مهسا جزینی
تاریخ ایرانی: عضو حزب ملت ایران است و بعد از داریوش فروهر، رئیس حزب شد. با غلامرضا تختی از همان زمان ورودش به جبهه ملی آشناست. گاهی با هم کوه میرفتند و در خانه رهبران جبهه ملی همدیگر را میدیدند. خسرو سیف، در گفتوگو با «تاریخ ایرانی» از تختی میگوید. او معتقد است که در تختی همه خصلتهایی که میتواند یک فرد را ماندگار کند وجود داشت. بر این باور است که تختی خودکشی کرد و عوامل حکومت بودند که او را به این سمت کشاندند.
***
تختی را به عنوان قهرمان کشتی و افتخارآور میادین ورزشی میشناسند این در حالی است که در زمانه او مدالآوران دیگر هم بودند که چه بسا در حرفه کشتی از تختی خیلی موفقتر بودند و مدالهای بیشتری هم گرفتند. اما تختی یک شخصیت چندوجهی است. یک شخصیت سیاسی است و اخلاق پهلوانیاش معروف است. جدای همه اینها، به اعتقاد شما ماندگاری و متفاوت ماندن تختی از دیگر کشتیگیران همقطارش چقدر به نحوه مرگش مرتبط است؟
من معتقدم که بیشتر آدمهای بزرگ خودشان مرگشان را انتخاب میکنند. آدمهای بزرگ اکثراً به مرگ طبیعی نمیمیرند. خوشبختانه در تختی همه خصوصیاتی که میتواند باعث ماندگاری یک فرد شود جمع بود. علت ماندگاری او همین است. من در ادامه به جزئیات ویژگیهای شخصیتی تختی اشاره میکنم. ورزشکاران ما در گذشته ویژگیهای خاصی داشتند که باعث میشد به آنها پهلوان و جوانمرد بگویند. تختی ضمن اینکه مردمی بود و در محله خانیآباد که جنوبیترین نقطه آن وقت تهران بود، بزرگ شده بود، نیکی و جوانمردی هم در او جمع بود. مضاف بر اینکه یک چهرهای سیاسی بود. زمانهای که او در آن رشد میکرد همزمان شده بود با اوج احساسات ملیگرایی. باید به مقطع زمانیای که تختی در آن میزیست توجه داشت. تختی در کسوت یک ورزشکار با همه خصوصیاتش این راه را انتخاب کرد و با ملیگراها همراه شد. تختی راه سیاسیاش را انتخاب کرد. نه اینکه دیگر ورزشکاران و کشتیگیران مخالف این موج ملیگرایی بودند. شاید دیگرانی هم همدل بودند اما بروز نمیدادند و زندگی خودشان را داشتند.
خود شما کی و چطور با تختی آشنا شدید؟
در همین جمع دوستان جبهه ملی آشنا شدیم. ما با هم کوه میرفتیم البته او زیاد اهل کوهنوردی نبود. اما برای وزن کم کردن گاهی میآمد. من زیاد اهل کوه رفتن بودم. یادم هست در طول مسیر رفت و برگشت سرش همینطور پایین بود، هر کس او را میدید جلو میآمد سلام میکرد، او همانطور که سرش پایین بود جواب سلامشان را میداد. هیچ تکبر و خودنماییای در او نبود. با یک نفر که میخواست صحبت کند سرخ و سفید میشد.
درباره شخصیت او گفته میشود که کمرو یا خجالتی بود.
نمیشود گفت که کمرو بود چون در جمع دوستان خیلی هم خوشمشرب بود، جک میگفت و میخندید اما وقتی میآمد در مقابل عموم یک شرم حضور داشت. اوایل دهه ۴۰ گروهی از رهبران جبهه ملی و عدهای از دوستان منزل مهندس تقوی در خیابان ژاله دعوت داشتیم. دکتر سنجابی، صدیقی، حسیبی و دیگران هم بودند. من هم در آن زمان جوانی بیش نبودم. تختی هم دعوت بود. سر ناهار دیدم تختی نیست، سؤال کردم گفتند غذایت را بخور. اصرار کردم گفتم میخواهم بدانم تختی کجاست؟ من را به سمت اتاقی هدایت کردند، دیدم تختی روی زمین نشسته و سفرهای جلویش پهن است و دارد ناهارش را میخورد. گفتم که میخواستیم امروز را در کنار تو ناهار بخوریم. گفت اگر میخواهی با من غذا بخوری بنشین کنارم اگر میخواهی من غذا نخورم من را ببر سر آن میز. اصلاً اهل رستوران رفتن و کاباره و اینها نبود.
