- حمیرا قادری
مجموعه «ناظران میگویند» بیانگر نظر نویسندگان آن است. بیبیسی فارسی میکوشد در این مجموعه، با انعکاس دیدگاهها و افکار طیفهای گوناگون، چشماندازی متنوع و متوازن از موضوعات مختلف ارائه کند. انتشار این آرا و نقطهنظرها، به معنای تایید آنها از طرف بیبیسی نیست.
محمدناصر رهیاب، استاد زبان فارسی در دانشگاه هرات و از چهرههای ادبی افغانستان، بر اثر «ایست قلبی» صبح امروز یکشنبه ۸ دلو/بهمن (۲۸ ژانویه) درگذشت. او در سال ۱۳۳۳ در غوریان هرات زاده شد و فارغالتحصیل دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه کابل بود. آقای رهیاب در سالهای گذشته رئیس دانشگاه خصوصی غالب در هرات بود.
«سپیدهدم داستاننویسی افغانستان»، «گره به باد مزن»، «شعر، هنر زبانی زیبا»، «سامانگرایی در نوشتار دانشگاهی»، «نقد ادبی» و «سبکشناسی» بخشی از آثار منتشرشده محمدناصر رهیاب هستند.
استاد محمدناصر رهیاب را سال ۱۹۹۷ بار اول در صنف/کلاس پنهان داستاننویسی با نام «کورس/دوره سوزن طلایی» دیدم. آن روزها مانند همین روزها، طالبان به قدرت رسیده بودند.
در این میان بود که بسیاری از پسران هجرت پیشه کرده بودند و گزارشهایی هم از «خودسوزی» برخی از دختران منتشر میشد. در آن زمان نیز طالبان به مانند امروز سختگیریهای شدید، بهویژه بر زنان و دختران، اعمال کرده بود.
خفقان، کوچه کوچه هرات و لحظه به لحظه زندگیام را میجورید. دیوار خانهمان خشت خشت بلندتر میشد و شهر طالبانیتر. یک کف دست، امید نبود تا روز را به شب برسانم، شب را به روز. طالب با شلاقش همیشه و همهجا خبردار ایستاده بود، مبادا که سبزهای سر بزند. این تنها حال من نبود، حال لیلا، شیما، کلثوم هم همین بود؛ طالب که قفل بزرگی بر لیسه (دبیرستان) مهری هروی زد، پراکنده شدیم، ناامید، تنها… شهر زود فراموشمان کرد.
![حمیرا قادری](https://ichef.bbci.co.uk/news/640/cpsprodpb/b1cf/live/ec7c4740-bdfc-11ee-89be-534ac7b1830f.jpg)
حمیرا قادری، نویسنده میگوید: آن روزها نه استاد تلفنی داشت و نه هم کلاس ما شمارهای
«روایتگر روزگار خودتان باشید»
در آن روزها، این ناصر رهیاب بود که خضر زندگی ما شد. جمعمان کرد و گفت: «روایتگر روزگار خودتان باشید. این روزها همیشگی نیست.»
استاد پیچیده در پتو، چهار سال تمام تابستان و زمستان، بهار و خزان هر دوشنبه، فاصله دکان دوا فروشیاش (داروخانه) را از جاده عیدگاه تا جاده بانک خون هرات رکاب میزد. پشت دروازه «خانه سوزن طلایی» که تک تک میکرد (در میزد)، برای ما چهار دختر زندگی آغاز میشد… با ورود او قیام میکردیم و اینطوری قیامت سیاه طالبانی را از این دوشنبه تا دوشنبه بعدی تاب میآوردیم. استاد در آغاز کلاس میپرسید که در هفته پشتسر چه کتابهایی خواندهایم.
میدانست کتاب داستان پیدا کردن در هرات تحت کنترل طالبان آسان نیست. نه اینترنتی بود، نه پیدیافی. کتاب فروشیهای شهرنو هم بیشتر کتابهای مذهبی میفروختند. البته در دکانهای ترکاری (سبزیفروشی)، میشد کتاب داستانکرایی پیدا کرد منتها آثار فهمیه رحیمی بود، امیرعشیری …
استاد اگر دستش به کتابی میرسید، لای پتویش یا در ترک بایسکلش (دوچرخهاش) داخل یک پلاستیک تیره برای ما میآورد. تاکید داشت کتابهای خوبی را که مییابیم با همدیگر شریک کنیم.
