پنهانکاری و توجیه در خاطرات پرویز ثابتی؛ مدیر کل امنیت داخلی ساواک

جمعه, 5ام اسفند, 1401
اندازه قلم متن

حسین آبادیان
باز نشر از مجلات مهرنامه تیر ۱۳۹۱ و چشم انداز ایران

«فقط کسی که چیزی برای پنهان کردن دارد همه اعمال خود را با منطق و توجیه از پیش اندیشیده شده انجام میدهد.» (به دام افتاده، ص۲۷)

در بحبوحه انقلاب، پرویز انصاری افسر سابق رژیم شاهنشاهی که تحصیلات حقوق جزا داشت، مسئولیت پرونده ای بسیار سنگین و مهم را عهده دار شد، او به عنوان بازپرس قانونی در آبانماه سال ۱۳۵۷ حکم بازداشت پرویز ثابتی را به اتهام «جنایت و خیانت و و سرقت بودجه سری عملیاتی» صادر کرد، اما ثابتی با استفاده از مدارک جعلی قبل از دستگیری از ایران گریخت. انصاری در دولتهای ارتشبد غلامرضا ازهاری و دکتر شاپور بختیار، وظیفه تحقیقات از دولتمردان سابق رژیم را ادامه داد، اما پیروزی انقلاب فصلی دیگر در تاریخ ایران گشود و البته تحقیقات این بازپرس نیمه تمام ماند؛ لیکن به ادعای انصاری همان تحقیقات نیمه کاره هم نشان میداد پرویز ثابتی در برنامه ریزی برای قتل سرهنگ هاوکینز و دیگر مستشاران نظامی امریکا و همچنین سرتیپ رضا زندی پور رئیس کمیته مشترک ضدخرابکاری دخالت داشته است، او مدعی است قتل زندی پور برای آن انجام گرفت که میخواست روابط پیدا و پنهان «مقام امنیتی» را تحت کنترل درآورد. زندی پور با زندانیان کمیته خوشرفتاری میکرد، کسانی را که جرم سنگینی نداشتند آزاد مینمود، شکنجه گران به هنگام بازدید وی از زندان، آلات و ادوات شکنجه را جمع آوری میکردند و خلاصه اینکه زندی پور چهره ای انسانی در مقام رئیس کمیته از خود نشان داده بود، چیزی که مورد رضایت تیم بازجویان تحت حمایت ثابتی نبود. باز هم انصاری مدعی است پرویز ثابتی که در پشت این قتلها حضور داشت، وحید افراخته را که صدها تن را در خیابانگردیها به ساواک لو داده بود؛ با تمهیداتی مورد بخشودگی قرار داد، ولی بعد او را به جوخه اعدام سپرد؛ او معتقد است دلیل این رفتار ثابتی را هم میداند که البته هنوز در مورد آن چیزی نگفته است. هاوکینز افسر چهل و سه ساله، معاون اداره مستشاری امریکا، با سلاحی به قتل رسید که توسط تقی شهرام و امیرحسین احمدیان از زندان ساری به سرقت رفته بود، این قتل در دوازدهم خردادماه ۱۳۵۲  یعنی کمتر از یک ماه بعد از فرار شهرام از زندان صورت گرفت.

نام پرویز ثابتی از اواخر دهه چهل شمسی به عنوان «مقام امنیتی» بر سر زبانها افتاد، آن زمان هنوز نه گروهی چریکی تشکیل شده بود و نه کسی عملیاتی مسلحانه علیه رژیم سابق انجام داده بود، حال آنکه در صفحه ۱۶۸ خاطرات، ثابتی مدعی است در دهه چهل تحت تأثیر موج جنگهای پارتیزانی امریکای لاتین؛ در ایران هم عملیات مسلحانه انجام میگرفت، به قول او «اینها آدم می کشتند» و ساواک هم مجبور بود شدت عمل به خرج دهد. به واقع در آغاز بگیر و ببندهای ثابتی، عملاً هیچ گونه عملیات مسلحانه سازمان یافته ای علیه رژیم شاه انجام نگرفت، عملیات گروه سیاهکل هم استثنائی بود مؤید قاعده که تازه بعد از سرکوبهای نیمه دهه چهل شمسی به بعد و بعد از لو رفتن گروه فلسطین صورت گرفت که در سطور آتی اندکی به آن اشاره خواهد شد. تنها فعالیت مهم فعالین سیاسی آن دوره عبارت بود از مطالعه کتاب و البته همیشه فهرستی از کتابهای ممنوعه وجود داشت که روزبروز بر تعداد آنها افزوده میشد، تنها مطالعه یک کتاب میتوانست ماهها و حتی سالها زندانی شدن در پی داشته باشد؛ کار به جائی رسید که در دهه پنجاه حتی کتاب فلسفه هگل نوشته استیس هم طبق قانونی نانبشته در این فهرست قرار گرفت. بالاتر اینکه خوانندگانی مثل داریوش اقبالی و فرهاد هم، در اوج بگیر و ببندهای ثابتی در دهه پنجاه، فقط به خاطر خواندن یک ترانه- که لابد تبلیغ جنگ مسلحانه محسوب میشد!- به زندان افتادند، در هرچه تردید باشد، قطعاً در این تردیدی نیست که داریوش و فرهاد عملیات مسلحانه ای علیه رژیم انجام نداده بودند.

