اخبار امروز
ضیا نبوی، دانشجوی دانشگاه علامه طباطبایی و زندانی سیاسی محبوس در زندان اوین، در نامهای از زندان، تبعات منفی روحی و جسمی ناشی از گسترش حشره موذی ساس در زندان را اطلاع رسانی کرده و از بیتوجهی مسئولان زندان نسبت به این امر انتقاد کرده است.
به گزارش خبرگزاری هرانا، متن کامل این نامه عینا در پی میآید:
“شکنجهی تحمل ساس هم جزئی از محکومیت ماست؟
آلپرازولام یک میخورد تا بتواند بخوابد اما باز هم نیمه های شب میبینی اش که به سان روح در کریدور سالن ده سرگردان است. اوایل تصورم این بود که این هم اثر فکر و خیالهای معمول زندان است اما یک بار که به وقت بیخوابی شبانه نگاه پرسش آمیزم را دید پیراهنش را بالا کشید و رد گزش ساس را نشانم داد چند برآمدگی کوچک در یک خط و با فاصله ی کم روی پهلویش بود سری به نشان همدلی و تأسف تکان دادم و گذشتم آخر من هم به درد مشترکی بی خواب شده بودم هم سن و سال خودمان است اتهامش سیاسی است و پنج سال حکم زندان دارد میگوید از چهار روز قبل از عید که بازداشت شده تا به امروز فقط چند شب اول حضور در بند قرنطینه را خوابیده و آرامش باقی شبهایش را ساسها ربودهاند قبل از زندان مثل خیلی از ما تنها اسم ساس را شنیده بود و فکر میکرد آن هم حشره ای است به بی آزاری مورچه ها اما حالا هر شب قبل خواب مدتها درگیر تمهیداتی است که قرار است در برابر ساس در امانش نگاه دارد.
بلوز آستین بلند با سرآستین کشی میپوشد جورابش را روی پاچه ی شلوارش بالا میکشد همه زوایای تخت و تشک را بازرسی میزند و پتو را طوری دور سر و اندامش میپیچد که هیچ راه نفوذی برای ساسها باقی نماند حتی قرص خواب قوی هم مصرف میکند اما خب همه این تدبیرها به اندازه یکی دو ساعت هم چاره کار نیستند. انگار ساسها شیفت کاری دارند حوالی ساعت دو صبح پیدایشان میشود و دقایقی بعد او را هم بیخواب میکنند میگوید نمیدانی اینکه آلپروزولام یک بخوری ولی ساسها از خواب بیدارت کنند یعنی چه چندبار خواسته نیمه های شب سروصدا راه بیاندازد و همه را بیدار کند. یک بار هم میخواست کف کریدور دراز بکشد که ناظرین شب سالن نگذاشتند. چند وقتی هم به فکر نوشتن درخواست انتقال به بند قرنطینه بود اما سرانجام آنچه از بی تابی اش کاست آگاهی از امکان انتقال به زندان شهر خودشان بود حالا چند روزی است که درخواست انتقالش را نوشته و روزها را میشمارد که از بیخوابی های شبانه درسالن ده بند هشت خلاصی یابد.
صبح شنبه هجدهم فروردین هنگام به جا آوردن مناسک پذیرش در زندان تقریبا اطمینان داشتم که ایام حبسم در بند چهار اوین خواهد گذشت در یکی دوسال اخیر هر دوست و آشنای سیاسی که برای اجرای حکم به زندان اوین فراخوانده شد راهی بند چهار شده بود. بندی که به شهادت همه زندانیان بهترین امکانات رفاهی را بین بندهای زندان داشت البته احتمال ضعیفی را هم برای انتقال به بند هشت کنار گذاشته بودم که چندان نگرانم نمیکرد. من ده سال پیش حدود یک ماه را در آن بند سر کرده بودم و میدانستم علی رغم همه آنچه به درستی علیه اش میگویند موهبتی بزرگ دارد و آن هواخوری دلباز آن است اینکه از روی دیوارهای هواخوری تپه های مشرف به اوین و بخشی از کوه های شمال تهران هم به چشم میآیند. خلاصه آن که رفتن به بند چهار یا هشت مسأله ای جدی برایم نبود تا آن زمان که در بند قرنطینه وصف ساسهای بند هشت را شنیدم و به ناگهان همه چیز تغییر کرد من تجربه همزیستی با ساسها در زندان کارون اهواز را داشتم و میدانستم که وقتی کسی از مصیبت مواجهه با ساس میگوید دقیقا از چه چیز حرف میزند هنوز یادم نرفته بود نیمه شبهایی که با فندک روشن درون تخت دنبال آنها میگشتم و گاهی قسمت فلزی و داغ فندک را روی موضع گزیدگی میگذاشتم تا سوزش عمیق گزش ساس را با سوزش سطحی فلز داغ جایگزین کنم همه این خاطرات و تجربه های زیسته مرا برای مصافی سخت آماده کرده بود اما خب حقیقت این است که واقعیت پیش رو از آنچه میپنداشتم هم وزن بیشتری داشت…..