عادت به غذا خوردن پشت میز نداشت؟
در جمع رویش نمیشد غذا بخورد. نه هر جمعی بلکه جمعی که یکسری رجال و بزرگان جبهه ملی بودند. بالاخره با آنها رودربایستی داشت و راحت نبود. گفتم راحت باش غذایت را بخور. یادم هست از مسابقات روسیه برگشته بود. برای استقبالش رفته بودیم میدان راهآهن. جمعیت زیادی هم آمده بودند اما او با ما نیامد، هر چه اصرار کردم گفت نه باید بروم پیش بچههای خانیآباد، ولی شب آمد پیش ما. من بودم، سعید فاطمی و علی زندی و چند نفر دیگر هم بودند. یک نفر پیشنهاد کرد که امشب به افتخار تختی برویم کاباره شکوفه نو. تختی گفت من نمیآیم. اصرار کردند دید حریف نمیشود سکوت کرد. سوار ماشین شدیم و رفتیم. موقع پیاده شدن دیدیم که تختی پیاده نمیشود. گفت، گفتم که نمیآیم. من اینجور جاها نمیآیم، همه سوار شدیم برگشتیم. درحالی که بقیه کشتیگیرها اصلاً این چیزها برایشان مطرح نبود. منظورم این نیست که نقطه ضعف بقیه بود نه، مقصودم این است که تختی تفاوتهایی داشت که ماندگار بود. چیزهایی برایش مهم بود که برای دیگران نبود. وقتی برای مسابقات جهانی میرفت از آنجا سوغاتهایی با تصاویر مصدق میآورد، فندک، بشقاب و پتو. خطرناک بود اما او میآورد به دوستان میداد، به خود من یک بشقاب با تصویر مصدق داد. وقتی من مسئول باشگاه جبهه ملی بودم آن را زده بودم بالای سرم.
هنوز دارید آن را؟
نه، دادم به آقای فروهر. یک بار تیم کشتی در دانشکده افسری اردو داشت. دوستی داشتیم به نام آقای علی زندی که قهرمان بوکس بود. آمد پیش من گفت میخواهیم برویم تختی را ببینیم، تو هم میآیی؟ گفتم آره. یادم هست مصادف بود با زمانی که امامعلی حبیبی که او هم کشتیگیر بود علیه تختی حرفهایی زده بود. به تختی گفتم یک چیزی بگو در جوابش. گفت نه این حرفهای حبیبی نیست. روزنامهها از خودشان نوشتهاند. ببینید بزرگواری تا کجا؟ همه میدانستند که حبیبی علیه او صحبت میکند.
البته گویا او بعد نماینده مجلس شد.
بله برای اینکه روبهروی تختی قرارش دهند او را وارد مجلس کردند.
عبدالله موحد گفته تختی سیاسی نبود، یک آدم آزاده بود که به زور او را سیاسی کردند.
اصلاً چنین چیزی نیست. مگر کسی مثل امامعلی حبیبی خودش سیاسی بود؟ اتفاقاً این حکومت بود که سعی داشت از برخی وزرشکاران به نفع خود بهرهبرداری سیاسی کند، کاری که با تختی نتوانست بکند و این رمز ماندگاری و تفاوت تختی بود. حبیبی که نماینده مجلس شده بود، هر سال در سالگرد کودتای ۲۸ مرداد که رژیم نام قیام ملی به آن داده بود، در میدان مخبرالدوله به نمایندگی از وزرشکاران سخنرانی میکرد. اما تختی اصلاً دنبال جاه و مقام نبود. تازه رهبران جبهه ملی برای اینکه کمی جلو او را بگیرند که تند نرود نصیحتش میکردند. تختی به حمایت از گروه محروم جامعه که با آنها دمخور بود و راه مصدق، مسیر سیاسیاش را انتخاب کرد و همین باعث شد که بر محبوبیت او افزوده شود.
مسیر سیاسیای که تختی پیمود تا به فعالیت در جبهه ملی رسید، مسیر یکبارهای نبود و مانند بسیاری او هم چند حزب را طی کرد مثلاً یک دوره عضو حزب زحمتکشان بود، بعد وارد حزب نیروی سوم به رهبری خنجی و خلیل ملکی شد و بعد هم وارد جبهه ملی شد.
