کندوکاویست در مورد زندگانی کسروی که به مناسبت یکصد و بیست و دومین سالگرد تولد وی (هشتم مهر۱۲۶۹ / سیام سپتامبر۱۸۹۰) در پنج بخش انجام گردیده است. امید است که مورد پذیرش و استفادۀ خوانندۀ عزیز قرار گیرد.
سید احمد حکمآبادی (که بعدها نام کسروی برخویش نهاد)، در روز چهارشنبه هشتم مهر۱۲۶۹ [۱] در کوی «هکمآوار» ویا «حکم آباد» تبریز متولد شد ودرساعت ۹ صبح روز دوشنبه، بیستم اسفند ۱۳۲۴ به همراه منشی خویش بنام حدادپور، درشعبۀ ۷ بازپرسی دادسرای تهران، درحین بازپرسی بدست سیدحسین و سیدعلی محمد امامی به قتل رسید.[۲]
کسروی انسان خود ساختهای بود که از همان ابتدای زندگیاش فقر و ستم اجتماعی را با رگ و پوست و روح حساسش لمس کرده بود. به اعتقاد ما عکسالعمل همین زندگی مشقت بار دوران کودکی و نوجوانی بود که در او روحی سرکش و حساس و منتقد پرورانید و او را واداشت که در دورههای بعدی حیاتش همیشه با ستم و ستمگر و فساد و فاسد و خرافات نبرد کند. وی یک تنه به جدال خرافات و پلیدیها و زشتیهای جامعه رفت و تمام امکانات و توان خویش را در این نبرد نابرابر بکار گرفت و بالاخره جان عزیزش را در این راه از دست داد.
کسروی تا واپسین دم حیاتش با بدیها در جدال بود و با نیکیها همراه. تمام زندگانیش در این دو خلاصه شده بود. وی انسان پاکباختهای بود که از زندگانی هرچه داشت در راه آرمانهایش در طبق اخلاص قرار داد. و راستی که او از دار و ندار دنیا بجز«قلم» و «کلام» چیز دیگری نداشت. و همیشه با مصیبت فقر و تنگدستی دست به گریبان بود. یکی از نزدیکانش نوشته است:
«…در هنگام مرگ وقتی پیراهن او دریده شد و ما به منزل ایشان رفتیم تا پیراهن دیگری بیاوریم و بر پیکرایشان بپوشانیم پیراهنی پیدا نکردیم…»[۳]
کسروی را به همراهی منشیاش در روز روشن در امن ترین مکان کشور، یعنی عدلیه، آنجا که ضامن حفظ جان و مال و شرف انسانهاست، با توطئه و دسیسه، به گناه عقیده کشتند. و سپس برخاطرۀ این جنایت هولناک، گرد فراموشی پاشیدند. حتی از دادن یک وجب زمین خدا نیز برای دفنشان مضایقه کردند. هر دو جنازه را از ترس مردم متعصب و نادان، بطور محرمانه در امام زاده قاسم شمیران دفن کردند. بهقول یک شاهد عینی، ابتدا گودالی عمیق به اندازۀ دو جسد کندند، آنگاه هر دو جسد را: «…با همان بدنهای پاره و خونین و سروصورت شکافته در امتداد هم در آن گودال قرار دادند بطوریکه صورت متلاشی شدۀ کسروی وحداد پور به طرف هم قرار داشت گوئی به چشم و چهرۀ هم نگاه میکنند… »[۴]
قصد ما از نوشتن این مطالب، بیان مفصل زندگی کسروی نمیباشد. زیرا که برای چنین امری، کتابها و رسالهها لازم است. آنچه که دراین خلاصه منظور نظر ماست، شناساندن یکی از مطرح ترین پژوهشگران و اصلاحگران کشور ماست.
طول عمر کسروی پنجاه و پنج سال و شش ماه بود. وی یک سال قبل از مرگش، خاطرات چهل سال اولیۀ حیاتش را در کتابی تحت عنوان «زندگانی من»[۵] در سه قسمت به رشتۀ تحریر کشیده است. کلیۀ مطالعاتی که تاکنون در مورد زندگی وی از سوی پژوهشگران انجام گرفته، «تقریباً» همگی با استفاده ازاین کتاب به عمل آمده است.[۶] لیکن آن چه که از زندگانی وی نا گفته و یا کم گفته مانده است، پانزده سال دورۀ دوم عمر اوست که خود وی در آن بارۀ ساکت است. دراین دوره نیز خوشبختانه به اندازۀ کافی تألیفات و مقالات و سخنرانیها از وی در دست است و میتوان با مراجعه به آنها در مورد رفتار و منش و تحولات فکری و عقیدتی کسروی اظهارنظر کرد.
برای اینکه بتوانیم تصویرخلاصهای از زندگانی وی را ترسیم کنیم، ابتدا نکات مهم دورۀ چهل سالۀ اول حیات او را (در دو قسمت) مطرح خواهیم کرد. آنگاه قسمت دوم این نوشتار را به مطالعه و بررسی پانزده سال بعدی حیات وی (در سه بخش) اختصاص خواهیم داد.