همان اوایل ورودم به بند هشت بود که مهندس هم اتاقی و همسایه تخت بغل صدایم زد دو لیوان یکبار مصرف به دستم داد و خواست اگر در طول شب به ساس برخوردم در درونش بیاندازم قبل تر شاهد گفت گویش با یک هم اتاقی به ستوه آمده از ساس بودم و میدانستم ساسهای زنده را برای چه میخواهد آن روز مهندس مثل همیشه نشسته روی تخت طبقه سوم چیزی شبیه اسپری در دستش بود و میگفت محلولی ساخته که ساسها را از بین میبرد و ضرری هم برای انسان ندارد بعدا فهمیدم که مهندس شیمی است و آن محلول را هم از بین چیزهای دم دست زندانی ساخته است. مهندس شب بیداری های من از دست ساس را دیده بود و رد گزش آنها روی دست و پاهایم را نیز حدس زدنش سخت نبود که مایل به مشارکت در تلاشهایش هستم خاصه اینکه سم تحویل داده شده توسط زندان کم اثر بود و بوی آزاردهنده ای هم داشت شب اول مأموریتم در عرض دو ساعت چهارده ساس ،گرفتم شب دوم یازده تا حقیقتش عدد ساسها برای خودم هم شگفت آور بود یعنی وقتی به ساسهای محبوس میان لیوانهای پلاستیکی نگاه میکردم و جمعیت احتمالی آنها در بند به ذهنم میآمد به خودم میگفتم اینجا زیست بوم ساسهاست. آنها نیستند که اضافیاند این ما هستیم که باید برویم.
آزارهای زندانی بودن عموما به مسائل کوچک و پیش پا افتاده پیوند خورده و اینکه شما زندانی سیاسی باشید هم چیزی به شکوه این رنج نمی افزاید اینکه زندانیها از صدای خروپف یکدیگر کلافهاند یا بر سر جای قرار دادن دمپایی هایشان با هم بحث میکنند و یا در صف فروشگاه و حمام و دستشوئی بخشی از عمر خود را میگذرانند چیزی نیست که یک زندانی چندان مشتاق به روایتش باشد. شاید از همین روست که کسی از رنج حقیر جنگیدن با ساسها و خاصه شکست خوردن از آنها چیزی نمیگوید و چنین آزار ستوه آوری جائی در اخبار مربوط به زندانیان و مصیبتهاشان ندارد. برای شخص خودم سویه تاریکتر ماجرا این است که حس میکنم هیچ راه حل قاطع و بنیادی برای ریشه کن شدن ساسها در این بند وجود ندارد. یعنی راستش هر چقدر که به بنای قدیمی این ساختمان و دیوارهای گچی و نم کشیده اش نگاه میاندازم و ازدحام جمعیت درونش را در تصور میآورم باورم نمیشود جز تخلیه کامل این بند و نوسازی و تعمیر و سم پاشی سراسری اش راهی برای فیصله دادن به این مسأله وجود داشته باشد البته که نظافت هفتگی زندانیان و بیرون بردن وسایل و سم پاشی اتاق به صورت موقت تعداد ساسها را کاهش میدهد و اگرچه پیشنهاد زندان مبنی بر اینکه اتاقهای آلوده تخلیه شوند و زندانی ها با هزینه خودشان اتاق را تعمیر و نقاشی کنند اثری کوتاه مدت دارد اما خب هم زندانی و هم زندانبان خیلی خوب میدانند که این راه حلها اساسی نیست با این ازدحام جمعیت بند و نزدیکی اتاق ها به هم درون سالنها زمان زیادی نیاز نیست که ساسها به اتاق برگردند و تخم گذاری کنند و جمعیتشان به روز اول بازگردد. اینجا انگار اصل پایستگی ساسها برقرار است؛ ساسها از بین نمی روند بلکه از اتاقی به اتاق دیگر و از تختی به تخت مجاور منتقل میشوند.