در نیمه های دهه چهل برخی جوانان دور هم جمع میشدند و یک گروه تصمیم گرفتند به خارج کشور رفته و به جبنش فلسطینیها بپیوندند، به همین دلیل این عده بعد از دستگیری به گروه فلسطین مشهور شدند. این گروه در سال ۱۳۴۸  توسط عباسعلی شهریاری مسئول کمیته ایالتی حزب توده لو رفت و حدود پنجاه تن از اعضای آن دستگیر شدند و برخی از ایشان بدون اینکه اطلاعی از موضوع داشته باشند زیر وحشیانه ترین شکنجه ها کشته شدند، یکی از ایشان حسن نیک داوودی بود. در همین ارتباط ناصر کاخساز را که آن زمان قاضی جوانی در شمال کشور بود، بازداشت کردند، او که دفتر وکالتی برای خود باز کرده بود، از قضیه اطلاعی نداشت اما زیر شکنجه قرار گرفت و ظاهراً بینائی یک چشم خود را از دست داد. با اینکه از خانه کاخساز چیزی جز چند جلد کتاب به دست نیامده بود، اما به اعدام محکوم شد، این حکم بعلاوه احکام صادرشده در مورد افراد دیگر، در دادگاههای بعدی به حبس مدت دار و برخی از آنان به حبس ابد تبدیل شد؛ حبس ابد برای خواندن جزوه و یا کتاب! کسانی که دهه پنجاه را به یاد میآورند میدانند که خواندن و یا حتی حمل کتابهای «جلد سفید» چه تبعات وحشتناکی داشت و تا چه اندازه میتوانست جان یک فرد را در معرض خطر قرار دهد. به واقع فشارهای ساواک به حدی بود که حتی اگر کسی به مرگ طبیعی هم درمیگذشت آن را به حساب تشکیلات امنیتی ثبت میکردند، این نشانی بود از رعب و وحشت و موج سرکوب پلیس امنیتی شاه که تمام راههای مسالمت آمیز و قانونی را برای احقاق حقوق مردم مسدود کرده بود.

از همان زمان تیمی از بازجویان و شکنجه گران تحت امر ثابتی که همه نام مستعار دکتر و مهندس داشتند؛[۱] زندانیان را به وحشیانه ترین شکل ممکن مورد ضرب و شتم قرار میدادند، از آنها اعترافات ساختگی میگرفتند و سرانجام اگر بخت با ایشان یار بود و اعدام نمیشدند، به حبسهای طویل المدت محکوم میگردیدند. در زندان قزل قلعه، همان زندانی که نیک داوودی کشته شد، آیت الله سیدمحمدرضا سعیدی را زیر شکنجه کشتند، جرم سعیدی فقط این بود که نسبت به سرمایه گذاریهای کلان امریکائیان در ایران اعتراض کرده و فقط یک اعلامیه صادر کرده بود. اشرف السادات خراسانی به حدی شکنجه شد که رو به مرگ بود، او را به زندان قصر منتقل کردند؛ اندکی بعد به یک بیمارستان خصوصی اعزام شد، به واقع ساواک مرده متحرکی به نام خراسانی را از زندان آزاد کرد تا خود را از هرگونه مسئولیتی مبرا نماید. پرویز حکمت جو که در سال ۱۳۴۴ یا ۱۳۴۵ به همراه علی خاوری توسط شهریاری لو رفته بودند، بعد از ده سال حبس از قصر به کمیته مشترک منتقل شد و اندکی بعد اعلام کردند او در زندان سکته کرده است و به عبارتی او را به قتل رسانیدند. کمیته مشترک برای مبارزه و پیگرد کسانی که فعالیتهای مسلحانه میکردند تشکیل شده بود، اما چرا حکمت جو را در حالیکه دوره محکومیت خود را میگذرانید به این زندان منتقل کردند، نکته ای است که باید در مورد آن تحقیق صورت گیرد. از روحانیون به قول ثابتی «ناراحت و افراطی»، آیت الله ربانی شیرازی را که مجتهدی مسلم بود، در انفرادی زندان قصر کاملاً عریان کردند تا او را تحقیر نمایند، اینها هیچ کدام نه جنگ مسلحانه کرده بودند و نه چنان تشکیلاتی داشتند که بتوانند رژیم شاه را با بحرانی عظیم مواجه نمایند، تنها جرم آنها ایراد یک سخنرانی، صدور یک اعلامیه و خواندن کتاب یا جزوه بود. حتی گروههائی که برای عملیات مسلحانه تشکیل شده بودند، طبق کتابهای منتشرشده فراوان، قبل از اینکه بتوانند کوچکترین اقدامی انجام دهند، تقریباً همگی دستگیر شدند، اما بسیاری از همین افراد تیرباران گردیدند.

