هزار سال نبردِ خیر و شر؛ اسطوره‌شناسی سر کلاس ژاله آموزگار

سه شنبه, 30ام بهمن, 1403
اندازه قلم متن

ژاله آموزگار، اسطوره‌شناسی، خودسانسوری، ضحاک، درسگفتارهای شناخت اساطیر

ایران وایر 

آریامن احمد

در جهانی که اکنون سخن از هوش مصنوعی است، اسطوره‌ها چه کارکرد یا کاربردی می‌توانند داشته باشند؟ شاید اسطوره‌ها متعلق به گذشته‌های دور باشند، روایت‌هایی که در فرهنگ‌های باستانی برای توضیح جهان، طبیعت و سرنوشت انسان‌ها شکل گرفته‌اند، اما حقیقت این است که اسطوره‌ها نه‌تنها از بین نرفته‌اند، بلکه همچنان در زندگی مدرن حضوری پررنگ دارند، هرچند به اَشکال جدید و متفاوت.

برای انسان ایرانی نیز اساطیر نقش به‌سزایی در «زیستِ ولایی» (به تعبیر دکتر «حاتم قادری») دارد، تاجایی‌که اسطوره ضحاک یکی از پرکاربردترین اساطیر ایرانی در این روزهای ایران به‌ویژه از جنبش «زن، زندگی، آزادی» به بعد بوده است. مجموعه درس‌گفتارهای شناخت اساطیر ایران که این روزها در کست‌باکس و یوتیوب منتشر شده، شامل دوازده ساعت سخنرانی «ژاله آموزگار» در کلاس اسطوره‌شناسی دانشگاه تهران است. دوازده‌هزار سال در باورهای اسطوره‌ای ایران، به‌ویژه در آموزه‌های زرتشتی، بازتابی از تقسیم تاریخ کیهانی به چهار دوره سه‌هزارساله است. این بازه زمانی نمایان‌گر نبرد مستمر خیر و شر در جهان است که درنهایت با پیروزیِ خیر به پایان می‌رسد.

خانم آموزگار با یادی از زنده‌یاد «احمد تفضلی»، همکار و دوست درگذشته‌اش، سفرِ دوازده‌هزار ساله‌اش را آغاز می‌کند. گویی تصویر این دوازده‌هزار سال، در زندگی، زمانه، اندیشه و مرگ احمد تفضلی پژواک یافته است: زنده‌یاد احمد تفضلی در ساعت ۱۲ نیم‌روز ۲۴ دی‌ماه ۱۳۷۵ دفتر کارش را در دانشگاه تهران ترک کرد و با خودروی شخصی راهی منزلش در شمیران شد، اما هرگز به منزل نرسید. او چند ساعت بعد به‌طرز مشکوکی در خیابان به قتل رسید. قتل او در دنباله پرونده سرکوب روشنفکران، نویسندگان و قتل‌های زنجیره‌ای ایران به‌شمار می‌رود. «احسان یارشاطر» قتل او را به‌دلیل همکاری با بنیاد «ایرانیکا» که خود سرویراستاری آن را به‌عهده داشت، می‌دانست.

خانم آموزگار، درس‌گفتارهای دوازده‌ساعته‌اش را با تعریف اسطوره و این‌که هر سرزمینی، برای خودش تاریخ دارد و تاریخ اساطیری یکی از تواریخ سه‌گانه است، روایتش را از مهاجرت بزرگ آریاییان تا اسطوره ضحاک پیش می‌برد تا نشان می‌دهد که «ما در یک دنیای اسطوره‌ای زندگی می‌کنیم.»