ساسها باعث میشوند از لمث کردن جهان واهمه داشته باشی. این به گمانم موجزترین توصیف از حس و حال همجواری با آنها باشد. یعنی شما ناخودآگاه از هر نوع تماس فیزیکی با جهان پیرامون اعم از خوابیدن در تخت، نشستن روی زمین، تکیه دادن به دیوار، به دست گرفتن کتاب، پوشیدن لباس و هر فعلی از این دست هراسانی. اینکه ساسها از نور و روشنایی گریزانند و در تاریکی به جنب و جوش میافتند را اگر به نکته قبل بیافزاییم روشن میشود که چرا خوابیدن در تخت بعد اعلام خاموشی شب چنین موقعیت اضطراب آوری است. یعنی شبها که از گزش ساس بی خواب میشوی مثل هیپنوتیزم شده ها به هر تاریکی که ممکن است محل اختفای ساس باشد خیره میمانی و لشگر تاریکی را میبینی که گهگاه سواری را برای مصاف میفرستد. آنها که ریزترند را با گذر زمان دیگر جدی نمی گیری اما آنها که از خوردن خون فربه شدهاند ترسناکاند و جای گزیدن شان عجیب میسوزد؛ عمیق و بی وقفه و یکنواخت جنگیدن با آنها هم نقش بر آب زدن است لشگر سیاهی بی پایان است و انگار تا آخر دنیا هم که با آنها بجنگی تغییر در جمعیتشان ایجاد نمی شود. اینطور مواقع تقریبا مطمئنم که حتی یک شب دیگر هم توان ماندن در این بند و تحمل چنین کلنجارهای استیصال آوری را ندارم اما خب صبح که میشود ماجرا کلا چیز دیگری است. حقیقتش در طول روز هر بار که پا به هواخوری میگذارم و نگاهم از روی سیم خاردارهای دیوار تپه های همجوار را لمس میکند زمانهایی که قیل و قال گنجشکها میآید و خاصه آن وقت که از سر بخت نسیمی درون هواخوری میپیچد هیچ نشانی از آزارهای شب پیش درون خود نمی بینم تماشا چنان موجی از تسلیم و رضایت را از درونم عبور میدهد که انگار همه آن خشم و استیصال شبانه، خوابی بیش نبوده است. خلاصه که این ایام میان زجر شبانه کلنجار با ساسها و شوق تماشای طبیعت در طول روز سرگردانم…..
اینکه یک زندانی ناخودآگاه و در گذر زمان عادت میکند این چند متر مربع که در برابر اوست را معادل کل جهان ببیند و آنچه که روزانه بدان مشغول است را برابر با تمامیت زندگی بگیرد احتمالا ترحم برانگیزترین نکته درباره اوست اینکه اتفاقهایی در دنیای کوچک زندان بالا و پائین اش میکند و تمام توجه و تخیل اش را مسخر میسازد که در دنیای گشوده و آزاد بی توجه از کنارشان میگذشت؛ یاد این بیت میاندازدم مور را مانیم کاندر لانه ها روز باران هر نمی طوفان ماست اینها را آوردم که بگویم برایم عجیب نیست اگر که مخاطبین این متن احساس کنند که در پرداختن به مسئله ی ساسها اغراق کرده ام و ماجرا آنقدر که آب و تابش داده ام اهمیت ندارد. اعتراف میکنم در همین بند هم هستند زندانیانی که اساساً ساس جزو اولویت هاشان نیست بعضیها را که نمیدانم به کدام دلیلی اساسا ساس نمیگزد و بعضی هم واکنش فیزیولوژیک خاصی به گزش ساس ندارند. بعضی ها هم شاید اینقدر مصیبت دارند که مسأله ساس در کنارش به حساب نمی آید. ترس من اما از آنهائی است که آزارنده بودن این موقعیت را به تمامی درک کردهاند ولی آن را طبیعی میانگارند. اینکه احساس میکنند یک چنین رنج ستوه آوری جزو طبیعی وضعیت زندانی بودن است و باید که با آن ساخت و کنار آمد. تصوری که زندانبان مشتاقانه بر آن صحه میگذارد و عرصه عمومی نیز با بی توجهی بدان و مسکوت گذاشتش به تثبیت آن یاری میرساند. البته که در وضعیت زندانی بودن بی عدالتیهای نهفته و طبیعی انگاشته شده بسیار است اما اینکه یکی از بزرگترین و و آزارنده ترین این تجربه ها اینگونه در حاشیه و بی صدا بماند جای شگفتی و تعجب بسیار دارد. حتی اگر کسی با این ادعای بی اساس زندانبان همراه باشد که زندانی بودن حق امثال ماست بعید است شکنجه ی تحمل ساسها را هم جزو محکومیت ما بداند باشد که نوشتن و پرداختن به آن دریچه ای برای خلاصی از این رنج ها بگشاید.
ضیا نبوی/ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳/ بند هشت اوین”
***
* ضیا نبوی در تاریخ هجدهم فروردین ماه امسال، پس از مراجعه به شعبه اول اجرای احکام دادسرای اوین بازداشت و جهت تحمل دوران محکومیت یک سال حبس خود به زندان اوین منتقل شد.
او در مردادماه ۱۴۰۲، توسط شعبه بیست و ششم دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی ایمان افشاری از بابت اتهام تبلیغ علیه نظام به یک سال حبس تعزیری محکوم شد. حکم صادره چندی بعد در شعبه ۳۶ دادگاه تجدیدنظر استان تهران عینا تایید شد. این پرونده در پی اعتراض او به مسمومیت سریالی دانش آموزان مدارس علیه آقای نبوی گشوده شد.
آقای نبوی نیز پیشتر به واسطه فعالیت های خود سابقه بازداشت و برخورد های قضایی را داشته است.