در سپهر سیاست ایران، دیری است که مجاهدین خلق به کنج خود خواسته اقلیمی بیگانه در افتادهاند؛ و نقش و تأثیرشان را دیگر کسی به چیزی نمیگیرد، مگر پاک باختگانی که عمری را به پای این فرقه تباه کرده و هویت دیگری برای خود نشناختهاند. دیگرانی هم هستند یا بودهاند که به امید معجزه، طنطنه شعارها و یا محتاج نوالهای به همنوائی با خرام اینان پرداخته، به تملق گوئی از اطوار قرون وسطائی ولی نعمتی در غلتیده و به دلخواه یا اجبار به کیش پرستش شخصیتی نامتعادل گرویدهاند.
فارغ از تحاشی بسیاری از ایرانیانِ رمیده از حاکمیت اسلامی کنونی، یا دستکم فرایافت بخش خارج نشینی از آنان، مبارزی آشنا با ساز و پیرایههای سازمان مجاهدین خلق، که به بادافره هواداری از آن، سالهای جوانی خود را در اسارت باخته و تا دهلیز مرگ هم پیش رفته، در گزارشی روشنگر، چند و چون سلوک این سازمان و «رهبر» غایبش «مسعود» را به تفصیل وانموده (۱).
به لطف دقت و باریک بینی نویسنده «گزارش»، به مناسبات درونی این سازمان و کُنه رفتار رهبرانی میتوان پی برد که ساختار سیاسی و نظامی بلند آوازه و سرمایه سترکی از جوانانی آرمانخواه را هدر داده و وابستگانش را به سودای سرابی فریفته و به انزوای سالهای پیری رساندهاند. در این نوشته کوتاه کوشیدهام چند نکته برجسته را به قصد ترغیب همگان به مطالعه اصل «گزارش» بیرون کشم و بخش هائی از آنرا وا نهم که فقط برای پیوستگان به مجاهدین یا گسستگان از آن عبرتی تواند بود. ناگفته پیداست که آنچه در حواشی نقل قولها براین قلم جاری شده برداشتهای شخصی نگارنده است و مسئولیت آنها فقط بر دوش وی.
آنچه از نام و آوازه بلند مجاهدین خلق در آستانه انقلاب ۵۷، باقی مانده، میزهای مفلوکی در پیاده روهای شهرهای کشورهای غربی است، که پرچمی با هیبت شیری ترسناک به دورشان پیچیده و چند جلد کتاب و جزوه بر آنها تلنبار کردهاند. پیرامون آنها، چند جوان در لباسهای شلخته و چرک و چروکی که شناسه «اسلامی» بودنشان است، در کمین توریستها و رهگذران بیخبر، التماس کنان به دنبال آنها روانند تا عکسهای دلخراش از قربانیانی را نشان دهند و احیانا امضاهائی در تأیید مطلوبشان بگیرند. بسیاری از ایرانیان برای دور شدن از این نکبت، راهشان را کج میکنند، یا به نقطه دیگری چشم میدوزند، مانند وقتی که میخواهند چشمشان را از چشم دیوانهای که در گذرگاهی فریاد میزند برگیرند، تا با این بیچارگان روبرو نشوند و از آدم واره هائی برهند که با کلماتی از بر، یکنواخت ثنای انقلاب ایدئولوژیک فرقهشان را میگویند و از برکات وصلت «مریم و مسعود» و از بهشت موعودی سخن میرانند که ایندو وعده میدهند.
چنین است که آبروی فداکاران از جان گذشتهای که دیگر در میان ما نیستند مایه سوداگری جماعتی شده که پرستش فردی را آئین خود کردهاند، که جُبن و تُنُک مایگی و توهمش زبانزد است. مجاهدین وقتی به چشم بسیاری از ایرانیان به هبوط در هاویه وهن افتادند که رهبرشان به آغوش «صدام حسین» خزید و نظیر «افیالتس» یونانی، به «غریب نوازی و مهماندوستی» (۲) راه و چاه کشتن هموطنانش را نشان او داد؛ شگفتا که این خیانت آشکار را بردمیدن «فروغ جاودان» نامید و دچار پنداری بدفرجام، به تقلید از «دوگل» که از لندن مقاومت علیه اشغالگران «نازی» را رهبری میکرد، میخواست از شامگاه بغداد به سپیده دم تهران طلوع کند و بر مصطبه قدرت بدرخشد. برای این دسته از ایرانیان، همین بیگانه پرستی مایه چنان انزجار و بیزاری است که از ادبار این جماعت روی میگردانند و اگر سِقط و دشنامی بارشان نکنند، بیاعتنا از کنارشان میگذرند تا گرد ننگی دامانگیرشان نشود.