ابتدا لازم است که دربارۀ دوران کودکی کسروی سخن گفت، زیرا در همین دوره است که ساخت شخصیتی در انسانها شکل میگیرد و مسیر زندگی بعدی زندگانی معین میشود.
دورۀ خرد سالی کسروی
زمینۀ محیط خانوادگی، تحصیلی و اجتماعی کسروی
محیط زندگی سید احمد خردسال، نه تنها مناسب یک نوع تربیت مفید و سازنده نبود؛ بلکه در آن محیط ، ارتجاعی ترین شرایط تربیتی، پروشی و تحصیلی برقرار بود. علیالاصول کسروی میبایست در چنین محیطی حل میشد و همچون بقیۀ کودکان هم سن و سال خویش به مسیل سنن و آداب جامعه میپیوست. با این همه وی توانست خود را تا بالاترین مدارج علمی و اجتماعی برساند و از این بابت ما او را در ردیف بزرگان علمی و اجتماعی ایران میدانیم. این امر یکی از ویژه گیهای کسروی است که باید در آن باره بررسیهای بیشتری به عمل آید. هنوز شخصیت او مورد مطالعۀ روان شناختی قرار نگرفته است تا روشن گردد که چگونه وی توانست نه تنها خود را از آن محیط سیاه بالا بکشد، بلکه توانست در کلیۀ زوایای جامعه، به ستیز با پلیدیها و ناپاکیها بشتابد. اینک به بررسی زمینههای محیط کودکی کسروی میپردازیم:
محیط خانوادگی: زیربنای تربیتش در یک خانوادۀ ملائی پای گرفت. نیاکانش چهار نسل پشت سرهم ملا و مجتهد بودند. هرچند که کسروی از پدر، مادر و از نیاکانش به نیکی یاد کرده است؛ لیکن «اگر هم نیک بودند» از سنتهای خرافی پیروی میکردند. از خرافات خانوادگی وی این بس که خود مینویسد: «… من چون از یک خاندان ملائی و سیدی میبودم از پنجسالگی سر مرا تراشیدند، و این کار چون رنج میداشت و هر روزی که سلمانی برای تراشیدن سرم آمدی بمن دشوار بودی از اینرو در یادم مانده است.»[۷]
و نیز در جای دیگری در مورد سنتهای خرافی خانوادهاش میگوید: « در آن زمانها پسری را که گرامی داشتندی برایش نذرها کردندی از اینگونه: طوقی سیمین بگردنش انداختندی، در روزهای محرم رخت سفید (حسنی) یا رخت سیاه (حسینی) به تنش کردندی، شله زرد یا حلوا بنام نذر او پخته به همسایگان و دیگران فرستادندی. مرا نیز از این نذرها بوده است.»[۸]
با این همه پدرش از حرفۀ روحانیت بیزار بود و نان ملائی را نان شرک میدانست[۹] و او را از ادامۀ این پیشه برحذر میداشت. مادر وی نیز علیرغم بیسوادی اش، زنی نسبتاً روشنبین و در تربیت او و برادرانش کوشا بود[۱۰].
محیط تحصیلی: در آن زمان درحکم آباد اصولاً مدرسهای که بتوان ازآن به عنوان محیط تحصیلی «مناسب» نام برد وجود نداشت. آنچه بود مکتبی بود که بوسیلۀ ملائی اداره میشد که حتی از سواد فارسی نیز بی بهره و یا کم بهره بود.
خود مینویسد: «در کوئی که ما مینشستیم (حکماوار یا حکم آباد) چون انبوه مردمش بیسواد میبودند بسواد ارج ندادندی و مکتبی نیک در آنجا نمیبود. این مکتب که مرا سپردند آخوند آن که ملا بخشعلی نامیده میشدی تنها قرآن خواندن را یاد دادی. خود او سواد دیگری نمیداشت و از زبان فارسی جز اندکی نمیدانست، و چون دندانهایش افتاده بود گفتههایش با دشواری فهمیده شدی. خطش را هم جز خودش کسی خواندن نتوانستی. چیزی را که نیک توانستی و هنر او شمرده شدی چوب زدن بدستها و پاهای بچگان بودی. مردم نیز بیش از همه، این خواستندی و فرهیخت (تربیت) بچه را جز در سایۀ چوب خوردن ندانستندی. چون پدران خود بیسواد بودندی جزارج کمی بدرس خواندن و باسواد شدن پسران نگزاردندی… چگونکی مکتبها و بدی آنها را در تاریخ مشروطه یاد کرده ام. در تبریز این بدترین همۀ آنها بود…»[۱۱]
محیط اجتماعی: جامعۀ حکمآباد نیز یکی از بسته ترین و متعصب ترین محلههای آن روز تبریز به شمار میرفت. حکم آباد یکی از حومههای دور افتادۀ شهر تبریز میباشد که در شمال غربی آن شهر قرار دارد و حرفۀ ساکنان آن اغلب سبزیکاری است. بطوریکه اکثریت سبزی تبریز را آن محله تأمین میشود. این محله یکی از گردشگاههای تبریز بود که اغلب در بهار، مردم جهت تفریح و هواخوری بدانجا میرفتند. نویسندۀ این سطور بارها به همراهی خانواده و یا دوستان، از آن محله دیدار کرده است. شرط رفتن بدانجا این بود که بایستی رعایت کامل رفتار سنتی و اسلامی به عمل آید. وگرنه احتمال ایجاد مشکلاتی بوسیلۀ مردم متعصب آن محله محتمل بود.