 همه میدانند کلیه زندانهای سیاسی رژیم سابق از جمله اوین، قصر، قزل قلعه و بازداشتگاه مخوف کمیته مشترک ضدخرابکاری- که اینک تبدیل به موزه شده است- زیر نظر اداره کل امنیت داخلی که در دوره اوج قدرت آن توسط ثابتی مدیریت میشد؛ قرار داشت. پس مسئولیت قتلها و شکنجه ها و توهین و تحقیرهائی که در این زندانها صورت میگرفت، همه به عهده ثابتی بود. طبق برخی منابع در اوایل دهه پنجاه و در آستانه جشنهای دوهزار و پانصد ساله هزاران زندانی سیاسی در کشور وجود داشتند که برخی از آنها فقط یک اظهار نظر کرده بودند و یا با فردی مظنون ارتباط داشتند. کلیه این اعمال و رفتار که متأسفانه هنوز تحقیق جامعی در مورد آنها صورت نگرفته است، زیر نظر پرویز ثابتی، یا همان «مقام امنیتی» صورت میگرفت.

با تمام این اوصاف ثابتی در خاطرات خویش چهره ای به شدت متمایز با این سالهای وحشتناک از خود نشان میدهد. پیش از هرچیز سمپاتی او نسبت به دکتر مظفر بقائی شگفت انگیز است، البته به همان میزان نفرت او از حکومت مصدق و انتساب شکنجه به مقامات دولت او از جمله دکتر غلامحسین صدیقی؛ قابل فهم است. اشاره ثابتی به عنوان یکی از مسئولین عالیرتبه ساواک به این موضوع که این تشکیلات امنیتی به واقع ادامه کمیسیون امنیت اجتماعی دوره دکتر مصدق است، همان چیزی است که بارها از سوی بقائی هم ابراز شده بود. این در حالیست که ثابتی در دوره مصدق دانش آموزی بود که در مدرسه فیروز بهرام درس میخواند و هرچه بوده قطعاً مقامی امنیتی نبوده است، بنابراین اختصاص بخش زیادی از خاطرات او به دوره مصدق قابل توجه است؛ همانطور که سکوت او در باره بسیاری از عملیات ساواک در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه معنی دار است، حال آنکه این زمان ثابتی همه کاره امنیت داخلی ساواک بود. با این وصف نه مصاحبه کننده و نه مصاحبه شونده کوچکترین سخنی در باره منصور رفیع زاده رئیس پایگاه ساواک در امریکا بر زبان نمی آورند، رفیع زاده مسئول شاخه جوانان حزب زحمتکشان ملت ایران در سالهای حکومت مصدق به بعد بود و قاعدتاً در دوره اقامت ثابتی در امریکا نمی توانسته با او بی ارتباط باشد. در ص۶۳ به نقل از ثابتی پرسشگر میپرسد «فرمودید بقائی در شرکت نفت برای خود دستگاه اطلاعاتی داشته»، حال آنکه در متن گفتگو چنین چیزی موجود نیست و شاید در هنگام تدوین نهائی گفتگوها حذف شده باشد.

ویژگی دیگر این خاطرات آن است که ثابتی گاه و بیگاه و بجا و نابجا همه را متهم به رابطه با انگلستان میکند، از مصدق تا سران نهضت آزادی، از رهبران جبهه ملی تا اسدالله علم و همکاران او در وزارت دربار شاهنشاهی مثل محمدمعتضد باهری و علینقی عالیخانی. او میگوید در اواسط دهه چهل شمسی بازرگان و طالقانی و سحابی به وساطت علم آزاد شدند، در صفحه ۱۲۹ آمده است چون علم با انگلیسیها مرتبط بوده پس سران نهضت آزادی هم با انگلیسیها ارتباط داشته اند! در صفحه ۲۳۴ هم تلاش میکند سپهبد ناصر مقدم را به جبهه ملی منتسب نماید. میگویند تعرف الاشیاء باضدادها، بنابراین نفرت ثابتی از بازرگان، سحابی و طالقانی قابل فهم است، اگر او مرید بقائی باشد- که طبق اظهارات خودش هست- پس طبیعی است با این عده دشمنی و نفرت عمیق ابراز کند؛ همانطور که از آیت الله بهشتی و عده ای دیگر از روحانیون هم متنفر بوده و تلاش کرده است چهره آنها را مشوه نماید.