نکته نخست که خاستگاه بسیاری از لغزشهای بعدیست، آنکه «مسعود رجوی» که به ازای قول و قرارهای برادرش، مرحوم «کاظم رجوی» با «پرویز ثابتی» رئیس اداره سوم ساواک برای ارائه «خدماتی»، از اعدام رسته بود، هیچگاه از اعتماد بنیان گذاران شهید آن سازمان برخوردار نمیبوده که در پیامهای خود افراد شایستهتری را به او ترجیح میدادهاند. دور نیست که آن بزرگان از سستی شخصیت، وادادگی زیر فشار بازجوئیها، کبر، خود شیفتگی و تملق خواهی و دیگر ضعفهای انسانی وی اگاه بوده که تشریف رهبری را بعد از خود، بر اندام ناساز وی برازنده نمیدیدهاند. بدینگونه با جعلی تاریخی، خشت اول شاکله کنونی کج نهاده شد. «اعضای قدیمی مجاهدین از اختلاف عمیق علیاصغر بدیعزداگان، یکی از بنیانگذاران مجاهدین و قهرمانان شکنجه با مسعود رجوی و حسادت شدید رجوی به وی و دیدگاه حنیفنژاد راجع به «غرور»[او] با خبر بودند… محمد حنیفنژاد پس از اعدام اعضای مرکزیت مجاهدین و زنده ماندن «مسعود رجوی» پیامی را انتشار میدهد… که در آن مطلقا اشارهای به «مسعود رجوی» و نقش بیبدیل او نیست.»[ص ۱۰۹]. «در انتخاباتی برای تعیین مرکزیت درون زندان، کسی به «مسعود رجوی» رأی نداد و او به گریه و … میافتد. «رجوی» انتقام این تحقیر را در سالهای بعد و هنگامی که رهبر عقیدتی مجاهدین شد از تمامی زندانیان سیاسی سابق و همه کسانی که به او رأی نداده بودند گرفت.[ص ۱۱۰]»
«مسعود» میل طبیعی هر انسانی به همسریابی را چون رسالت نبردی برای رهائی خلق میانگارد. نماد و نمود این نبرد که دفتر سیاسی مجاهدین «فراتر از حماسه» و «اوج کیفی جدیدی بر فراز تمامی حماسههای تاریخ مسعود» خوانده، چیزی نیست جز ازدواج با فیروزه بنیصدر ۱۸ ساله، هشت ماه پس از شهادت اشرف ربیعی و سپس تصمیم ازدواج با مریم عضدانلو چند هفته بعد از طلاق فیروزه بنیصدر. و کسی که همسرش را برای تحقق این سلحشوری تقدیم رهبر کرده، معتقد است که «مسعود» «در راستای انقلاب ازدواج میکند.»[ص ۱۱۵] «مسعود» هم برای ناباوران به رسالت امیالش خط و نشان میکشد: «داستان ازدواج من و «مریم»، داستان باغ آئینه بود. همه باید در این رستاخیز انقلابی فرو روند. یا پاک و طیب و طاهر و مطهر با تولدی جدید و به پاکی و صفای طفل شیرخواره با انرژی آزاد شده و با روح و روانی آمرزیده بیرون میآیند و یا… بیرون از صف مجاهدین. بله دیگر هیچ انقلاب ناکردهای [بخوانید: ایمان نیاوردهای به این وصلت] در صفوف مجاهدین نخواهد ماند.[ص ۴۵] «او وانمود میکند که «ضرورت اجتناب ناپذیر «ازدواج ایدئولوژیک» وی و «مریم عضدانلو» آنقدر روشن و بدیهی است که تشکیلات داخل کشور و فرماندهی قیام نیز به آن رسیده بودند و مؤکدا بر انجام آن پافشاری میکردند.[ص ۱۰۷]» راست هم میگوید. «دفتر سیاسی سازمان پس از خاتمه بحثهایش [در گرماگرم خون و آتشی که میهن را در مینوردید] ضرورت اجتناب ناپذیر ازدواج با «مریم» را که قبل از همه مورد تائید و تصویب برادر مجاهد «مهدی ابریشم چی» و خواهر مجاهدمان «مریم» قرار گرفته بود، رسما با «مسعود» مطرح و به او پیشنهاد نمود.[ص ۱۱۸]» گذشته از این گونه جانفشانیها، معجزه دیگری از «مسعود» سر نزده. او هیچگاه مرد میدان مبارزه نبوده و با اولین بمباران آمریکائیها از عراق میگریزد و خود را در جائی امن پنهان میکند [ص ۶۵].