کسروی در چنین محیطی پرورش یافت. وی نه تنها خود را از چنین زندگی با موفقیت بیرون کشید؛ بلکه از آن محیط ، درس بزرگی آموخت و همانگونه که در فوق گفتیم، درطول زندگی بعدیش با هرگونه تاریک بینی و سیاه فکری مبارزه کرد.
نوجوانی و جوانی کسروی
(از شش سالگی تا بیستوشش سالگی)
کسروی از همان دوران خرد سالی، عقب ماندگی محیط زندگانیش را برنمیتابید و به این دلیل همیشه جلوتر از محیط زندگی خویشتن قدم برمیداشت. اهمیت تحصیل را نیز بخوبی درک کرده بود و در این راه (همانگونه که گفتیم) مادرش نیز مشوّقش بود.
می نویسد: «در شش سالگی پدرم سفر رفته بود من چون میدیدم کسانی از خویشان ما کتاب میخوانند و نامههائی که از پدرم میرسد میخوانند، آرزو میکردم من نیز توانستمی، و چون مادرم میگفت: « باید بمکتب بروی و درس بخوانی تا خواندن اینها توانی خواستار شدم که مرا بمکتب گزارند…»[۱۲]
و باز در این باره مینویسد: « من از روزیکه [به مکتب] رفتم چون خواهان و آرزومند میبودم هر درسی را تا نمیفهمیدم رها نمیکردم. این بود تند پیش میرفتم. الفبا را در یک هفته یاد گرفتم….»[۱۳].
از همان ابتدای جوانی، با مشکلات شخصی از قبیل فقدان پدر، مسئولیت خانوادگی، فقر و بیماری و غیره درگیر بود. از طرفی پلیدیها و آلودهگیهای اجتماعی را برنمیتابید. زورگوئی گردان ستبران، مردم فریبی ملایان، قحطیهای مکرر، بیماریهای مسری ناشی از آن، سودجوئی محتکران، برخی سنتهای ناروا و خرافی مردم و… روح حساس و طغیان گروی را آزار میداد. به همین دلیل، کسروی در هر فرصتی به نبرد آلودگیها میرفت. و این راهی بود که او در طول زندگانی بعدی خویش، با شهامت و شجاعت ادامه داد و لحظهای ازپای ننشست.
در دوازده سالگی[۱۴] پدرش را از دست داد؛ هنوز از درد و اندوه فقدان پدر فارغ نشده بود که به عنوان فرزند ارشد خانواده، فشار مسئولیت تأمین معیشتِ مادر، دو برادر و یک خواهر را بر دوش ناتوانش احساس کرد. به همین دلیل، سال بعد، پس از پایان مکتب خانۀ حکماوار، درس و کتاب را به کناری نهاد و در کارخانۀ قالیبافی که از پدرش باقی مانده بود به کار مشغول شد. مدتی نیز پیش یکی از دوستان پدرش به مدیریت کارگاه فرشبافی وی پرداخت[۱۵]. پس از سه سال دوباره به تحصیلاتش ادامه داد و در سن بیست سالگی به مرحلۀ ملائی رسید. خیلی زود این پیشه را با طبع خود موافق نیافت و در اولین فرصت (که یک سال ونیم طول کشید)، خود را از قید آن رها کرد. (بطوریکه گذشت)، پدرش از ملائی بیزار بود و نان ملائی را نان شرک میدانست[۱۶] و در آخرین نفسهای زندگیاش به میراحمد جوان وصیت کرده بود که نان ملائی نخورد: « پسر من میراحمد درس بخواند. باید همیشه یک عالمی در خانوادۀ ما باشد. ولی نان ملائی نخورد، نان ملائی شرک است.»[۱۷]
و خود کسروی علل انزجارش از ملایان را چنین مینویسد: «ملاّ زادگانی که بمدرسه آمدندی از همان نخست مشق مرید نگهداری کردندی. بارها دیده بودیم بنزد ما آمدندی و نشستندی و بجای درس، گفتگو از آن کردندی که فلان حاجی بمن امروز سلام غرائی داد و بهمان اعیان که مرید من شده مرا دیشب به مهمانی خوانده بود. در آن روزها یک سالوسکاری شگفتی در میان ملایان (بویژۀ جوانان ایشان) رواج یافته بود. بدینسان که عمامه را هرچه شول و ویل گردانیدندی. شال را بکمر چنان بستندی که در راه رفتن باز شدی و سرش بزمین کشیدی. جوراب را چنان پوشیدندی که جای پاشنهاش بنیمۀ پا آمدی. اینها برای آن بودی که گفته شود آقا «لاقید» است، از خود نا آگاه است. ملا زادگان ورزش این سالوسکاریها را کردندی. ولی من بیکباره آخشیج[۱۸] آنها را میکردم و از هرچه که رنگ رویه کاری توانستی داشت دوری میجستم…»[۱۹].
