همسفر با ایوان کلیما در فستیوال بین‌المللی نویسندگان در دوبلین  (سپتامبر ۱۹۹۳)

دوشنبه, 21ام مهر, 1404
اندازه قلم متن

 

نسیم خاکسار

هفته‌ی قبل وقتی که خبر درگذشت ایوان کلیما، نویسنده‌ی نامدار چک، منتشر شد، نسیم خاکسار یادداشت‌هایی برایمان فرستاد که در سال ۱۹۹۳ در سفری برای شرکت در فستیوال بین‌المللی نویسندگان در دوبلین نوشته بود. در این همایش ایوان کلیما و شخصیت‌های ادبی مهم دیگری همچون نادین گوردیمر، تونی موریسون، هرولد پینتر و شیموس هینی نیز حضور داشتند. از نسیم خاکسار خواستیم که در صورت امکان عکسی هم از این فستیوال بفرستد. عکسی فرستاد با نادین گوردیمر و فریدا چیچک اوغلو، نویسنده‌ی‌ اهل ترکیه، و گفت این تنها عکسی ا‌ست که از این فستیوال دارد.

***

بیستم سپتامبر ۱۹۹۳

ساعت دوازده و پانزده دقیقه‌ی بعد از ظهر است. در رستوران فرودگاه آمستردام نشسته‌ام. زمان پروازم به دوبلین ساعت دو و نیم است. از پیش به من گفته‌اند که در طول پرواز از آمستردام به دوبلین، با ایوان کلیما، نویسنده‌ی چک، همسفرم. دو سال پیش، در یک برنامه‌ی ادبی تلویزیونی در هلند او را دیده بودم. من و رمکو کامپرت، شاعر و نویسنده‌ی هلندی، هم در آن برنامه شرکت داشتیم. مصاحبه‌گر با هرکدام از ما جداگانه گفت‌وگو کرده بود.

با این احتمال که او هم مثل من تمام برنامه را دیده است، فکر می‌کردم که با یک نظر همدیگر را بشناسیم. من از ایوان کلیما جز همان بحث و حرفش درباره‌ی داستان و تکه‌ای از داستانش که در آن برنامه خوانده بود، چیز زیادی نمی‌دانستم. پیش از ضبط گفت‌وگو، گردانندگان همان برنامه‌ی تلویزیونی، ترجمه‌ی چند نوشته‌ی‌ کوتاه از ما سه نفر را برای هر یک از ما فرستاده بودند. برای مثال، نوشته‌ای از او که در گاهنامه‌ی ادبی «گرانتا» به انگلیسی ترجمه و چاپ شده بود. وقت نکرده بودم که بخوانم. حالا که فکرش را می‌کنم افسوس می‌خورم که چرا آن را نخوانده بودم. اگر می‌خواندم حالا از جهان اندیشه‌اش چیزی بیشتر می‌دانستم.

قرار است که هشت روز در دوبلین بمانم. برنامه از پیش معلوم است. دعوتی است از طرف فستیوال بین‌المللی نویسندگان دوبلین. در این هشت روز دو سخنرانی و یک جلسه‌ی داستان‌خوانی برای من گذاشته‌اند. برای سخنرانی‌ها دو مطلب آماده کرده‌ام.

اول: وطن، میراث بی‌شکوه اولیس

دوم: نوشتن در سایه‌ی تبر

مطلب اول در احوال یک نویسنده‌ی تبعیدی است و نگاهش به وطن، و مطلب دوم گزارشی است از وضع قلم در ایران در زندان سانسور. نوعی ایستادن است در سکوی شهادت در مجمعی جهانی و گفتن از آنچه‌ در وطن بر ما نویسندگان گذشته و می‌گذرد.

برای داستان‌خوانی هم داستان «خوابگرد» را، که به انگلیسی ترجمه و پیشتر در مجله‌ی «ایندکس آن سِنسورشیپ» چاپ شده است، انتخاب کرده‌ام.

دو هفته پیش از سفر وقتی پیشنهاد دوم آنها را شنیدم که خوب است اگر بتوانم گزارشی از وضع نویسندگان و ادبیات در ایران به حاضران ارائه کنم، که به مطلب دومم ربط داشت، رفته بودم توی فکر که متنم را چگونه سامان بدهم. نمی‌خواستم روضه‌خوانی کنم. می‌خواستم در شرح آنچه بر ما رفته و می‌رود، اگرچه خود غم‌نامه‌ای عمومی است، تکه‌ای از روحم نیز تاب و بی‌تابی داشته باشد. مگر نوشتن در هر شکل و قالب، بخشی از ارتباط فردی نویسنده با جهان نیست؟ به هر حال، یک هفته‌ در حال و احوال آن که چگونه بنویسمش با خودم انواع جدل‌ها را داشتم.

ژودیت هرزبرخ، نویسنده و شاعر هلندی، هم به این فستیوال دعوت شده است. بعضی از شاعران و نویسندگان مدعو شهرتی جهانی دارند. (برای پز دادن به خودم اسمشان را از روی برگه‌ی دعوت به فستیوال توی دفترچه یادداشتم می‌نویسم.) نادین گوردیمر، برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل سال ۱۹۹۱ از آفریقای جنوبی، تونی موریسون و هرولد پینتر، نمایشنامه‌نویس بزرگ انگلیسی که بسیاری از کارهایش به فارسی ترجمه شده است ــ چندی قبل، فیلم زیبای «پیشخدمت» را که سناریوی آن را پینتر نوشته بود در تلویزیون هلند دیده بودم.