با اینهمه، خودپرستیها و توهمات برجاست. مجاهدین یکی از دلایل افت جنبش آزادیخواهی را عدم حضور چهره «مسعود رجوی» تشخیص میدهند… و «طی چند روز جاذبترین عکسها را که بهتر بتواند مردم را در راستای قیام عمومی و سرنگون کردن رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی، تحت تأثیر قراردهد و آنها را به حرکت درآورد، انتخاب کردند. سپس عکسها به رویت» مسعود رجوی «رسید و او نیز فیگور دوعکس و استراتژی پخش آنها را تأیید کرد.»[ص ۱۲۱] نویسنده «گزارش» از دوستی نقل کرده است که «مسئولان مجاهدین از او میخواستند هنگام روبرو شدن با «مسعود رجوی» دست او را ببوسد و او امتناع کرده و تنها صورت او را میبوسد. همین مسئله باعث میشود که آزار و اذیتهای زیادی را در سالهای بعد متحمل شود. او میگفت همان موقع در برق نگاه «مسعود» متوجه خشم و کینه او از خودم شدم.»[ص۳۱] با چنین خلق و خوئی است که سازمانی پیشرو و مترقی را به فرقهای در خدمت منافع یا امیالش مبدل میکند و به گستاخی از زبان کسی که همسرش را به او بخشیده میگوید: «کسی که این رهبری را قبول نداشته باشد به خدا شرک ورزیده.»[ص ۱۰۵]
یکی از مذابان در ولایت این زوج، «مریم رجوی» را «مهر تابان» معرفی میکند و در مقاله «علمی» دیگری با توسل به «قانون تکیهگاه»! و اشاره به «گرانش خورشیدی»، «میدان مغناطیسی خورشیدی» و «بادهای خورشیدی»، و «منظومه شمسی» ثابت کرده است که منتقدان مجاهدین «خائن» و «بریده» و «تواب» و «نادم» هستند. زیرا در سپهر سیاسی ایران دو منظومه بیشتر نیست، یا به منظومه «مهر تابان» تعلق داری یا به منظومه ولایت فقیه. البته تکیهگاه «مهر تابان» نیز «خداوندگار» مجاهدین یا «شیر همیشه بیدار» [«مسعود رجوی»] است. [ص ۶۰]
تضاد آشکار میان نویسنده «گزارش» در خرده گیری از رهبری سازمان و ترفندهایش از یکسو و لحن هتاک و چارواداری گماشتگان «برادر مسعود» از سوی دیگر تکاندهنده است. اولی در همهجا با دلسوزی و احترام از گیر افتادگان در چنبره این تله دوزخی در عراق و در هرجای دیگر یاد میکند: «افرادی که در مناسبات مجاهدین و به ویژه در عراق به سر میبرند انسانهائی کاملا انزوا یافته هستند که میتوان در بخشی از آنها «وفاداری تام» را دید. آنها انسان هائی هستند که هرگونه پیوند اجتماعیشان با خانواده، دوستان و آشنایان بریده شده است. تمامی پلهای پشت سرشان را آگاهانه بریدهاند. رشتههای عاطفیشان با بیرون از مجاهدین قطع شده است و تنها از طریق تعلق به مجاهدین و عضویت در این سازمان احساس میکنند که [هنوز] در این جهان جائی دارند.»[ص ۱۰۰] در مقابل دومی کلمات و دشنامهائی برمی گزیند و قلم به مزدانش را وامیدارد که آنها را نثار خرده گیران کنند که چون «حرامی»، «حرام لقمه» نشانگان فرهنگ «لمپنی» وابتلاء به همان آموزه مذهبی منحطی است که واژگان نظیرش را از زبان علی خامنهای و احمد خاتمی هم جاری کرده.
این سازمان در پاسخ به تأملهای خیرخواهانه نویسنده «گزارش» در ریشه یابی حیف و میل سرمایه عظیمی که از فداکاری و خون هزاران جوان به دست آمده، به دشنامگوئی میافتد که: «تواب خائن بهتر است به جای اظهار لحیههای آخوند پسند به این سئوال اساسی پاسخ دهد که آیا پارس کردن» توله پاسدار «مقیم سوئد [یعنی نویسنده «گزارش»] برای صاحب و ولینعمتش در تهران یا همان ولی فقیه تنها برای خوشرقصی است و یا در انتظار تکه استخوان یا همان حقالزحمه چنین زوزههائی میکشد، آیا خوش خدمتی به ملا بیشتر از این ممکن است… دور نیست که رژیم ولایت با همه دم و دنبالچه و تولههایش به زبالهدان تاریخ رهسپار شوند»[ص ۳۵] اما همین «برادر مسعود» خود به ولیّ عازم زبالهدان تاریخ نامه مینویسد و برای جلوگیری از فروپاشی نظام چاره جوئی میکند… برای هرچه کمتر شدن خون و خونریزی از «ولی فقیه مسلمین جهان» به عنوان «تنها راه» میخواهد که رفسنجانی را به ریاست جمهوری برساند.[ص ۵۲].
