جمهوری اسلامی – که من هم یکی از اعضای آن هستم – این است که مجله شما و مجله دیگری را نام برد؟ چاپ شود. بنابراین نیازی نبود که شما برای چاپ نشریه خود به فلان کارمند ما رشوه بدهید. این را بدانید! ممکن است بار اول و یا دوم من مطلع نشوم. بالاخره من مطلع می‌شوم و در نهایت این من هستم که باید امضاء کنم که این مجله چاپ شود و یا نشود. اینها از اینکه دعائی فهمیده که پولی برای تسجیل در چاپ مجله خود به یکی از کارمندان داده‌اند، کمی خجل شدند و عذرخواهی کردند. بعد از اینکه من در جریان کار قرار گرفتم، فهمیدم که چرا دعائی شرط کرده بود که من هم در جلسه شرکت کنم. می‌خواست به من بفهماند که این دوستان دست به چه کاری زده‌اند. در هر حال مسئله آنها هم در آن موقع حل شد. و من از دعائی تشکر کردم وقتی خواستیم از دفترش خارج شویم گفت: تا ناهار نخوردید نمی‌گذارم خارج شوید، چهار نفری با هم به رستوران اطلاعات رفتیم و نهار را با هم صرف کردیم و سپس خداحافظی کرده و رفتیم. مسئله‌ای که آقای دعائی می‌خواست به من بفهماند و من خودم هم در دوران مدیریت روزنامه تجربه کرده بودم و برایم در اینجا روشنتر آشکار شد.

چهارم- همچنانکه گفته شد، بعد از آزادی از زندان تا زمانی که در ایران بودم گاه و بیگاه به دفتر او سری می‌زدم و با هم گفتگو می‌کردیم. در ملاقاتهاتی که با آقای دعائی داشتم، بعضی از مسائل سیاسی را با ایشان در میان می‌گذاشتم و ایشان گهگاهی بعضی از اطلاعات را به من منتقل می‌کرد. در یکی از این ملاقاتها آقای دعائی به من اطلاع که به زودى کتابى نظیر کتاب فردوست از مجموعه بازجویى‏ها و مصاحبه‏هاى دکتر مظفر بقایى که آماده شده است انتشار پیدا مى‏کند و همچنین جلد دوم خاطرات سیاسی رىشهرى و جلد دوم کتاب غائله چهارده اسفند هم آماده انتشار است. اما از انتشار آنها جلوگیری به عمل آمد. و من این اطلاع را در کتاب پاریس و تحول انقلاب از آزادی به استبداد در ص ۱۷۹-۱۷۸ تحت عنوان «چند کتابی که ناخواسته اسراری را فاش کردند» منتشر کردم اما چون آن زمان صلاح ندیدم که نام آقای دعائی را به عنوان منبع را ذکر کنم، نوشتم از منبع موثق شنیدم (۵)