ژاله آموزگار در دورانی که رشته‌ای به نام اسطوره‌شناسی نبود، وارد دانشگاه می‌شود، درس می‌خواند و تا مقطع دکترای زبان‌های باستانی پیش می‌رود. نیم قرن بعد که او در هیات استاد روبه‌روی دانشجویانش هم ایستاده، هنوز رشته‌ای به نام اسطوره‌شناسی در دانشگاه‌ها نیست. او با اشاره به این‌که «تمام این سال‌ها ما اسطوره‌نگاری می‌کردیم، درحالی‌که باید اسطوره‌پژوهشی، اسطوره‌شناسی و اسطوره‌کاوی بکنیم»، تاکید می‌کند که باید اسطوره‌ها را ریشه‌یابی و تبارشناسی کرد و از همه دانشجویان و نسل‌های بعد می‌خواهد که به سراغ ریشه‌ها و تبارها بروند. شاید از این رو است که در شب «فردوسی و شاهنامه؛ از ستیز تا ستایش»، بار دیگر از «فرهنگ فردوسی‌پرور» سخن گفت و گفت‌‌وگوی گشتاسب و جاماسب را از شاهنامه مثال آورد، آن‌جا که گشتاسب تصمیم گرفته تمام خانواده و فرزندانش را به بارویی امن ببرد و جاماسپ از او می‌پرسد: پس چه کسی از ایران دفاع خواهد کرد؟ آموزگار در پاسخ به این پرسش از زبانِ اساطیری خود و فردوسی خطاب به جوانان امروز ایران می‌گوید: «بچه‌های من اگر بروید، ایران را به‌دست چه کسی می‌سپارید؟ نروید، نروید، ما هم ماندیم، ما هم سختی‌ها را می‌شناسیم، ما از مریخ نیامده‌ایم، سال به سال این روزهای تلخ را دیدیم… ایران را تنها نگذارید!» این گفت‌وگو، بازتاب‌دهنده‌ دغدغه‌ ملی‌گرایانه‌ فردوسی و مسوولیت تاریخی‌ای است که او برای ایرانیان قائل بوده است.

خانم آموزگار با همین نگاه و اندیشه اساطیری در درس‌گفتارهایش سخن می‌گوید و اذعان می‌کند این رویای جمعی است که تبدیل به اسطوره یک قوم می‌شود، زیرا اساطیر تجسم رویاها و آرزوهای بشر هستند. او می‌گوید انسان همواره برای گریز از حقیقت که تلخ است و فهمش هم سخت، به سمت اسطوره می‌رود. او تاکید می‌کند که اسطوره راهی است برای گریز از درماندگی، از این رو انسان، خدایان گوناگون، از خدای کشاورزی تا فلز و باران و باد و توفان و آتش و… را با ذهنیتِ قصه‌گویی‌اش خلق می‌کند و در برابرش دیوی می‌آفریند تا در این ثنویت، در این نبرد دایمِ خیر و شر، به زیست خود معنا بدهد.

این انسان اساطیری با تاریخ پیش می‌آید تا زمانی که ادیان توحیدی جهان را به سمت تک‌صدایی و تک‌خدایی و استبداد سوق می‌دهند و شکل دیگری از اسطوره‌ها را بازتولید می‌کنند. بااین‌حال، حتی در ادیان توحیدی نیز برخی عناصر اسطوره‌ای همچنان زنده مانده‌اند. برای مثال، نبرد خیر و شر در روایات آخرزمانی اسلام و مسیحیت، یا حضور شیطان در این ادیان، ریشه‌هایی اسطوره‌ای دارند که به دوگانگی زرتشتی بازمی‌گردد.

از اینجا به بعد است که خانم آموزگار، در هر جلسه از درس‌گفتارها، با ذهنیت استبدادی ایرانی درگیر می‌شود، به گونه‌ای که سایه «ولی فقیه» در سراسر درس‌گفتارها چنان سنگینی می‌کند که مدام به دانشجویان گوشزد می‌کند که «کلاس‌های اسطوره کُلی از باورها را به لرزه وامی‌دارد» بنابراین «من فقط تا پیش از ادبیات توحیدی سخن خواهم گفت.»