من در کتاب دو دهه واپسین حکومت پهلوی به نوعی سازمان اطلاعاتی آن رژیم را آسیب شناسی کرده ام، مسئولین ساواک به سادگی مقامات عالیرتبه کشور را متهم به ارتباط با سیا و سازمانهای اطلاعاتی دیگر میکردند، گزارشهای سخیف و تحلیلهای میان تهی که اغلب برای خالی نبودن عریضه ارائه شده اند، همگی نشان دهنده این هستند که حتی مقامهای امنیتی بیش از آنکه بخواهند واقعیات را بگویند، معمولاً طبق کلیشه های رایج مطالبی را گزارش میکردند و یا بر زبان میراندند که کمتر ما بازای خارجی داشت. اسناد و خاطرات مسئولین رژیم سابق گواهی است بر اینکه نظامی که بر بنیاد سالوس و ریاکاری و تظاهر اداره میشد، از درون به شدت پوسیده بود و مقامات آن نه تنها به یکدیگر اعتمادی نداشتند، بلکه برای رسیدن به موقعیت حاضر بودند سخیف ترین اتهامات را علیه یکدیگر عنوان نمایند، سوءظنهای کودکانه به حدی رواج داشت که حتی شاه هم به شخص ثابتی مشکوک بود و خود ثابتی در صفحه ۴۲۷ خاطراتش گفته است شاه پرسیده باید دید «سرش به کجا بند است!»

خاطرات ثابتی هم از این قاعده مستثنی نیست و نشان میدهد «مقام امنیتی» برای تبرئه نمودن خویش از اتهامات وارده، علیه مخالفین رژیم سابق که سهل است، حتی برخی دیگر از دست اندرکاران آن رژیم تا جائی که توانسته به اصطلاح افشاگری کرده است، همانطور که پرویز راجی و اردشیر زاهدی و فریدون هویدا و ارتشبد قره باغی و دیگران چنین کاری کرده اند، گوئی ایشان در آن زمان گوشه ای نشسته و تماشاگر صحنه بودند و نه بازیگر پرده های مهمی از نمایش تاریخ سیاسی ایران دهه های چهل و پنجاه. بعلاوه در برخی موارد مقام امنیتی که همه چیز را زیر نگین خود داشت، حتی ساده ترین و بدیهی ترین اطلاعات را نمیداند. مثلا در صفحه ۱۴۴ آورده است که حسنعلی منصور قبل از سال ۱۳۴۲ که نخست وزیر شد، دو سه بار وزیر شده بود. منصور تا قبل از این سال هیچ پست مهم سیاسی نداشت، هرگز حتی یک بار هم وزیر نبود تا چه رسد به دو سه بار. در صفحه ۱۵۶ آورده است که هاشمی رفسنجانی اسلحه در اختیار مظفر ذوالقدر قرار داد و او هم تلاش کرد تا حسین علاء را ترور کند و در نتیجه این ماجرا هاشمی رفسنجانی سه سال زندانی شد! حال آنکه او یک بار بعد از خرداد ۱۳۴۲ و دفعات بعد همه در دهه پنجاه شمسی زندانی شد و طولانی ترین دوره زندانی شدنش مربوط است به سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ که به دلیل اعترافات وحید افراخته و ارتباط با سازمان مجاهدین بازداشت و زندانی گردید.

این بی اطلاعی، چه مصلحتی و چه واقعی، حتی به آمار دانشجویان ایرانی مقیم خارج کشور هم تسری پیدا میکند، ثابتی به عنوان یکی از عالیترین مقامات امنیتی رژیم قبل در ص۱۹۶ خاطرات خود مدعی است که در دهه چهل صدهزار دانشجوی ایرانی در خارج کشور بودند که از این تعداد شصت هزارتن فقط در امریکا اقامت داشتند؛ حال آنکه اگر هم این آمار صحیح باشد، مربوط به اواخر دوره رژیم پهلوی است به ویژه دربحبوحه انقلاب و زمان نخست وزیری شریف امامی که برای کاستن از دامنه نارضایتی ها بدون تشریفات معمول و حتی انجام خدمت سربازی، به همه پاسپورت میدادند و جوانان را تشویق میکردند برای ادامه تحصیل به خارج کشور بروند، که باز هم بعید به نظر میرسد آن زمان یکصدهزار دانشجوی ایرانی در خارج کشور اقامت داشته باشند.

