خیز تا خاطر بدان«آزاد ایرانی» دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
این گفته برشت در ایران انعکاس کافی داشته است که «بدا به حال ملتی که نیاز به قهرمان دارد». اما بیشتر کسانیکه از این جمله یاد کردهاند از عبارتی که درست پیش از آن آمده است عمدا یا سهوا، ذکری نکردهاند:«بدا به حال ملتی که قهرمان ندارد». این دو جمله با هم متضاد نیست مکمل همدیگر است. باید گفت که هر ملتی خاصه در عبور از نااگاهی به آگاهی هم در جهان اندیشه و هم در جهان عمل نیاز به رهبران و پیشوایانی دارد. بیشک این پیشوایان تمام تاریخ را نمیسازند اما بیگمان، تاریخ ملتی، بیوجود آنان نیز ساخته نمیشود. به نسبتی که ملت خود آگاه میشود نیاز به رهبر و پیشوای سیاسی کاستی میگیرد. بحث تاثیر «شخصیت در تاریخ»همچنان بحثی است زنده، و به تمامی حل نشده. اگر به دو نظریه افراطی و تفریطی بتوان به سهولت پاسخ گفت، یافتن جواب درست به اصل مسئله کاری است بسیار دشوار: اینکه تنها قهرمانها و پیشوایان تاریخ سازند، مردود است. در مقابل، این نظریه نیز که شخصیتهای تاریخی هیچ تاثیری در تاریخ ندارند پذیرفتنی نیست. با ذکر مثالی، موضوع روشنتر میشود: تاثیر لنین در انقلاب اکتبر تا چه اندازه است؟
گفتن اینکه اگر لنین در بیست سالگی میمرد امواج انقلاب «عین» او را میآفرید سخنی است نادرست. در لنین خصوصیاتی بود که در هیچکس دیگری نبود. بیشک بدون وجود لنین نیز در روسیه انقلابی صورت میگرفت، ولی این انقلاب چنان در محتوا و صورت (وابسته به تاریخ وقوع) با انقلاب اکتبر تفاوت داشت که هیچ جامعهشناسی نمیتـواند خصوصیات «آن انقلاب» را برای ما باز گوید. جامعه بشری کارخانه پشمریسی نیست تا اگر دوکی از کار افتاد، بیدرنگ یدکی آن را نصب کنند و کار تمام شود. افراد جامعه،هم یک مهره از کلاند و هم در عین حال، در بردارنده کل. در مورد پیشوایان روابط دشوارتر میشود. زیرا تاثیر متقابل پیشوا در جامعه و جامعه در پیشوا چنان عظیم است که شکافتن و تجزیه و تحلیل آن، هم کار فیلسوف است و هم کار جامعهشناس. و تازه هر مکتب بسته به اصول عقاید خود جوابی میدهد متفاوت با جوابهای دیگر.
نخستین نتیجهای که میتوان از این مقدمه گرفت آنکه هرگونه آسانگیری، سخن را به به بیراهه میکشاند. و یکی از آن آسانگیریهای مرسوم عدم توجه کافی به تاثیر و مقام پیشوایان است. ممکن است بگوئیم با افتادن فلان سردار جنگی سردار دیگر جای او را میگیرد (و تازه در مورد سردارانی مانند اسکندر کار به این آسانی نیست) اما در مورد امثال لنین وضع فرق میکند. چنین است که بعضی از مکتبها در بحث درباره شخصیتها دچار تناقضاند: با دست پس میزنند و با پا پیش میکشند. چنین است مثلا مارکسیسم استالین. این مکتب (یا شعبه از مکتب) در بحثهای فلسفی و اجتماعی خود، مقام و تاثیر پیشوایان را تقریبا نفی میکند، اما در عمل، پیشوا را به حد اولوهیت میرساند.
تاریخ را چه کسی یا کسانی میسازند؟ بحث هنوز داغ است. شاید بتوان گفت که سازنده تاریخ تودهها هستند. ولی هیچ تاریخی بیوجود پیشوایان فکری و سیاسی ساخته نمیشود.
این عبارت به هیچ رو مقام مردمان را در ساختن تاریخ نفی نمیکند. زیرا مردم، از لحاظی به وجود آورنده پیشوایان نیز هستند. با آوردن مثالی از تاریخ کشور خودمان موضوع روشنتر میشود. در برابر ستم بنیامیه و بنیعباس ملت ایران تصمیم به مقاومت گرفت. اگر این تصمیم نبود، کار تمام بود و امروز ایران کشوری بود همهچیز باخته مانند مصر. به دنبال این تصمیم در جهان اندیشه فردوسی و رازی پدید آمدند و در جهان سیاست بابک و ابومسلم.
در دوران قاجار در برابر آنهمه پراکندگی و بیداد و هرج و مرج ملت ایران مصمم شد واکنش نشان دهد. در جهان اندیشه کسی به عظمت فردوسی نبود. اما بودند صاحبنظران و نویسندگانی که در قلههای پائینتر درفش اندیشه را در اهتزاز داشتند و مقارن با آن در جهان سیاست امیرکبیر ظاهر شد.
