عصر ایران ؛ حسن ظهوری ــ پایش روی زمین آرام و قرار نداشت. چشم که برمیداشتم، روی یکی از تپهها یا حتی بالای صخرهها میدیدمش. من را به جایی آورده بود که افسانه نیاکانش آنجا جان گرفته بود. برای کار مهمی هفتهای یکی دو بار اینجا میآید. او ساقی آهوهای قشم است. از چاههای افسانهای «کُنار سیاه»، برایشان آب میکشد.
کُنار سیاه جزء آخرین روستاهای جزیره قشم است. کمی از دریا فاصله دارد و به کوههای صخرهای و آهکی جزیره نزدیک است. آنچه باعث شده من به اینجا بیایم، چاههای افسانهایست که حدود ۲۰۰ یا ۳۰۰ سال قبل یکی از اهالی روستا یا شاید یکی از نخستین ساکنان روستا در دل صخرههای اینجا کنده است. چاه آب را معمولا در دشتها میکنند؛ هم کندنش آسانتر است و هم به آب میرسد. اما کندن صخرهها آسان نیست و البته داخلشان هم آبی وجود ندارد. اما به نظر میرسد «محمد محمود»، پیرو بزرگ یا همان پدر پدر بزرگ پدر «بیبی زینب»، ایده دیگری داشته است.
بیبی زینب کمتر از ۴۵ سال دارد اما کمی مسنتر به نظر میرسد. مهمان نواز است و کمتر حرف میزند. وقتی قرار است راجع به پیرو بزرگ یا همان جد بزرگ حرف بزند ترجیح میدهد عمو جان تعریف کند. عموی خودش است تقریبا ۸۰ سال سن دارد. پیرمردی با همان چهره و لباس جنوبی ایران. فقط کافیست نام محمد محمود را جلوی عموجان بیاورید آنوقت نمیتوانید به این سادگیها هیجان او را کنترل کنید. با چنان شوقی از پیرو بزرگش حرف میزند که معلوم است همه این سالها با افسانهاش زیسته، بیآنکه نه خودش و نه پدرش، پیروی بزرگ را دیده باشند.
دستم را میگیرد و میگوید «باید خودت از نزدیک چاهها را ببینی. پیروی بزرگ من فقط با یک نیزه آنها را کندهاست». از همین حالا میدانم داستانی که میشنوم فقط یک افسانه است اما کندن چاه در کوه، کار عجیبی است که باید آن را از نزدیک ببینم. ولی فقط برای این نیامدهام. آمدهام تا بیبی زینب را بشناسم. زنی که در طول هفته به محل طلوع افسانه جد بزرگش میرود و مثل آنکه میخواهد یک نذر باستانی را ادا کند، از چاههای سنگی، آب برمیدارد.
بیبی زینب پشت موتور پسرش مینشیند و من و عموجان هم با یک تاکسی که از قشم کرایه کردم به سمت چاهها میرویم. پسر هم مثل مادرش دلبسته افسانه محمد محمود است و باور دارد، جد بزرگش با یک نیزه نه چندان تیز، چاههایی کنده که حالا میراث اوست. چاههایی که نه برای برداشتن آبهای زیرزمینی که برای جمعآوری آب باران کنده شدهاند. محمد محمود صخرهها را کنده بود تا آب باران هدر نشود و در شرایط بیآبی قشم، اهالی بتوانند آب بردارند و زندگی کنند. قشم چاه آب شیرین ندارد و اگر هم هست تعدادشان خیلی کم است. چاههای محمد محمود، یک منبع آب شیرین طبیعی از آب باران است.
از یک جا به بعد نمیتوانیم با ماشین برویم. تنها کسی که میتواند همه ما را به چاهها برساند پسر بیبی زینب است. پس اول میرود که مادر را برساند. تا برود و بیاید، عموجان ردپایی را به من نشان میدهد و میگوید، این ردپای برادرزاده من است. چند روز قبل که باران آمده زمین گل شده بود، رفته تا ببیند چاهها پر آب شدهاند. پای پیاده رفته بود و ردپایش در مسیر به جا مانده بود. مشغول گرفتن عکس و فیلم از جای پای بیبی زینب شده بودم که دیدم عموجان در فاصلهای دورتر وسط بیابان زیر آفتاب نشسته و نگاهم میکند. آدم عجیبی است. انگار جزئی از این طبیعت است. نه مثل خیلیها که وقتی در طبیعت ایستادهاند، منظره بیربطی میشوند. پسر برمیگردد و من را با خودش میبرد. در مسیر آنچه میبینم خشکی و خشکسالیست. هرچه بیشتر جلوتر میروم، اهمیت چاهها آن هم در چنین جایی بیشتر میشود.
نزدیک چاهها شده بودیم که یک دیوار کم ارتفاع خشتی توجهام را جلب کرد. انگار یک حصار در محلی که چاهها حفر شده بودند کنده باشند. پسر بیبی زینب من را گذاشت و رفت تا عموجان بیاورد. قبل از اینکه سراغ چاهها بروم دنبال بیبی زینب که زودتر از من رسیده بودم گشتم. نبود! وقتی خوب چشم چرخاندنم، او را بالای صخرهای که رفته بودم دیدم. حالا دیگر خیلی به چاهها نزدیک شده بودم. دوربین را درآوردم شروع به گرفتم فیلم و عکس کردم. داخل چاهها تاریک بود و هرقدر چشم میچرخاندم، آبی دیده نمیشد.