پنجم: گرفتن پاسپورت و سفری به اروپا

در اوایل سال ۶۹ به فکر افتادم که اگر بشود پاسپورت بگیرم و سری به اروپا بزنم. اما به دلیل محکومیت و زندان، ممنوع الخروج بودم. وقتی فکر پاسپورت گرفتن برای رفتن به اروپا به سرم زد. فکر کردم که چه کس و یا کسانی می‌توانند در این راه به من کمک کنند. به دلیل روابطی که در بالا آمد، با خود گفتم آقای دعائی در گرفتن پاسپورت می‌تواند به من کمک کند. به سراغ ایشان رفتم و مسئله را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم آقای دعائی شما می‌دانید که من تا ۱۰ روزی قبل از پیروزی انقلاب در آلمان بودم و آنجا درس خوانده‌ام. اثاثیه و حساب و کتابم را فرو گذاشتم و به ایران آمدم، حالا برای کارهای تجاری و حساب و کتابهایم در آنجا، برای مسافرت به آلمان نیاز به پاسپورت دارم. اگر کمک کنید که به من پاسپورت بدهند، می‌توانم به کارهایم برسم. او هم گفت سعی می‌کنم کمک کنم. به آقای نیرّی قاضی القضات وقت اوین تلفن کرد و مسئله را با ایشان در میان گذاشت. آقای نیّری هم گفت فلان روز بیاید اوین تا ببینم چکار می‌توانم برایش بکنم. در وقت مقرر به زندان اوین و پیش آقای نیّری رفتم. بعد از احوالپرسی و کمی از اینطرف و آنطرف حرف زدن، از من پرسید چرا می‌خواهید به آلمان بروید؟ من برایش توضیح مفصلی دادم. بعد از آن ایشان به من گفت: تقاضایی مبنی بر گرفتن پاسپورت بنام حاکم شرع دادستانی انقلاب بنویسید. کاغذی به من داد و من هم تقاضائی نوشتم و به ایشان دادم. ایشان فرستاد و پرونده مرا از بایگانی آوردند و نگاهی به پرونده انداخت. سپس مقابل چشمم نوشت: از نظر من یعنی حاکم شرع دادگاه‌های اوین، گرفتن و دادن پاسپورت به آقای جعفری بلامانع است و آن را برای دادستانی فرستاد. مدتی گذشت و از پاسخ مثبت خبری نشد.
باز مجدّداً به آقای دعائی مراجعه کردم و جریان را گفتم. باز آقای دعائی به آقای نیّری تلفن کرد و گفت پس این مسئله آقای جعفری چه شد؟ ایشان پاسخ داد که موافقت خودش را اعلان کرده است اما هنوز دادستانی مانع کار است. ولی باز آقای جعفری فلان تاریخ به اوین پیش من بیاید. باز سر موعد به اوین و نزد آقای نیّری رفتم. ایشان باز پرونده را خواست و باز به من گفت مجدّداً تقاضائی بنویسید. باز تقاضا نوشتم و ایشان باز تأکید کرد که از نظر حاکم شرع گرفتن پاسپورت حق آقای جعفری است و از نظر حاکم شرع بلا مانع است. مدتی گذشت و بازخبری نشد، از شخصی که با اوین رفت و آمد داشت، خبر گرفتم که باز دادستان مشکل تراشی می‌کند. بالاخره پرونده به جریان افتاده بود و دادستان هم خیلی نمی‌توانست در مقابل حکم حاکم شرع مخالفت کند، خاصه اینکه یکی دو نفر دیگرهم که کمی با اوین و دادستانی رابطه داشتند، پیدا شدند و مسئله را تعقیب کردند. سرانجام تمام مشکلات برطرف شد و من در تاریخ ۱۵/۱۱/۱۳۶۹، موفق به گرفتن پاسپورت شدم.

۴-رابطه زمانی که در خارج از کشور رحل اقامت افکندم

در خارج از کشور من به دلیل اینکه ممکن است رابطه‌ام با مرحوم دعائی ولو جزئی برایشان ایجاد مشکل کند مستقیم رابطه نمی‌گرفتم اما غیر مستقیم جویای حالشان می‌شدم و او هم به همین نحو. حتی یک دو بارهنگامی که همسرم به ایران سفر کرده بود، او را دعوت کرد بود و باری هم وقتی همسرم آ در مؤسسه اطلاعات دعوت شده بود همانجا به من هم تلفن کرد وبا من کمی احوالپرسی کرد و از حالم جویا شد. مرحوم دعائی به همسرم گفته بود که در دوران آقای احمدی نژاد کوشش‌های سختی به عمل آمد تا اطلاعات را از دستم بگیرند اما خوشبختانه موفق نشدند.
به من گوشزد کرده بود که مستقیم با او تماس نگیرم و‌ای میل دوستی را به من داده بود که اگر نیازی بود من از طریق آن‌ای میل با وی تماس بگیرم، من هم دو باری از طریق آن‌ای میل با آن مرحوم تماس گرفتم:
یکم: یکی از دوستان در بیمارستان بود و توان مالی پرداخت مخارج بیمارستان را نداشت، به من اطلاع داد که اگر آقای دعائی سفارش بکند، آن‌ها از او پول نخواهند گرفت و یا کمتر می‌گیرند. من از همان طریق با آقای دعائی تماس گرفتم و مسئله را در میان گذاشتم، او هم فوراً به آن ترتیب اثر داد بود و به آقای ولایتی که رئیس آن بیمارستان بود سفارش لازم را کرده بود. بعد از آن دوستم به من اطلاع داد که وقتی آقای دعائی سفارش کرده بود، برخود همه با من به کلی عوض شد و همه مسائل حل گردید.