در صفحات ۲۳۶ و ۲۳۷ از نحوه لو رفتن گروه جزنی سخن میگوید و اینکه مشعوف کلانتری، محمد چوپانزاده و عزیز سرمدی فقط به خاطر اینکه میخواستند غیرقانونی از مرز خارج شوند به ده تا پانزده سال زندان محکوم شدند، حال آنکه طبق قوانین آن زمان خروج غیرقانونی از مرز فقط دو ماه زندان داشت و البته بدیهی است این زندان طولانی مدت تنها برای تشکیل جلساتی بود که طبق قانون منع فعالیت اشتراکی زمان رضاشاه اعمال شد؛ داستان هرچه بود در این تردیدی نیست که برخلاف گفته های ثابتی اینان کسی را نکشته بودند. نکته مهمتر اینکه همین افراد بعدها در سال ۱۳۵۴ با اینکه سالها در زندان بودند، توسط ساواک کشته شدند. اینها همگی سال ۱۳۴۶ بازداشت شده بودند، ثابتی در صفحه ۲۵۸ خاطراتش در مورد این افراد بعلاوه بیژن جزنی، و دو تن از اعضای سازمان مجاهدین یعنی مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار میگوید اینها در حضور مأموران زندان که میخواستند آنها را به قصر منتقل کنند، در بزرگراه شاهنشاهی یا همان پارک وی و یا شهید چمران امروزی موفق شدند در حضور زندانبانان دستبندهای خود را باز کنند، پس مأمورین به سوی این افراد که هیچ سلاحی نداشتند شلیک کردند و همه را کشتند! حال چگونه نه زندانی در درون یک مینی بوس توانستند همگی در حضور زندانبانان مسلح، آنهم به فاصله کوتاهی بعد از انتقال از زندان اوین دستبندهای خود را باز کنند، امری است که ثابتی نتوانسته به آن پاسخ گوید. واقعیت همان است که بهمن نادری پور مشهور به تهرانی در بازجوئیهای خود بعد از انقلاب گفت و آن اینکه ثابتی برای اینکه زهرچشمی از گروههای سیاسی بگیرد دست به این اقدام وحشیانه زد.

در صفحه ۲۷۴ ثابتی مدعی است اعضای اولیه سازمان مجاهدین تحت تأثیر شریعتی بودند، که سخنی است بی ربط، توضیح و تبیین این مسئله حوصله و فرصتی دیگر می طلبد. در صفحه ۲۸۱ اطلاعات ثابتی در مورد شریعتی هم صحیح نیست، او میگوید شریعتی را بار اول قبل از رفتن به فرانسه در دهه چهل دیده است، حال آنکه شریعتی اواخر دهه سی به فرانسه رفت و بعد از خاتمه تحصیلات در نیمه های دهه چهل که به کشور مراجعت کرد، دیگر به فرانسه بازنگشت. در صفحه ۲۹۰ ثابتی یکی از بزرگترین دروغهای عمر خود را گفته است، او میگوید گزارش دادگاه گلسرخی را سال ۲۰۱۰ یا ۱۳۸۹ یعنی سی و هفت سال بعد از دادگاه و متعاقب آن اعدام خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشیان مشاهده کرده است. سال ۱۳۵۲ اوج قدرت ثابتی و یکی از مخوف ترین سالهای حکومت پلیسی رژیم قبلی بود. چگونه ممکن است مدیر کل امنیت داخلی ساواک یکی از پرسر و صداترین محاکمات تاریخ معاصر ایران را در اوج قدرت خود مشاهده نکرده و بعد از سی و هفت سال آن را دیده باشد؟ نکته دیگر اینکه ثابتی در مورد دستگیری گلسرخی به همان افسانه های رایج بسنده کرده است، حال آنکه گلسرخی خود در دادگاه خویش میگوید علت دستگیری و شکنجه او چیزی جز این نبوده است که سه سال پیش از این در جلسه ای خصوصی گفته بوده اگر فردی از اعضای خاندان سلطنتی گروگان گرفته شود، میتوان آزادی او را مشروط به آزادی زندانیان سیاسی کرد. گلسرخی میگوید سه سال بعد از این سخن که جدی هم نبوده است، او را دستگیر کرده اند و تحت شکنجه قرار داده اند تا به کاری که نکرده است اعتراف نماید. همه کسانی که آن دادگاه را دیده اند میدانند گلسرخی چون اتهامی نداشت از خود دفاعی هم نکرد، سرانجام هم به جرمی ناکرده اعدام شد. ثابتی نمیگوید که به واقع برای گلسرخی و دانشیان پرونده سازی کردند تا ایشان را نابود کنند، اینان از طریق یکی از عوامل نفوذی ساواک در گروه موسوم به گلسرخی، با نام امیر فطانت به ایشان دست یافتد و به بهانه توطئه برای ربودن رضا پهلوی تیربارانشان کردند؛ ثابتی نمی گوید گلسرخی چه اقدام عملی برای ربودن رضا پهلوی کرده بود که مستوجب اعدام شناخته شد؟

