چندی پیش نگاهی به یکی از این مناظره هایی انداختم که دم به ساعت از تلویزیونهای خارجی پخش میشود. مضمون گفتگو «سکولاریسم» بود. حرفهایی که زده شد فرق چندانی با آنچه مدتهاست به شنیدنش خو گرفته ایم نداشت و از حد همان کلیاتی که چند سالی است برای همهُ ما آشنا شده، فراتر نمیرفت. آنچه به فکر نوشتن مطلب حاضر انداختم گرهی است که در گفتار مربوط به «سکولاریسم» هست و طرحش هر دو مدعی را به دردسر انداخت. وقتی اجرا کنندهُ برنامه، خیلی ساده و منطقی، از هر دوی آنها خواست تا بگویند که در یک ایران «سکولار» موقعیت روحانیان چه خواهد بود، هر دو به لکنت افتادند وبه بیراهه زدند و سر و ته جواب را با پرداختن به مطالب دیگر هم آوردند.
مشکل محدود به این دو نفر که به هر صورت از چهره های شناخته شدهُ اپوزیسیون هستند، نیست. ورای اینها، بسیاری از فعالان سیاسی دچارش هستند. پس از گذشت بیش از سی و چند سال که از تأسیس نظام اسلامی گذشته، ظاهراً هنوز بسیاری از مدعیان مبارزه درست نمیدانند تکلیف آخوندها بعد از سقوط رژیم و برقراری «سکولاریسم» چه باید باشد! این همه کندی در یافتن پاسخ برای حیاتی ترین مشکلی که ایرانیان در برابرش قرار دارند، قدری مایهُ تعجب است و به این میارزد که مختصری به آن توجه بشود.
چرا هنوز گرفتاریم؟
باید به صراحت گفت که دلیل اول کندی ما در یافتن چاره ترس بوده و هنوز هم هست. ترس ترمز پرداختن به مشکل سیاسی برخاسته از مذهب بوده است و نه فقط مدت زیادی مردم را از این کار باز داشته، بلکه هنوز هم پیشرفتشان را در این زمینه کند میکند. البته در طول زمان از این ترس بسیار کاسته شده است: نمونه اش مورد «ارتداد» سلمان رشدی که در فضای بهت و رعب آن روزگار اشخاص انگشت شماری از وی دفاع کردند و مورد «ارتداد» شاهین نجفی که شاهدیم هر روز بر شمار مدافعانش افزوده میگردد. ولی امروزه اگر ترس از پرداختن به مشکل کمتر شده ترس از غور و تعمق در آن هنوز برجاست. بسیاری، مانند آنهایی که ترسشان را با نفسشان حبس میکنند تا از کوچه ای تاریک به سرعت رد بشوند، هر وقت پای رابطهُ سیاست و مذهب در میان میاید فقط به یک اشاره راضیند و مایلند زود بحث را ختم کنند. تفکر با ترس سازگار نیست چون سکون و آرامش و تداوم میطلبد. ترس شاید امروزه دیگر مانع از طرح مشکل نباشد، ولی تأمل و تدقیق در آن را مشکل و گاه ناممکن میکند.
نداشتن سابقهُ فکری روشن و محکم در فرهنگ سیاسی ایران هم مشکل دیگری است. ما از بیش از صد سال سابقهُ آزادیخواهی در ایران صحبت میکنیم. حرف البته درست است ولی این آزادیخواهی اصولاً متوجه بوده است به دمکراسی و شیوهُ تقسیم و اعمال قدرت سیاسی، رابطهُ سیاست و مذهب در آن چندان مورد توجه قرار نگرفته و موضوع قدرت مذهبی هم که اصلاً از دایرهُ توجهش بیرون بوده است. خلاصه اینجا که گذشتگان مان کار عمده ای انجام نداده اند و خودمان باید آستین بالا بزنیم، کارمان به مشکل برخورده.