نویسنده «گزارش» به درستی میپرسد که «آیا رفتن مجاهدین به عراق در دوران جنگ با روحیات مردم ایران کار درستی بوده؟ [ص ۱۰]» مسعود رجوی به جای پاسخ به این پرسش منطقی در پیامی به هموطنان، هشدار داده که: «به چرند بافان… میگوئیم چی، چند و چگونه؟ خود به چند و چگونه فروختی؟ [ص ۶۷]» و این پرسش را در مقامی میپرسد «که مدارک و اسناد دریافت کمک مالی و تسلیحاتی و … او موجود است. تصویر و صدای او در دیدار با رؤسای سرویسهای امنیت عراق… و فیلم رد و بدل کردن اطلاعات در قبال دریافت کمکهای مالی موجود است.[ص ۶۸]» بگذریم از اینکه در درخواستی که بیشتر به شوخی میماند، «برادر مسعود» در آذرماه ۱۳۶۴ به «گورباچف» نامهای نوشته و با پاچهخواریهای مشمئز کنندهای از او وامی به مبلغ ۳۰۰ میلیون دلار خواسته بود!
نویسنده «گزارش» اشاره میکند که: «مسعود رجوی در سال ۱۳۶۶ در رأس هیئتی به دعوت ملک «فهد» و بنا به توصیه «صدام حسین» از عربستان سعودی دیدار و با مقامات این کشور گفتگو کرد. خبر این دیدار ۱۳ سال بعد از سوی مجاهدین منتشر شد. اما هنوز «مسعود رجوی» گزارشی مبنی بر اینکه از شیوخ عرب «چی و چند و چگونه» دریافت کرده ارائه نداده است و معلوم نیست چیزی را هم فروخته یا «خادم الحرمین» و دیگر شیوخ عرب «فی سبیل الله» به او کمک کردهاند.»[ص ۷۰] کافی است کتاب «واواما» نوشته «ایو بونه»(۳) مسئول سابق سرویس امنیتی فرانسه و از نزدیکان «مریم و مسعود» و ستایشهای وی از ایندو را خواند تا دریافت که این پولها از کجا میآیند و به کجا میروند. درست عکس «مسعود» که کسی از امپراتوری مالیاش که قادر به خرید سیاستمداران بازنشسته آمریکائی و تعدادی از نمایندگان پارلمان اروپاست چندان خبری ندارد، نویسنده «گزارش» به فروتنی و در شفافیتی ستودنی مایههای گذران زندگیاش را که آنقدرها هم نیست، در معرض دید همگان میگذارد و چون همه باشرفان «گلهای از روزگار ندارد.» [ص ۷۰ و ص ۱۵۶].