از قاب بزرگ پنجره‌ی رستوران فرودگاه به زمین پرواز نگاه می‌کنم. هوا روشن است. از خودم می‌پرسم چگونه باز خواهم گشت؟ شاد یا ناشاد؟‌ با دست‌هایی خالی و خسته از نمایشی که در جمع داده‌ام یا با دست‌هایی پُر؟ آیا برای رفع خستگی و مدتی دور شدن از هلند می‌روم یا برای ایستادن بر سکوی شهادت و گفتن از آنچه‌ بر ما می‌گذرد؟‌ به راستی کیست که از پیش پاسخ اینها را بداند؟

در آن هوای روشن صبحگاهی، هواپیماها مثل مرغانی درشت‌اندام که خسته از روی تخم خوابیدنی طولانی تازه از خواب برخاسته و کش و قوسی به عضلاتشان ‌داده باشند، آماده برای پرواز به ردیف بر‌ پاهایشان ایستاده‌اند. کی ال ام و سه هواپیمای سوئدی در ردیف جلو و بقیه عقب. دورتر، ساختمان‌های اداری فرودگاه و چه بسا انبارهایی برای محموله‌های رسیده از پرواز، لرزان در غباری از مه دیده می‌شوند. چمن روبرویشان هم سبز است و هم سُربی‌رنگ. یاد دوربین عکاسی فزرتی‌ام می‌افتم که قرار بود آن را با خودم بیاورم. همیشه همین‌طور است. چیزی در آخر وقت فراموش می‌شود. تا همین چند لحظه پیش وقتی چمدانم را به قسمت تحویل بار می‌دادم به گمان اینکه دیشب همه‌ی چیزهای لازم برای این سفر هشت روزه را به طور کامل جفت و جور کرده‌ام، فکر می‌کردم که از زمان پیش افتاده‌ام. اما انگار همیشه چیزی از یادت می‌رود. و همین‌هاست که تکانت می‌دهد. و بعد که به یاد می‌آوری، به خودت می‌گویی: ای مرد سر به هوا! باز شتاب کردی. باز چیزی را فراموش کردی!

کی بود؟ چه وقت بود که برای اولین بار این را به خودم گفته بودم؟

 

همان روز. فرودگاه.

به ساعتم نگاه می‌کنم. دو و ده دقیقه‌ی بعد از ظهر است. حدود نیم ساعتی به وقت پرواز مانده است. در سالن جلوی آخرین بخش بازرسی برای سوار شدن به هواپیما روی نیمکتی نشسته‌ام. ایوان کلیما روبه‌رویم نشسته است. حتی اگر روزنامه‌ای به زبان چک در دستش نبود، باز از چهره‌اش به یک نگاه او را می‌شناختم. شُل و وارفته روی صندلی‌اش افتاده و با همان حال مشغول خواندن روزنامه‌ی توی دستش است. قیافه‌اش مخلوطی است از آرت بوخوالد و میلان کوندرا. در فکرم که به کدام‌ بیشتر شبیه است. هی در ذهن عکس آنها را که در روزنامه‌ها و مجلات دیده‌ام کنار چهره‌ی او می‌گذارم تا به نتیجه‌ برسم. و بعد، در دلم، از این خل‌بازی‌ها به خودم می‌خندم. هرچند می‌شود با یک معرفی ساده سر گفت‌وگو را با او باز کنم، از جایم تکان نمی‌خورم. می‌گویم:

– چه عجله‌ای؟ در طول این هشت روز مطمئناً وقت کافی برای صحبت کردن با او را پیدا خواهی کرد.

راستش نمی‌خواهم که در آن لحظه خلوت او یا خودم به‌ هم بخورد.

تنها بودن در میان جمع گاه مجالی است که از دور به تماشای آدم‌ها بنشینی و بگذاری که ذهنت به هرجا که می‌خواهد سفر کند. به خودم می‌گویم او هم به احتمال زیاد همین حال و هوا را دارد و از کجا معلوم روزنامه‌ای که جلویش گرفته،‌ سپری نیست در برابر چشم‌های فضول اطراف؟

پشت سرم دختر زیبایی نشسته است. در همان لحظه‌ی ورود به این سالن نظرم را جلب کرده بود. چشمان هشیار و کنجکاوی داشت. کجایی است؟ از رنگ پوست و چشمانش حدس می‌زدم که باید هلندی باشد. به هر حال، در همان یک نگاه دیده بودم که به قول نظامی از آن آهوچشمانی است که به کرشمه‌ای جهانی می‌کُشد. با قرار گرفتن سه کارمند زن شرکت هواپیمایی پشت پیشخوانِ روبه‌رو همه از جا بلند می‌شویم. در هواپیما ایوان کلیما را گُم می‌کنم. جای من کنار پنجره است.

ساعت چهار به آسمان ایرلند می‌رسیم. هواپیما که به نرمی آهنگ فرود می‌کند، ایرلند شمالی در پایین پیدا می‌شود. دختری اهل دوبلین که کنارم نشسته است و نمی‌دانم که چطور سر گپ زدن را با من همان اول سفر باز کرده بود، با اشاره به بیرون می‌گوید: ایرلند جزیره است.

به پایین نگاه می‌کنم. از آن بالا نخست به نهنگ بزرگی می‌ماند. اول سرش را می‌بینیم، بعد دُم‌اش را. وقتی که هواپیما پایین‌تر می‌رود، نهنگ در نظرم به یکی از طرح‌های اردشیر محصص تبدیل می‌شود، طرحی که در دفاع از مبارزه‌ی سیاهان آفریقای جنوبی کشیده بود. سری بزرگ و دهانی گشوده از فریاد و گردنی با رگ‌های متورم بیرون‌زده. این تصویر از ایرلند تا لحظه‌ی نشستن هواپیما در ذهنم می‌ماند. و مدام به دهان از فریاد باز و رگ‌های بیرون‌زده‌ی گردنش نگاه می‌کنم تا سرانجام هواپیما با تکانی بر زمین می‌نشیند.

ایوان کلیما روبه‌رویم نشسته است. حتی اگر روزنامه‌ای به زبان چک در دستش نبود، باز از چهره‌اش به یک نگاه او را می‌شناختم. شُل و وارفته روی صندلی‌اش افتاده و با همان حال مشغول خواندن روزنامه‌ی توی دستش است. قیافه‌اش مخلوطی است از آرت بوخوالد و میلان کوندرا.

دختر پیش‌تر به من گفته بود نام دریایی که جزیره را محاصره کرده دریای ایرلند است. گفته بود که برای دیدن اقوامش به هلند رفته بود. بار چهارمش بود. همیشه هم برای دیدن یکی از اقوامشان رفته بود. با گوش دادن به او و چند بار سخن گفتنش از اقوام و دیدن آنها، فکر ‌کردم که شاید دختران ایرلندی از کاربرد کلمه‌ی دوست‌پسر پرهیز می‌کنند. به هر حال، این بار اول است که در طول سفر با دختری جوان برخورد می‌کنم که نه به نیت دیدار با دوست‌پسرش بلکه برای دیدار و اقامت در خانه‌ی یکی از اقوامش از زادگاهش بیرون زده است.