البته پیچیدگی خود جریان نیز هست. ترتیب مسئلهُ جدایی از امر تعیین تکلیف قدرت سیاسی، چه به صورت دمکراتیک و چه غیر از آن، غامض تر است. به دو دلیل: اول پیچیدگی خود اقتدار مذهبی و دوم تعیین نوع رابطهُ آن با اقتدار سیاسی که بر مشکل اول مزید میگردد. برای روشن کردن مسئلهُ رابطهُ این دو اقتدار، و طبعاً چاره اندیشی برای جدایی آنها، باید تکلیف دو چیز را روشن کرد نه یکی را و کار را نمیتوان فقط با حرف زدن از دمکراسی و لیبرالیسم و حقوق بشر و… ختم نمود. [این مسئله به طور مفصل در کتاب «یگانگی و جدایی» که روی همین سایت ایران لیبرال موجود است، مورد بحث قرار گرفته. علاقمندان میتوانند به آن مراجعه کنند]
آخر هم نداشتن سرمشق روشن است. صد سال پیش نمونه های اروپایی دمکراسی و قوانین اساسی آنها کشورها مرکز توجه و منبع الهام گیری پدران انقلاب مشروطیت بود که کوشیدند آنچه را مناسب تر با موقعیت ایران میدانند از آن میان برگزینند. ولی امروز از بابت سرمشق سرگردانیم، ظاهراً به این دلیل که به دیگر ادیان توجهی نداریم و از شناخت و سنجش آنها بازمانده ایم. گذرا بگویم که خود آخوندها هم که باید این کارها مشغولیت اصلی شان باشد در این بی اعتنایی و بی اطلاعی با مخالفانشان شریکند.
سرگشتگی بین دو اصطلاح لائیک و سکولار نشانگر سرگردانی فکری ایرانیان است در یافتن نمونهُ راهنما. رواج کلمهُ «سکولاریسم» چند دلیل دارد: برخی از سر تنبلی، بعضی فقط به دلیل پیروی از رواج عبارات انگلیسی و گروهی هم به قصد سؤاستفاده از ابهام آن به کارش میبرند. آنهایی که امروزه صحبت از سکولاریسم میکنند علی الاصول برای تعیین وضع روحانیت راه حلی ندارند و به همین دلیل است که وقتی در این باب از آنها سؤالی میشود در میمانند. در عمل سکولار تبدیل شده به مترادفی رقیق و غیردقیق برای لائیک. هرکس مسئله برایش روشن نیست و در عین حال نمیخواهد موضع قاطعی اتخاذ کند که بعد نتواند از عهده اش بربیاید، از همین عبارت استفاده میکند. بخصوص که بسیاری «سکولار»ها اصلاً و به درجات مختلف با دخالت روحانیت در سیاست مشکلی ندارند ولی مایلند این موافقت را با اصطلاحی باب روز استتار کنند، از اسلامگرایان تائب و نیمه تائب گرفته تا همینهایی که از این سوابق ندارند ولی اصلاً نمیدانند چه باید بکنند.
سه خیال خام
برای وارسی مطلب باید ابتدا تکلیف سه تصور بی اساس را که گاه به نظر میاید در ذهن برخی خانه کرده، روشن کرد تا بتوان رفت سراغ حرف جدی.
اول از همه این خیال که مردم ایران بی دین شوند و اصلاً اعتقاد مذهبی را به کناری بیاندازند. چنین تصوری از واقع بینی به دور است و جامعه ای که هیچکدام از اعضای آن اعتقاد مذهبی نداشته باشند تا به حال در جایی دیده نشده است. کسانی که دین را از اساس مضر میشمرند البته در همه جای دنیا هستند و معمولاً امکان تبلیغ نظرات خویش را هم دارند، طبیعی است که در ایران آینده نیز باید از این حق برخوردار باشند ولی حق ندارند دیگران را به زور بی دین کنند، دولت هم ابداً چنین حقی ندارد. طرح ریزی برای برای تعیین رابطهُ دین و سیاست با خیال حذف دین و نگاه داشتن سیاست اصلاً صورت مسئله را از بنیاد تغییر میدهد و بیشتر در حکم کوشش برای عوض کردن آن است تا حلش. اگر دولتی بخواهد چنین کاری بکند و تبلیغ یا تحمیل بی دینی را در برنامه قرار دهد شروع به جنگ مذهبی خواهد کرد به سبک فرضاً شوروی، نتیجهُ نهایی آنرا هم میتوان با نگاه کردن به روسیهُ امروز حدس زد.
