در پارهگفتی از یک اندیشمند افغانستانی آمده است: «یکی از مشاوران برجسته روسی نظر من را در باره نظام حاکم آن زمان (دوران ببرک کارمل) پرسید. ابتدا کوشش کردم که طفره بروم و نظری ندهم، چونکه در آن شرایط خطراتی در پی داشت، اما آن مشاور اطمینان داد که میخواهد نظر مرا به عنوان یک محقق و اهل مطالعه بداند و مشکلی سیاسی و امنیتی در پی نخواهد داشت. … برایش گفتم کمونیستهای ما آنقدر بیسواد هستند که حتی فهمی از آثار لینین و استالین ندارند. آن مشاور گفت که در این صورت لازم است تا آموزش ها ی عمیق تری ببینند و با این مسایل بهتر آشنا شوند. گفتم مشکل این است که لینین و استالین هم فهم عمیقی از نظرات کارل مارکس نداشته اند و او را بد فهمیدهاند! آن مشاور گفت که پس مشکل خیلی عمیقتر است! گفتم که مشکل عمیقتر این است که کارل مارکس هم فهم درستی از فلسفه هگل نداشته است!
آن جا او دست اش را بر پیشانی اش نهاد و سپس سرش را به نشانه اندوه تکان داد و چیز بیشتری نگفت.»(۱) این دست کلنجارها ی ذهنی و زبانی برآمد نوعی کژتابی عمیق به جهانها ی جدید و مناسبات آنها است؛ نوعی ذاتگرایی (اسانشیالیزم) زبانی که پستترین نوع ذاتگرایی است.(۲) در این پارهگفت هیچ نامی اهمیت ندارد؛ حتا راست یا ناراست بودن خاطره هم چندان مهم نیست؛ باره ی مهم پندار و ادعایی است که در پارهگفت بالا لمیده است و در میان بسیاری از ما که اندیشمندان ترجمهای هستیم و جهانها ی جدید را از خلال ترجمه و تنگناها ی آن تجربه میکنیم بسیار دیده میشود. نوعی نابهسامانی اندیشهگی و بیخانهمانی شناختی، و حتا زمانی و زبانی در ترکیبی از پرگویی و پرادعایی (که ویژه ی ما در شرق میانه است) در این ادعاها خوابیده است.(۳) چیزی همانند لافها ی خودستایانه در غربت؛ چیزی همانند بوی گند نادانی که مشام و دماغ ما به آن خو کرده است. نشان به آن نشان که از این همه پرگوییها ی غربشناسانه و دیگرشناسانه به طور معمول هیچ چیزی از جنس زمان و دگرپذیری بیرون نمیآید!
و همه چیز در پایان ختم به خیر سنت و تحکیم حکم و سنگر سنتیها میشود. مذهبیها و سنتیها غالبن و قالبن اینگونهاند و در نهایت (با این دست داوها و ادعاها) میخواهند بگویند؛ بهتر از آن را خودمان داریم! شوربختانه پادمذهبها و ناباوران به مذاهب هم چندان بهتر نیستند؛ آنها کمی پستر میروند و به جا ی خود اسلامی، خود پیشااسلامی را میگذارند. در نوع ایرانی اش در یک سو آخوندها هستند که منتقدان سنت و مذهب را (آدم حساب نمیکنند و) به آسانی متهم به بیسوادی میکنند. حتا بدتر؛ هر بیسوادی تا در جبهه ی آنها است و خودی، باسواد و علامه است و وقتی سرش به سنگ حساب و کتاب میخورد و جدا میشود، (و غیرخودی)، خودکار بیسواد و نادان خواهد شد. (عبدالکریم سروش جوان چهل و چهار سال پیش که مذهبیها “هر را از بر” تشخیص نمیدادند، شوالیه ی آنها بود و او را به جنگها ی تن به تن با غولها ی سکولار میفرستادند، اما حالا که از آنها جدا شده است، جاافتاده و تا حد بسیاری سکولار، به آسانی و با آسودهگی متهم به بیسوادی میشود.)