تختی هیچ وقت عضو زحمتکشان نبود. عضو رسمی هیچ حزبی نبود. دوستانی داشت که عضو حزب مردم ایران بودند و در این مسیر با همه گروههای عضو جبهه ملی آشنا شد. تختی با همه طرفداران مصدق مرتبط بود. با ما هم در این مسیر آشنا شد. یک دوستی داشت به اسم آقای جیرهبندی که صاحب یک شیرینیفروشی در میدان انقلاب یا مجسمه آن زمان بود. اکثراً پاتوق تختی هم همانجا بود. یا مرحوم خرمشاهی که کلاس آموزش رانندگی در امیرآباد داشت، یا آقایی بود معروف به امیر سیاه که «کالج بار» معروف را داشت، الان به ساختمان مرکزی شرکت مترو بدل شده است. از این جمع خرمشاهی عضو حزب مردم ایران بود.
نحوه ورودش به شورای جبهه ملی چطور بود؟ گفته میشود که از طریق آقای شاهحسینی وارد شد.
شاهحسینی آن زمان جوان بود و چهره شناختهشدهای نداشت. شاید عکسش صادق بوده است.
پس چطور وارد شد؟ ممکن است از طریق آقای حسیبی بوده که بعداً هم وصی او شد؟
حالا حسیبی را بگویید یک حرفی. برای ورود به کنگره جبهه ملی، افرادی از کمیتههای مختلف معرفی میشدند، مثل بازار، دانشجویان، ورزشکاران. تختی مسئول کمیته ورزشکاران بود. در مراسمهای مختلف ما به تختی میگفتیم که ۱۰، ۱۵ تا از افرادت را به ما بده، مثلاً برای انتظامات نیرو میخواستیم میگفتیم چند ورزشکار بفرست.
شما چه تحلیلی درباره مرگ تختی دارید؟
ما که اصلاً فکرش را نمیکردیم. اما خب وقتی مسیر زندگی او را دنبال کنیم میشود فهمید او چطور به جایی رسید که چنین کاری کرد. تختی علاوه بر اینکه ازدواج کرده بود اما تعهداتش به خانواده خودش سر جایش بود، چون سرپرست خانوادهاش هم بود. در راهآهن شاغل بود اما از کار بیکارش کردند. با این حال زیر بار هیچ کمکی هم نمیرفت. شاهد بودم در سختترین شرایط زندگیاش به او پیشنهاد کردند که از عکسش برای تبلیغات تیغ ریشتراشی استفاده شود و ۲۵ هزار تومان بگیرد اما زیر بار نرفت. بالاترین جایزه بلیت بختآزمایی آن زمان ۲۵ هزار تومان بود، با این پول میشد یک خانه خرید. همین امیر سیاه که «کالج بار» را داشت وضع مالیاش خیلی خوب بود میتوانست به او کمک کند و حتماً پیشنهادهایی هم داشته اما امکان نداشت از او کمک بگیرد. برادرانش هم چالشهایی برایش ایجاد میکردند. تنگناهای مالی رویش فشار میآورد.
چرا از کار بیکارش کردند؟
نه فقط شغلش که از میدانهای ورزشی هم کم کم داشتند کنارش میگذاشتند. سالن کشتی محمدرضا شاه کنار پارک شهر بود اما دستور داده بودند که نگذارند او وارد شود. کشتی داشت از رادیو مستقیم پخش میشد. دوستانش او را آوردند، از در پشتی بردند داخل. همانجا بود که صدای تختی تختی گفتن از سوی جمعیت بلند شد و بلافاصله برنامه رادیو قطع شد و شاهپور غلامرضا که آنجا حضور داشت بیرون رفت.
این روایت گویا خیلی بین مردم مشهور میشود.
بله. این ابراز احساسات در آن سالها به اوج رسیده بود.
برخی از حسادتهای شاهپور غلامرضا پهلوی نسبت به تختی میگویند و ریشه بغض دربار نسبت به او را از همین جا ناشی میدانند.
ابداً. نسبت به چه چیزی حسادت کند؟ مگر ورزشکار بوده است؟ این یک برنامه کلی دربار بود. شاه میدانست که تختی در جبهه ملی است و جبهه ملی خنجر تیزی بود که شاه به آن حساسیت داشت. خیلیها عضو جبهه ملی بودند اما تختی مطرح بود، پهلوان بود، محبوب بود. تختی را نمیشد راحت حذف کرد. این فشارهای روحی روی او آمده بود که دست به این کار زد. او خودکشی کرد اما عواملی باعث این خودکشی شد. این عوامل به حکومت باز میگردد.
همان زمان روزنامهها از اختلافات خانوادگی او نوشتند و همین را عامل خودکشی او دانستند.