او با اشاره به کلیسا که همیشه در تقابل با اسطوره بوده است، وقتی به دین اسلام می‌رسد، عقب‌نشینی می‌کند: «من می‌ترسم که چیزهایی بگویم، چون ممکن است برایم دردسر شود.» او در سراسر درس‌گفتارها دست به‌عصا راه می‌رود، مدام در سخنانش از ترس گرفتارشدن سخن می‌گوید، امری که هیچ‌یک از دانشجویان نیز به آن اعتراض نمی‌کند و همه در سکوت و ترس، تاریخ اساطیری ایران را دوره می‌کنند بی‌آنکه به تقابل دین و اسطوره تاکید کنند: «من وارد مقوله دین نمی‌شوم… نمی‌خواهم به هیچ دینی توهین کنم.»

در مبحث قربانی‌کردن در اساطیر ایرانی، او از داعش مثال می‌زند که چگونه قربانی‌کردن از دوران اساطیری به عصر مدرنیته در قرن بیست‌ویکم آمده است. او این عمل بمب‌گذار انتحاری طالبان یا داعشی که خود را قربانی می‌کند، با عنوان «بازگشت به جهل در خاورمیانه» یاد می‌کند و می‌گوید: «این بازگشت به جهل است. در این بازگشت، تفکر می‌میرد و به جایش ایدئولوژی قرار می‌گیرد.»

او سپس با بیان این‌که تکرارِ یک وِرد یا آیه و یا سرود که جزیی از اسطور‌ه‌ها است و بعدها در دین متبلور می‌شود، اعتراف می‌کند که «ای کاش کمی آزادی داشتم و می‌توانستم بیشتر حرف بزنم.» و بعد با اشاره به عبادت‌کردن مسلمانان، آن را چیزی شبیه «وِروِرکردن» توصیف می‌کند و آن را «تشریفات» می‌نامد: «من پول می‌دهم تا تو برای من قرآن را ختم کنی یا به جای مادر من مرده، نماز بخوانی.» او این تشریفات را «تکرارِ بی‌محتوا»یی می‌داند که ریشه در اساطیر دارد.

آموزگار در خلالِ دوره‌کردن دوازده‌هزار سال اساطیر ایران، سعی می‌کند به زندگی امروزی ایرانیان پُل بزند، تا به‌صورت نرم، نقد خود را به جامعه و حکومت داشته باشد. او در بخش «تابو» می‌گوید: «در قرن بیست‌ویکم، هنوز مردانی هستند که اسم زنان را نمی‌آورند. اسم دختر را نمی‌آورند. یا حتی در آگهی ترحیم یا سنگ‌قبرها عکس او را نمی‌گذارند.» او این اعمال را بازگشت به تابوی دوران اساطیری می‌داند و می‌گوید: «ما خیال می‌کنیم که از دوران اساطیری بیرون آمده‌ایم، اما هنوز شکستن تابو برای برخی از مردم سخت است. شکستن تابو در برخی مقدسات سخت است. مثل قسم‌خوردن به مقدسات.»

خانم آموزگار با بیان این‌که زن هنوز در جامعه ایران تابو است، می‌گوید از این امر خیلی رنج می‌برد و بعد با اشاره به «ارداویراف‌نامه»، یکی از کتاب‌های نوشته‌شده توسط ویراف به زبان پارسی میانه که از پیش از اسلام به‌جای مانده و خود نیز آن را ترجمه کرده است، می‌گوید: «این‌که می‌گویند در ایران باستان حجاب وجود داشته است، دروغ محض است. در اردا‌ویراف‌نامه، آن‌ها که درنتیجه گناهانشان به دوزخ می‌روند، حتی یک مورد نمی‌بینید که زنی به‌دلیل بدحجابی مرتکب گناه شده باشد و به دوزخ رفته باشد…» بلافاصله بعد از بیان این دیدگاه، استاد هشتادوپنج‌ساله دانشگاه تهران که خود روزگاری در زمان شاه با پوشش اختیاری بوده و در سوربن فرانسه درس خوانده، از نقد جامعه تابو‌زده به خودتابویی دچار می‌شود و می‌گوید: «الان باید همه‌مان حجاب را رعایت کنیم، چون قانون است.»

