چند ساعت در بازداشت طرح نور؛ خانوم عکست را گرفتند

پنجشنبه, 28ام تیر, 1403
اندازه قلم متن
ایران وایر 
 
چند ساعت در بازداشت طرح نور؛ خانوم عکست را گرفتند
برگه‌ای را امضا می‌کنم و دوباره اثر انگشت. موبایلم را می‌گیرم و پله‌ها را پایین می‌آیم و بیشتر از قبل به مهاجرت فکر می‌کنم.

سمیرا ایمانی، شهروندخبرنگار

یک شهروند خبرنگار تهرانی، تجربه‌ خود از بازداشت توسط ماموران گشت نور را برای «ایران‌وایر» نوشته است. او اردیبهشت در شهر تهران به‌خاطر نداشتن روسری بازداشت شده بود. روایت شخصی این شهروندخبرنگار از آنچه در چند ساعت بازداشت در ون گشت نور و بازداشتگاه گذشته را، در زیر می‌خوانید. 

***

بی‌خیال در خیابان ولیعصر راه می‌روم. از شانسم سرپایینی‌ست، پاهایم خودشان می‌روند، کنترلی رویشان ندارم. آزمایش‌های مامان را گرفته‌ام و با نگاهی سرسری فهمیده‌ام همه‌چیزش پایین است. سرخوشم، اما چون مسافرم جوری برنامه‌ریزی کرده‌ام که تا قبل از سفر، کارهای نیمه‌تمام را تا جایی که می‌شود، تمام کنم. همه‌ سفارش‌های دوست‌هایم هم گرفته‌ام؛ سیگار بهمن کوچک، کُندر، قرص‌های جلوگیری از ریزش مو… .

خانم بازیگر تئاتر و سینما قرار است بیاید استودیو و متنی را برای پادکستی بخواند. عجله‌ای ندارم و تا استودیو هم راهی نیست. اردیبهشت است و حتی تهران هم در اردیبهشت زیباست. زیبایی کوتاه است. سُر می‌خورد از دستم. دختری دبیرستانی با یونیفورم مدرسه نزدیک گوشم می‌گوید: «خانوم عکست رو گرفتن.» ناخودآگاه کلاه بارانی‌ام را سرم می‌گذارم. در چشم به هم زدنی، دو زن چادری و سه مرد با باتوم و لباس فرم دورم حلقه می‌زنند. 

یاد «مهسا» می‌افتم. او هم حتما مثل من ترسیده، مطمئنم بیشتر از من ترسیده، چون مسافر بوده، در شهر غریب بوده و جز برادرش همراهی نداشته.

خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم هر پنج نفرشان کم‌سن‌و‌سال هستند. یکی از دخترهای چادری بازویم را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. عصبانی می‌شوم و می‌گویم: «منو کجا می‌برین؟ داری بهم صدمه می‌زنی؟» یکی از پسرها که ریش حنایی دارد با فریاد می‌گوید: «روسریت کو؟» روسری ندارم. می‌گوید: «آدم از حموم میاد هم این‌طوری لباس نمی‌پوشه. شال یا روسری، اگه داری همین الان ولت می‌کنیم.»

هیچ‌کدام را ندارم. بعدا فکر می‌کنم اگر ترسیده بودم از این طرح نور و روسری یا شالی همراهم بود، سه ساعت و نیم تحقیر نمی‌شدم. اول می‌گویند کاری باهات نداریم و اگر بار اولت باشد فقط تعهد می‌گیریم. بعد نزدیک ون من را هل می‌دهند و می‌گویند اینجا که کامپیوتر نداریم می‌رویم ساختمان امنیت فلان.

ون حرکت می‌کند. گرمم است و توی ون بوی کباب و عرق قاطی شده. یک بطری خالی دوغ هم روی صندلی افتاده. دوباره ماشین متوقف می‌شود. دختر دیگری را سوار می‌کنند. سر‌تاپا مشکی پوشیده و شال هم دارد. باز یاد «مهسا» می‌افتم. مثل ابر بهار گریه می‌کند. کنار من می‌نشیند. دستش را می‌گیرم و می‌گویم: «گریه نکن، این مبارزه‌ست.» یاد «مه‌لقا ملاح» می‌افتم. از به یاد آوردن این جمله در این لحظه حس خوبی دارم. یادم می‌رود در چه موقعیتی هستم. شجاع می‌شوم.

دختر اما وسط گریه می‌گوید: «برای مادرم گریه می‌کنم. سرطان دارد و در بیمارستان تنهاست. شیفت برادرم تمام شده و منتظر من است.» مسوولیت‌پذیری‌اش را دوست دارم. به دو دختر چادری که مژه‌های قشنگی دارند و انگار خواهر هستند می‌گویم: «بذارید بره، شال هم که داره.» پسر جوانی که کنار راننده نشسته با تحکم می‌گوید: «خیلی حرف می‌زنی، داری می‌ری رو مخم. تو رو آخر از همه ول می‌کنیم.»

