«راستهای افراطی» میدان دار سیاستهای جهانی

دوشنبه, 11ام بهمن, 1395
اندازه قلم متن

چرچیل زمانی گفته بود که: «دموکراسی نظام خوبی نیست ولی تاکنون هم، بهتر از آن نداشته ایم» ـ نقل بمعنا.

من نمی توانم با قاطعیت داوری کنم که منظور غائی او از جنبه ی «ناخوبِ» دموکراسی چه بوده است؟ اما با یاد از سیاست های استعماری انگلستان که چرچیل یکی از مظاهر آشنای آن محسوب می شد، تنها می توانم این تصویر را در ذهن خود داشته باشم که او گهگاه در پیرامون خود، به افکاری بر میخورد که با رفتار خشن و ضد انسانی مأموران «دولت فخیمه» در مستعمرات موافق نبودند و برخوردار از فضای آزادی که در اختیار داشتند تعّدیات مأموران انگلیسی و جیره خواران محلی آنان را بزبان نقد و اعتراض منعکس میکردند و طبعاً آن فاشگوئی ها با مذاق و مزاج سیاستمدار کهنه کار، خوانائی نداشت و چه بسا همین را جنبه ی «ناخوب» دموکراسی می شمرد. مفهوم بی پرده تر و صریحتر این «برداشت» الزاماً جز این نمی تواند بود که در منظر اعتقادی (و شما بخوانید استعماری) او و سایر سیاست پیشگان نظیر او این نظرّیه غلبه داشت که: اگر ما دموکراسی را نظامی پذیرفتنی و حتی لازم الرعایه می دانیم، فراموش هم نمی کنیم که این (مطلوبی) است برا ی ما مردمانِ متمدن و (پیشرفته) و نه برای مردمانی که از باب «مدنیت» و بلوغ اجتماعی کاستی دارند. این قضاوت در باره ی کلام چرچیل، بدانجهت در ذهن من زمینه پیدا کرد که بیاد آوردم در سال هزار و نهصد و چهل و سه در پیوند با جنبش ملی و استقلال طلب هند که بر «استقلال تمام و کمال هند» اصرار می ورزید، گفته بود «من نخست وزیر بریتانیای کبیر نشده ام که فنای امپراتوری انگلستان را هدایت کنم». البته سخن چرچیل تهی از ابهام و در عین حال ایهام نبود. میخواست این نظر را منتقل کند که جدائی شبه قاره ی هند و ثروت هنگفتی که در دل آن نهفته است و یکسره به کیسه ی «امپراطوری» روان است، بمعنای پایان سیادت جهانی «بریتانیای کبیر» و افول قدرتی خواهد بود که شهرت داشت «آفتاب در مستعمرات آن غروبی نخواهد داشت» اجمالاً ژرفای باور چرچیل و امثال او این بود که انگلستان بنابر «مدنیت ممتاز» خود حق دارد هندوستان و دیگر مستعمراتش و چه بسا سراسر جهان را به سیاق روابط «خادم و مخدوم» بدوشد و من (نگارنده ی این سطور( بهنگام توضیح خواهم داد که یکی (و فقط یکی) از دلایلی که در حال، جهان را به آشوب تروریسم و سیل مهاجرت ها (پناه جوئی ها) و غلیانهای بی سابقه و خصوصاً واپس گرائی اسلامی و بطور کلی مذهبی مبتلا کرده، ثمر همین نگاه حقارت آمیز و ستمگرانه به جوامعی است که از دیدگاه امثال چرچیل (بلحاظ ارزش های مدنی) کسری دارند و بنابر این، جز در راه قیمومت با این جوامع قدمی نمی توان برداشت.