تصور دوم عبارت است از تغییر دین وسیع مردم ایران، این خیال که مردم مثلاً به دین زرتشت بازگردند یا مسیحی شوند یا… این خیال مشکل دین و سیاست را از دیدگاه کلی در نظر نمیگیرد و به جای اینکه برخاسته از دینش بشمرد آنرا صرفاً به حساب اسلام میگذارد و طبعاً حذف این دین را از معادله مترادف حل آن میشمرد که نیست. به علاوه تغییر دین در سطح جمعی و وسیع همیشه مستلزم کابرد خشونت است و فقط گروه های مذهبی پرخاشجو به آن اقدام میکنند، البته بعد از چنگ انداختن به قدرت سیاسی. روشن است که این روش راه به جایی نمیبرد.
تصور سوم که باز هم بر خیال حذف استوار است روحانیت اسلام را هدف میگیرد. حکایت «اسلام بدون روحانیت» که مدتهاست در افواه افتاده (از شریعتی تا سروش)، بیان همین گزینه است. در اینجا هم باز مسئلهُ ارتباط سیاست و دین به طور اخص مد نظر نیست، مشکل به حساب روحانیت اسلام گذاشته میشود و حذف این گروه مترادف حل آن قلمداد میگردد که نیست. میتوان گفت که جداسازی سیاست و دین اصلاً مطلوب طرفداران راه حل اخیر نیست که مایلند با رفع مزاحمت روحانیان، دین را کماکان در صحنهُ سیاست نگاه دارند و حتی (در مورد برخی از آنها) خود اختیارش را به دست بگیرند. کمی مطلب را باز کنیم.
فرض حذف آن چیزی که به نام روحانیت میشناسیم از دیدگاه کلی میتواند به دو نتیجه منتهی گردد.
اول اینکه مطلقاً هیچ روحانیتی در کار نباشد و هر فرد معتقدی در تعیین چند و چون رابطهُ خویش با خدای خود دست کاملاً باز داشته باشد. این وضعیت را میتوان به سیاق شعارهایی که اخیراً باب شده در عبارت «هر مؤمن یک آخوند» خلاصه کرد زیرا بیشتر در حکم آخوند شدن همهُ مؤمنان است تا از بین رفتن روحانیت. در چنین حالتی جدایی دین از سیاست به کلی منتفی میگردد و فقط روحانیت ـ به ظاهر البته ـ از میانه ناپدید میشود تا ـ در حقیقت ـ همه جا را اشغال کند. شاید بتوان اینرا آخرین خط دفاع از اختلاط سیاست و دین شمرد، البته به قیمت قربانی کردن روحانیت به عنوان گروه مشخص و متمایز. توجه داشته باشیم که جدایی در سطح فرد انجام نمیگیرد، مگر در این باب که هر شخص خودش حساب منطقی سیاست و مذهب را در زندگی و رفتار خویش جدا کند و مطابق این تمایز رفتار نماید. آنچه که ما از جدایی مراد میکنیم در سطح جامعه و نهادهای اجتماعی است که تحقق میپذیرد نه در سطح فردی. به هر حال اضمحلال کامل روحانیت به نهایت غیرمحتمل است و تصور هم نمیکنم تا به حال در جایی دیده شده باشد.
