زِ مى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگِ همایون
که گویى در سرم شورِ جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
که دلخواهم سرودِ خسروانىست
مرا ساغر بریز و جام پُر کن
از آن مینا که صهبایش مُغانىست
برافروز آتشى در سینه از عشق
که لطفش به زِ آب زندگانىست
پسآنگه خرمنِ آتش به کهسار
برافروز اى که کارت دیهگانىست
برافروزان سپس تلّى زِ آتش
به دشت، اى آن که سعْیَت آرمانىست
خود این آتش نمودِ روشنىها
به فکر و ذکر و تشخیصِ زمانىست
فغان از چشمِ تار و فکرِ تاریک
که در هر مطلبش معکوسخوانىست
از آن رو آتش افشانیم در دشت
که از اندیشهی روشن، نشانىست
به آیینِ سده شاباش سر کن
که این رسم از رسومِ باستانىست
مبارک باد این جشنِ کیانزاد
بر آن کو در تنش خونِ کیانىست
سده این جشنِ فرخفالِ فیروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده یادآورِ ایرانِ بشْکوه
گرانفر چون درفشِ کاویانىست
سده یادآورِ عهدى که ایرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستآوردِ هوشنگ
که با دیوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
که دلکش چون دراىِ کاروانىست
سده این یادگارِ عهدِ دیرین
فروغش زنده، نامش جاودانىست
به یاد آور زمانى را که این رسم
فروزانفر چو رسمِ پهلوانىست
غمِ آن روزگارِ رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
به یادِ عهدِ دیرین چارهی غم
کنون ما را شرابِ ارغوانىست
سزد گر دل فراگیریم از اندوه
در آن جشنى کز آنِ کامرانىست
ادیب اکنون به کامِ دوستداران
خریدار نشاط از دوستگانىست
سزد کز بهرِ آزادى بکوشیم
زِ جان و دل که تأییدش جهانىست
جهان تا هست، ایران زنده بادا
که جان دادن به راهش رایگانىست
ادیب برومند – بهمنماه ۱۳۷۷