هر چند اندکی از مسیر موضوع دور خواهم افتاد ولی در پی آنچه از زبان چرچیل نقل شد، اشاره ای هم به این نکته بی سود نخواهد بود که: به رغم پافشاری و ابرام او و سایر سیاستگران عصر او نظیر «لرد کرزن»(۱) بر دوام سیاست های استعماری، با همت و پایداری مردم هند به رهبری «حزب کنگره»و رهبران اندیشه گری چون «گاندی و نهرو» جدائی هند از امپراطوری که آن زمان «گوهر تاج امپراطوریش» می خواندند رخداد و پس از جنگ جهانی دوم، در نیمه شب پانزدهم آگوست هزار و نهصد و چهل و هفت آئین های واگذاری حاکمیت به دولت مستقل هند (۲) انجام گرفت و در پی آن عنوان «امپراطوری» از عناوین پادشاه انگلستان حذف شد و ارتش بریتانیا خاک هند را ترک کرد ـ و اما اگر در «صورت» کلام چرچیل اندکی دست ببریم و آن را نه در قالب مستعمراتی آن، بلکه در میزان نقد و سنجی حقیقت یاب قرار دهیم مسلماً به این فرض منطقی خواهیم رسید که «نظام مبتنی بر دموکراسی نه فقط خوب که حتی بهترین است» ولی برغم عمر بالنسبه درازی که پشت سر دارد، به عللی، همچنان در عوالم «نوزادی» است و در بسیاری از حوزه های عمل، هنوز به مراحلی از آن بلوغ و پختکی نرسیده است تا آن را در برابر پاره ای عارضه ها و توطئه ها و بداندیشی ها و سود پرستی ها، آسیب ناپذیز سازد، بنابر این بر حامیان و دوستداران صدیق دموکراسی، اساسی ترین فریضه و وظیفه، آن میشود که بجای توقف بیش از اندازه در «شرح ما وَقَع» و گزارشهای «خبرنگارانه» از حادثه ها و نیز بجای محدود ساختن مباحث، به نقل های احساسی و غم انگیز در باره ی (نقش و توطئه و تجاوز مبشران ایدئولوژیهای راست و فاشیستی) بیشترین تلاش و تفکر خود را به شناخت علل و عواملی واگذارند که نظام مقبول و انسانیِ دموکراسی را اینگونه که شاهدیم ـ حتی در کشورهای موسوم به «آزاد» و «پیشرفته» نیز به انواع عارضه ها مبتلا کرده است که البته تازگی هم ندارد و تصادفاً همین عدم تازگی، خصوصاً در مسیر علت یابی، مقوله ی مهمی است که توجه به آن، اگر قصدی به چاره جوئی در میان باشد ضرورت تام پیدا می کند. حوادث شگفت انگیز و نامنتظر انتخاباتیِ آمریکا در ماه نوامبر سال گذشته و پیش از آن، جدائی انگلستان از اتحادیه اروپا که هیچ نبود مگر حاصل تلاش حزب نوبنیاد راست افراطی (UKLP) که شگفتا تا یکی دوسال پیش حتی نام شناخته شده ای نداشت و در قیاس با احزاب کهنسال انگلستان، یعنی حزب محافظه کار، حزب کارگر و حزب لیبرال اساساً به حساب نمیآمد، هم چنین گزینش ها و همه پرسی های اخیر اتریش و ایتالیا (هرچند در اولی به شکست حزب راستگرای «آزادی» انجامید، ولی این حزب را در مقام یک نیروی قابل احتساب در میدان نگاهداشت) ـ و نیز با توجه به نقش کلیدی فرانسه در سیاستهای اروپای غربی، مسئله ی پیچیده ی انتخابات ریاست جمهوری در بهار آینده در این کشور و در صورت دو درجه ای شدن انتخابات، حضور بالنسبه نیرومند «مارین لوپن رهبر حزب (Front National) در عرصه ی انتخابات که طبع آشکارا فاشیستی او بر کسی پوشیده نیست» و اما از اینها مهمتر، که باید گفت خطرناک تر، فعالیت روسها به رهبری شخص «پوتین (۳)» در فرو کشیدن دموکراسی های غربی (هدفی که خود در سال دوهزار و سیزده آشکارا بآن اشاره کرد) از طریق بکارگرفتن همه ی شیوه های قدیم و جدید از رخنه های اینترنیتی تا صرف پول و خرید افراد و جاسوسی و در مواردی با ارائه ی کمکهای جوراجور مالی و نظامی به یک یک گروههای افراطی راست، در بسیاری از کشورهای اروپائی و غیر اروپائی، همه و همه بخشی و فقط بخشی از گستره ی پهناور گرایشهای افراطی و غالباً آمیخته به تمایلات فاشیستی و نژادی است که در شرائط کنونی در جمیع جهات فعال شده اند. پیشتر اشاره کردم که این وقایع آن قدرها تازگی ندارد، زیرا در کمتر از یک قرن پیش (بدنبال جنگ جهانی اول) دنیا شاهد اتفاقاتی شد که ما امروز بلحاظ مشابهت و سنخیت، نظایر آنها را رویا روی شاهدیم و تصادفاً همین تشابه و همگونی، خود از دلایل استواری است که بر ضعف «دموکراسی ها» بویژه در خط مقابله با سودپرستی ها و در مواردی بر برداشتهای نادرست از مفهوم «دموکراسی» دلالت دارند و همین کج اندیشی ها و کجروی ها، جای جای سبب شده اند که عناصر معارضِ دموکراسی پَر بگیرند و پروار شوند. گمان میکنم توجه به پاره ای از این مشابهت ها و سنخیت ها، بحث را روان تر میکند:

در ماه مارچ هزار و نهصد و نوزده (دقیقاً یکسال پس از پایان جنگ جهانی اول)، حزب فاشیست ایتالیا بوسیله ی بنیتو موسولینی (Mussolini) در میلان تأسیس شد و در کوتاه زمان، مریدان بسیار یافت و حتّی بسیاری از اعضاء حزب سوسیالیست را که با شرکت ایتالیا در جنگ، مخالف بودند بسوی خود جلب کرد. در آلمان نیز حزب نازی، مخففِ حزب «ناسیونال سوسیالیست» بدست آدولف هیتلر با زمینه های فاشیستی و عمدتاً در (تأکید بر حقانیت نژاد برتر آریا ـ ژرمن) به سرعت پا گرفت و در سال هزار و نهصد و سی و سه، در پی انتخاباتی آزاد، به حوزه ی قدرت راه جست و اندک زمانی بعد از آن بر تمامی قدرت دست یافت و بدینگونه آن موج گسترده و آمیخته به تعصبات نژادی و افراطی، بدرجات مختلف به چندی از کشورهای اروپای غربی سرایت کرد و مثلاً در اسپانیا، جنگهای داخلی را به رغم کمک های بیدریغِ جانی و مالی آزادیخواهان سراسر جهان(۴) به آزادیخواهان اسپانیا، بسود استبداد خشن فرانکو سوق داد و در فرجام دیکتاتور اسپانیا را در صف فاشیست های نو پیدا و توانمند آن زمان کشاند. در این میان، تشکیل دولت ظاهراً کمونیستی «بلشویک ها» در روسیه و بنای استبداد مخوف استالینی آنهم زیر شعارهای جعلی و تحریف شده ی «سوسیالیستی» در جریان سومین سال جنگ جهانی اول، حکایتی است مستقل که هر چند آن نیز بر وجه دیگری از ناتوانی دموکراسی و (طبعاً نیروهای مدعی هوادار آن) شهادت میداد، ولی پرداختن به آن، سیر این مقال را که عمدتاً به چند و چون خیزش های فعلیِ «راست افراطی» تعلق دارد، از خط خود دور خواهد کرد.