چنین مکر و خدعه و تزویر محیط ملایان با طبع بیریا و صادق سید احمد جوان سازگار نبود. لذا عملآ به سنت شکنی پرداخت و ظاهر و باطن خویش را از ناهنجاریهای آن محیط (که محیط زندگی حرفهای و اجتماعیاش نیز بود ) بزدود و این خود از دید عالمان دین گناه بزرگی بود.
می نویسد: «…من خود بشیوۀ ملایان رفتار نمیکردم. چنانکه گفتم عمامۀ سترگ شول و ویل بسر نمیگزاردم، کفش زرد یا سبز بپا نمیکردم، شلوار سفید نمیپوشیدم، ریش فرونمیهلیدم. کفشهای پاشنه بلند و جورابهای بافت ماشین بپا میکردم. شال کمرم را سفت میبستم. اینها بجای خود که چون چشمهایم نا توان گردیده بود با دستور پزشک آینک (عینک) بچشم میزدم، و این عینک زدن دلیل دیگری «بفرنگی مآبی» من شمرده میشد، اینها با «عدالت» که شرط پیشنمازی و ملائی میبود نمیساخت.»[۲۰]
تا آنجا که میتوانست، نزدیکان و وابستگانش را نیز از این محیط بیرون میکشید. از جمله دو برادر کهترش[۲۱] را به جای آنکه طبق سنت آن روزی لباس و عمامۀ سیدی بپوشاند و به مکتبهای دینی بفرستد، با پوشش معمولی به مدرسۀ غیردینی «نجات » فرستاده بود.
از طرف دیگر، کسروی علاقۀ فراوانی به دانشهای جد ید داشت واغلب بد ون رعایت محیط روحانیت، با کتابهائی ازعلوم مد رن درد ست، به مسجد میرفت واین عمل وی نه تنها خلاف سنت جامعۀ روحانیت بود، بلکه گویا مستوجب مجازات « حد شرعی» نیزبشمارمی رفت.
دراین باره مینویسد: «روزی یکی از ملازادگان میخواست عمامه بسر گزارد و برای این کار بزمی برپا گردانیده انگجی[۲۲] را با دیگر ملایان خوانده بود. مرا نیز در کوچه گرفته با خواهش بسیار همراه برد. چون رفتیم و نشستیم و انگجی و دیگران آمدند و نشستندو گفتگو آغاز گردید یکی از طلبهها رو به انگجی گردانیده چنین گفت: آقا کسی هست که درس فرنگی میخواند. آنروز دیدم کتابش را بمسجد آورده بود و میخواند. دربارۀ او تکلیف چیست؟! خواستش از آن کس من میبودم. زیرا چند روز پیش یک کتاب «لانگاژ» فرانسه در دستم بمسجد میرزا مهدی رفته بودم و آن طلبه دیده بود. انگجی گفت: «به او باید حد زد!». آن طلبه و برخی از ملایان بروی من نگاهی کردند. ولی من بخود نگرفته بخاموشی گرائیدم.»[۲۳]
یکی دیگر از اوصاف کسروی که با عقاید ملایان سازگار نبود، آزادیخواهی و مشروطهطلبی وی بود. مشروطه خواهی او از زمانی شروع شد که مردم تبریز نیز – به دنبال مبارزات مشروطهخواهان تهران درسال ۱۲۸۵ شمسی – قیام کردند وبا نوشتارها در نشریات محلی و گفتارها در میادین و مساجد شهر، مردم را به شور و هیجان واداشتند. در همین دوران بود که کسروی شانزده ساله برای اولین بار کلمۀ مشروطیت را شنیده بود. و ضمن شرکت در اجتماعات و سخنرانیها، به مفهوم آن واژه پی برده بود: «… از هکماوار میآمدم در ویجویه[۲۴] نام «مشروطیت» شنیدم. نخست بار بود که بگوشم میخورد و پیداست که معنایش نمیدانستم. چون مردم دسته به دسته بکونسولگری میرفتند من نیز پیروی نمودم در آنجا کسانی را دیدم که بمردم گفتار میرانند و مشروطه را معنی میکنند… من اینها را پسندیدم و بمشروطه دل بستم. از نویدهائیکه دربارۀ پیشرفت توده و آیندۀ روشن کشور داده میشد بسیار شادمان گردیدم. چون آن جوش و جنب مردم را میدیدم از شادی گردن میکشیدم و میبالیدم و خدا را سپاس میگزاردم.»[۲۵]
لیکن محیط سیاه آن روزی هکماوار، مشروطهخواهی را نمیپسندید و متشرعان محله، این رفتار سید احمد جوان را با شک و تردید مینگریستند. بویژه یکی از ملایان خانواده – که معلمش نیز بود – زبان به ملامتش میگشاد و روزنامه خواندن و انجمن رفتن او را سرزنش میکرد[۲۶].
دو سالی بعد، مجلس شورای ملی بوسیلۀ قزاقان حامی محمد علیشاه بمباران شد (روز دوشنبه، سوم تیر۱۲۸۷). چند روزی طول نکشید که تبریز قهرمان بخاطر بازگرداندن مشروطیت قد علم کرد و به نبردمسلحانه بر علیه قوای دولتی پرداخت[۲۷]. در این سال سید احمد جوان هیجده سال داشت. او به شدت تحت تأثیر مبارزان و مجاهدان تبریزی قرار گرفت و آتش درونش درحمایت ازمشروطیت صد چندان شد.