در کلاس بعد از اینکه اسم کتابهایی را که خوانده بودیم، میشنید؛ در مورد درون مایه آن آثار میپرسید. از شخصیتپردازیها میپرسید و اینکه چقدر آن کتاب را دوست داشتیم و چرا. و بعد خودش درباره یکی از اصول داستاننویسی بحث میکرد و در آخر هم در مورد داستانهایمان که جلسه قبل برای نقد داده بودیم، مفصل نظریاتش را بیان میکرد.
وظیفه میداد تا داستانهای همدیگر را بخوانیم و در موردش حرف بزنیم. به دقت به گفتههای ما گوش میداد. گاهی کلاس چهار ساعت طول میکشید. استاد عجله نداشت، به ساعتش نگاه نمیکرد و یادش میرفت نانآور خانهاش است و دکانش قفل مانده است.
آن روزها نه استاد تلفنی داشت و نه هم کلاس ما شمارهای. برای همین گاهی که استاد همراه فامیل برای دید و بازدید به برناباد، دهی در حومه هرات میرفتند، و به کلاس نمیآمد، دنیا دوباره بر ما سیاه میشد.
![سخنرانی ناصر رهیاب در انجمن ادبی هرات](https://ichef.bbci.co.uk/news/640/cpsprodpb/b83d/live/1c914890-bdf3-11ee-8685-316409d66f25.jpg)
استاد پیچیده در پتو، چهار سال تمام تابستان و زمستان، بهار و خزان هر دوشنبه، فاصله دکان دوا فروشیاش (داروخانه) را از جاده عیدگاه تا جاده بانک خون هرات رکاب میزد.
«سوزن طلایی» در گوشه پوشیده خودش نه تنها محلی پیوند ما چهار دختر با همدیگر شده بود، بلکه محل پیوند دوباره ما با انجمن ادبی هرات شد. بعد از حضور طالبان، تنها مردان بودند که اجازه داشتند در جلسات انجمن ادبی شرکت کنند.
آقای رهیاب در آن دوره که استاد دانشکده ادبیات هرات بود و از اعضای اصلی برد رهبری انجمن ادبی، پیشنهاد داد تا داستانهایمان را برای نقد و نظر به انجمن بفرستیم.
در انجمن هم با اعضا صحبت کرده بود تا در روزهای دیدارهای ادبی مردانه، زمانی را هم برای خوانش داستانهای ما دختران کنار بگذارند. اعضا پذیرفته بودند. نباید طالب مخالفتی میداشت ما که حضور نداشتیم، فقط داستانهایمان بودند.
هر جلسه یکی از اعضا، داستان یکی از ما دختران را میخواند و بعد هم نقد و نظر صورت میگرفت. استاد در دوشنبه دیدار همه یادداشتهای جلسات مردانه را برای ما میآورد. یادم هست که داستان «با دستان خالی» مرا زندهیاد نظامالدین شکوهی خوانده بود. داستانهای ما با کمک استاد در تنها روزنامه آن روزهای شهر، «اتفاق اسلام» زیر نام خود ما چاپ شد. شهر پنهانی دروازههایش را به روی ما گشوده بود، قفلها را شکسته بود.
یقینا استاد ناصر رهیاب با خلق دوباره امید به زندگی برای ما خودش را در خطر بزرگی قرار داده بود. با همت استاد ناصر رهیاب و دیگر یاوران سوزن طلایی، روایت گران دیگری نیز در کوچههای هرات سبزه شدند، و سر زدند. ناصر رهیاب مشعلدار روشنایی شد در دورهای که سیاهی بختک بخت دختران شهر بود.
بعد از بدست گرفتن قدرت دوباره طالبان در آگست ۲۰۲۱، استاد در کوچههای هرات ماند تا با حضورش و فعالیتهایش این پیام را برساند که این روزهای سیاه رفتنیست و سیاهی تقدیر تا ابد هیچ جوان آن سرزمین نیست. استاد ناصر رهیاب، افغانستان را با فراز و نشیبهای اجتماعی – فرهنگی، سیاسی-اقتصادی تجربه کرده بود، و میدانست که امید تنها راه مقاومت و مبارزه است.
حالا استاد نه تنها نور کوچههای هرات است بلکه ستاره آسمان افغانستان شده است تا بگوید روشنایی بر سیاهی پیروز است. ما دختران هرات میدانیم که استاد جاودانهترین روشنایی شهر است و یادش بر تارک تقدیر و تاریخ ما جاودانه است.