در عصر مشروطیت که ملت برای استرداد حقوق پایمال شده خود قیام کرد، در جهان اندیشه بودند کسانیکه تئوری پیام را پی ریختند و بر عکس مغلطهی عدهای، اینان غربزده نبودند و برعکس وطنخواه و حقپرست بودند اما در جهان سیاست از نظر رهبری ملت با خلاء وحشتناکی روبرو بودند.
اکثر نمایندگان مجلس اول آدمهای باکفایتی بودند، اما از میان ایشان مردی برنخاست. باید انصاف داد که از همین دوره بود که دست استعمار انگلستان در چند جبهه با ملت ایران به کارزار پرداخت:
۱- ورشکسته کردن اقتصاد کشور
2- دامن زدن به تفرقه سیاسی و رواج خانخانی.
3- فرستادن ایادی و عوامل خود به میان مشروطهطلبان برای انحراف دموکراسی نوپای ایران.
4- تخریب فرهنگ از راههای گوناگون.
5- چون هیچیک از این اقدامها استعمارگر را تمامی راضی نکرد فرود آوردن پتک کودتا بعدها صورت گرفت.
ما در تمام این دوران با دورهای که شاید بتوان آنرا دوره نامردی نامید روبرو هستیم (البته هر قاعدهای استثنا دارد) در این دوران ریشه بسی از خصایل نیکوی قومی ما خشکید و بس علفهای هرز روئید. در این دوران، بیپرنسیبی، رایجترین پرنسیبها شد. (حتی معادل فارسی این کلمه معدوم گردید) رشوه گرفتن و رشوه دادن دوری رایج شد و قبح از قباحت رفت. سر سپردن به بیگانه کار بسیار بدی تلقی نمیشد.
وثوقالدوله هم خوب شعر میسرود و هم خوب خیانت میکرد. رجالهبازی اوجی عظیم یافت چنانکه سید ضیاء به صدارت رسید. عقبگرد سیاسی امری شد قابل دفاع (چنان که هنوز هم عدهای از تقیزاده دفاع میکنند). اشرافیت روبه زوال، هیچ چیز قابل قبولی در سیاست عرضه نکرد- بیشتر مردانش طوق بندگی بیگانه را پذیرفتند و چون دورانشان به سر رسیده بود خادم قالتاقهای طبقات نوظهور شدند. (فلانالسلطنهها و بهمانالدوله به شرط عتبهبوسی رضاخان میتوانستند قسمتی از اموال غارتی خود و عنوان وزارت را حفظ کنند) اشرافی که تسلیم شدند هیچ خصوصیت مثبتی نداشتند شاید برخی از ایشان بتوانند ثابت کنند که دزد و خائن نبودند. ولی نمیتوانند بگویند مرد بودند. موتمنالملک و برادرش مشیرالدوله جزو اشراف نسبی نبودند، با اینهمه اولی در برابر هجوم رذالت، با دامن پاک به کنج خانه پناه برد و دومی به تاریخنویسی ( که اجرتش به جای خود محفوظ است) و در این میان محمد مصدق استثنایی شگرف و شگفت بود. از اشراف بود ولی به تمام خصوصیات منفی اشرافی پشت پا زد. اگر بخواهیم اصطلاحات مارکسیستی را به وام بگیریم باید بگوئیم: به طبقه خود خیانت کرد. یعنی روی به مردم آورد. برعکس همگنان خود پرنسیبی روشن و موجه و مترقی داشت و تا آخر به آن وفادار ماند. و گوسفندان امام رضا را تا بآخر چراند. نه پول او را فریفت، نه مقام و نه هیچ چیز دیگر. در برابر بیگانه شیفته و خودباخته نبود. برکس بسیار و بسیاری از سیاستمداران و حتی اندیشمندان به رسالت ملت ایران اعتقاد داشت. پاکدامنان معاصر ایران معمولا آدمهایی هستند بیعرضه، بیلیاقت، قهرکن و گوشهگیر. مصدق پاکدامنی بود با عرضه، با لیاقت، پرتدبیر و مبارز. و این همه خصوصیات، کم نیست. دمکراتی بود که قدرتمندی و حتی ابرمرد شدن او را از راه دموکراسی منحرف نکرد. روشنفکری بود که ملت خود را خوب میشناخت و اندیشهاش «کتابی» نبود.
قهرمانان بر دو گروهاند: اول کسانیکه چون به جائی رسیدند خود را والاتر و بزرگتر از ملتی که آنان را برافراشته است میدانند و دست کم میخواهند خود را جانشین مردم بدانند. فرد اعلای اینان اسکندر و ناپلئون است. اینان محکوماند، زیرا مردم را تحقیر میکنند، زیرا قدرت یافتنشان سلب قدرت قدرت از مرم است.