دراین باره مینویسد: «چون کار مشروطهخواهان پس از بدی رو بنیکی گزارده و در سایۀ مردانگیهای ستارخان و دیگران روز بروز مشروطهخواهی به نیرو میافزود این آگاهیها که بمن رسیدی [مرا] بسیار خشنود گردانیدی.»[۲۸]
زمستان سال ۱۲۹۰ ش برای کسروی سالی سرنوشتساز بود. در آن روزها، تبریز درگیر جنگهای مسلحانه بین مجاهدین شهر و قوای روسیه بود. مجاهدین، بازماندۀ آن گروه از مردم تبریز بودند که مدتی قبل، به همراهی ستارخان با نیروهای دولتی جنگیده و پیروز شده بودند و اینک با قوای روسیه در داخل شهر درگیر نبرد مسلحانه بودند. وی که بشدّت تحت تأثیر رشادت آنان قرار گرفته بود، در شبهای محرم از بالای منبر، مردم را برای کمک به مجاهدین تشویق میکرد. و حتی خود نیز تنی چند را همراه ساخته و قصد پیوستن بدانان را داشت[۲۹]. ملایان که اغلب از حامیان قوای متجاوز روس بودند، با او به مقابله برخاسته و برعلیه وی سمپاشی میکردند وحتی تکفیرش نیز مینمودند.
کسروی دربارۀ آن روزها مینویسد: « …یکی از کسانیکه زندگانیش بسختی افتاد من بودم، زیرا در سایۀ شور و سهشهای آن چند روزه در شمار آزادیخواهان درآمده بودم، و این بود ملایان زبان بتکفیرم میگشادند و مردم را بروگردانی از من بلکه ببد گوئی باز میداشتند. درهر نشستی نیشهای زبانی میزدند، [از] تلخگوئی دریغ نمیگفتند…»[۳۰]
بدین ترتیب رفته رفته راه وی از راه روحانیت جدا میشد. علمای دین در هر نشست و هر منبری از وی انتقاد مینمودند. مردم نیز که پیروان وفادار رؤسای دین بودند، به مرور از او دوری میجستند. و این خود فرصتی بود که کسروی توانست از حرفۀ ملائی روی برتابد.
خود دراین باره مینویسد: «..دربرابرهمۀ این بد یها یک نیکی درمیان بود وآن اینکه بشوند [به علت] همین پیشامدها ازیکسو مردم نیزازمن نومید شده دست ازگریبانم برداشتند و بد ینسان زنجیرملائی از گردنم برداشتند.»[۳۱]
کسروی پس از رهائی از بند ملائی (در اواخر سال ۱۲۹۰)[۳۲]، مدتی با خیال آسوده در خانه نشست و به مطالعه کتابهائی از قبیل حساب و هندسه و جبر و مقابله و ستاره شناسی و فیزیک … پرداخت[۳۳] همچنین کتابهای سیاحتنامۀ ابراهیم بیک[۳۴] و کتاب احمد طالباف را بدست آورده و مطالعه کرد. او بشدت تحت تأثیر کتاب زین العابدین مراغهای (سیاحتنامۀ ابراهیم بیگ) قرار گرفت و بقول خودش: «باد به آتش درونم زد.»[۳۵]. سپس همفکران دیگری در سرراهش قرارگرفتند و «باهمادی»[۳۶] تشکیل دادند. در آن روزهای سیاه تبریز که صمدخان شجاع الدوله – حاکم شهر- دست در دست قوای اشغالگر روس هر روز دهها تن از مردم آزادیخواه شهر را اعدام میکرد، آنان در خفا مجلس میآراستند و در سوگ آزادی برباد رفته ماتم میگرفتند.
با اینهمه کسروی از تنگدستی در عذاب بود. ملائی در آن روزها تنها وسیلۀ تأمین معیشت خود و خانوادهاش بشمار میرفت. با ترک این حرفه، بیکار ماند و در نتیجه به مصیبت فقرونداری گرفتار آمد. عدم امکان تأمین هزینۀ سنگین خانوادۀ نسبتآ بزرگش اورا آزار میداد و مجبور شده بود که کتابهای عزیزش را که تنها سرمایۀ وی بود، به مرور بفروشد و موقتآ نان شب خانواده را فراهم سازد.
خود مینویسد: «..یکسو نیز تهیدستی و بیپولی مرا فشار سختی میداد. چون کاری نمیداشتم پولی بدستم نمیرسید. در هکماوار زندگانی آسان میبود با اینحال ما در تنگی افتاده با سختی میگذرانیدیم. درآن چند سال کتابهای بسیار گرد آورده بودم. در این هنگام آنها را میفروختم. کتابفروشی ازر از ما آگاه میبود. کتابها را میفرستادم میفروخت و پولش میداد. دوتن از دوستان پدرم، حاجی محمد جعفر بادامچی وحاجی حسین بادامچی، که آزادیخواه نیزمی بودند چند بار پول برای من فرستادند. حاجی عباس که در پیش نامش برده ام بارها از او وام گرفته بودم.»[۳۷]
چنین وضعی نمیتوانست در طولانی مدت ادامه یابد، لذا وی به دنبال کار ثابتی بود. بنا به توصیۀ آشنایان، مابقی کتابهایش را یکجا فروخت و پول آن را در کار جوراب بافی بکار انداخت. یک ماشین جوراب بافی از آلمان وارد کرد و خود نیز که شناختی از این پیشه نداشت، بیادگیری آن پرداخت. شوربختانه آن نیز با شکست توأم شد. پولش را خوردند و ماشینش را نیز به گرو بردند!