دوم: در سال ۱۳۹۱، مقاله‌ای به قلم ” مارک گازیوروسکی ” در ایران و خارج از کشور انتشار پیدا کرد و در پی آن آقای عبدالعلی بازرگان در پاسخ به آن مقاله در باره اطلاع دولت موقت از حمله عراق به ایران و چگونگی آن در سایت جرس مصاحبه‌ای انجام داده بود. نظر به اینکه در مصاحبه از آقایان سید محمود دعائی، دکتر بهشتی، مهندس بازرگان سخن به میان آمده بود و باز چون دکتر بهشتی و مهندس بازگان در قید حیات نبودند، بر آن شدم تا کم و کیف مسئله را که از زبان آقای دعائی نقل شده بود، جویا شوم. در این رابطه نامه زیر را همراه با بخشی از مطلب که از زبان ایشان نقل شده بود را برایشان ارسال نمودم:
«جناب آقای دعائی با سلام و تحیت،
سایت جرس در تاریخ ۳۰/۱۰/۱۳۹۱ مصاحبه‌ای از آقای عبدالعلی بازرگان منتشر کرده است که بخشی از آن مربوط به شما و اطلاع دادن از حمله عراق به ایران به آقای خمینی است. آیا مطلبی که از قول شما بیان شده است صحت دارد؟ و اگر آری کم و کیف آن چه بوده است؟
با تشکر و سپاس محمد جعفری»
بعد از ارسال مطلب بیان شده، از قول آقای دعائی و نامه همراه برای ایشان، آقای دعائی جوابیه زیر را برایم ارسال کردند:
جوابیه
«بنام خدا
جناب آقای محمد جعفری
با سلام و با تشکر از انعکاس مطلب منتشرشده در سایت جرس به اینجانب و با عرض تبریک اعیاد خجسته میلاد پرافتخار پیامبر گرامی اسلام و امام جعفر صادق علیهم‌السلام.
محترماً به عرض می‌رساند مطلب ادعائی در مصاحبه جناب آقای بازرگان بنحوی که نقل شده صحت ندارد و منبع آگاهی ایشان کذب محض است. حقیر مسائل مربوط به آغاز جنگ تحمیلی را در کتاب گوشه‌ای از خاطراتم ذکر کرده‌ام. امیدوارم مورد توجه جنابعالی و جناب بازرگان قرار گیرد.
با سپاس مجدد کوچکترین برادرتان سیدمحمود دعائی»

نظر به اینکه آقای دعائی اطلاع بیشتری از مسائل مربوط به آغاز جنگ تحمیلی را به کتاب «گوشه‌ای از خاطرات» خود ارجاع داده بودند (۶)، پس از تهیه کتاب مشاهده شد که ایشان ص۱۷۷-۱۷۴ کتاب را به این موضوع اختصاص داده‌اند. این جانب هم مطالبی که در گوشه‌ای از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعائی آمده بود همراه با اطلاعاتی که از وقوع حمله عراق به ایران داشتم در مقاله‌ای تحت عنوان «آیا اطلاع دولت موقت از احتمال حمله عراق به ایران، به دولت بعدی و یا شورای انقلاب منتقل شده ویا نشده است، واقعیت چیست؟» نوشته و در سایتها منتشر شد و هم اکنون هم آن مقاله در سایت اینجانب قابل دسترسی است. (۷)
آنچه گذشت بخشی از رابطه‌ام با مرحوم سید محمد دعائی است که برای این تجربه عنوان شد که دانسته شود کسانی که در یک رژیمی هستند همه از یک قماش نیستند. در خاتمه از خداوند می‌خواهم که او را مشمول دریای بیکران مغفرت خود بگرداند و این هم گفته آید که از دید من و در نهایت قضاوت در مورد هر کسی با هر پست و مقامی که باشد در آن دنیا با خداوند است و بس.