دوم، قهرمانانی هستند که چون نمک خوردند حرمت نمکدان نگاه میدارند. از مردم برخاستهاند و خود را خادم ملت میدانند و در پیشرو هدفهایش میکوشند. عدهای از ایشان که جامه رزم پوشند بابکاند. قهرمان قهرمانها. و اگر به امیری برسند میشوند کریمخان زند، که حتی از گذاشتن نام شاه بر خود ننگ دارند واگر با حکومت پارلمانی بر سر کار آیند مصدقاند.
مصدق قهرمان ملی ماست. بیهیچ تردیدی. گفتم که ملتها برای جای گرفتن، برای برپاخاستن و برای تجدید حیات نیاز به قهرمان دارند، هم در عرصه اندیشه و هم در میدان سیاست. مهم نیست که اسمش را بگذاریم رهبر یا پیشوا. نام مهم نیست. مفهوم و مصداق مهم است. بابک همراه با فردوسی است و لنین همپای با مارکس. کشور ایران بی وجود فردوسی، مولانا، خیام، حافظ، ایران نبود، همچنانکه بیوجود بابک، امیرکبیر، مصدق. در این معنی باید گفت، بدا به حال ملتی که قهرمان ندارد.
****
از خصوصیات حتمی قهرمانی آن است که باید نفی خود را در خود داشته باشد. این رودخانه من که به دریای جمع رسید باید در آن مستحیل شود. ملتها تا مرحله معینی از کار خود به قهرمان نیاز دارند. تا مرحلهای که ساختن یا باز ساختن را آغاز نکردهاند. تا هنگامیکه با خود بیگانهاند و از نیروی خود و رسالت خود غافل و نیز هنگامیکه فرومایگانی پست این رسالت و قوت را از آنان پوشیده بدارند. اما همین که کاروان به راه افتاد دیگر وجود قهرمان نه تنها ضروری نیست بلکه مزاحم و مخل است. در این دوران باید قهرمانی نیز چون بسی چیزهای دیگر ملی یا اجتماعی شود. باید همگان قهرمان باشند (و درست در این مرحله و به همین مناسبت، قهرمانی دیگر بیمعناست) در این مرحله باید گفت بدا به حال ملتی که نیاز به قهرمان دارد.
و مصدق، از جهاتی بسیار، قهرمانی بود ضد قهرمان، قهرمانی بود که نیرویش در مسیر نیرو گرفتن جمع، نیرو گرفتن ملت به کار افتاده بود. اشرافزادهای بود که برای اشرافیت معاصرآبروئی کسب کرد. تنها و آخرین آبرو. از کمان اشرافیت قلب استعمار قدر قدرت بریتانیا را نشانه گرفت، نه تنها تیر به هدف زد که سیاستمداران دیگر خاورمیانه نیز از او آموختند.
از من دور باد که سهم ملت ایران و طبقات مبارزش را در آن پیکار گرم فراموش کنم. خروش ملت و رهبری درست دست بدست هم داد و شد آنچه شد؛ خورشیدی که در قلمرو بریتانیا غروب نمیکرد ابتدا در ایران و سپس در خاورمیانه غروب کرد. حتی کودتائی با ابعاد ناجوانمردانه ۲۸ مرداد نتوانست آن آفتاب لب بام را نجات دهد.
******
بشر، بطور کلی، در معرض خطاست. قهرمانان و رهبران نیز بشنوند و لاجرم در معرض خطا و اشتباه. (و این نیز دلیل دیگری بر لزوم دموکراسی) مصدق نیز از این قاعده مستثنی نبود. اما ورود در این بحث را به وقت دیگری موکول میکنم: هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد. امروز روز تجلیل از مصدق است. و این نه امری خصوصی که دقیقا اجتماعی است. در مدت بیست و چند سال آن ضد مرد و ضد مردمی با لجاجتی کودکانه و ابلهانه، حتی بردن نام مصدق را ممنوع کرده بود؛ ما را حتی در مرگ او امان گریه ندادند. امروز باید آن سکوت اجباری را تلافی کرد. باید درباره مصدق سالها و سالها گفت و نوشت و تجمع کرد تا آن خاموشی جبران شود. تا عدل و انصاف رعایت گردد. و پس از آنکه عدل مستقر شد نوبت به دیگر نکتهها و مسئلهها نیز خواهد رسید. از میان همسالان من، که در زمان اوج نهضت مصدق جوان بودیم، برخی چنان که باید قدر او را نشناختیم. در مورد او بیانصاف بودیم و در اشتباه. اکنون باید- نه به خاطر مصدق، که از لحاظ حقیقت دوستی- آن بیانصافی و آن اشتباه را جبران کنیم. میان ما و مردم پیمان باد که ریشه آن اشتباهکاریها را، که دیگران تلقین میکردند باز نمائیم تا در مورد خود ما و دیگران تکرار نگردد، تا راستی و داد پایدار شود.
……………………………………………..
به نقل از شماره ۱۰۶۵۳ روزنامه کیهان، ۱۴ اسفند ۱۳۵۷
از: سه راه جمهوری