از اینجا میرسیم به صورت دوم داستان. به فرض حذف آخوندها باز همیشه روحانیتی (به عنوان گروهی معین و مجزا) در کار خواهد بود و به کار مذهب و اداره و راهنمایی مؤمنان خواهد رسید، منتها به صورت پراکنده و بی سازمان و غیرحرفه ای. چون به هر صورت روحانیت چیزی نیست جز جمع افرادی که در زمینهُ مذهب دانش (کم یا زیاد) اندوخته اند، وقتشان را قبل از هر چیز صرف امور مذهبی میکنند و قاعدتاً از این ممر ارتزاق میکنند. حذف روحانیت در اسلام پیشرفت که نخواهد بود که هیچ، ما را عملاً به نقطهٌ آغاز فرآیند شکل گیری این گروه عقب خواهد برد و چندین قرن تحولی را که روحانیت اسلام و بخصوص شیعه پیدا کرده است، از میانه حذف خواهد نمود تا احتمالاً چند صد سال دیگر تازه به همینجایی برسد که امروز هستیم. این هم هرچه باشد پیشرفت نیست.
هیچکدام این سه «راه حل» قادر به حل کردن مشکل ارتباط دین و سیاست نیست و به طریق اولی از سازماندهی این رابطه هم ناتوان است. هرسهُ اینها بیان کوششی است برای حذف کل یا بخشی از صورت مسئله. خلاصه کنم: ما در ایران آینده هم اسلام خواهیم داشت و هم مسلمان مؤمن و هم روحانیت. راه درست از تعیین رابطهُ اینها با سیاست میگذرد نه حذفشان (چه نظری و چه عملی)، و رفتن دنبال این قبیل خیالات هم اصلاً شایستهُ آدم جدی نیست.
سی سال در پی بیان درست جدایی
اولین قدم حل مشکل بیان درست آن است. بیان خواست جدایی ظرف سی سال گذشته سرنوشت جالبی داشته است که سیرش خطی نیست. در اول کار که این فکر طرفدار چندانی نداشت بختیار صحبت از لائیسیته کرد که عبارت درست و دقیق بود و همانی که به کار ایران میاید. در زمان طرحش و حتی طی سالهایی که خود بختیار زنده بود این عبارت چندان مورد عنایت قرار نگرفت چون در حقیقت اصلاً فکر جدایی و اهمیت آن چنان که باید در بین مردم، یا لااقل فعالان سیاسی، ریشه ندوانده بود. با رواج تدریجی این فکر بود که کوشش ها برای بیان آن تنوع پیدا کرد. برخی هم که دیدند در مقابل موجی که برخاسته یارای مقاومت ندارند، کوشش در بر هم ریختن بحث کردند تا روایتی از «جدایی» را در میان بیاورند که در حقیقت چیزی را از چیزی جدا نکند و اسلام را به هر قیمت که هست در حوزهُ سیاست فعال نگاه دارد. رواج اصطلاح سکولاریسم بیش از هر چیز حاصل زحمات اینهاست. به عبارت ساده تر و بر خلاف آنچه که انتظار میرود، رواج فکر و بحث بیشتر در باب آن باعث نشد بیانش به طور مداوم دقیق تر یا پالوده تر بشود و حتی در بعضی موارد موجد اغتشاش گردید.
اصطلاح جدایی دین و دولت که از همسانان خویش رایج تر است با دقت کافی ساخته نشده چون در عین اینکه مفهوم جدایی را تداعی میکند، قرینهُ متعادلی نیست. این دو چیزی که باید از هم جدا بشود در یک سطح از کلیت نیست. دین به انواع رابطه با تقدس اطلاق میگردد و دولت فقط به شکل خاصی از سازماندهی سیاسی. کاربرد اصطلاح مزبور مثل این است که به جای جدا کردن بی مهرگان از مهره داران بگوییم بی مهرگان را باید از پستانداران مجزا کرد. البته این جدایی ما به ازای عینی دارد ولی قرینه درست نیست.