موبایلم زنگ می‌خورد. می‌خواهم جواب بدهم که گوشی را از دستم می‌گیرند. توضیح می‌دهم تماس مهمی است و به کارم مربوط است. می‌پرسند کارم چیست؟ خلاصه می‌گویم که یکی از بازیگرهای مملکت بعد از کلی هماهنگی قرار است بیاید و متنی را بخواند. متن هم نشانشان می‌دهم. می‌خندند و می‌گویند می‌خواهیم همین بازیگرها کار نکنند.

دوباره می‌گویم: «بذارید این دختر بره. احساس مسوولیت می‌‌دونید چیه؟» پسر جوان عصبانی می‌گوید: «اگه بذارم این بره، خود تو اولین نفری هستی که میگی من هم برم. بعد هم این ماشین دوربین داره. هرکی سوار می‌شه باید تا آخر بیاد.»

دوباره ترس می‌آید. کمتر از ۲۴ ساعت دیگر مسافرم. ماه‌ها برای این سفر دوندگی کرده‌ام. در این شرایط سخت ویزای کوتاه‌مدت گرفته‌ام و کلی هزینه کرده‌ام. نکند همین روسری نداشتن را بهانه کنند و ممنوع‌الخروجم کنند.

دختر همچنان برای مادرش گریه می‌کند. دوباره می‌گویم «اجازه بدین بره.» ون متوقف می‌شود. دو دختر دیگر را سوار می‌کنند. یکی‌شان کلاه دارد و دومی روسری. شروع می‌کنند به داش‌مشتی حرف زدن. راننده با ته‌لهجه‌ کردی می‌گوید: «لودگی نکنین، ساکت باشین.» دختری که روسری دارد با اعتراض می‌گوید که روسری سرش بوده و مجبورش کرده‌اند روسری‌اش را بردارد و ازش عکس گرفته‌اند. می‌گوید: «خیلی نامردیه. باهاتون میام، اما به رییس‌تون می‌گم که الکی منو گرفتین.» بعد هم به کردی چیزهایی می‌گوید که نمی‌فهمم. بعد بلافاصله اضافه می‌کند خجالت می‌کشد که همشهری‌اش همچین شغلی دارد.

مقام بالاتر، از پنجره داخل ون را می‌بیند و دختر گریان را صدا می‌کند. داستانش را شنیده و از دختر چادری می‌خواهد تعهدی ازش بگیرد و آزادش کند. دختر از پشت شیشه با چشم‌های اشکی برایم بوس می‌فرستد. 

خیلی دیرم شده و کلافه‌ام. موبایلم پشت هم زنگ می‌خورد، به دختر چادری می‌گویم «اجازه بدین جواب بدم و به همکارم بگم برام شال بیاره.» موبایل را بهم می‌دهد. به همکارم آدرس جایی را می‌دهم که معلوم نیست چند ساعت دیگر به آنجا می‌رسیم. مثل شکارچی‌ها لای دار و درخت‌ها دنبال دخترانی هستند که حجاب ندارند، یا شالشان از سرشان افتاده. حدود سه ساعتی در سطح شهر می‌چرخیم. ساعت نزدیک پنج عصر شده و به سمت قرارگاه‌شان حرکت می‌کنند. همکارم توی خیابان منتظر است. ون را که می‌بیند از پنجره شال را به من می‌دهد. قرارگاه خانه‌ای است که هیچ تابلو یا اعلانی ندارد. دری باز می‌شود و همان ابتدا کد ملی و آدرس هرکداممان را ثبت می‌کنند. نام و نام‌خانوادگی‌مان را روی موبایل‌ها می‌چسبانند و هدایتمان می‌کنند طبقه‌ بالا. دو دختر چادری می‌گویند برای تقویت مژه‌هایشان از چه محلولی استفاده می‌کنند. به من می‌گویند: «خانم محترم.» 

یکی‌یکی اسم‌هایمان را صدا می‌زنند. مثل مطب دکتر روی صندلی می‌نشینبم. مردی با موهای کم‌پشت از زیر عینکش نگاه‌مان می‌کند. نوبت من که می‌شود می‌پرسد: «ایرانی هستی؟» بعد به پسر جوانی که در ون بود می‌گوید این چه عکسی‌‌ست گرفته‌ای؟ عکس باید از روبه‌رو باشد و چهره کاملا مشخص باشد. از عکسی که گرفته‌اند سه نسخه‌ بی‌کیفیت پرینت می‌گیرند و از من می‌خواهند زیر هرسه بنویسم این عکس متعلق به من است و امضا و اثر انگشت بزنم. تند تند کارهایی که می‌خواهند را انجام می‌دهم. برگه‌ای هم هست که در مورد سابقه‌ بیماری یا جراحی سوال‌هایی دارد. این را خودشان پر می‌کنند و آخرش امضا می‌کنم و دوباره اثر انگشت. موبایلم را می‌گیرم و پله‌ها را پایین می‌آیم و بیشتر از قبل به مهاجرت فکر می‌کنم. 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.