mbarzavand@yahoo.com
محمد جعفری

نمایه و یادداشت:
۱-مَن لَم یَشکُرِالمَخلوقَ، لَم یَشکُرِ الخالقَ»
۲-مصاحبه آقای بنکدار در انقلاب اسلامی، شماره ۱۰۷، سه شنبه ۸ آبان ماه ۵۸ منتشر گردید.
۳- توضیح اینکه اینجانب محمد جعفری در سال ۱۳۵۹ برای حل مشکل کاغذ با کمک مدیر مالی روزنامه آقای حسینیان و آقای محمدی اردهالی، ۵ هزار تن کاغذ برای مصرف تقریبی یکسال روزنامه از خارج خریداری کردیم و با پرداخت ۲۵ ٪ مبلغ کل خرید به بانک مرکزی، گشایش اعتبار شد و اولین محموله آن به جلفا رسیده بود و من نماینده‌ای را از جانب خود برای ترخیص آن به جلفا فرستادم که روزنامه را تعطیل کردند و اموال آن غارت شد.
۴- توضیح اینکه: وقتی در یزد از سخنرانیم در مورد افتتاح دفترهماهنگی همکاریهای مردم با رئیس جمهور در شب ۱۵ خرداد سال ۶۰ جلوگیری بعمل آوردند و مرا دستگیر و تحت الحفظ به تهران برگرداندند. من آنچه را در این مورد گذشته بود و جریان کامل گفتگویم را با نماینده آقای صدوقی و استاندار قبل از دستگیری را، در سرمقاله‌ای تحت نام «آنچه در یزد گذشت و آزادی!»، شنبه ۱۶ خرداد ۶۰، شماره ۵۵۶ روزنامه انقلاب اسلامی، که برخوردی هم به آیت الله صدوقی داشت، منتشر کردم.
۵- «چند کتابی که ناخواسته اسراری را فاش کردند
به علت وجود مراکز متعدد قدرت، بیماریهاى شخصى و قدرت‏طلبى و نبود قدرت تجزیه و تحلیل مسائل اطلاعاتى و چند و چون آن؛ کتابهایى بدست بعضى از سران رژیم جمهورى اسلامى انتشار پیدا کرد که در نوع خود نمونه و منحصر بوده‏اند. ازمهمترین آنها: کتاب “غائله چهارده اسفند”، “خاطرات سیاسی ریشهرى” و کتاب”ظهور وسقوط سلطنت پهلوى” را مى‏توان نام برد. هر سه این کتابها که وسیله سران جمهورى اسلامى انتشار پیداکرده است، بسیارى از مسائل ناگفتنى که دست رژیم را باز و چهره‏اش را در رابطه با آن مسائل آشکار مى‏کند، در بر دارد. “اقرار عقلا على انفسهم جایز” مسائلى که کتاب از روابط و همکارى فردوست با سران جمهورى اسلامى و نقش وى در انتقال قدرت به رژیم، خود آگاه و ناخودآگاه پرده برمى دارد، خدشه‏ناپذیر و قابل استناد است. طرفه آنکه بازجویى‏ها، دست نوشته‏ها، مصاحبه‏ها و کل پرونده وى فقط در اختیار سران درجه اول رژیم و مقامات اطلاعاتى آن بوده است که نه تنها مطالب آنرا تکذیب نکرده، بلکه با چاپهاى مکرر و متوالى آن بدست خود، مهر تأیید نیز بر آن نهاده‏اند.
