تیرماه ۶۰ است و شب از نیمه گذشته و تنها در خانه در خوابم، با صدای زنگ در هراسان از خواب بیدار میشوم!؟ هزاران فکر یک دفعه به مغزم هجوم میآورد و ضربان قلبم بالا میرود، چه اتفاقی افتاده؟ چه کسی است که این چنین به در میکوبد، چادرم را سر کرده و به پشت در میروم، “کیست؟” صدایی جواب میدهد، “باز کن” میگویم “چه کسی هستی و چه میخواهی؟” میگوید “باز کن، وگرنه در را میشکنم”.
با اضطراب در را باز میکنم، چند نفر با عجله وارد خانه میشوند و تمام خانه را میگردند، وارد آشپزخانه میشوند، کابینتها را میگردند و محتویات ظروف حبوبات و برنج را وسط آشپزخانه میریزند.
وارد اتاق خواب شده، کمد را زیر و رو میکنند. داخل لباسها و کشوها را میکاوند و به سراغ تشکها و بالشها میروند، آنها را میشکافند و چیزی پیدا نمیکنند. از بچههایم میپرسند، وقتی میگویم “تنها هستم” تهدیدم میکنند “اگر به کسی حرفی بزنی به ضررت تمام میشود” و خانه را ترک میکنند.
چه بسیار دستگیریها که با همین یورشهای شبانه صورت گرفت و جان باختگان آرمان خواه بسیاری به جوخهی اعدام سپرده شدند و خانواده ها و حتی همسایه ها را مورد اذیت و آزار قرار دادند، بدون این که پاسخی بر این بی عدالتی ها داشته باشند.
سال ۶۰ سال رعب و وحشت، سال دستگیریهای گسترده، سال اعدامهای گروهی که متاسفانه هیچ صدای اعتراض و دادخواهی از هیچ نهاد مدنی و حقوق بشری و بین المللی بلند نشد و با سکوت معنادار آنها، بستر دستگیریها و اعدامهای سالهای بعد برای حاکمان جنایتکار مهیا شد و میدانی وسیع برای سفاکی و خون ریزی بیشتر بدون مخالفت را پیدا کردند.
آن چه در بالا نوشته شده، روایتی از وحشیگری نیروهای امنیتی است که برای همسایهی روبروی ما در هفتهی اول جان باختن برادر عزیزم اتفاق افتاد. او یک زن میان سال و تنها بود و وقتی به خانهی ما آمد، این روایت را برایم بازگو کرد.
یکی از مادران و خانوادههای خاوران
۱۸ شهریور ۱۳۹۵