چندیست که میشنویم، احتمالاً به دلیل آگاهی به ناقص بودن قرینه، صحبت از جدایی «نهاد» دین از «نهاد» دولت باب شده. نکته در این است که فقط با اضافه کردن کلمهُ «نهاد» نمیتوان از دو چیز که قرینه نیست قرینه ساخت. به هر حال این هم کار را درست نمیکند. نمونه های دیگری هم هست که کمتر به کار میرود ولی خیلی بیراه نخواهد بود که بگوییم عنایت به آنها بیشتر برخاسته از احتراز از سخن گفتن از لزوم جدایی «دین از سیاست» است که اصل ماجراست. همین اصرار در دوری جستن از طرح تمایز اصلی است که به رغم روشن شدن لزوم جدایی، باعث اغتشاش فکری و لغوی شده است.
مسائل اساسی ساده است ولی رسیدن به این سادگی مشکل. هنگام پرداختن به مسئلهُ جدایی باید توجه داشت که اصل مطلب لزوم جدایی دین از سیاست است. این پایهُ کار است زیرا اگر این دو اصولاً از هم جدا نباشد نمیتوان هیچ دلیل اساسی برای خواست جدایی دین از دولت یا نهاد دین از نهاد دولت یا قوانین مدنی از قوانین مذهبی یا… اقامه نمود. اول از همه باید پذیرفت که این دو رشته از حیات انسان اساساً از هم مجزاست چون تابع منطقهای مختلفی است و اهداف مختلفی را تعقیب میکند و به همین دلیل اختلاط آنها کارکرد هر دو را دچار اختلال میسازد. تمایز وجوه مختلف حیات سیاسی و مذهبی انسان به این ترتیب است که توجیه میشود و موضوع کوششهای اجتماعی میگردد.
مسئلهُ نوع رابطه با روحانیت
وقتی صحبت از روشن کردن رابطهُ سیاست و مذهب میکنیم نه با خدا به طور مستقیم طرفیم، نه با اسلام و نه با جمیع مؤمنان. تا به حال شنیده نشده که حکومتی در بارهُ ارتباط دین و سیاست مستقیماً با خدا وارد مذاکره شده باشد و احتمال وقوع چنین امری در ایران آینده بسیار بعید است و میتوان از هم الان منتفی اش شمرد. طرف شدن حکومت با خود اسلام هم به نظر واقع بینانه نمیاید چون اسلام که خودش زبان برای حرف زدن ندارد، حکومتی که مدعی باشد به حرفش آورده در حقیقت خودش به جای او حرف زده. مذاکرهُ مستقیم با مؤمنان که شمارشان هزاران هزار است ممکن نیست چون گروه اخیر در وضعیتی نیست که بتواند به طور مستقیم مخاطب دولت باشد. در این هر سه مورد قدرت سیاسی باید با «نمایندهُ» این سه طرف بشود و روحانیت گروهی است که این نقش را ایفا میکند. اگر این نقش را به دیگری احاله کنیم روحانیت را از میانه حذف نکرده ایم، فقط روحانیت جدیدی ساخته ایم. در مقابل، دولتی که بخواهد خودش از سوی خدا و به نام اسلام و مؤمنان حرف بزند، در حقیقت خود تبدیل به روحانیت شده است. دولتی که پا در راه جدایی میگذارد بیش از هر دولت دیگری به روحانیت محتاج است چون باید بتواند نقشی را که خود نمیخواهد بر عهده بگیرد به دیگری واگذار نماید. این «دیگری» هر ترکیب و شکلی داشته باشد جز «روحانیت» نخواهد بود.
روحانیت برای اعمال اقتدار مذهبی باید از سوی خدا حرف بزند چون در میدان مذهب اقتداری جز اقتدار الهی معنی ندارد و اصلاً اعتباری ندارد که بتوان به آن تکیه نمود. این اقتدار در بین شیعیان عنوان «عصمت» دارد و تصاحب و تحدید آن (که خواهی نخواهی به دنبال اولی خواهد آمد) شرط اصلی و نهایی مشروعیت مذهبی است. طی قرنها مشکل اساسی روحانیت شیعه ناتوانی در مهار عصمت بوده است.