 قتل در زیر شکنجه هم منحصر به حسن نیک داوودی نبود، همانطور که شکنجه برای گرفتن اعتراف از عملی که انجام نشده است و واقعیتی ندارد، منحصر به گلسرخی نبود. مورد دیگر از موارد فراوان حسین عزتی کمره ای است که او هم با تقی شهرام از زندان ساری گریخته بود، نفس فرار شهرام امری بود مشکوک، کمااینکه حوادث بعد از این فرار هم به شدت مشکوک بودند، اولین تبعات فرار شهرام این بود که درست یک روز بعد از فرار او و همراهان؛ حسین عزتی در ۱۶ اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۲ در آبادان زیر شکنجه کشته شد، در حقیقت ساواک میخواست از او اطلاعاتی بگیرد که نداشت. تصویر مراد نانکلی هنوز در کمیته مشترک سابق هست، او را چنان شکنجه کرده بودند که صورت و بدنش به شکلی وحشتناک در هم شکسته و تغییر کرده بود و در همین حال به قتل رسید. علی اصغر بدیع زادگان را آنقدر سوزانیدند تا کشته شد، حتی در اوج انقلاب در شهر ما سیدعلی علوی که جوانی بیست و دوساله بود و دوره خدمت سربازی خود را میگذرانید، در بندرعباس آنقدر توسط مأموران امنیتی رژیم سوزانیده شد که زیر شکنجه درگذشت و عکسهای بدن سوزانیده شده او در دوره انقلاب در نمایشگاههای عکسی که در زادگاهش برگزار میشد، به نمایش در می آمد. تعداد این جنایتها به دهها مورد بالغ میشود، اما در صفحه ۳۰۸ ثابتی ضمن اینکه بحث شکنجه توسط ساواک را رد میکند، میگوید خودش ندیده است کسی تحت شکنجه قرار گیرد، اما در این زمینه بسیار شنیده است! این از آن سخنان محیرالعقولی است که فقط میتواند از دهان کسانی مثل ثابتی بیرون بیاید.

در صفحه ۳۴۰ آورده است که بعد از برکناری دکتر رادمنش از دبیرکلی حزب توده، نورالدین کیانوری جانشین او شد، حال آنکه همه میدانند بعد از برکناری رادمنش که به دلیل نفوذ ساواک در تشکیلات او از طریق برادر همسرش حسین یزدی صورت گرفت، دکتر ایرج اسکندری دبیر کل حزب شد و کیانوری در آستانه پیروزی انقلاب بعد از اسکندری دبیرکل حزب گردید. نکته مهمتر این است که تصویری که ثابتی از شاه ارائه میدهد، تصویر موجودی است ساده لوح، جاهل و فاقد صلاحیتهای لازم برای اداره یک مدرسه تا چه رسد اداره یک کشور. مثلاً در صفحه ۴۴۱ نقل میکند چون شاه، هوشنگ انصاری را با امریکائیها مرتبط میدانست و شریف امامی را هم مورد تأئید انگلیس تلقی میکرد، تصور میکرد با پیشنهاد انصاری یا منوچهر آزمون برای نخست وزیری، اوضاع آرام میشود. معلوم است شاه با این تشکیلات امنیتی نباید انتظاری جز سرنگونی میداشت.

در این رابطه ذکر شاهدی از خود خاطرات ثابتی بی مورد نیست: او در صفحه ۴۴۳ خاطراتش اشاره میکند برای نخستین بار در خردادماه ۱۳۵۷ شاه به فردوست گفته بود فکر میکند تحرکات انقلابی نتیجه کار خارجیهاست و بنابراین تصمیم گرفته است از سلطنت کناره گیری کند و به خارج برود. یک هفته بعد همین مطلب به ثابتی گفته شده بود. مردادماه آن سال جمشید آموزگار نخست وزیر جدید نقل کرده بود شاید شاه سلطنت را رها کند و به خارج کشور برود. شهریورماه آن سال اشرف پهلوی در گفتگو با مهناز افخمی همین مطلب را گفته بود. این نکات نشان میدهند خروج شاه از ایران حتی قبل از کنفرانس گوادولوپ مطرح بوده است و شاه که مرد شرایط بحرانی نبود، مثل موارد گذشته نظیر نهم اسفندماه ۱۳۳۱، ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ و یا ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به توهم اینکه امریکا و انگلیس دوست ندارند او سلطنت کند؛ چنان روحیه خود را از دست داده بود که میخواست فرار را بر قرار ترجیح دهد.