به مبحث خود و قلمرو «مشابهت ها و سنخیت هائی» باز میگردیم که بالطبع از خویشاوند ی میان خیزش های فاشیستی در فاصله ای کوتاه پس از جنگ جهانی اول و گرایش های کنونی، این بار در قالب راست افراطی و متکی به نوعی پوپولیسم روایت دارند که گهگاه نمودها و اطوار فاشیستی آنها (حالا خواسته و یا ناخواسته) بر ملا میشود. بدیهی است در چنین فضائی، دستیابی به پاسخ پرسش هائی از این دست جنبه ی محوری و حیاتی خواهند یافت که: از چه رو پاسداران دموکراسی تاکنون آنطور که بایسته است، نتوانسته اند در برابر این موج پس گرایِ پنهان شده در پوسته ی یک «پوپولیسمِ» آمیخته به دروغ و توطئه، بقای خود را تضمین کنند؟ و این سهل است چرا در برابر این موج مخرّب، گام بگام عقب نشسته و حتی بر شکست خود امضاء نهاده اند؟

در قبال این تصویرهای ناخوش که یکایک بر افول دموکراسی ها و پرورش فصل به فصل حرکت های مبتنی بر خصومت های قومی و مذهبی (و بقول اهل نظری) آفریننده ی «نفرت و ترس» دلالت دارند، آیا از این پس باید تنها از مرگ «دموکراسی» سخن گفت و به عزا داریش نشست و بهمین بازتاب غم آلود بسنده شد؟

سالها در محافل (سیاسی و پژوهشی) این سوال مطرح بود که چگونه آلمان، سرزمینی که بحق یکی از عرصه های تمدن و فرهنگ در عصر جدید شناخته شده است ـ یعنی در جامعه ای که در حوزه ی اندیشمندی و خلاقیت های ذهن بشر، نوابغی چون کانت، هگل، مارکس، گوته، لایپنیس، فیخته، شوپنهاور را به جهان بینش های نو فلسفی و علمی عرضه داشته و در آغاز قرن بیستم یکی از درخشان ترین قوانین اساسی اروپا را خلق کرده است و آری در چنین جامعه و سرزمین فیّاضی، چه عارضه ای سر می کشد که مردم، ناگهان، کارنامه ی مدنیّت و فرهنگ والای خود را زمین میگذارند و به دامن هیولای سبع و موحشی چون هیتلر می آویزند و بدعوت دوزخی او لبیک میگویند؟

توجه دارید که در پیوند با موجی که در حال با نشانه هائی از تجدید حیات و دست کم تمایل به باورهای فاشیستی (نظیر دشمنی با همزیستی و تفاهم فرهنگها) سراسر غرب را در گرفته، حقاً چنین پرسشهائی قابل تکرار است؟

پس از قریب شش قرن (از آغاز عصر رنسانس) که در بستر آن با ظهور انبوه اندیشه گرانی گرانقدر و شجاع، مشرب «آزاد اندیشی» به آرمان مشترک بشر مبدل شده است … و نیز پس از پنج قرن که تجربه ی «پارلمانتاریسم» در مقام نمادی از رویکرد به «دموکراسی» در انگلستان سر گرفت… و پس از نزدیک به دویست و سی سال که از نشر اعلامیه ی استقلال امریکا و «اعلامیه ی حقوق بشر و شهروندی» در فرانسه سپری شده است … و سرانجام پس از قریب هفتاد سال که از تصویب «اعلامیه ی جهانی حقوق بشر» گذشته و بدرستی جامع ترین روایت از مفهوم دموکراسی را در بر گرفته است … می پرسیم چه پیش میآید؟ ـ چه اسبابی جور میشود؟ چه حادثه و یا حادثه هایی در پهنه ی مناسبات بین المللی رخ میدهد که افسانه ی ضد بشری و نفاق افکنِ (اقوام کهتر و اقوام مهتر) بار دیگر نقل زبانها میشود؟ چه واقعه ای روی میدهد تا در کشوری چون ایالات متحده ی امریکا که زمانی رئیس جمهوری آن (جان اف. کندی) به خود می بالید که به جامعه ای تعلق دارد که موجودیتش حاصل وفاق و تفاهم و همزیستی انواع اقوام و ملتها و نژادها است، امروز دیگری با داعیه ی همان مقام، بنای فعالیت های انتخاباتی خود را بر پایه ی نفی «غیر خودیها» بالا میبرد بی آنکه توضیح دهد که این «خودیهای مقبول او» از کدام تبارند و چگونه و از چه راه به این سرزمین راه جسته اند که زمانی نه چندان دور در جغرافیای جهان نشانی نداشت؟