از این گذشته، روحانیت برای سخن گفتن از اسلام باید برای این کار تعلیم دیده باشد و نمیتواند به سبک عرفا فقط به الهام و مدد گرفتن از فیض الهی قناعت کند. گفتار مذهبی که روحانیت در میان میاورد گفتاری است که پایه اش باید بر استدلال (بر اساس فرضهای مذهبی که البته برای غیرمؤمنان پذیرفته نیست) قرار بگیرد و بتواند از بوتهُ بحث و جدل اهل مذهب سربلند بیرون بیاید. ترتیب چنین گفتاری از یک طرف مستلزم فراگیری و تحقیق است و از سوی دیگر خواهی نخواهی پای عقل را در میان میاورد چون استدلال بدون مدد عقل ممکن نیست. این بدان معنا نیست که گفتار ساختهُ روحانیت در همه حال «عقلانی» است، مقصود این است که راه رفتن به سوی الهیات عقلانی در برابر روحانیت گشوده است و در برابر عرفا بسته. این گفتار هیچوقت هم کاملاً عقلانی نیست چون نمیتواند باشد. در مذهب ایمان اصل است و عقل فرع ولی فرعی که لازم است.
روحانیت از سوی مؤمنان هم سخن میگوید چون نوع رابطهُ مذهبی رابطهُ اطاعت است از منبع اصلی تقدس. اگر کسی مدعی ارتباط مستقیم با این منبع باشد که یا در زمرهٌ پیامبران جا میگیرد یا عرفا و کاری با روحانیت ندارد، وگرنه از طریق گروه اخیر است که به هنجارهای مذهبی آگاه میگردد تا از آنها پیروی بکند. کسی که در جمع مؤمنان جا میگیرد در عمل روحانیت را به عنوان نمایندهُ «مذهبی» خویش برگزیده است. داستان انتخاب مرجع تقلید که شیعیان به «آزادی» مذهبی تعبیر میکنند «آزادی» در چارچوب روحانیت است نه خارج از آن و در اصل پیامد مهار نشدن عصمت است در این مذهب.
اگر دولتی بخواهد دین را طلاق بگوید به روحانیت محتاج است. دولت لائیک که در کار جدایی از همه جدی تر است از دیگران به روحانیت محتاج تر هم هست. نه به این خاطر که دلباختهُ آن است و برای اینکه میخواهد اختیاردار مطلق همه چیزش بکند. برای اینکه با آن طرف مذاکره بشود و آن چیزی را که خود نمیخواهد و بنا بر اصول نمیتواند بر عهده بگیرد بر عهدهُ او بگذارد و استقلال لازمهُ این کار را نیز در حق وی به رسمیت بشناسد ولی در مقابل حد و حدود اختیارات دنیوی این گروه را نیز معین کند. این مرزبندی البته باید به ابتکار قدرت سیاسی انجام بپذیرد ولی کاری نیست که این قدرت بتواند یکتنه و دلبخواه انجام بدهد. اگر طرفی نداشته باشیم جدایی هم ممکن نخواهد بود همه چیز در هم و برهم خواهد ماند. در لائیسیته اقتدار دنیوی که همه را شامل میگردد از آن دولت است و اقتدار مذهبی که فقط مؤمنان را شامل میشود، از آن روحانیت.
روحانیت شیعه پس از ساقط شدن نظام اسلامی در موضعی نخواهد بود که از رفتن به راه جدایی سربپیچد ولی نباید به این دلیل زیر فشارش گذاشت و بیش از آنچه که باید (یعنی قدرت سیاسی) از آن ستاند. چنین زورگویی ممکن است برای مدتی نتیجه بدهد ولی دیر یا زود ایجاد اشکال خواهد کرد. باید از فرصت تاریخی که در برابر ماست کمال حسن استفاده را بکنیم تا رابطهُ سیاست و مذهب را بر پایهُ درستی بنهیم. برای این کار باید طرح مشخص داشت و از این گذشته چنانکه در اول مطلب آمد، سرمشقی روشن. اختلاف بین لائیک و سکولار در اینجا و در مورد رابطهُ آنها با روحانیت است که خوب روشن میشود.