بخش ایزدبانوان از جذاب‌ترین دوران اساطیری ایران است که نقش پررنگ زنان در آن، تصویری از این روزهای زنان در جنبش «زن، زندگی، آزادی» را تداعی می‌کند. اما آموزگار، به‌عنوان زنی که خود نیز بر این هویت تاکید دارد و از رنجِ زن‌بودن در ایران سخن می‌گوید، ناگهان دچار خودسانسوری می‌شود. او وقتی به یشت پنجم، که به ایزدبانوی آناهیتا، خدای آب‌ها، اختصاص دارد، می‌رسد، پس از خواندنِ «او بانویی است جوان. خوش‌اندام. بلندبالا. زیباچهره. با بازوانی سپید، اندامی برازنده» در مواجهه با عبارت «سینه‌های خوش‌ترکیب و برجسته» آناهیتا می‌گوید: «این‌جا را حذف کردم، چون نمی‌خواهم غیراخلاقی حرف بزنم.» تصویری تراژیک و دردناک از سانسور و خودسانسوری که در تمامی این چهار دهه مثل بختک بر سر استادان، نویسندگان، پژوهشگران، شاعران و مترجمان ایرانی افتاده است.

خانم آموزگار که خود آذربایجانی و ترک‌زبان است، از ستایندگان فرهنگ ایرانی و زبان پارسی به‌شمار می‌آید و همواره بر این موضوع تاکید می‌کند. تا آن‌جا که اذعان می‌کند زرتشت چون می‌دانست نمی‌توان اندیشه را با بخش‌نامه از ذهن بیرون کرد، خدای بزرگش، «اهورامزدا»، سرور دانایی، را در راس قرار داد و دیگر خدایان آن روزگار را در کنار او گذاشت تا به‌این‌ترتیب، روح دموکراسی در چند خدایی به نمایش گذاشته شود. در این تقسیم‌بندی، هر خدایی وظیفه‌ای بر عهده دارد: «این زیباترین حالت دموکراسی است: اهورامزدا با امشاسپندانِ دوازده‌گانه، تقسیم کار و قدرت می‌کند.» آن‌ها در کنار اهورامزدا، نظام کیهانی و اخلاقی جهان را حفظ می‌کنند. آموزگار با ذکرِ دو امشاسپندِ «بهمن: اندیشه نیک؛ شهریور: شهریاری خوب» در نقد وضعیتِ موجود می‌گوید: «با این‌که خردمندی یکی از کلیدواژه‌های مهم در اساطیر ایرانی است، اما نمی‌دانم چرا اخیرا بی‌خرد شده‌ایم.» اما بلافاصله پس از این نقد، بار دیگر دچار سانسور و خودسانسوری می‌شود: «من تبلیغ زرتشتی‌گری نمی‌کنم، این را به حساب تبلیغ این دین نگذارید» و سپس ناخواسته و ناگزیر اضافه می‌کند: «ما هر چیزی را که دین‌مان [اسلام] گفته، قبول داریم.»

خانم آموزگار با همین تناقض‌ها و دوگانه‌هایی که ریشه در ذهنیت استبدادی ایرانی و زیستِ ولایی دارد، دوازده‌هزار سال تاریخ اساطیری را مرور می‌کند. در بخش خدایان اساطیری، او به ایستادگی ایزدان در برابر اهورامزدا اشاره می‌کند تا نشان دهد که در آیین زرتشت، اهورامزدا، خدای دیکتاتورگونه‌ای نیست که همه کارها را خود به انجام برساند. او از گرشاسب، کُشنده اژدها می‌گوید و یادآور می‌شود که اهورامزدا او را به‌دلیل کُشتنِ آتش از خود می‌راند، تاجایی‌که صدای ایزد گاوها نیز بلند می‌شود و به اهورامزدا نهیب می‌زند او را ببخش، زیرا او چارپایان مرا نجات داده است. خانم آموزگار این نوع دیالوگ میان خدای بزرگ و ایزدان را نمونه‌ای از خرد و زیبایی می‌داند و می‌گوید این از جمله داستان‌هایی است که دیزنی‌لند یا هالیوود می‌تواند از آن فیلم بسازد.

