چاقو و سلمان رشدی؛ ناکامی خمینی در نابود کردن یک نویسنده

یکشنبه, 31ام تیر, 1403
اندازه قلم متن

ایران وایر

«چاقو»، تازه‌ترین نوشته «سلمان رشدی»، نویسنده نامدار بریتانیایی-هندی‌تبار است که به‌دلیل فتوای «روح‌الله خمینی» در دعوت به کشتن او، نامش به دنیای سیاست و موسس جمهوری اسلامی در هم تنیده است. رشدی در چاقو، به بررسی ترور ناکام خود می‌پردازد و تصاویری شگفت‌انگیز از زندگی خود پس از حمله فردی متاثر از خمینی ارائه می‌دهد که به‌واقع الهام‌بخش است.

رشدی می‌گوید: «ماهیت داستانی را که اینجا می‌گویم، این است که این روایتی است که در آن نفرت -چاقو همچون استعاره‌ای از نفرت است- با عشق پاسخ داده می‌شود و سرانجام، این عشق است که بر نفرت غلبه می‌کند.»

***

«پس از ماه‌ها بستری بودن و تحمل درد، توانستم دوباره قلم به دست بگیرم و بنویسم. نوشتن برایم همواره یک ابزار نجات‌بخش بوده است، راهی برای بازگشت به زندگی عادی. هر کلمه‌ای که می‌نوشتم، مرا یک قدم به احیای خودم نزدیک‌تر می‌کرد.»

سلمان رشدی در جریان سخنرانی در نیویورک در ۲۱مرداد۱۴۰۱، از یک حمله با چاقو که به قصد کشت او صورت گرفت، جان سالم به در برد. یک چشمش را از دست داد، اما به‌طور خارق العاده‌ای زنده ماند: «حمله به من مانند یک صاعقه بود. ناگهانی، بی‌رحم و مرگبار. چاقو بارها و بارها به بدنم فرو رفت. در آن لحظات، تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم، این بود که آیا می‌توانم زنده بمانم و بار دیگر نور خورشید را ببینم.»

در جایی گفته است «چشمم مانند یک تخم مرغ آب‌پز» روی صورتم آویزان شده بود. 

ضارب با سرعت از پله‌های سن بالا آمد و در زمان کوتاه ۲۷ ثانیه، ۱۲ بار با چاقو، ازجمله به گردن و شکم او ضربه زد. تصویر او از لحظه حمله و تلاشش برای بقا و زندگی، به‌غایت خیره‌کننده و قابل ستایش است: «چیزهایی بود که مردم واقعا می خواستند فورا به آن‌ها رسیدگی کنند. چیزهایی هم بود که من می‌خواستم بگویم. به هرکسی که ممکن بود توجه کند، با صدایی که از ته چاه می‌آمد می‌گفتم: “کارت‌های اعتباری‌ام در آن جیب است.” “کلیدهای خانه‌ام در جیب دیگر است.” صدای مردی را شنیدم که می‌گفت “چه اهمیتی دارد.” سپس صدای دومی گفت “البته که اهمیت دارد، مگر نمی‌دانی این کیست”. احتمالا داشتم می‌مردم، پس واقعا چه اهمیتی داشت. انتظار نداشتم به کلید خانه یا کارت اعتباری احتیاج داشته باشم.

اما حالا، وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، صدای نحیفم را می‌شنوم که برای آن چیزها، چیزهای عادی و معمولی زندگی روزمره‌ام اصرار می‌کرد، فکر می‌کنم بخشی از وجودم -بخشی مبارز در اعماق درونم- هیچ برنامه‌ای برای مردن نداشت و کاملا قصد داشت آن کلیدها و کارت‌های بانکی را در آینده، با ادامه حیات آن بدنی که بخش درونی من با تمام اراده‌اش بر زندگی آن پافشاری می‌کرد، دوباره استفاده کند. بخشی از وجودم زمزمه می‌کرد، زنده بمان. زنده بمان.»

او چند ماه پس از حادثه و در زمان انتشار کتاب چاقو گفته است که آن لحظه «به‌شکلی احمقانه» به وسایل شخصی‌ام فکر می‌کردم. نگران کت‌شلوار مارک «رالف لورن»‌ام بودم که خراب نشود و مبادا کلید خانه و کارت‌های اعتباری‌ از جیبم بیفتند. در آن حال این فکر مضحک به‌ نظر می‌رسد، اما همان لحظه، این بخشی از من بود که قصد نداشت بمیرد. بخشی از من بود که می‌گفت به کلیدهای خانه نیاز دارم، به آن کارت‌های اعتباری نیاز خواهم داشت.»