با وصف این نکات تشتت ذهنی ثابتی را آنجا میتوان بهتر دید که به عنوان یک مقام اطلاعاتی چیره دست خیلی ساده در همین خاطرات به تناقض گوئی مبتلا میشود، مثلا در صفحه ۴۷۵ گفته است که «دار و دسته قطب زاده و بنی صدر با کنت مورانش رئیس امنیت خارجی فرانسه حرف زده بودند و او گفته بود: [آیت الله خمینی] میتواند بیاید اینجا.» اما درست یک صفحه بعد میگوید کنت مورانش «در فرانسه به ما گفت: اگر میخواهید من خمینی را می فرستم ایتالیا تا در آنجا، مافیا او را بکشد، اما شاه مخالفت کرد.» معلوم نیست مورانش با «دار و دسته قطب زاده و بنی صدر» محشور بوده است یا با مقامات ساواک. آشفتگی کلامی که نشانی است از آشفتگی ذهنی در جاهای دیگر این خاطرات هم دیده میشوند، از جمله اینکه ثابتی سه آمار مختلف از کشته شدگان هفده شهریور ارائه میدهد، از سی و چهار تا هشتاد و چهار تن. دیگر اینکه در موردی منحصر به فرد که نامی از شاپور ریپورتر می آورد و اعتراف میکند که او مأمور ام آی شش بوده است، در صفحه ۵۸۰ به غلط میگوید او معلم زبان انگلیسی فرح بوده است پیش از اینکه همسر شاه شود. حال آنکه فرح تا قبل از اینکه همسر شاه شود با دربار ارتباطی نداشت و بالاتر اینکه ریپورتر معلم انگلیسی ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه بوده است نه فرح پهلوی.

یکی از خنده دارترین اظهارات ثابتی این است که در صفحه ۵۸۱ اظهار میدارد سیاوش کسرائی زمانی دبیرکل حزب توده ایران بوده است. همه کسانی که کمترین اطلاعی از تاریخ معاصر ایران دارند میدانند که این سخن تا چه اندازه مضحک است، اسامی دبیران کل حزب توده را میتوان یک به یک برشمرد و به طور قطع سیاوش کسرائی در هیچ مقطعی، آنهم پیش از انقلاب؛ چنین پستی نداشته است. جالبترین بخش سخنان ثابتی آنجائی است که مدعی است فردی دمکرات و آزادیخواه و رئوف و مهربان بوده است، با این وصف همین فرد دمکرات در صفحه ۵۸۶ به رضا قطبی پسر دائی فرح انتقاد میکند که فیلمهائی که او مدعی است برای تشویق جوانان در تلویزیون ملی ایران تهیه میکند، همه تبلیغ اقدام مسلحانه است! اما رضا قطبی میگوید نباید نسبت به جوانان بیش از اندازه سختگیری کرد. همین ثابتی در ص۵۸۷میگوید: «مردم جامعه ما باید باسواد و آگاه شوند و فهم درک و شعور پیدا کنند…بعد ممکن است دمکراسی مفهوم واقعی پیدا کند.» ثابتی که خود از ارکان برپادارنده رژیم شاه با اتکاء بر نظامی پلیسی بود، اکنون بعد از گذشت بیش از سی سال از مرگ شاه، منتقد شاه شده و در صفحه ۵۹۱ گفته است شاه بیشتر به تملق و چاپلوسی و دستبوسی اهمیت میداد تا سلامت نفس افراد، در حالیکه همین افراد به فساد و مال اندوزی آلوده بودند. در صفحه ۶۴۹ ثابتی مردی حکیم و عارف مسلک میشود و از اومانیسم، رحم و شفقت و مهر و محبت و وجدان و عدالت سخن به میان میآورد، در صفحه ۶۵۰ به ناگاه فیلسوف میشود و مردی «خردگرا»؛ اما فردی با چنین ویژگیهائی حتی بعد از انقلاب هم دست از اعمال پلیسی خود برنمیدارد و در صفحه ۶۴۸ اعتراف میکند ابوالفضل قاسمی را به دلیل افشاگریهائی که علیه ساواک میکرد، در اوایل انقلاب از طریق دوستان خود لو داده است. ثابتی میگوید هرگز به دین و مذهب خاصی معتقد نبوده است، اما نمیگوید چگونه ممکن است کسی معتقد به دینی نباشد و یک عمر دیگران را متهم به کمونیسم و مارکسیسم اسلامی! نماید، زیرا این عده در باطن امر به باورهای مذهبی بی اعتقادند؛ و بالاتر اینکه هنوز دشمن اصلی او گروههای چپ گرا و «روحانیون افراطی» باشند و کماکان بر همان باورهای خود استوار ایستاده باشد؟