داستان اردوگاههای «اشرف» و «لیبرتی» از غمانگیزترین دوران سروری و ماجراجوئی «مسعود» و انقلاب، یا بهتر گفته شود دگردیسی ایدئولوژیک وی است. او که خود را پیام آور «رحمت و رهائی» مینموده، سلولها و شکنجهگاه هائی در «اشرف» برپا میکرده که در آنها «انسانیت» تحقیر میشده و «رهائی» که نوید میداده «بندگی» تام و تمام و به زنجیر انقیاد کشاندن جسم و روح و روان افراد بوده. [ص ۱۱۴]. او با ترفندهائیگاه بسیار خشن فردیت را در افراد میکشته تا به آدمکهای فرمانبر بیارادهای تبدیل کند. «با کشتن فردیت میتوان هرگونه هتک حرمت را به شخصیت حقوقی، سیاسی و اخلاقی انسان روا داشت… تکیه بر» شرارت طبع انسای و ناچیزی و ناتوانی فرد و لزوم تبعیت وی از قدرتی بیرون از خودش «که فلسفهٔ وجودی» انقلاب ایدئولوژیک «مسعود رجوی بر پایهٔ آن قرار گرفته، مبتنی بر ایدئولوژی فاشیسم است.»[ص ۷۲]
سرشت مجاهدین از همان خصوصیات رژیمهای توتالیتر بهم تافته، خواه در آلمان نازی، خواه در ایتالیای فاشیست یا در جمهوری اسلامی. «[در مناسبات مجاهدین] مسئله تنها نابودی معترضان بالقوه و بالفعل نبود؛ میبایست بقایای هرگونه ایمان و اعتقادی که میتوانست مستقل از رهبری عقیدتی و رهنمودهای او مورد احترام باشد نابود میگردید. اعضای مجاهدین بایستی متقاعد میشدند که جز آخرین دستورهائی که از بالا صادر میشود، هیچ ایدئولوژی یا تعلق خاطری ندارند. آنها بایستی میپذیرفتند که حق ندارند به میل و اراده خود به ایدئولوژی متوسل شوند. هیچ تعریفی از ایدئولوژی مجاهدین هم به دست داده نمیشد و نمیشود تا ایمان به آن آنقدر مبهم و نامشخص باشد که بتوان برای توجیه هر حرکت سیاسی از آن استفاده کرد و در عین حال ادعا کرد که چرخشی صورت نگرفته و «آموزه»های ایدئولوژیک تغییری نکردهاند.»[ص ۱۰۲]
به گواه همه نشانهها چنانکه در «گزارش» بازتابی یافته، گزافه نیست اگر گفته شود که بخت یار ملت ایران بوده است که این سازمان با دگردیسی دوران رهبری «مسعود» به ویژه پس از غنودن در آغوش صدام، بر سرنوشتش چیره نگردید، زیرا در آنصورت علاوه بر فجایع روحانیان حاکم و شاید بدتر از آن، دچار همان تقدیری میشد که نمونههای آزمایشگاهیش را در «اشرف» و «لیبرتی» روایت کردهاند. به خوش خیالی هم نمیتوان پنداشت که مجاهدین پس از کسب قدرت آنرا به صاحبانش، یعنی مردم، واگذار میکردهاند. «بارها مسئولان مختلف مجاهدین در محافل خصوصی به هواداران این سازمان که نگران بودند مبادا انقلاب دست نااهلان بیافتد اطمینان دادند که چنین خبری نیست و مجاهدین خیال ترک قدرت را ندارند.» مهدی ابریشم چی «پاسخ مزبور را با لودگی که بارزترین ویژگی وی است، همراه کرده و ضمن آنکه بر غیر واقعی بودن این مصوبه تأکید کرده و با خنده و تمسخر و بستن شیشکی گفته بود: «مگر ما بچهایم که حکومت را به دست دیگری بدهیم.»[ص ۱۸۲].
«مسعود رجوی» رهبر عقیدتی مجاهدین خلق در انقلاب ایدئولوژیک خویش تا قعر استحالهای شگرف و بنیادین پیش رفته است. ازدواجهای فرخنده انقلابیش به کنار، از امپریالیسم ستیزی و کشتار مستشاران آمریکائی در تهران، جشن و پایکوبی در اردوگاه «اشرف» «به مناسبت واقعه سقوط برجهای دوگانه مرکز جهانی تجارت در نیویورک و شادمانی از مرگ دلخراش چند هزار انسان…، تا دست در دست «امپریالیسم»، نیروهایش را برای تعلیم به دست آموزگارانش به مجتمع ملی امنیتی «نوادا» فرستادن (۴) و آلت دست «اشغالگران قدس» و «استکبار» و «امپریالیسم جهانخوار» شدن، راه درازی است که جز با تکیه بر عصای بیآزرمی و ابن الوقتی نتوان پیمود.
——————————-
پی نوشت:
۱ـ ایرج مصداقی، گزارش ۹۳: واکاوی و بررسی فرهنگ و رفتار توتالیتریستی مسعود رجوی، پژواک ایران،
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-62325.html
۲-ـ ”افیالتس“ به روایت تاریخ خائنی بود که راه رخنه ای را به سپاهیان ایران برای پیروزی بر یونانیان نشان آنها داد. نگاه کنید به دهخدا، چرند و پرند، به کوشش محمد دبیر سیاقی، چاپ سوم، انتشارات تیراژه، تهران، ۱۳۶۷، صفحه ۸.
۳ـ ایو بونه، واواک درخدمت آیت الله ها: تاریخچه دستگاه های سری ایران، انتشارات ”تیمه”، پاریس، ۲۰۰۹.
۴ـ سیمورهرش، «مأموران ما در ایران»، سامانه اینترنتی دوستان لوموند دیپلوماتیک، شنبه ۱۴ آوریل ۲۰۱۲، (http://dostan.mondediplo.com/spip.php?article343
از: ایران امروز