رشدی زنده ماند و همه‌چیز را پس گرفت. «کارت‌ها، کلیدها، ساعتم، مقداری پول نقد، همه آن‌ها. هیچ‌چیز به سرقت نرفت. چکی را که در جیب داخل کتم بود، پس نگرفتم. خون‌آلود بود و پلیس آن را به‌عنوان مدرک نگه داشت. به همین دلیل، کفش‌هایم را هم نگه داشتند. مردم از من پرسیده‌اند چرا از اینکه هیچ کدام از وسایلم گم نشد تعجب می‌کنم. آخر چرا کسی بخواهد در چنین لحظه وحشتناکی چیزی بدزدد؟»

او روایت می‌کند که در روزهای تاریک پس از حمله، دوستانش مانند شعله‌های آرامش و الهام بوددند: «پیام‌های حمایت و محبت آن‌ها به من امید می‌داد و باعث می‌شد احساس کنم تنها نیستم. این محبت‌ها و حمایت‌ها نشان داد که حتی در تاریک‌ترین لحظات، نور انسانیت و دوستی می‌تواند بدرخشد.»

ترور، کاری که در بهمن ۱۳۶۷ خمینی به‌صورت عمومی دعوت به آن علیه رشدی و ناشر کتابش «آیات شیطانی» کرد، چیزی نیست که تنها یک فرد را هدف قرار دهد؛ نیتش تخریب روح و روان جامعه است. اما رشدی پس از اینکه تجربه‌ای هولناک و رویارویی با مرگ را هم از سر گذرانده، می‌نویسند باور دارم که ما قوی‌تر از این هستیم. «ترور نمی‌تواند اراده ما برای زندگی، عشق و خلق را نابود کند.»

سلمان رشدی با رمان «بچه‌های نیمه‌شب»، سه سال پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ به شهرت رسید. جالب است که ترجمه این کتاب به فارسی جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی را دریافت کرد، اما کتاب چهارم او با نام آیات شیطانی، کفرآمیز تلقی شد و در بسیاری از کشورهای مسلمان به دعوت خمینی ممنوع شد. خمینی فتوای قتل او و ناشر کتاب آیه‌های شیطانی را صادر کرد و حکومت ایران جایزه‌ ۳ میلیون دلاری را برای اجرای آن تعیین کرد؛ فتوایی که هرگز لغو نشد و به سال‌ها زندگی مخفی رشدی منجر شد که سرانجام در سال ۱۴۰۱، به سوء قصد به او هم ختم شد.

زندگی پس از حادثه، هرگز مانند قبل نخواهد بود. برای رشدی هم که یک چشمش را از دست داده همین است: «اما هر روزی که زنده هستم، فرصتی است برای بازسازی و رشد. این تجربه به من آموخت که هر لحظه از زندگی را قدر بدانم و به هیچ‌چیز بدیهی نگاه نکنم.»

در جایی از کتاب با طنزی ظریف، خودش را پس از سپری کردن ترومای حمله و از دست دادن چشم، با کبد این اندام حیاتی مقایسه می کند: «اصلا حالم خوب نبود. شکسته بودم، اما در حال بهبود بودم. کبد اندامی شگفت‌انگیز است. بازسازی می‌شود. کبدم بازسازی شد و شروع کرد به درست کار کردن. توانستم از بیماری زردی نجات پیدا کنم.»

سلمان رشدی اکنون ساکن ایالات متحده است. سال‌ها پس از اقامت در بریتانیا -و لندن- شهری که دست بر قضا اینک «عطاالله مهاجرانی» که علیه او کتاب نوشته و از فتوای خمینی تمجید کرده، در آن زندگی می کند. مهاجرانی در کتاب «نقد توطئه آیات شیطانی» توجیه گر دعوت به کشتن رشدی است و در زمانی که رشدی در نیویورک هدف ضربات چاقو قرار گرفت، از لندن بابت آن به تلویح ابراز خشنودی کرد. او  در توییتر (ایکس فعلی) نوشته بود  یک نماینده مجلس در زمان حضور او در ایران پرسیده بود «اگر رشدی را ببینید او را می کشید! گفتم: نه برادر! من نویسنده ام و کارم تبیین فتوای امام و نقد رمان بوده است، آن کار دیگر را شما که به خلوت می روید، انجام دهید».

کتاب تقدیم شده است به زنان و مردانی که جان رشدی را نجات دادند. در راس آن‌ها زنی است سخت مهم و با نقشی برجسته در زندگی اخیر نویسنده، «ریچل الیزا گریفیتس»، شاعر و نویسنده آمریکایی که شاهد تخلیه چشم همسرش و دوختن پلک های او بعد از حمله بوده است: «من عاشق چشمان او هستم و او با دو تا از آن‌ها خانه را ترک کرد و سپس دنیای ما تغییر کرد… اکنون من تنها چشم او را بیشتر دوست دارم که چگونه جهان را نظاره می‌کند.»

