از گذشته این بحث در میان فمینیستها -که به دلایل تاریخی عمدتاً زن بودهاند-، وجود داشته که، آیا مردان هم میتوانند فمینیست باشند؟ آیا باید مردان را، که به باور بسیاری از آنها خود عامل استقرار نظام مردسالار و نابرابر مبتنی بر جنسیت بودهاند و قرنها بر ساختار جهان تسلط داشتهاند، به عرصهی مبارزه راه داد؟
از آن سو هم روز به روز بر تعداد مردانی که خود را فمینیست میخوانند و برای برابری جنسی تلاش میکنند، افزوده میشود. دنیای امروز بیش از هر زمان دیگری از ایدههای برابری جنسی حمایت میکند و به همین خاطر است که مردانی مثل جاستین ترودو در کانادا، در سیاست کلان حرف از برابری جنسی میزنند و نویسندگان و نظریهپردازان مرد در آثارشان از فمینیسم حمایت میکنند و مردان جوان زیادی به کمپینهای حمایت از حقوق زنان میپیوندند.
فمینیسم یک مکتب است؛ مکتبی برای ایجاد تغییر در جهان نابرابریهای جنسیتی. مکتبی ادراکی و نظری که با باور به آن، هم میتوان مبارزه را در سطح کلان سیاسی و اجتماعی پی گرفت هم میتوان آن را دریچهای برای نگریستن به وجوه مختلف زندگی انسانی قرار داد. میتوان فعال برابریخواه حقوق زنان بود یا خیلی ساده در انتخاب کتاب و دیدن فیلم و شنیدن موسیقی یا تفسیر جهان روزمره و زندگی فردی از آن استفاده کرد.
با این نگاه فمینیست بودن زن یا مرد نمیشناسد؛ هر انسانی فارغ از جنسیت میتواند در یکی از این دستهبندیها قرار بگیرد و برابری، شیوهی زیستنش باشد.
با این نگاه میتوان و باید درها را به روی مردانی که داوطلبانه برای تحقق برابری جنسی پیشقدم شدهاند، باز کرد و گذاشت که این گفتمان را به میان همجنسان خود ببرند. اما یک مرد فمینیست دقیقاً چه شکلی است؟
ما از جهان عمل حرف میزنیم: از جایی که وقتی پردهها بر میافتد، کارنامهی روشنفکران، نویسندگان و فعالان سیاسی در باور به برابری جنسی لکههای سیاهی دارد. از کارنامهای حرف میزنیم که در آن فعالان سیاسی موقع شنیدن حرفهای زنان خمیازه میکشند و هنگام بحث دربارهی برابری، شوخطبعیشان گل میکند. ما دربارهی کارنامهای حرف میزنیم که در آن مردان به برابری اعتقاد دارند اما وقتی دفتر خاطرات زنان زندگیشان منتشر میشود، از صحنههای اعمال خشونت و تحقیر و نادیده انگاری نمیتوان سرسری گذشت. ما از جهانی حرف میزنیم که در آن سیاستهای کلان از روی همین عادتهای خردِ روزمره نوشته میشود.
بعید نیست که یک فعال مرد برابری طلب در استفاده از واژهی فمینیست، محافظه کار باشد. ساختار مردسالار، احتمالاً فعالیتهای فمینیستی او را با برچسب زنذلیلی دسته بندی میکند. مردی که خیلی ساده خواهان رابطهای برابر در زندگی شخصی خود باشد، حقوق برابری به زنان بدهد و مسئولیتهای برابری را هم به عهده بگیرد، با ذهن خوکرده به مردسالاری نمیخواند. فرقی نمیکند که روشنفکر باشد یا یک مرد معمولی؛ احتمالاً عجیب خواهد بود که در زندگی شخصی مثلاً در امور خانه و بچه داری مشارکت داشته باشد یا در مجالس و محافل انحصار نوبت ابراز نظر و عقیده را بشکند و فرصت شنیدن را هم به خود بدهد. عجیب خواهد بود اگر از ابزار خشونت –بله، حتی خشونت فیزیکی- در روابطش استفاده نکند یا ورای تعارفات معمول، حقوق برابر اقتصادی در درآمد و ارث و غیره طلب کند.
برای تغییر سیاستهای کلان، به مردهای فمینیست نیاز داریم: مردانی که برای تحقق برابری و تغییر چهرهی خشن تبعیض گامهای واقعی برداشته باشند، کسانی که به شرایط نابرابر زنان در تحصیل، به حقوق کمتر همکار زنشان در محل کار، به سکوتهای ممتد زنان در جلسات کاری، به تعداد کمتر آنها موقع تصمیم گیری، به نبودن و دیرآمدنشان بر سر میز غذا، به تصویر سانسور شدهشان در رسانهها، به توقعات بیپایان جامعه از آنها برای پاسداری از ارزشهای نخنمای سنتی، به نقش به انفعال کشانده شدهی آنها در روابط جنسی، به “برای” و “به خاطر” مردان تعریفکردنشان و به هر آنچه که در جزئیات و کلیات، جایگاه زنان را فروتر از مردان قرار میدهد، حساس و معترض باشند و از آن فراتر، برای تغییر آن کاری بکنند. به ذائقهی مردمحورشان طعمهای تازهای بچشانند، به حساسیت رسانهای و سیاسیشان موضوعات تازهای اضافه کنند، بر تحولات مثبت نوری بتابانند و از آنچه وضع زنان را بدتر میکند فاصله بگیرند، زبان و ادبیات خود را پالوده کنند، نگاه و رفتار شخصیشان را پاکسازی کنند، دربارهی برابری و فمینیسم بخوانند، به تماشای مسابقات زنان بروند، خوانندهی آثار زنان باشند یا اجازه ندهند با دختربچهی شش سالهشان بر اساس کلیشههای جنسی رفتار شود، گفتمان برابری خواهی را از جمع نخبگان به میان همگان ببرند و داشتن حقوق یک طرفه را طبیعی تلقی نکنند.
برای نقد مردسالاری، ما به نقدی از درون نیاز داریم؛ نقدی که ضررهای نظام نابرابر را برای آن سوی ماجرا هم ببیند. اینکه چطور در فقدان برابری، درک متناقصی از آزادی به دست میآید و اینکه چطور سلطهجویی و تفکر غیرتمحور و ناموسپرست، ذهنیت مردان را هم در تسلط میگیرد و آنها را در روابط شخصی و اجتماعیشان محدود میکند، اینکه چطور مردسالاری از آنها هم ابزارهایی میسازد برای نقش آفرینی در مناسبات مردسالارانه و با ایجاد توهم در دادن نقش برتر، آنها را هم درگیر چالش حفظ این موقعیت نابرابر میکند.
با این نقد درونی است که مردان هم در مییابند برابری خواهی آنها را هم در موقعیتی انسانیتر قرار داده و فمینیسم نه جنبشی برای زنان که جنبشی برای انسانهاست.
از: ماهنامه خط صلح