کدام سرمشق؟
این نکته بدیهی است که در فراگیری دمکراسی و در کوشش برای برقرار ساختن آن در کشورمان نگاه ما از ابتدا متوجه به مغرب زمین بوده که زادگاه دمکراسی مدرن است. آزادیخواهان ایران از قرن نوزدهم در پی این بوده اند که دمکراسی غربی را بهتر بشناسند و بهتر بیاموزند و بهترین شکل برقراری آن در ایران را بجویند. در عین اینکه فرانسه زبان خارجی رایج بین آنها بوده، سرمشق اصلیشان در برقراری سلطنت مشروطه، مثل تمام لیبرال های دنیا، نظام سیاسی انگلیس بوده است، قانون اساسی شان را (مثل چندین کشور دیگر) از بلژیک الهام گرفته اند، از جمهوری فرانسه افکاری را به وام گرفته اند و…
نباید تصور کرد که ما باید فقط در زمینهُ سیاست به نمونهُ کشورهای دیگر و در صدر همه دمکراسی های مغرب زمین، نگاه بکنیم. رابطهُ سیاست با مذهب هم در جهان مدرن دچار تحول شده است و به طرف جدایی رفته است و نمونه های آن که در برابر ماست باید با دقت مورد توجه قرار بگیرد تا ما را در برقراری جدایی در کشور خودمان یاری بدهد. دراین زمینه باید به دیگر ادیان و روحانیت آنها نیز توجه داشت. بخصوص به مسیحیت که بیش از هر دین دیگری در معرض تأثیر تجدد بوده و هدف کوششهای جدایی خواهان.
اینجا تفاوت اصلی بین جمهوری و سلطنت یا نظام پارلمانی و ریاستی نیست، بین دو راهی است که یکی لائیسیته نام گرفته و دیگری سکولاریسم. یکی در برخی کشورهای کاتولیک به اجرا در آمده و دیگری در بعضی کشورهای پروتستان. نقطهُ اصلی تفاوت بین این دو فقط طرح و نقشهُ حاکمان آنها در باب جدایی نیست، وضعیت روحانیت در این دو گروه کشور است. در کشورهای کاتولیک دولت با منتظم ترین سازمان مذهبی که کلیسای کاتولیک باشد طرف بوده ولی اوضاع در کشورهای پروتستان بسیار متفاوت بوده و معمولاً روحانیت آنها به چند فرقه تقسیم میشده است، وحدت کامل نداشته و درجات سازماندهی هر فرقه و نوع سازمانش نیز متفاوت بوده است، به علاوهُ روشن نبودن تکلیف عصمت. اگر میبینیم که در کشورهای سکولار جدایی در درجه ای بسیار پایینتر از کشورهای لائیک تحقق یافته است، یکی از دلایل عمده اش همین نبود روحانیت واحد و منسجمی بوده که بتواند مخاطب قدرت سیاسی باشد. میبینیم که در بسیاری از این کشورها دولت حتی به درجات مختلف ناگزیر از دخالت در امر مذهب هم هست (گرفتن مالیات مذهبی، تقسیم کمکها و…).