و اما دلیل گفتگوها و انتشار خاطرات ثابتی در این مقطع تاریخی چیست؟ چه حادثه مهمی اتفاق افتاده است که ثابتی از عزلتکده خود خارج شده و تن به گفتگو داده است؟ این پرسشها بسیار جدی اند، اما نکته مهم این است که ثابتی هرگز از گذشته خود نادم و پشیمان نیست، نه تنها اقدامات پلیس امنیتی را که خود از ارکان آن بوده است توجیه میکند، بلکه مشکل اساسی اش این است که چرا بیش از این آدم نکشته است؛ چرا شاه و مقامات وقت ساواک مثل سپهبد ناصر مقدم با بگیر و ببندهای او مخالفت میکرده اند، چرا نگذاشته اند «روحانیون افراطی» و برخی از چهره های سیاسی و خلاصه «پنج هزار» نفر مورد نظر خود را از دم تیغ بگذراند و اوضاع را آرام کند؛ و چرا اجازه داده اند ۳۷۰۰ زندانی سیاسی به مرور آزاد شوند. ثابتی که طبق اظهارات خودش در همین خاطرات برای بشر کمترین ارزشی قائل نیست، به شاه انتقاد میکند که چرا گذاشت مارتین آنالز از بازداشتگاههای ایران بازدید کند و چرا گذاشتند زندانیان با او گفتگو کنند و از شکنجه هائی که در باره آنها اعمال شده است، سخن بگویند، چرا اجازه دادند مطبوعات اعتراضات خیابانی آن زمان را بازتاب دهند و چرا گذاشتند نمایندگان مجلس علیه هویدا صحبت کنند. به واقع ثابتی ناراحت است از اینکه چرا اجازه ندادند تیم تحت رهبری او هر کس را که میخواست از عرصه گیتی محو نماید، او هنوز معتقد است اگر سرکوب و کشتار و بگیر و ببند، بیش از آن چیزی که موجود بود اعمال میگردید؛ انقلاب هرگز به پیروزی نمی رسید. به واقع ثابتی از نسلی که توسط او و همکارانش کتک خورده و شکنجه شده اند، هنوز طلبکار است و اندوهگین است از اینکه چرا نتوانسته همه آنها را نابود نماید! بدیهی است ثابتی به دلیل موقعیت شغلی که داشته از شگرد ارائه اطلاعات غلط و یا گمراه کردن مخاطبان که یکی از اسلوبهای جنگ روانی است؛ به خوبی استفاده کرده است، فریب اطلاعاتی دقیق، مبتنی بر دروغ نیست، شالوده آن واقعیتهای دستچین شده است.[۲] اینهمه در شرایطی صورت میگیرد که او هم از چیزی که «حافظه کوتاه مدت» مردم ایران نامیده میشود، آگاه است و تصور میکند در شرایطی که کمترین کار جدی در باره کارنامه ساواک انجام نشده و شاید هم هرگز انجام نشود؛ خاطرات آن دوره به نسلهای بعدی منتقل نشده و به همین دلیل او میتواند برای نسل کنونی مردی عدالت جو، آزادیخواه و رئوف و باعاطفه جلوه کند، اما بعید است چهره ای مثل ثابتی به این زودی از صفحه ذهن و ضمیر مردم ایران اعم از پیر و جوان پاک شود. در حقیقت ثابتی از کسانی که علیه رژیم شاه مبارزه میکردند طلبکار است و گناه اصلی بحرانهای آن زمان به گردن «گروههای خرابکار» و «روحانیون افراطی» افکنده میشود و فراموش شده است که تشکیلات امنیتی که او در رأسش قرار داشت، چنان اختناقی ایجاد کرده بود که خواندن یک کتاب میتوانست سالها زندان در پی داشته باشد، به عبارتی این خود رژیم و امثال ثابتی بودند که تحولات را به سمت و سوئی هدایت کردند که همه را به این نتیجه رسانیدند که راهی جز سرنگونی این رژیم به هر شکل ممکن وجود ندارد.

[۱] تیم اصلی ثابتی متشکل بود از: رضا عطار پور با نام مستعار دکتر حسین زاده معاون اداره کل امنیت داخلی و دوست او، ناصر نوذری مشهور به دکتر رسولی، منوچهر وظیفه خواه مشهور به دکتر منوچهری، محمدحسن ناصری مشهور به عضدی، همایون کاویانی مشهور به کاوه، هوشنگ ازغندی مشهور به منوچهری، پرویز فرنژاد مشهود به دکتر جوان و هرمز آیرم رئیس کمیته مشترک ضدخرابکاری بعد از ترور زندی پور، وظیفه اصلی اینان نفوذ در گروههای چپ گرا و منهدم نمودن آنها بود. لازم به یادآوری است کلیه افراد یادشده بعد از انقلاب به خارج کشور رفتند.

[۲] «…..فکر نمی کنی میتوان با گفتن حقایقی برگزیده به یک نفر و بدون دروغ گفتن به وی، وادارش ساخت به شکلی عمل کند که مورد دلخواه ماست؟» به دام افتاده، ص۷۵٫


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.