اینها بحثهای انحرافی بود. همسرش تا زمان مرگ ازدواج نکرد.
برخی از رازی گفتند که شهلا توکلی در دل داشت و تا آخر این را حفظ کرد و به زبان نیاورد. با هیچ رسانهای هم گفتوگو نکرد.
بسیار کار درستی کرد. میگویند اختلاف فرهنگی داشتند، درست است اما این اختلافات که باعث نمیشود کسی خودکشی کند. یادم هست همان شب که او خودکشی کرد، تعدادی از دوستان از جمله آقای جیرهبندی با یک ماشین آمدند دنبال من. تختی چند دوست شمالی داشت که آنها هم در ماشین بودند و من نمیشناختمشان. من دوستان سیاسیاش را میشناختم. یکی از آنها در همان حالت ناراحتی مدام توی سرش میزد و میگفت که او هفته قبل آمده بود شمال و میگفت که من میخواهم خودم را بکشم ولی ما باور نکردیم و فکر کردیم دارد شوخی میکند. سر به سرش گذاشتیم و گفتیم کی حلوایت را بخوریم. گریه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد که من نفهمیدم، او جدی گفت و من نفهمیدم.
نشانههای دیگری هم بوده. همین که مدتی قبل دکتر حسیبی را وصی خودش میکند.
ما نمیتوانستیم تصور کنیم که در اوج افتخار علیرغم مسائل مالی چنین تصمیمی بگیرد.
درگذشت دکتر مصدق در تالمات روحی او چقدر مؤثر بوده است؟
نه مؤثر نبود. او اعتقاد به مبارزه داشت، خودکشی که مبارزه نیست. حتماً در جریان نقش او در زلزله بوئینزهرا هستید. نمیدانید مردم چه استقبالی از این حرکت تختی کردند. نه افسردگی نبود. پس باید همه طرفداران دکتر مصدق خودکشی میکردند. او در عقیدهاش استوار بود. فشار دستگاه باعث خودکشی او شد. همه امکانات زندگیاش را از او گرفتند.
ولی او امکانات دیگری داشت، بالاخره آدم موجهی بود، روابطی داشت. میگویند قطعه زمین مرغوبی در فرشته داشته و اینطور هم نبوده که فشار مالی باعث خودکشیاش شود.
نباید از تختی انتظار داشت که برود یک مغازه باز کند، نه اینکه عیب باشد بلکه او در شرایطی بود که فرصت این کار را نداشت. من خودکشی او را تأیید نمیکنم اما معتقدم که عوامل حکومت بودند که او را به این سمت کشاندند. البته یادم هست وقتی که میخواستیم در ابنبابویه او را به خاک بسپاریم، دکتر حسیبی به من گفت پشت سرش کمی سیاه بود. تختی برادری داشت و در موقع خاکسپاری یا مراسم هفتم، دوستان به من گفتند که سرهنگ خسروانی به او گفته در مصاحبهای، علت خودکشی را مسائل خانوادگی عنوان کند. به من گفتند برو با او صحبت کن. از قبل با او آشنایی نداشتم ولی رفتم خودم را معرفی کردم و گفتم شما در زمان حیات برادرتان هر کاری لازم بود کردید الان اگر چنین صحبتی کنید جز اینکه خودتان را خراب کنید کار دیگری نمیکنید.
چرا دستگاه حکومت این قدر اصرار داشت که برای خودکشی تختی دلیل دستوپا کند؟
وقتی تختی فوت کرد، شاه ایران نبود اما گفته شد بعداً فیلم تشییع جنازه را به او نشان دادند، عصبانی شده و گفته بود چرا جلوی این موضوع را نگرفتید و گذاشتید چنین جمعیتی جمع شوند.
البته بعدها خبرنگار روزنامه کیهان گفت دیده که هنگام جابهجایی جسد در هتل، دست مأمور لیز خورد و سر تختی به زمین میخورد و همین باعث خونمردگی در سرش شد.
من چون نبودم نمیتوانم این موضوع را تأیید کنم. جمعیتی که برای تشییع تختی آمده بود باورکردنی نبود. من تا به حال به چشم ندیده بودم. برای مراسم هفتم یادم هست که ما زودتر رفته بودیم. حسیبی دیرتر آمد، میگفت این قدر تعداد مردم زیاد بوده که ماشین او را جمعیت با خود آورده بود. همه آمده بودند. چند نفر به خاطر تختی خودکشی کردند. یادم هست یک نفر در شمال آب باطری خورد. یک نفر زرنیخ خورد که کنار آرامگاه تختی دفن شده است.