موقعیت شیعیان اصولاً بیشتر به موقعیت کاتولیکها شبیه است تا پروتستانها. اول از همه وحدت نسبی و پیوستگی روحانیت است که بعد از انقلاب (البته به طور مصنوعی و به دلیل چنگ انداختن بر دستگاه دولت) تشدید هم شده است. دوم ایده آل وحدت رهبری است که در تصویر امام تجلی یافته است و اساسی است. آخر و شاید مهمتر از همه وجود و حتی مرکزیت مفهوم عصمت است. اینهایی که شمردم خود به خود زایندهُ جدایی نیست، همانطور که ساختار و دستگاه دگماتیک کلیسای کاتولیک هم خود زایندهُ جدایی نبوده است. جدایی محصول تحولات تاریخی و ارادهُ قدرت سیاسی برای تحقق آن است و خود از دل هیچ مذهبی نمیجوشد ولی مذاهب مختلف چه از جهت سازمانی و چه دگماتیک، کمتر یا زیادتر به آن میدان میدهند. در حال حاضر و با وجود روحانیت شیعه راهی که در برابر ماست راه لائیسیته است و جدایی هر چه بهتر و بیشتر. ساختار نسبتاً متمرکز روحانیت شیعه از یک طرف وزنهُ آنرا در جامعه بسیار سنگین میکند و به قدرت سیاسی اجازه نمیدهد که به حال خود رهایش سازد و از سوی دیگر از آن مخاطب مناسبی برای اجرای جدی جدایی و مرزبندی روشن، میسازد.
اگر ندانیم که با روحانیت چه میخواهیم بکنیم اصلاً نمیدانیم که جدایی یعنی چه. حرف زدن از جدایی قوانین عرفی و شرعی که به هیچوجه امر جدیدی نیست و سابقه اش به نظام قدیم میرسد، مطلقاً کافی نیست. جدایی قوانین بسیار مهم است ولی فقط بخشی از کار است و جدایی به این ختم نمیشود. در جدایی دین و سیاست نقطهُ استراتژیک روحانیت است نه خود دین و نه جمیع مؤمنان. اینکه فلان کس چه اندازه اعتقاد مذهبی دارد و چه مقدار این اعتقاد را در تصمیمگیری هایش در زمینه های مختلف دخالت میدهد به دولت مربوط نیست و به علاوه دولت نه حق و نه امکان دخالت در حوزهُ وجدان فردی را دارد تا در این میدان هم حکم جدایی صادر کند. جدایی امریست اجتماعی و آن گروه اجتماعی که باید محدود گردد روحانیت است. راه دخالت این گروه در سیاست است که باید مسدود شود.
باید از آنهایی که به هر دلیل از سکولاریسم صحبت میکنند و تصور میکنند که با استفاده از این کلمه و حداکثر با اشاره ای به حکایت قوانین مذهبی بحث را ختم کرده اند، خواست که اگر طرحی برای جدایی و بخصوص برای روشن کردن تکلیف روحانیت دارند، به اطلاع همه برسانند وگرنه داستان که به این ترتیب پیش برود، بعد از سقوط نظام فعلی حداکثر به وضعیت روحانیت دوران قبل از انقلاب بازخواهیم گشت که خمینی آدمی از دلش درآمد. خلاصه اینکه داستان سکولاریسم به ابراز حسن نیت از دو طرف ختم خواهد شد تا بعد هرکدام ساز خود را بزنند.
این درست است که با زور خالی نمیتوان جدایی را بر پایهُ استواری گذاشت. نمونه هایش هست و دیده ایم. ولی از طرف دیگر روحانیت را هم نمیتوان به حال خود رها کرد. باید به راهی سوقش داد که سازمان و گفتاری هماهنگ با دمکراسی لیبرال و لائیک پیدا کند و روشن کرد که میزان استقلالش و امکاناتی که در اختیارش قرار خواهد گرفت بستگی به این همراهی خواهد داشت. در اینجا قدرت سیاسی باید طرح درست و فکر روشن و گفتار منسجم و ارادهُ محکم داشته باشد. سکولاریسمی که ما میبینیم از عهدهُ اینها برنمیاید.
مؤمنان مدعیند که کار مذهب کار خداست، بسیار خوب، ولی به امید خدا رهایش نمیتوان کرد.
۱۸ ژوئیه ۲۰۱۲
از: ایران لیبرال