در سال ۱۲۹۴، کسروی بالاخره توانست در سن ۲۵سالگی کار نسبتآ ثابتی پیدا کند. او در مدرسۀ آمریکاییان به عنوان معلم درس عربی استخدام شد[۳۸]. در این مدرسه وی علاوه بر تدریس، روزی یک ساعت نیز در کلاس درس انگلیسی حاضر میشد. بدین ترتیب زبان انگلیسی را در آن فرصت بیاموخت. و همچنین در این مدرسه زبان «اسپرانتو» را نیز یاد گرفت[۳۹]. از این تاریخ به بعد بود که او توانست استقلال مالی پیدا کند و راهش را برای همیشه از راه ملائی جدا سازد. ولی هرگز نتوانست دوروئی ملایان را ندیده بگیرد و در حقیقت طغیان وی بر علیه پلیدیها و زشتیهای جامعه، از طریق نبرد با این گروه شروع گردید.
بزرگسالی کسروی
(از ۱۲۹۵ به بعد)
۱- زندگانی بزرگسالی کسروی از (۱۲۹۵- ۱۲۹۹)
پس از رهائی کسروی از دام ملائی، افق روشنی در مقابل وی پدیدار شده بود. با این همه مگرملایان حکمآباد دست از سرش برمیداشتند. آنان تدریس وی در مدرسۀ آمریکائی و نیز فراگرفتن زبان انگلیسی او را برنمیتابیدند و برعلیه او توطئه میچیدند و «بابی»اش میخواندند و مردم را برعلیه وی میشورانیدند. کسروی برای رهائی از دست آنان، قصد سکونت در قفقازیّه را کرد و در (۱۱ تیر ۱۲۹۵) به مقصد تفلیس حرکت نمود. در فرصتهای این مسافرت به یادگیری زبان روسی نیز پرداخت[۴۰]. آنگاه از طریق شهر باکو عازم مشهد شد. پس از یک ماه اقامت دراین شهردوباره به تفلیس بازگشت. پس از چهلوپنج روز سکونت در این شهر، چون معاش زندگیش فراهم نگردید و از طرف دیگر مادرش نیز طی تلگرافی بازگشت او را خواستار شد، دوباره به تبریز مراجعت کرد[۴۱].
ازاین تاریخ به بعد است که زندگانی علمی، فرهنگی و اجتماعی کسروی آغاز میگردد. در مورد دانش اندوزی وی باید گفت که او معلوماتش را «اغلب» بدون معلم و با مطالعات شخصی کسب میکرد. بقول خودش «از پائیز۱۳۰۰ به مدت هشت نه سال»، همزمان با کارهای اداری، در فرصتهای مقتضی به مطالعات و یادگیری میپرداخت.
در این باره مینویسد: «… در ساعتهای بیکاری، همچون بسیار دیگران، بخواندن کتاب، یا آموختن برخی آموختنیها میپرداختم. از کتابها بیشتر تاریخ و جغرافی را دوست میداشتمی. سفرنامهها بسیار میخواندمی. از دانشها ستارهشناسی را دوست داشته گاهی به آن میپرداختمی. چون چند زبانی را از ترکی و فارسی و عربی و انگلیسی و اسپرانتو میدانستم و از این سوی در سفرها، در هر کجا به یاد گرفتن نیمزبان آنجا میپرداختمی (چنانکه مازندرانی و شوشتری و سمنانی و برخی دیگر را یاد گرفتم) اینها مرا به «زبانشناسی» که خود یکی از دانشهاست نزدیک گردانید که بآن پرداخته در آنمیان زبان پهلوی را نیک یاد گرفته، هخامنشی (یا زبان نوشته بیستون) را دنبال کردم، باوستائی [به اَوستائی] نیز زمان کمی کوشیدم. زبانهای کهن و نو ارمنی را از یک آموزگاری درس خواندم. از این گذشته در زبانشناسی به یک زمینۀ نوی درآمدم، و آن اینکه هشت هزار کمابیش نامهای شهرها و دیههارا گرد آورده دربارۀ آنها بجستار و رسیدگی پرداختم و میخواستم معنی نامهای شهرها را تا آنجا که میتوان، از راه دانش بدست آورم»[۴۲]
و همچنین از این تاریخ به بعد بود که کسروی در مقابل ستمگران و فاسدان و مردمفریبان، زبان به اعتراض میگشاید و پلیدیهای جامعه را قاطع و بدون پروا زیر سؤال میبَرَد. وی در مقابله با فساد و فاسد از مقام و موقعیت و اعتبار اجتماعی افراد پروا نداشت و اوصاف پلید زشتکاران را بطور محکم، قاطع و چشم در چشم آنان میشمرد.