جلوی اتاقک بازرسی، من و ایوان کلیما شانه به شانه می‌ایستیم. فکر می‌کنم که دیگر نباید زیاد لفتش بدهم. دست می‌گذارم روی شانه‌اش و به اسم صدایش می‌زنم. و خودم را معرفی می‌کنم.

خندان و با تعجب می‌گوید:

– ها! چقدر خوب. از هلند آمدید؟

– آره.

گفت‌وگویمان کوتاه است. صف تند جلو می‌رود.

پاسپورت و دعوت‌نامه‌ی فستیوال را به مأمور مربوطه می‌دهم. مأمور به آرامی پاکت نامه را می‌گیرد. باز می‌کند. با دقت نامه را می‌خواند. و بعد پاسپورتم را مهر می‌زند و می‌گوید:

– به کشور ما خوش آمدید. امیدوارم اینجا به شما خوش بگذرد.

و با احترام پاسپورتم را تحویلم می‌دهد.

اولین بار است که در عبور از مرزی احساس می‌کنم که در چشم پلیس مرزدار دیگر پناهنده‌ای مشکوک نیستم. ایوان کلیما که کارش زودتر از من تمام شده پشت دروازه منتظرم ایستاده است. به او می‌پیوندم. با هم دست می‌دهیم و بعد احوال‌پرسی گرم. این بار من را بهتر شناخته است. یادش آمده است که سال گذشته در یک برنامه‌ی تلویزیونی با هم بودیم. قدم‌زنان که جلو می‌رویم می‌گوید اگر مسئولان فستیوال بگذارند، می‌خواهد بعد از آخرین جلسه‌اش در روز شنبه بر‌گردد. انگلیسی حرف زدن کلیما مثل انگلیسی حرف زدن من تعریفی ندارد.

می‌گویم:

– امیدوارم که موافقت نکنند، چون آن دو روز آخر حسابی وقت داریم که در شهر گشت بزنیم و با هم صحبت کنیم.

می‌گوید:

– خودم هم دلم می‌خواهد. اما درگیری اداری‌ای دارم که باید آنجا باشم.

و به شوخی و خنده می‌گوید:

– در همان پنج شش روز می‌شود وقتی برای حرف زدن پیدا کرد.

به تالار انتظار که می‌رسیم آقایی را می‌بینیم که از طرف فستیوال منتظر ماست. صفحه‌ای مقوایی در دستش بلند کرده که اسم من و کلیما روی ‌آن نوشته شده است. یکراست به طرفش می‌رویم. با اینکه روی پوستر توی دستش عکس کلیما هم چاپ شده است، نمی‌دانم چرا اشتباه می‌کند و ما را با هم عوضی می‌گیرد. او را از اشتباه در‌ می‌آوریم.

خودش را معرفی می‌کند: جری!

و اضافه می‌کند که در طول هشت روز اقامتمان در دوبلین برای هر کاری در خدمت ماست جز پیدا کردن زن.

– این یکی را باید خودتان برای پیدا کردنش آستین بالا بزنید!

با خنده می‌گوییم: قبول.

از همان لحظه‌ی اول دیدار به نظرم آدمی صمیمی و خونگرم می‌آید. با این حرفش، شوخ‌طبعی خودش هم را به ما لو می‌دهد. یک‌راست ما را به بیرون از محوطه‌ی ‌فرودگاه می‌برد. از پیش برایمان تاکسی گرفته است. راننده‌ی تاکسی مردی مسن و بسیار خونگرم است. همان آن شروع می‌کند به خوش‌آمدگویی به ما و بلبل‌زبانی با جری. چمدان‌هایمان را در صندوق عقب ماشین می‌گذاریم. من و کلیما پشت می‌نشینیم.

هوا آفتابی است. باید یک‌جوری سر حرف را باز کرد. می‌گویم:

– هوایتان هم که امروز محشر است.

کلیما می‌گوید:

– تا دیروز بارانی بود.

معلوم است که پیش از سفر، چند روز وضعیت هوای ایرلند را در اخبار هواشناسی دنبال کرده ‌‌است.

جری می‌گوید:

– هیچ به این هوا نمی‌شود اعتماد کرد. همین چند ساعت پیش شُرشُر می‌بارید.

در خیابان دختران دانش‌آموز با لباس‌های یک‌شکل دیده می‌شوند. زمان تعطیل‌شدن مدرسه‌ است. خیابان‌ها شلوغی معمول را دارند. ساختمان‌ها کهنه و قدیمی است. سایبان سر خیلی از مغازه‌ها فکسنی و درب و داغان است. به سایبان مغازه‌ها و بقالی‌های چهل سال پیش قسمت‌های کارگرنشین آبادان می‌ماند. احساس آرامش می‌کنم. کلیما دارد برای من و جری از جدایی چک و اسلاو می‌گوید. توی حرف او یک‌باره جری رو به عقب می‌کند و بلند می‌گوید:

– اینجا همان خیابانی است که مستر بلوم در آن زندگی می‌کرد.

کلیما نمی‌گیرد. من هم.

جری می‌گوید:

– مستر بلوم در یولیسیس جویس.

و بعد چیزی دیگر می‌گوید که از بس تند تند حرف می‌زند درست نمی‌فهمم. از توضیحات بعدی‌اش می‌فهمم که انگار قرار است اسکناس تازه‌ای در ایرلند چاپ شود با عکس جویس روی آن. گفت‌وگوی بعدی بین راننده و جری است. صحبتشان سر جویس گُل کرده است. از بس تند تند و غلیظ حرف می‌زنند یک خط در میان حرف‌هایشان را می‌فهمم. جری انگار بخواهد مراعاتِ حال ما را بکند کمی شمرده‌تر حرف می‌زند. از حرف‌های او می‌فهمم که جویس هرچند سال‌ها خارج از ایرلند زندگی کرد اما برای ایرلند از نظر مالی منبع درآمد بوده است.

به هتل می‌رسیم.

اتاق من در طبقه‌ی چهارم، شماره‌ی ۴۰۵ است. جری می‌گوید به ساعت آنها، پنج و نیم بعد از ظهر باید برویم به طبقه‌ی پایین. ساعت هلند با ساعت ایرلند یک ساعت تفاوت دارد. و توضیح می‌دهد که برای تنظیم برنامه است.

و پاکت بزرگی به دستمان می‌دهد.