خاطرات ارتشبد فردوست، کتابى نظیر سایر کتابها، که مؤلفى با کار تحقیقى و پژوهشى خود، دست به تالیف و انتشار آن مى‏زند نیست، بلکه تلخیص بخشهاى دست چین شده از محتویات پرونده چهره مرموز قدرتمندترین عنصر رژیم گذشته که انحصاراً در اختیار وزارت اطلاعات و مقامات قضایى جمهورى اسلامى است، مى‏باشد. اما از آنجا که در هیچ رژیمى سانسور مطلق امکان‏پذیر نیست، بسیارى از اسرار مگو، از قیچى سانسور مصون مى‏ماند و به بیرون از رژیم وسیله خودشان درز پیدا مى‏کند و این کتاب یکى از آن نمونه هاست. اگر در موقع انتشار، کتاب را مضر به حال خود و رژیم تشخیص مى‏دادند، هیچ دلیلى بر انتشار آن بدست خودشان وجود نداشت. البته بعدها که فهمیدند که چه گاف بزرگى کرده و چه اطلاعات ذیقیمتى را به این سادگى در اختیار مردم قرار داده و دست خود را باز کرده‏اند، از انتشار چنین کتابهایى جلوگیرى بعمل آوردند. منبع موثقى – این منبع موثق کسی جز شخص و مؤسسه‌ای که قرار بوده این کتاب را منتشر کند نیست ولی در حال حاضر به دلیل امنیتی نمی‌توان نام او را بر زبان آورد – به اینجانب اظهار داشت: به زودى کتابى نظیر کتاب فردوست از مجموعه بازجویى‏ها و مصاحبه‏هاى دکتر مظفر بقایى که آماده شده است انتشار پیدا مى‏کند و از منبع موثق دیگرى شنیدم که قرار بوده است جلد دوم خاطرات سیاسی رىشهرى و جلد دوم کتاب غائله چهارده اسفند که آماده انتشار بود، انتشار پیدا کند. اما از انتشار آن جلوگیرى بعمل آمد و دستور داده شد که دیگر نبایستى اینگونه کتابهاى خاطرات که جزو اسرار و اسناد ملى است انتشار پیدا بکند.
به نظر من اگر آقاى بنى‏صدر ده‏ها کتاب مى‏نوشت و پولها خرج مى‏کرد که در رابطه با “چهارده اسفند” و مسائلى که منجر به سقوط او گردید، مردم را از آنها آگاه کند و هدف کلى رژیم که استقرار دیکتاتورى ولایت فقیه بود بیان کند، بنحوى که این کتاب بیان کرده ممکن نبود. در رابطه با مسائلى که منجر به حذف قائم مقام رهبرى، آیت‏الله منتظرى شد نیز بهترین کتاب که حقانیت آقاى منتظرى را درمقابل آقاى خمینى به ثبوت مى‏رساند همین کتاب خاطرات سیاسی ریشهرى است که به وسیله کسى انتشار پیدا کرد که اوج خصومت با آقاى منتظرى را داشت. آقاى ریشهرى با دست خودش هم کینه خودش را نسبت به آقاى منتظرى عریان کرده است و هم توطئه علیه منتظرى را وهم عداوت آقاى خمینى را به روشنى ابزار داشته است. اگرکتاب “ظهور و سقوط سلطنت پهلوى” انتشار پیدا نمى‏کرد، به این سادگى معلوم نمى‏شد که: ارتشبد فردوست چگونه عامل انگلیس بوده و با تعلیم و آموزش ونظارت دائم آنها “دفتر ویژه اطلاعات” را سازمان داده است و این دفتر درانتقال قدرت ازپهلوى به جمهورى اسلامى نقشى بعهده داشته و با سران جمهورى اسلامى در رابطه بوده و همکارى مى‏کرده است.»
۶- گوشهای از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعائی»، به اهتمام: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چاپ اول ۱۳۸۷، ص۱۷۷-۱۷۴.
۷- http://mohammadjafarim.com

از: گویا


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.