اولین گروهی که هدف انتقاد وی قرار گرفت، روحانیان دین بودند. وی بیش از هر کس دیگری آگاه بود که این قشر از مردم کشور، تا چه اندازه ظاهرساز و مردم فریبند. او خوب میدانست که اینان بخاطر حرمت و اعتبار اجتماعی خویش، مردم را در بیخبری و بیسوادی وخرافات میخواهند. (زیرا انسانی که درس خواند و آگاه شد، هرگز چشم بسته تن به تقلید از آنان نخواهد داد و یا در پای منابرشان نشسته و به حکایتهایشان زارزار گریه نخواهد کرد). لذا در هر فرصتی که دست میداد، پلیدیهای آنان را به رخشان میکشید. برای آگاهی از کیفیت طغیانی که این مرد بزرگ در مقابل سودجویان داشت، واقعهای را از خاطرات وی نقل میکنیم.
درسال ۱۲۹۶، قحطی وحشتناکی در کشور رخ داده بود. بطوریکه تنها در محلۀ حکم آباد هر روز نزدیک به ده تن از گرسنگی میمردند[۴۳]. در همین روزها کسروی به عنوان بازدید نوروزی به منزل یکی از دوستانش رفته بود. در این هنگام یکی از مجتهدان معروف شهر «میرزا حسن علیاری» نیز از راه میرسد. بدنبال وی گروهی از مریدان ثروتمند مجتهد که بازرگان بودند، به دیدارش میشتابند و در حضور«آقا» مینشینند و سپس آغازسخن میکنند و میگویند که ما عازم زیارت حضرت سیدالشهدا هستیم. آمدیم دست آقا را ببوسیم و اجازه سفر بگیریم. علیاری از این سخن چون گل شگفته شده ومی گوید: «بشما اجر جابرابن عبدالله داده خواهد شد… فرشتگان چشمهایشان براه است…»[۴۴]
کسروی با شنیدن چنین «دین فروشی» و«مرید فریبی»، به یک باره عنان از کف میدهد و خروش بر میدارد و در پیش جمع مریدانش خطاب به مجتهد فریاد میزند: «آخوند چه میگوئی؟ چرا اینها را فریب میدهی؟… اینها کسانیند که همسایگان و خویشان خود را از گرسنگی کشتهاند و نزد خدا روسیاه خواهند بود. جابرابن عبدالله هزاروسیصد سال پیش بود. از دیروز گفتگو کن که زنهای بیوه سر فرزند نیمهجان خود را بسینه میچسبانیدند و هر دو در یکجا ازگرسنگی جان میدادند.»[۴۵]
قاطعیت و شجاعت و بیپروائی و فاشگوئی کسروی در مقابله با فساد و فاسد و دزد و خائن و دروغگو، لحظهای از او جدا نشد و تا آخرین روز زندگیاش جزو شخصیتش به شمار میرفت. بطوریکه وی در بیست وهشت سال پس از این واقعه (سال ۱۳۲۴)، در آخرین ماههای زندگی اش، به وضوح به این مطلب اشاره کرده و میگوید: «… من عادت نکرده ام سخنی را برخلاف حقیقت بشنوم و بدفاع قادر باشم و خودداری نشان دهم»[۴۶]
او همچنین تا آخرین لحظات حیاتش همیشه به دو اسلحه مسلح بود و آن عبارت بود از «قلم» و «سخن». او همیشه با این دو اسلحه به جدال نامردمیها میرفت. رفتار و اعمالش نیز با آنچه که میگفت و مینوشت همسو بود. علا وه برآن، وی در کنار مبارزات اجتماعیش، لحظهای از مطالعات علمی غافل نبود. بطوریکه در سطور بالا دیدیم و در آینده نیز خواهیم دید؛ از کمترین فرصتی برای یاد گرفتن و نوشتن سود میجست. در این زمان بود که او کتابچهای بنام « النّجمه الدریه» در راه و روش یاد گیری زبان عربی تألیف کرد[۴۷]. (به گمان ما این کتاب اولین تألیف کسروی به شمار میرود). به دنبال انتشار این کتاب، از سوی ادارۀ فرهنگ تبریز او را در تنها دبیرستان دولتی آن شهر(دبیرستان فیوضات) با پست آموزگاری زبان عربی استخدام کردند (سال ۱۲۹۶). کسروی در همان سال به خیابانی پیوست. سال بعد از او ببرید. در شهریور ۱۲۹۸ به استخدام عدلیۀ تبریز درآمد. پس از خیزش خیابانی در تبریز(۱۷ فروردین ۱۲۹۹)[۴۸]، جان او نیز همچون بقیۀ مخالفان خیابانی در خطر بود و لذا در ۲۱ اردیبهشت، محرمانه از تبریز بقصد تهران خارج شد[۴۹].