به اتاقم می‌روم. پاکت را باز می‌کنم. توی آن چند پاکت کوچک سفید است. نامه‌ی پاکت اول، درخواست تلویزیون دوبلین است برای مصاحبه‌ا‌ی کوتاه. خدا را شکر می‌کنم که کوتاه است. هر وقت پای مصاحبه پیش می‌آید ترس برم‌ می‌دارد که با این انگلیسی حرف زدن پر از غلط غلوطم چطور می‌توانم از پس جواب‌ها بربیایم.

پاکت بعدی شامل چهار پنج برگ است. یک مشت اطلاعات عمومی درباره‌ی کل برنامه‌ی فستیوال در این چند روز. سرسری نگاه می‌کنم و کنار می‌گذارم. حوصله‌ی دقیق خواندنشان را ندارم. کمی هم خسته‌‌ام. در ضمن قرار است که جری دو ساعت دیگر شیرفهم‌مان کند. مابقی پاکت کلی آفیش و اطلاعات است درباره‌ی شهر دوبلین و فعالیت‌های فرهنگی و هنری در این یکی دو هفته، که هتلدار توی پاکت گنده چپانده است. همه را پخش می‌کنم روی میزتحریر اتاقم و ولو می‌شوم روی تخت.

کمی روی تخت دراز می‌کشم و بعد می‌روم پایین. در لابی هتل نادین گوردیمر را می‌بینم که گرم گفت‌وگو با فریدا چیچیک‌ اوغلو، نویسنده‌‌ی اهل ترکیه، است. فریدا را از نزدیک می‌شناسم. سال پیش در فستیوال جهانی داستان در روتردام با هم بودیم و در شهرهای مختلف هلند چند برنامه‌ی داستان‌خوانی مشترک داشتیم. او هم مثل من زندان کشیده است. از سال گذشته کمی لاغرتر شده است. تا من را می‌بیند به سویم می‌دود. با هم روبوسی می‌کنیم. دلم نمی‌آید که نادین گوردیمر را که با چشمانی مادرانه و مهربان نگاهمان می‌کند منتظر بگذارم. به محض آن که نزدش می‌روم بلند می‌شود و با مهربانی به نام صدایم می‌زند:

– نسیم!

موهای سفیدش را می‌بوسم. می‌گوید:

– فردا معرفی تو بر عهده‌ی من است.

خوشحال می‌شوم. از نادین گوردیمر جز یکی دو مقاله و مصاحبه با او چیز دیگری نخوانده‌ام. با خودم عهد می‌کنم به محض آن که داستانی از او در این چند روز به دستم برسد بخوانم. فریدا با صورت لاغر و گردنِ کشیده‌ و با همان چشمان هشیار و پر از احساسش کنار ایستاده است و هنوز دارد نگاهم می‌کند. از نو او را می‌بوسم. قرار است که ساعت پنج و نیم به ساختمانی به نام نیومن هاوس ــ سالنی در دانشگاه دوبلین ــ برویم. آنجا محلی است که جیمز جویس در سال‌های ۱۹۰۲-۱۸۹۹ در آن درس خوانده است

ساعت پنج و نیم راه می‌افتیم. جری راهنمای ماست. کلیما با دسته‌ی دیگری زودتر راه افتاده است. دانشگاه به هتل نزدیک است. از پارک و خیابانی می‌گذریم. اسم خیابان و پارک استفن است. این نام، نامی را به خاطرم می‌‌آورد. از جری می‌پرسم.

می‌گوید:

رمان چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی جویس را خوانده‌ای؟

مثل برق حرفش را می‌گیرم. استیفن ددالوس اسم شخصیت اصلی رمان بود.

از این به بعد باید یادم به کتاب‌هایی باشد که از جویس خوانده‌ام. دوبلین یعنی داستان‌ها و رمان‌های جویس. او با آن که از دوبلین گریخته بود، اما در آثارش دوبلین را جاودانه کرده است.

در دانشگاه، لارنس کاسیدی، مدیر فستیوال، به همه خوش‌آمد می‌گوید و بعد جان بانویل، رمان‌نویس ایرلندی که مسئولیتی هم در آن فستیوال دارد، به کوتاهی حرف می‌زند و رشته‌ی سخن را به شیموس هینی، مشهورترین شاعر زنده‌ی ایرلند، می‌سپارد. پیش از آن که میکروفون را به هینی بسپارد، می‌گوید نسخه‌ای از متن سخنرانی شیموس هینی را بعد از سخنرانی او به ما می‌دهند. موهای پُرپشت سفید و حالت‌ صورت هینی من را به یاد شاملو می‌اندازد. حرف‌های او که تمام می‌شود به تالاری می‌رویم تا آثار نقاشان ایرلندی‌ای را ببینیم که متأثر از آثار جویس تابلوهایی کشیده‌اند.

دو خبرنگار زن که کنار من ایستاده‌اند مرا به یاد داستان خواهران جویس در دوبلینی‌ها می‌اندازند. عین دو پرنده به هم چسبیده‌اند و با کنجکاوی به ما نگاه می‌کنند. در اولین اتاق، کار چند نقاش جوان بر دیوارها نصب شده است. در زیر هرکدام جمله‌ای از کتاب‌های جویس نوشته شده است. یکی را یادداشت می‌کنم:

They walked on the path without talking. 

و به ذهن می‌سپارم که اگر وقت پیدا کنم برگردم و بقیه را هم بنویسم.

برید (Brid)همسر جری، با شوق زیاد و پر از نیرو سعی می‌کند که از جزئیات کار نقاشان و ساختمان دانشگاه چیزهایی به من بگوید. هرجا کم می‌آورد می‌دود و دست جری را می‌گیرد و کشان کشان می‌آورد که بیشتر توضیح دهد. مثل خود او خونگرم و صمیمی است. تا همین جا و با برخوردهایی که از همین دوبلینی‌های دور و برم داشته‌ام به نظر می‌رسد که خونگرمی صفت مشترک همه‌‌ی آنهاست.

شام را با نادین گوردیمر سر یک میز دونفره هستیم. فریدا هم بعد از مدت کوتاهی پیدایش می‌شود و میز بغلمان می‌نشیند. میز او را هم به میز خودمان می‌چسبانیم که از هم دور نباشیم.

حالا سه نفریم. نادین گوردیمر از آفریقای جنوبی. فریدا از ترکیه. و من از ایران.