عموجان خیلی زود با موتور رسید. همین که به من نزدیک شد، چند تکه سنگ برداشت و گفت: «اینطوری که نمیشود آب داخل چاه را دید». یکی از سنگها را به داخل چاه پرتاب کرد و صدای چلپ آب همه جا پیچید. چاه تا نزدیک لبه پر از آب بود اما شدت نور اجازه نمیداد معلوم شود. خواستم یک سنگ دیگر هم بیاندازد تا با مواج شدن آب بتوانم فیلم بگیرم. سنگ دیگری انداخت و تصویر خوبی ثبت شد.
کنار هر چاه آب یک جوی هم ساخته شده بود. معلوم بود که تلاش شده تا به بهترین شکل ممکن از جاری کردن آب به داخل چاهها استفاده شود. هرچه بیشتر میدیدم، باور این موضوع که کندن این چاهها کار یک نفر است غیرممکن به نظر میرسید. اما اهالی معتقدند محمد محمود یک تنه و شبانه این چاهها را کنده و برای اینکار نیروی مافوق بشری داشته است.
بن چاهها خیلی بزرگ است و میگویند عمقشان به ۳ متر هم میرسد. لبه هر چاه را با سیمان و مصالح بومی گرد کردهاند که عموجان به من گفت این کار را پدرش کردهاست. کسی که پس از پدربزرگش یعنی فرزند محمد محمود، از این چاهها نگهداری میکردهاست. پیروی بزرگ اما اینجا نه تنها چاه ساخته که ساختاری پدید آورده تا آب باران را از هر طریق به داخل چاهها هدایت کند. چاهها به هم ارتباطی ندارند اما سرزیر جویهای هر چاه به چاه دیگر هم میریزد.
پیرو یک سکو هم ساخته است که بتواند نمازند بخواند. عموجان خواست برود وضو بگیرد نماز بخواند بیبی زینب از بالای صخره پایین آمده بود. دو شاخه آلوورا هم دستش گرفته بود. گفت با اینها کرم درست میکنیم. عموجان نشانم داد که حتی یک بوته آلوروا هم اینجا کاشته است. بیبی زینب شاخهها را زمین گذاشت و سطل پلاستکی آب را که یک طناب هم به آن وصل بود برداشت و مشغول آب کشیدن شد. پرسیدم چیکار میکنی که جواد داد: «برای آهوها آب برمیدارم».
کار یکی دو روز در هفتهاش بود. اینجا میآید و برای آهوها، روباهها و همه حیواناتی که این اطراف زندگی میکنند از چاه آب بر میدارد. تقریبا ۱۵ چاه اینجا وجود دارد که با دقت سر هر چاه میرود و از آن آب بر میدارد. از قبل هم چندتایی ظرف پلاستیکی آماده کردهاند که داخلشان آببریزند تا آهوها از آن بخورند. همه جویها را هم از آب پر میکنند. معلوم است حیوانات زیادی با تاریک شدن هوا به اینجا میآیند. اما ظرفهای سنگی بزرگی هم آنجا بود که گفتند پیرو بزرگ آنها را تراشیدهاست. تکه سنگ بزرگی را برداشته بودند و داخلش را گود کرده بودند تا آب در آن بماند. پیروی بزرگ اولین کسی بود که برای آهوها آب برمیداشته و حالا ندیدهاش بیبی زینب همان کاری را میکند که پیرو میکرده. آن نذری که باید ادا میشده، آب دادن به حیوانات این بیابان است؛ مخصوصا آهوها.
عموجان روی سکو رفت و نمازخواندن را شروع کرد. چندتای عکس از او گرفتم و داشتم فیلمش را هم ضبط میکردم که دیدم بیبی زینب تپه دیگری را که پر از صدفهای خشکیده دریاییست گرفته و بالا میرود. نمیدانم پای ماندن روی زمین را نداشت. به بالای تپه که رسید نگاهی انداخت و پایین آمد. نپرسیدم اما فکر میکنم شاید میخواسته ببیند آهویی در اطراف هست یا نه.
نماز عموجان تمام شده بود و خورشید هم در حال غروب بود. دوباره بیبی زینب دست به کار شد و از چند چاه دیگر آب برداشت داخل ظرفها و جویها ریخت. کارش تمام شده بود و میخواست که برگردد. خواستم بماند تا تعدادی پلان ضبط کنم و عکس بگیرم. مشغول کار بودم که دیدم بیبی زینب از یک کوه دیگر بالا رفته و آن بالا نشستهاست. این زن حال عجیبی دارد. گفتم میخواهیم برویم، از آن بالا پایین آمد و سوار موتور پسرش شد که برود. همانطور که آمده بودیم با موتور یکی یکی تا ماشین برگشتیم. از آنجا او با پسرش راهی روستا شد و من هم عموجان را با ماشین تا در خانه رساندم. به محمد محمود فکر میکردم. عموجان به من گفت وقتی کار ساخت چاهها تمام شد یک روز بالای یک بلندی رفت و ناگهان در آسمان ناپدید شد. میگفت، پیرو بزرگش یک انسان عادی نبود.