در تهران ابتدا به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و مدتی در دبیرستان ثروت تدریس زبان عربی کرد. و سپس در زمستان ۱۲۹۹ به عدلیه بازگشت و با پست عضویت استیناف عدلیۀ تبریز عازم آن شهر شد[۵۰]. در تبریز فقط سه هفته بکارمشغول بود که کودتای سوم اسفند اتفاق افتاد و در ۲۳ اسفند به دستور سید ضیاءالدین طباطبائی، دادگستری تعطیل شد. یک بار دیگر کسروی به فقر مالی دچار گردید. در این وانفسا برادرش را شاهسونها در راه باکو به تبریز، گرفته و اموال و لباسهایش را به تاراج برده بودند و او لباس کرباس برتن و با پای پیاده به تبریز رسیده بود. کسروی برای بار دوم مجبور شد که کتابهای عزیزش را فدای زندگی خانوادهاش سازد. کلیۀ کتابهایش را به برادرش بخشید تا وی مغازۀ کتابفروشی بازکند و زندگیش را بگذراند[۵۱]. در همین روزها همسرش نیز چشم از جهان فروبست و اندوه سید احمد را صد چندان کرد. مدتی در تبریز بیکار بود و سرگردان! در این تاریخ بود که با همدستی چند تن از دانشمندان مسلمان و ارمنی انجمن اسپرانتو را بنیاد گذاشت. چند ماه بعد به تهران بازگشت.
ادامه دارد
————————
[۱] – احمد کسروی، زندگانی من، چاپ باهماد آزادگان، ، ص۱۰، تهران، ۱۳۲۳.
[۲] – ناصر پاکدامن، قتل کسروی، انتشارات افسانه، ص۲۹، سوئد، ۱۳۷۷.
[۳] – حقایقی دربارۀ زندگانی زنده یاد احمد کسروی و فرزندان او، از زبان بزرگ حیدری نوری یکی از یاران دیرین کسروی، سایت انترنتی آراسب نوین.
[۴] – مراد زارعی، روایت شاهد عینی از قتل و خاکسپاری کسروی، (مقالۀ انترنتی).
[۵] – کتاب مورد استفادۀ ما: نشر باهماد آزادگان، تهران، تاریخ؟
[۶] – البته بجز این هم چارهای نیست، زیرا مطمئن ترین وسیلۀ اظهارنظر دربارۀ او همین کتاب است.
[۷] – همان گذشته، صص۱۲-۱۱.
[۸] – همان، ص۱۰.
[۹] – همان، ص۲۲.
[۱۰] – همان گذسته، ص۱۰.
[۱۱] – همان، صص۱۳- ۱۲.
[۱۲] – زندگانی من، همان، ص۱۲.
[۱۳] – همان، ص۱۳.
[۱۴] – زندگانی من، همان، ص۲۹.
[۱۵] – همان، ص۳۴.
[۱۶] – همان گذشته، ص۲۲.
[۱۷] – همان، ص۲۹.
[۱۸] – آخشیج = ضد
[۱۹] – زندگانی من، همان بالا، صص۵۳- ۵۲.
[۲۰] – همان، ص۵۶.
[۲۱] – کسروی دو برادر کوچکتر از خود داشت. ن-ن زندگانی من ص۱۰۹.
[۲۲] – انگجی یکی از مجتهدان درجۀ اول تبریز بود.
[۲۳] – همان بالا، ص۶۸.
[۲۴] – نام محلهایست در تبریر.
[۲۵] – زندگانی من، همان، صص۴۳-۴۲.
[۲۶] – همان، ص۴۳.
[۲۷] – برای آگاهی بیشتر در این مورد، به کتاب تاریخ مشروطیت کسروی، بخش سوم، مراجعه گردد.
[۲۸] – همان، ص۴۵.
[۲۹] – همان، ص۶۱.
[۳۰] – همان، ص۶۲.
[۳۱] – همان، ص۶۳.
[۳۲] – همان، ص۶۱.
[۳۳] – همان، ص۶۳.
[۳۴] – اثر حاج زین العابدبن مراغهای.
[۳۵] – همان، ص۶۴.
[۳۶] – باهماد=گروه و تشکّل.
[۳۷] – همان، ص۷۱.
[۳۸] – همان، ۸۱.
[۳۹] – همان، ص۸۲.
[۴۰] – همان بالا، صص۹۴ به بعد.
[۴۱] – این مسافرت در حدود سه ماه وده روز طول کشید.
[۴۲] – کسروی، شیخ صفی و تبارش، یک نکتهای افزوده شده درآخرکتاب : « خردهگیری بیپا و پاسخ آن »، ص ۱
[۴۳] – زندگانی من، همان، ص۱۱۲.
[۴۴] – همان، ص۱۱۳.
[۴۵] – همان.
[۴۶] – کسروی، سرنوشت ایران چه خواهد بود و امروز چاره چیست، ص۲۵.
[۴۷] – زندگانی من، همان، ص۱۰۳.
[۴۸] – تاریخ خیزش خیابانی در کتاب «زندگانی من» کسروی، ص۱۳۰، سال ۱۲۹۸ ذکر شده است. درستش روزسه شنبه، ۱۷ فروردین ۱۲۹۹ میباشد. ن- ک، کسروی، تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، ص۸۶۵، تهران، امیرکبیر، چاپ ششم، ۱۳۵۳.
[۴۹] – همان، ص۱۳۶.
[۵۰] – همان ص۱۴۹.
[۵۱] – همان، ص۱۵۸.
از: ایران امروز