نادین گوردیمر حدود ۷۳ سالی دارد. صورتش پُر است از چین و چروک. اما در کل زن قرص و محکمی است. صدایش آرام و مهربان است. در دفترچه‌ی راهنمای برنامه‌‌های فستیوال خوانده بودم که فردا اداره‌ی جلسه‌ی پاسخگویی به مطالب من و ایوان کلیما و یک نویسنده‌ی ایرلندی‌الاصل را بر عهده دارد. موضوع جلسه‌ی فردا بحث درباره‌ی معنای تبعید از سرزمین مادری یا پدری و نظرهای متفاوت نویسندگان درباره‌ی آن است. پیش از رفتن به جلسه‌ی معارفه در سالن دانشگاه، رساله‌ام با عنوان «وطن، میراث بی‌شکوه اولیس» را به او داده بودم. آن را خوانده است و درباره‌ی آن مختصری با من حرف می‌زند و بعد با آمدن فریدا بحث را خودش می‌کشاند به اوضاع ایران بعد از انقلاب. سؤال پشت سؤال که چطور شد مذهبی‌ها قدرت را به دست گرفتند. آیا ما از آنها همین شناختی را داشتیم که اکنون داریم یا نه. خاطره‌ای برایمان تعریف می‌کند مرتبط با انقلاب ایران. می‌دانستم که قبر رضا شاه تا مدتی در آفریقای جنوبی بود. اما شنیدن حرف‌هایی از زبان او درباره‌ی آن، برایم جالب است. می‌گوید آرامگاه سابق رضا شاه در آنجا سال‌ها مثل مُلکی شخصی در مالکیت پسرش محمدرضا شاه بود، بعد در فاصله‌ی شورش‌های اجتماعی در ایران تا برپایی انقلاب و مدت کوتاهی بعد از آن، برای مدتی تبدیل به موزه شد. اما بعد از آن عده‌‌ای از ایران آمدند و با کلنگ و تیشه افتادند به جان دیوارهای آن و خرابش کردند.

من و فریدا داریم به حرف‌های او گوش می‌کنیم. به اینجا که می‌رسد از ما می‌پرسد چطور مذهب توانست در جامعه‌ی ایران به دیکتاتوری سیاسی تبدیل شود. سخنان اولیه‌ی خمینی را در پاریس هنوز به یاد دارد. بعد، از ماجرای سلمان رشدی حرف می‌زند. می‌گوید‌ که قرار بود رشدی سال پیش در ژوهانسبورگ سخنرانی کند، اما پیش‌نماز مسجدی در آنجا مخالفت کرده و گفته بود اگر رشدی پایش به ژوهانسبورگ برسد او را می‌کشند. به همین علت سفرش لغو می‌شود.

معلوم است که جدا از نگرانی درباره‌ی اوضاع ایران، اوضاع آفریقای جنوبی و رفتار مسلمانان آنجا هم برایش پرسش‌برانگیز شده است.

در فاصله‌ی بین گفت‌وگویمان از من و فریدا می‌پرسد که چند سال در حبس بودیم. وقتی جواب می‌دهیم آه بلندی می‌کشد.

 

صبح روز شنبه

ساعت حدوده ده صبح به وقت ایرلند است. برای من و کسانی که آن روز سخنرانی دارند یک جلسه‌ی مقدماتی گفت و شنود بین خودمان گذاشته‌اند. وقتی که پایین می‌روم در سالن انتظار هتل غیر از آوکورنر، مسئول آن جلسه، نادین گوردیمر، ایوان کلیما و کاخال، نویسنده‌ی ایرلندی، را هم می‌بینم. به پیشنهاد نادین گوردیمر برای تنظیم بحث و گفت‌وگو در جلسه به اتاق او می‌رویم. او از قبل نظرات خودش را درباره متن‌های ما روی کاغذی نوشته است.

درباره‌ی نوشته‌ی من می‌گوید نسیم در آغاز وطن را در تصویری که از خانواده و خانه‌ی کودکی‌اش به خواننده می‌دهد جست‌وجو می‌کند. بعد به این نتیجه می‌رسد که ترک خانه تقدیری است این‌جهانی که کسی را از آن گریزی نیست. بعد‌ می‌گوید نسیم از چشم یک تبعیدی، به وطن و خانواده نگاه می‌کند و در این موقعیت می‌خواهد معنایی برای آنها پیدا کند. می‌گوید در نگاه او خانواده‌ای که ما در کودکی با آن پیوند داشته‌ایم از هم پاشیده شده است. نادین گوردیمر با گذاشتن متن من در کنار متن ایوان کلیما سعی میکند که دیدگاههای متفاوت دو فرد در دو وضعیت جداگانه را توضیح دهد.

آوکورنر، مسئول جلسه‌ی آن روز، که خود نویسنده است، بعد از حرف‌های نادین گوردیمر، چند نکته را که در متن من برجسته کرده است به‌عنوان سرفصل‌های ‌گفتگویش با من در جمع می‌خواند.

اینها جوهر حرف‌های نسیم در نوشته‌اش است:

وطن گوری است که از تولد تا مرگ بر شانه‌های خود حمل می‌کنیم.

وطن خانواده‌ای است که پراکنده شده.

خانه‌ای است که ناچاریم ترکش کنیم.

یکی دو جمله‌ی دیگر می‌گوید. بعد از من می‌پرسد که با برداشتِ او از نوشته‌ام موافق‌ام؟ سری به موافقت تکان می‌دهم. بعد به همین روال نکاتی را از نوشته‌های کلیما و کاخل بیرون می‌کشد و با آنها در میان می‌گذارد.

حدود ساعت سه بعد از ظهر وارد تالار سخنرانی می‌شویم. صندلی‌ها همه تقریباً پر است. در سکوتی که فضا را فرا گرفته روی صحنه می‌رویم. سکوت جمعیت برای من که بارها همهمه و پچپچ مردم را پیش از اعلام برنامه در بیشتر جاها شاهد بوده‌ام، احترام‌برانگیز است.

آوکورنر با خواندن تکه‌ای از آخرین رمان ایوان کلیما جلسه را افتتاح می‌کند. و بعد در معرفی ما شرحی کوتاه می‌دهد. من اولین سخنران برنامه هستم.