در پایان درس‌گفتارها، ژاله آموزگار بار دیگر از ذهن اساطیری ایرانی به ذهنیت استبدادی ایرانی در زیستِ ولایی پُل می‌زند و روایت خود از ضحاک، که این روزها در جای‌جای ایران آشکارا نمادی از دیکتاتور است، را پی می‌گیرد. او از اسطوره ضحاک در متون اوستایی و در ادبیات پهلوی می‌گوید که در آن، ضحاک نمونه یک آدم ستمگر است، کیش‌های بد را به‌وجود می‌آورد و سرانجام فریدون فرزند آبتین و فرانک او را در دماوند زندانی می‌کند تا در پایان جهان، گرشاسب او را بکُشد. اسطوره‌ای که بعدها در شاهنامه در هیات یک پادشاه زمینی روایت می‌شود و به‌زعمِ آموزگار یکی از خواندنی‌ترین و تصویری‌ترین داستان‌های جهان است. او بهترین صحنه این داستان را، آنجا می‌داند که کاوه آهنگر به کاخ ضحاک وارد می‌شود. این بخش در متون پهلوی و اوستایی وجود ندارد. در این‌جا، ضحاک خود را بهترین و عادل‌ترین پادشاه معرفی می‌کند و از همه می‌خواهد که با او بیعت کنند. کاوه آهنگر، که پیش‌تر مغزِ شانزده پسر جوانش را برای مارهای ضحاک قربانی کرده‌اند و تنها یک پسرش زنده مانده، درفشِ کاویانی‌اش را که بر سر نیزه‌ای آویخته، بلند می‌کند و شجاعانه می‌گوید: «نه!»

در این‌جا، ناخودآگاه شنونده به یاد مادران و پدران و خانواده‌های دادخواه می‌افتد که از ابتدای انقلاب ۵۷، به‌ویژه از دهه شصت تا امروز، بارها در مقابل بیدادگری‌ها و بیدادگاه‌های جمهوری اسلامی ایستاده‌اند. در این ایستادگی و مقاومت، بسیاری از استادان دانشگاه هم اخراج شدند و بر عزم و پیمان‌شان با مردم تاکید کردند، آن‌طور که در بیانیه دانشگاه هنر تهران نیز آمده است: «میان ما و شما دریایی از خون فاصله است. هیچ حرفی با شما نداریم، الا یک کلمه: نه.»

ژاله آموزگار در پایانِ سفرِ دوازده‌هزارساله اساطیری‌اش، همچون تمام سخنرانی‌هایش، به علاقه همیشگی‌اش فردوسی و شاهنامه بازمی‌گردد و با آن سفرِ تاریخی‌اش را به پایان می‌برد تا یادآور شود که اسطوره‌ها نه‌تنها بازمانده‌های گذشته نیستند، بلکه همچنان نیرویی زنده و تحول‌یافته در ساختارهای فکری، اجتماعی و سیاسی جوامع بشری از جمله جامعه استبدادزده‌ ایرانی، جاری و ساری است: «نمی‌خواهم از فردوسی خدا بسازم، اما فرهنگ فردوسی‌پرور، فرهنگی که شاهنامه را به‌وجود آورده است، شاهکار است. هر بار که شاهنامه را می‌خوانی، یک چیز تازه کشف می‌کنی. کاش بیشتر بخوانید…»


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.