در دیگرسو هم به روشنفکرستیزی و مسلماننواندیشستیزی (که ادامه ی اسلامستیزی و روشنفکرستیزی با هم است) نگاه کنید، تا دچار وحشت شوید. این حجم نادانی و بدخیمی از کجا آمده است؟ و به کجا میخواهد برود؟ هیچکس در زندان تنگ و نا ی ننگ سنت «تولدی دیگر» نخواهد داشت. سنت در بنیادها با دیگری و «دیگریدن» بیگانه و دشمن است. در پارهگفت بالا از آن اندیشمند افغانستانی نوعی روشنفکرستیزی لخت دیده میشود. اگر این روشنفکرستیزی را بگذاریم کنار ستیزی که این روزها با نواندیشان مسلمان درگرفته، همه چیز کامل میشود. ترکیب و همآمیزی دردناکی از خودکمپنداری و خودبزرگپنداری در روان و فرهنگ ما (که روانی همهگانی است) دویده است که به این جا رسیدهایم؛ و نمیگذارد ما به آسانی و آسودهگی خود را و دشواریها ی خودمان را ببینیم و بپذیریم؛ و با آن کنار بیاییم. انگار جامعهای که گرفتار توسعهنایافتهگی است باید روشنفکران دیگری داشته باشد! انگار تاریخی که از قافله ی مدنیت و شهرنشینی جا مانده است و هنوز از خلال آموزهها ی مذهبی و استورهای به جان و جهان خود را مینگرد، میتواند نواندیشان مسلمان دیگری هم داشته باشد! و انگار اگر همه ی کاسهوکوزهها را بر سر روشنفکران و نواندیشان بشکنیم و یک زمین سوخته بر جا بگذاریم، همه چیز درست میشود! این دست رفتارها بدخیمانه از ژرفاها ی تاریک آن خودکمپنداریها سنتی بر میآید؛ (خودکمپنداریهایی که به خاطر جاماندهگی و واماندهگی هر روز سنگینتر و تلختر خواهد شد؛ و با صد من عسل خودستایی و خودبزرگپنداری هم شیرین نخواهد شد.) نوعی واکنش دفاعی ساده و کودکانه در ما هست که میخواهد بگوید «من» نبودهام! توسعه روانی و گسترش اجتماعی دریافت این نادانیها و درافتادن با آنها است.
نقد اگر نقد باشد باید برآمد پذیرش واقعیتها و فربودها ی موجود هم باشد. توسعه، دمکراسی و حقوق بشر از هوا نمیآید و مردمانی که تا خرخره در سنت و مناسبات آن جاماندهاند با اجیمجیلاترجی دیگر و نو نمیشوند. هر دگرگونیای با دگرگونی در لایهها ی پیشرو و نواندیش آغاز میشود. زدن این جریانها، زمین سوختهای را برجا خواهد گذاشت که تنها به کار دموگاگها و لافزنها یا پاپولیستها و عوامپسندها خواهد خورد؛ و از آن چیزی بیش از یک استبداد تازه بیرون نخواهد آمد. شهرنشینی و توسعه برآمد پذیرش دیگری است! و دیگری ی هر اجتماعی نواندیشان و روشنفکران آن هستند. مردمانی که با نواندیشان و روشنفکران خود ناسازگار هستند، تاب دیگربودهگی و هوا ی تازه را ندارند. شهرنشینی دگرگون کردن دیگران نیست؛ شهرنشینی با دگرگونی در خود ایجاد میشود تا برای دیگران هم در شهر جا باز شود. شهرنشینی همسازی و همجوشی است. شهرنشینی با نواندیشی و روشنفکری آغاز میشود.
پانویسها
۱) این خاطره را محمد محق اندیشمند و سیاستمدار افغانستانی در یکی از نوشتهها ی خود و به نقل از استاد سمندر غوریانی، یکی از فیلسوفان شفاهی آن دیار، آورده است.
۲) در ذاتگرایی (اسنشیالیزم) جستوجو ی ذات چیزها باره ی پژوهش است؛ آنچه گاهی وجود (نومن) نامیده شده است. در برابر ذاتگرایی، نامگرایی (نومینالیزم) قرار میگیرد، که پژوهش در پدیدهها و پدیدارها در شرایط متعارف است. ذاتگرایی در پهنه ی نامها، ریختی از ذاتگرایی است که به واژهها هم رسیده است. یعنی فرد ذاتگرا نهتنها ذاتی برای چیزها که ذاتی برای نامها هم در نظر گرفته است. این ذاتگرایی را میتوان ذاتگرایی همآمیز و مرکب نامید.
۳- جا ی خوشحالی باید باشد که استاد از هگل پیشتر نرفته است! اگر گفته بود: افسوس که هگل هم فلسفه را خوب نفهمیده است، چه باید میکردیم؟