مطلبم را می‌خوانم. از استقبال جمع متوجه می‌شوم که با همه‌ی هراس از تلفظ بد انگلیسی‌ام، در رساندن حرفم به آنها موفق بوده‌ام. با این همه، به خاطر چند تپقی که میان خواندن داشتم با قهر و عتاب به خودم می‌گویم تو انگار مشکل زبان و تلفظ‌ انگلیسی‌ات را هرگز برطرف نخواهی کرد. ایوان کلیما بعد از من شروع می‌کند. انگار حرف زدن من به او دل داده است، قرص و محکم‌تر از من شروع به حرف زدن می‌کند. پیش از خواندن متنش یکی دو موضوع را توضیح می‌دهد. به خودم می‌گویم که ای کاش من هم این کار را می‌کردم. یکی دو جا در متنم اشاره‌هایی داشتم به رمانی از فالکنر و رمانی از ویرجینا وولف، که می‌توانستم پیش از خواندن توضیحی مختصر درباره‌شان بدهم. در مورد اشاراتم به داستان‌های جویس مشکلی نداشتم. در همین دو سه روز دستم آمده بود که بیشتر دوبلینی‌ها کتاب‌های جویس را از برند. به هر حال، به خودم دلداری می‌دهم که باز فرصت هست.

راستش این نشست‌ها فرصتی برایم فراهم می‌کنند تا با کسانی دیگر که در فضای اندیشگی متفاوتی با من هستند از نزدیک گفت‌وگو کنم. مدت‌هاست که فهمیده‌ام برای یافتن خودمان و اینکه چه هستیم و کجای این جهان قرار گرفته‌ایم باید از دایره‌ای که زبان، فرهنگ و ملیت دورمان کشیده‌ است بیرون بیاییم. در صحبت و گفت‌وگو با آنان، قوت و ضعف‌هایمان را واقعی‌تر می‌بینیم. به هر حال، باید معلوم خودمان بشود که چقدر از این دنیا و کاری که بر عهده گرفته‌ایم می‌دانیم.

ایوان کلیما در نوشته‌اش تاریخچه‌ی کوتاهی از گذشته و حال وطنش ارائه می‌کند. با دنبال کردن حرف‌های او و کم‌رنگ بودن حرف‌هایش در ربط به تبعید که موضوع اصلی جلسه است، می‌فهمم که گولِ لارنس، مسئول فستیوال، را خورده است. پیشتر گفته بودم که یکی دو هفته مانده به آمدنم به دوبلین، به خانه‌ام تلفن کرده بود و گفته بود خوب است که در رساله‌ام درباره‌ی تبعید شرحی از زندگی نویسندگان وطنم اضافه کنم. به نظر او بسیاری از شنوندگان مشتاق شنیدن چیزهایی از این دست از سخنرانان هستند. همان وقت در پاسخ به او گفته بودم که من متنم را در مورد وطن و تبعید تمام کرده‌ام و آنچه او می‌گوید موضوع تازه‌ای است که باید روی آن کار کنم. و همین کار را هم کردم. و مطلبی نوشتم با عنوان «نوشتن زیر سایه‌ی تبر»، که قرار است در جلسه‌ای دیگر بخوانم.

حرف‌های ایوان کلیما که تمام می‌شود، نویسنده‌ی ایرلندی که شعرهایش را به زبان ایرلندی می‌نویسد متن‌اش را می‌خواند. کاخل پُر شور حرف می‌زند و وجودش سرشار است از شور و تعصب به حفظ زبان ‌ایرلندی که بار اول است از آن چیزی می‌شنوم. بعد از او نوبت به نادین گوردیمر می‌رسد. پیش از صحبت‌های او تنفس کوتاهی داده می‌شود. بین جمعیت شیموس هینی، شاعر معروف ایرلندی، به من نزدیک می‌شود و مشتاقانه با من دست می‌دهد. می‌‌گوید از تصویری که از خانه داده‌ام خوشش آمده است. و به علامت‌گذاری و کشیدن تصویری بر دیوار در وقت زادن کودکی در خانه که در متنم از آن گفته بودم اشاره می‌کند. خوشحال می‌شوم. و در دلم برای خودم هورا می‌کشم. فکر می‌کنم که اگر ادبیات کاری بر عهده‌ دارد خلق و ثبت همین تصویرهای ساده از زندگی مردم است، تصویرهایی که توانایی انتقال به ذهن‌های دیگر را داشته باشد. با غرور به خودم می‌گویم از این پس اگر از خانه‌ی‌ من صحبت شود، خانه‌ای است که در این نوشته به وجود آمده و تفاوتش با آن خانه در این است که جنگ و دوری از آن ویرانش نمی‌کند.

در جمع شنوندگان حاضر در سالن یک زوج ایرانی هم هستند. وقتی مرد خودش را معرفی می‌کند اسمش به نظرم آشنا می‌آید. خودش خیلی زود من را از گیجی بیرون می‌آورد:

– هرمز فرهت، رهبر ارکستر سمفونیک ایران تا پیش از انقلاب.

هر دو خیلی گرم و صمیمی هستند. سرضرب دعوتم می‌کنند که روزی را با آنها بگذرانم. اولش تردید می‌کنم. می‌ترسم تفاوت نوع زندگی‌مان، من زندانی سابق زمان شاه و او رشدکرده و بالیده در شرایطی دیگر،‌ باعث آشفتگی‌شان شود. با کمی حرف زدن با هم می‌فهمم که اشتباه می‌کنم. قبول می‌کنم.

تنفس که به پایان می‌رسد دوباره روی صحنه می‌رویم. نادین گوردیمر بحث درباره‌ی وطن و معنای آن را با جمله‌ای از جوزف برودسکی شروع می‌کند که زبان را خانه‌ یا وطن هنرمند و نویسنده می‌داند. و بعد به نظر هر کدام از سخنرانان اشاره می‌کند. او در صحبت‌هایش با اشاره به متن من می‌‌گوید که نسیم وطن را به شکل خانه‌ای از نو برای ما زنده کرد. حرف‌های او و جست‌وجوهایش در متن ما سه نفر در کل برای خودم جالب است. به‌خصوص تأکیدش روی همان گفته‌ی جوزف برودسکی. در هنگام صحبت‌های او به یاد یکی از داستان‌های گلشیری می‌افتم. او هم در قول راوی یکی از داستان‌هایش بر زبان همچون خانه و وطن نویسنده تأکید می‌کرد.

جلسه‌ی گفت‌وگو بی دردسر به پایان می‌رسد. جمعیت از حرف‌های نویسنده‌ی ایرلندی که با حرارت از زبان بومی ایرلندی دفاع می‌کرد به هیجان آمده و جهت بیشتر سؤالات به طرف اوست. او با تأکید بر انزوای زبان بومی ایرلند، خود را شاعری تبعیدی در وطن می‌داند.

