مدرسه فمینیستی: دخترک با خشم پشت به روستا و رو به جاده ایستاده بود و سرسختانه به انتهای آن می نگریست. این کاری بود که همیشه بعد از شنیدن طعنه های همیشگی زن عمو که سرپرستی او را به اجبار اهالی روستا، بعد از مرگ پدر و بدنامی مادر عهده دار شده بود، انجام می داد. به مادرش فکر می کرد که اهالی روستا درباره اش می گفتند که با بزازی که از شهر می آمده حرف می زده؛ یک بار، دو بار و بعد…
با انگشتانش زمین کنار جاده را می کند و اگر به مانعی بر می خورد آنرا حریصانه با ناخن می خراشید تا پاسخ چراها و طعنه های همبازی ها و اقوام را بیابد. باز هم داشت به ماهی سیاه کوچولو فکر می کرد که معلم شان یک روز بعد از کلاس قصه اش را خوانده بود… که گذاشته بود و رفته بود. به آب فکر می کرد… که یکدفعه زمین زیر پایش لرزید. گویا طغیان کرده بود و همه انسان های روی زمین را می طلبید؛ دهان باز کرده بود و می خواست همه چیز را ببلعد. رو برگرداند، همه چیز در غبار فرو رفته بود. سرش گیج رفت، اول فکر کرد باز مقصر این حادثه است چون زمین را کنده بود که بد شگون است . مرگ پدر به دنبال به دنیا آمدن او اتفاق افتاده بود. اسب عمو رم کرده و موجب معلولیت عمو شده و دست آخر مادرش به گونه ای راهی شهر شده و… اهالی روستا هم از او دوری می کردند و مریضی گوسفندی و یا خشک شدن چشمه را از چشم او می دیدند. شاید این دلایلی بود که همیشه انگشتان ظریفش زخمی بود.
هراسان به طرف روستا رفت. زمین زیر پایش هنوز می لرزید. اهالی روستا همه به سویی می دویدند. مردان بدون شرم فریاد می زدند و زنان جیغ می کشیدند و… تا به حال آن همه مرده یکجا ندیده بود.
نزدیک خانه نرفت ولی از دور عموی معلولش را شناخت. رویش پتوی نویی انداخته بودند و زن عمو زار می زد. این برای زن عمو بهترین موقعیت بود که با دیدن او هوار بزند تا همه بدانند که دیگر سرپرست دخترک نخواهد بود. نگاهی به خانه شان انداخت، فقط کنجی از آن باقی مانده بود. خانه ای که در آنجا همیشه دستخوش نگرانی هایش بود؛ آنجا می نشست و دیوار کاهگلی را دور از چشم اهالی خانه با ناخن می خراشید و اگر روزی دیوار هم به انتها می رسید، باز هم پاسخی برای سؤال هایش نمی یافت. خود نمی دانست این چه نوع سرگرمی و چه لذتی و چه زجری است.
انگشتانش را به دهان برد، مزه خاک می داد. گویی انگشتانش کار خودشان را کرده بودند. انتهای جاده حالا دیگر باز شده بود. انسان هایی از جنس دیگر آمده و زخمی ها و زیر آوار مانده ها را جابه جا می کردند و کنجکاوانه دنبال آخرین زنده می گشتند. بازمانده ها حیران و سرگردان به دنبال کسانشان بودند. اما او دنبال هیچ کس نمی گشت. مردی از گروه امدادرسان ها که نگاهش غریب و گرم بود، اسمش را پرسید. نمی خواست بگوید. مرد به بغل دستی اش گفت: ترسیده.
رو به جاده و پشت به روستا ایستاده بود. جاده شلوغ بود، عده ای می آمدند و عده دیگری با زخمی ها راهی بودند. دیگر انتهای جاده سیاه نبود. انگشتانش دیگر مزه خاک روستا را نمی داد. همه از او نامش را می پرسیدند و مردمانی داوطلب کمک کردن و بعد از لحظه ای جویا بودند که چگونه روستایشان ویران شد. پاسخی نمی داد.
به طرف جاده به راه افتاد تا سراغ بزاز را از شهری ها بگیرد.