در جایی از کتاب چاقو، رشدی ملاقات با «آدونیس»، شاعر فرانسه‌زبان سوری را روایت می‌کند که شروع آشنایی او با همسر آینده‌اش است: «من برای سلام کردن نزد ادونیس رفتم (به زبان فرانسه، چون او انگلیسی بلد نیست) و با لبخند خیره‌کننده زنی که کنار او ایستاده بود و با من دست داد و خودش را “الیزا” معرفی کرد، پاداش گرفتم. خواننده عزیز، نادیده گرفتن آن لبخند سخت بود» و سپس در جایی دیگر می گوید: «هنگام طلوع خورشید الیزا به خانه‌اش در بروکلین رفت. بعد از رفتن او، برای خودم یادداشتی نوشتم “فکر می‌کنم عاشق الیزا شده‌ام. امیدوارم واقعا این‌طور باشد”.»

نقش اساسی در بهبودی رشدی و بازگشتش به زندگی که خلق کتاب چاقو نشانه عمومی آن است، پس از شخصیت امیدوار و محکم او، مدیون همسرش است. موضوعی که در جای‌جای کتاب لحظات استثنایی آن را با خواننده شریک می‌شود: «همسرم همیشه در کنارم بوده است. او برای من مانند یک ستون محکم در زندگی بود. در روزهای سخت پس از حمله، حمایت و حضور او به من قدرت داد تا بتوانم با این واقعه دردناک کنار بیایم. او نه‌تنها همسرم، بلکه بهترین دوستم بود، کسی که همیشه می‌توانستم به او اعتماد کنم و روی او حساب کنم.»

او همچنین به نقش همسرش در بهبودی روحی‌ خود نیز اشاره می‌کند: «باوجود تمام درد و ترس‌هایی که پس از حمله تجربه کردم، همسرم به من کمک کرد تا امید و اعتماد به زندگی را دوباره پیدا کنم. او همیشه می‌گفت که زندگی ما از این اتفاق بزرگ‌تر است و نباید اجازه دهیم که این حادثه ما را تعریف کند. این سخنان او به من انگیزه و نیرو داد تا بتوانم به جلو حرکت کنم و زندگی‌ام را دوباره بسازم.»

رشدی به نقش همسرش در تقویت عشق و رابطه‌شان اشاره می‌کند. او بیان می‌کند که در دوران سخت پس از حمله، همسرش با محبت و توجه بی‌نهایت خود، به او نشان داده که عشق واقعی چیست و چگونه می‌تواند به یک انسان زخم خورده آسیب‌پذیر که با مرگ و نیستی دست‌و‌پنجه نرم می‌کند، کمک کند تا از پس بزرگ‌ترین چالش‌ها برآید.

کتاب چاقوی سلمان رشدی،  یک تحلیل جامع و دقیق از یک سوء قصد و ترور ناکام است. او به بررسی اثرات چندگانه این حادثه بر جامعه، سیاست، و روان افراد و در راس آن خود نویسنده می‌پردازد. نوعی بسط جمله شگفت‌انگیز «ساموئل بکت» که رشدی آن را پس از فتوای خمینی زیسته است: «ما دیگر همانند قبل از فاجعه دیروز نیستیم»؛ اما این همه ماجرا نیست.

ادبیات برای رشدی یک پناهگاه است و ترس آورده خمینی برای او، یک اسلحه قدرتمند محسوب می‌شود که روی دیگر آن مرگ است: «اما من انتخاب کرده‌ام که در برابر آن ایستادگی کنم. نمی‌گذارم ترس زندگی‌ام را کنترل کند. می‌خواهم با شجاعت و ایمان به آینده روبه‌رو شوم.»

با همین قدرت، ۱۳ ماه پس از سوءقصدی که بینایی او را برای همیشه تحت‌تاثیر قرار داد، به محلی برگشت که ضارب دوستدار خمینی، در آنجا به او حمله کرده بود: «تصمیم گرفته بودم که باید این کار را برای خودم انجام دهم؛ بازگشت به صحنه جرم و احساس کردن اینکه در جایی ایستاده‌ام که افتاده بودم و در آستانه مرگ بودم. اما دوباره سرپا و سالم و قوی هستم – یا دست‌کم نسبتا سالم هستم و دیگر ضعیف نیستم؛ جایی که مرگ به سمت من نشانه رفته بود ولی تیرش با اندک فاصله خطا رفت. امیدوار بودم این دیدار مثل یک آیین پیروزی عمل کند، و به من کمک کند.

این بازگشت نماد ایستادگی و پیروزی بود. برای اولین بار پس از حمله، احساس کردم که شاید بتوانم به زندگی عادی بازگردم. ایستادن در آنجا، دقیقا در همان نقطه‌ای که چاقو به من اصابت کرد، احساس عجیبی داشت. احساس قدرت و ضعف به‌طور هم‌زمان. اینجا جایی بود که مرگ به من نزدیک شده بود و اکنون من اینجا بودم، زنده و با نیرویی جدید.»


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

برچسب‌ها:

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.