بعد از پایان جلسه فریدا می‌آید جلو و با من گرم دست می‌دهد. از مقاله‌ام راضی است. کتابش، نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند، را که به فارسی ترجمه شده است به من هدیه می‌دهد. با خوشحالی آن را باز می‌کنم. در صفحه‌ی اول آن به انگلیسی نوشته است: برای نسیم عزیز. زیرش اضافه کرده است: یادت باشد که این اولین کتابی است از من که از راست به چپ باز می‌‌شود و امضایم را روی آن دارد. روز بعد نوبت سخنرانی اوست.

 

یکشنبه

جلسه‌ی سخنرانی صبح امروز هم مثل دیروز شلوغ است. صندلی خالی دیده نمی‌شود. خوشحال‌ام که امروز میان شنوندگان نشسته‌ام. گزارش فریدا به دلم می‌نشیند. او ماجرای سفرش از ترکیه به دوبلین و برخوردش با مقامات ایرلندی برای دریافت ویزا و مشکلات پیش‌آمده با آژانس مسافرتی تا رسیدنش به دوبلین را دستمایه‌ی گزارشی دلنشین کرده تا معنای تبعید و وطن را از آن بیرون بکشد. حکایت آدمی که در وطن می‌خواهد از وطن بنویسد و هر بار در رویارویی با اتفاقی گیج می‌شود که کجاست. فریدا فیلمنامه‌نویس هم است. در این یکی دو روز خیلی با هم حرف زده‌ایم. فریدا در رشته‌ی معماری در آمریکا تحصیل کرده است. و بعد از بازگشت به ترکیه به علت فعالیت سیاسی در گروه‌های چپ مارکسیستی پنج سال در حبس بوده است.

 نادین گوردیمر با گذاشتن متن من در کنار متن ایوان کلیما سعی میکند که دیدگاههای متفاوت دو فرد در دو وضعیت جداگانه را توضیح دهد.

دوشنبه

بعد از ظهر در سالن کوچکی سخنرانی دارم. از آن بالا فریدا را میان جمع کوچک توی سالن می‌بینم. خبرنگاران و دانشجویان بیشترین جمعیتِ این جلسات کوچک‌اند. «نوشتن زیر سایه‌ی تبر» را با تسلطی بیشتر از دیروز به انگلیسی می‌خوانم. در بخش گفت‌وگو با شنوندگان، فریدا فعالانه شرکت می‌کند. او از تجربه‌های خودش در ترکیه می‌گوید. بعد از پایان سخنرانی‌ها در کافه‌ای که بغل همان سالن است جمع می‌شویم. ایرلندی‌ها خیلی اهل جر و بحث‌های سیاسی هستند. سر میزها همه سرگرم گفت‌وگوهای داغ با یکدیگرند. مشت است که بالا می‌رود و روی میز کوبیده می‌شود. وقتی همراه با فریدا وارد کافه می‌شویم جری را در جمعی می‌بینم. از دور برای ما دست تکان می‌دهد. دو خانم بلندقد و تنومند با صورت‌هایی جوان و بچگانه به من و فریدا نزدیک می‌شوند. خودشان را معرفی می‌کنند. هر دو نویسنده‌اند. در این یکی دو روز متوجه شدم که از هر ده نفری که در سالن‌های سخنرانی دور و برمان می‌چرخیدند دو نفرشان نویسنده‌اند و بیشترشان زن هستند.

شب، جلسه‌ی جنجالی گفت‌وگو با هرولد پینتر برگزار می‌‌شود. پیش از آن، چنین نظری درباره‌ی برنامه‌ی او نداشتم. هرولد پینتر تند و صریح از سیاست‌های آمریکا و انگلستان انتقاد می‌کند. و با لحن تندی به سیاست‌های خارجی آنها در کشورهای خاورمیانه و آمریکای لاتین حمله می‌کند. خواهر کندی که سفیر آمریکا در دوبلین است در جمع شنوندگان نشسته است. از صراحت لحن او خوشم ‌می‌آید. هیچ باید و نبایدی را در بیان نظراتش رعایت نمی‌کند. جلسه‌ی او یکی از سیاسی‌ترین و تندترین جلسات ادبی‌ای بود که در چند سال اخیر در جمع اروپایی‌ها دیده بودم. به علت همین لحن تندی که داشت به دعوت شام سفیر آمریکا از همه‌ی نویسندگان به مناسبت حضور تونی موریسون در فستیوال پاسخ منفی می‌دهد. در وقت تنفس، شیموس هینی کتاب شعرش را با تقدیم‌نامه‌ای به من می‌دهد. روی آن نوشته است: برای نسیم… و مقداری تعارف که نمی‌نویسم، و زیرش این تکه‌شعر را نوشته است: گوزن وحشی. سرگردان. اینجا و آنجا که از روح انسانی مواظبت می‌کند. 

با خنده می‌گوید: شعر مال خودش نیست.

اسم شاعرش را هم می‌گوید که فراموش می‌کنم.

 

۲۳ سپتامبر ۱۹۹۳، ساعت یک ونیم بعد از ظهر.

در خانه‌ی جری نشسته‌ام. من و فریدا مهمان او و زنش هستیم. جری دارد داستان «خوابگرد» من را با کامپیوترش تایپ می‌کند. قرار است که در برنامه‌ی داستان‌خوانی امشب داستان من را به انگلیسی بخواند. من فارسی‌اش را می‌خوانم. اسکار، پسر کوچک جری و برید، در حیاط کوچک خانه مشغول بازی است. برید و فریدا بعد از جمع کردن میز صبحانه در آشپزخانه نشسته‌اند و گرم گفت‌وگویند. از صبحانه‌ی مفصلی که برید روی میز چیده بود، هنوز یک بسته نان قهوه‌ای وسوسه‌کننده توی یک سبد حصیری کوچک روی میز مانده است. هر وقت از بغل آن رد می‌شوم تکه‌ای را می‌کنم و به دهان می‌گذارم. می‌‌روم سراغ اسکار در حیاط و با او بازی می‌کنم. خیلی زود با من دوست می‌شود. بعد از کمی بازی با او گوشه‌ای می‌ایستم. بعد از سال‌ها دوری از آبادان بوته‌ی گلی را در باغچه پیدا می‌کنم که برای اولین بار در جمشید‌آباد، محلی که در آن بزرگ شدم، دیده بودم. بوته‌ی گلی که به اشتباه خیال می‌کردیم گل لاله است. از جری می‌پرسم. می‌گوید نوعی شمعدانی است. می‌روم کنارش می‌نشینم. این بوته‌ی گل گل‌های زردی دارد. یکدست زرد نیست. خطوطی نارنجی از دل آنها توی گلبرگ‌ها می‌دود و بالا می‌آید.

مشرف به حیاط خانه، و پایین، رود باریک لیفی (Liffey) می‌گذرد. به صدای آب گوش می‌کنم. صدای آب موسیقی دلنشینی را در خود به همراه دارد که سرشار از شور زندگی است.

هوا آفتابی است. آنچه در آفتاب است می‌درخشد. ساقه‌ی درختی که هنوز ریشه‌‌اش در خاک گیر کرده در آب افتاده است. وسط آب، کنار ساق افتاده‌ی درخت، جزیره‌ای کوچک پوشیده از علف پیداست. تصویر تنهایی جزیره و درختِ افتاده میان آبی که خروشان از کنارشان می‌گذرد مرا به فکر فرو می‌برد. فریدا هم از آشپزخانه بیرون آمده است. دور از من و خم شده بر لبه‌ی دیوار کوتاه حیاط، دارد به آب نگاه می‌کند. صدایش می‌زنم. نزدیک که می‌شود شوخی و جدی به او می‌گویم این درختِ قطع شده، من‌ام. و جزیره‌ی رویان از علف و زندگی، اوست که سرشار است از پرسش و حرف. با نگاه به آن جزیره و درخت می‌گوید: با تعریف من از این استعاره‌ها در مورد خودش و من موافق نیست. و می‌گوید این درست است که من آنی از پرسش و گفت‌وگو با مردم باز نمی‌ایستم، اما اگر به رفتار اسکار کوچک نگاه کنی که به محض دیدن ما با تو دوست شد و از سر و کول‌ات بالا رفت، آن وقت تو می‌توانی جزیره‌ی رویان باشی.

با ورود برید، گفت‌وگوی فلسفی من و فریدا قطع می‌شود. من باز به آب نگاه می‌کنم که خروشان و جوشان پایین و بالا می‌رود. جزیره‌ی کوچک پوشیده از علف را دور می‌زند و به درخت که می‌رسد دوشقه می‌شود و بعد دوباره جریان‌های جدا به هم می‌پیوندند و یکی می‌شوند و می‌روند جلو تا پای دیوار می‌رسند. از میان انبوه شاخ و برگ درختان،‌ هنوز رودخانه را می‌‌بینی که دارد دور و دورتر می‌شود. و محو می‌شود در صفحه‌ای نقره‌ای از آسمان که لای برگ‌ها پیداست. اسکار صدایم می‌زند. می‌‌روم پهلویش. می‌خواهم برای سرگرمی‌اش با همان زبان الکن انگلیسی‌ام داستان بز زنگوله‌پا را تعریف کنم. هنوز شروع نکرده خودش شروع می‌کند و به انگلیسی‌ می‌خواند: The Billy Goats Gruff

من هم با او دم می‌گیرم. بعد جری برایم تعریف می‌کند که داستان بز وحشی و بچه‌هایش یک داستان قدیمی ایرلندی است که مادربزرگها برای نوههایشان تعریف می‌کنند.

 

۲۶ سپتامبر ۱۹۹۳

صبح به دفتر کار هرمز فرهت در دانشگاه دوبلین می‌روم. روز اول جلسه‌ی سخنرانی‌ام با او و خانمش آشنا شده بودم. و قرار گذاشته بودیم که روزی را با هم بگذرانیم. زنش هم هست. مریم یا مری، چون اینطور صدایش می‌زند. گویا یکی از شاگردانش بوده و از خودش بسیار جوانتر است. پسر کوچکی دارند که اسمش را رابرت گذاشته‌اند. می‌گویند که خیلی تنهایند. و با همه‌ی موفق بودن در کارشان، گاهی سخت احساس تنهایی می‌کنند. زنش با مهربانی و مشتاقانه از من می‌خواهد که داستان‌هایم را برایش بفرستم تا آنها را به انگلیسی ترجمه کند. فکر می‌کند که می‌تواند برای چاپ آنها ناشری در دوبلین پیدا کند. از حس تنهایی‌شان غمگین می‌شوم. این احساس برایم آشناست. گاهی از خودم ‌پرسیده‌ام که آیا باید به تبعید و حالاتی که آدمی در تبعید پیدا می‌کند، همچون معمای بخشی از وجود او در زمان حال نگاه کرد یا آن را در نوعی کلیت تاریخی دید؟ آیا دلیل بیزاری ‌آدمی از تبعید، از دوره‌ی باستان تا کنون، در این همه شعر و داستان، در همین بسته بودن و پیچیده بودن این دنیا و مشکل حل معماهای درون آن نیست؟ به آنها نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم برای رابرت پنج ساله‌ی آنها کدام مادربزرگی داستان بز زنگوله‌پا را به فارسی خواهد خواند. شاید اگر من هم برای او بخوانم او با «بیلی گوت» گفتن با من دم بگیرد. نمی‌دانم. شاید قضایا را باید به همین سادگی در نظر گرفت. به همین سادگی که «بز زنگوله‌پا»، «بیلی گوت» می‌شود. هرمز فرهت و همسرش بعد از ناهار با ماشین کوچکشان من را به برج جویس می‌‌برند.

در برج جویس ایستاده‌ام. از آن بالا دریا را نگاه می‌کنم. قایق‌هایی با بادبان‌های سفید می‌گذرند و با سینه‌های جلو داده‌شان آب دریا را همچون عبور قوهایی سفید رج می‌زنند. سنگ‌های عظیم و غول‌آسای ساحل به این مکان منظره‌ای باستانی بخشیده‌اند. برج جویس یکی از مکان‌هایی است که جویس در اولیس از آن نوشته است. هوا کمی سرد است. و اندکی باران می‌بارد. از بالا می‌بینم که چند دوبلینی با مایو در ساحل ایستاده‌اند و بعضی هم در آب شنا می‌کنند. از برج فرود می‌آییم. و زیر نم نم باران به طرف ماشین راه می‌افتیم.


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

برچسب‌ها:

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.