ناگفته پیدا است که در هر ذهن سالم و بی غش، این پرسشِ عام و جامع بصورت منتجّه و عصاره ی همه ی پرسشهائی که در سطرهای پیش نقل شد، جا باز میکند که: این بازگشت به دوران «تفوق نفرت(Hate) از همزیستی فرهنگها» آیا نمادی از شکست ذات «دموکراسی» و طبعاً نشانه ای از افول آرمان «دموکراسی خواهی» است؟ و آیا این شکست را باید ثمر «ناخوانی» و عدم تطابق دموکراسی با واقعیت های زندگی تلقی کرد؟ و یا نه! محصول کژاندیشی ها و سودجوئی ها و انحصار طلبی های مادی و عقیدتی (ایدئولوژیک) دانست؟ و یا برآمده از تعبیرهای غلط و «عامیانه» از دموکراسی؟

بدیهی است که هر یک از این پاسخها هوادارانی دارد که من برای ساده تر ساختن مطلب، آنها را اینطور معرفی میکنم: گروهی که در اساس به اصالت و در انتها به امکان تحقق دموکراسی باور ندارند و معتقدند که، «دموکراسی» بیشتر بیک پندار آرزومندانه و حد اکثربه یک شعار فریبنده میماند و پیرو استدلال (هرچند ناقدانه ی) لافونتن نویسنده فرانسوی معتقدند که «حق تنها از آنِ ارباب قدرت است و لاغیر».

گروه دوم آنهائی هستند که دموکراسی را جامه ای میدانند که تنها بقامت مردمانی خاص، خوش میآید.

گروه سوم مردمانی هستند که بعکس «دموکراسی» را حتی فراتر از مفهوم و معنای یک «نظام برتر و چه بسا برترین» در مقام یک نیاز مبرم و اجتناب ناپذیر و صد البته حاصل تکامل روح مدنی همه ی انسانها میدانند و نگارنده ی این مقال از این طایفه است، بی آنکه سعی کند بر کاستی ها و خصوصاً کژاندیشی ها و شناخت های ناپخته از مفهوم دموکراسی که بسهمی بزرگ مانع بلوغ و رشد جهانی آن بوده اند، پرده بیندازد.

به تعبیر من، همان استدلالی که درباره ی اصالت «حقوق بشر» در اعلامیه جهانی حقوق بشر نقل شده، درباره ی «دموکراسی» نیز که در واقع از ستونهای اساسی آن اعلامیه است، صدق میکند. در ماده ی اول اعلامیه ی جهانی حقوق بشر میخوانیم: «تمامی افراد بشر آزاد زاده میشوند و بلحاظ حیثیت و کرامت و حقوق با هم برابرند و همگی برخوردار از خرد و وجدان هستند و [لذا] باید با یکدیگر، با روحیه ای برادرانه رفتار کنند.» و در ماده ی دوم مبانی این حقوق مشترک بازتر و اینگونه نقل شده است: «هرکس می تواند بی هیچگونه تمایزی، بویژه از حیث نژاد، رنگ، جنس، زبان، دین، عقیده سیاسی و یا هر عقیده ی دیگری و همچنین [بلحاظ] منشاء ملی و یا اجتماعی، ثروت، ولادت و یا هر وضع دیگر، از تمام حقوق و همه ی آزادیهای ذکر شده در این اعلامیه بهره مند گردد…»

تأمل در دقایق این احکام، به درک این واقعیت میرسد که از منظر نویسندگان و مصوبان اعلامیه ی مزبور مقوله ی «حقوق بشر» و متکای آن «دموکراسی» ـ پیشتر هم اشاره کردم ـ فراتر از اینکه یک گزینش و یا برنامه ی برتر حکومتی تلقی شود، اصولاً یک «حاجت» است که در مسیر رشد و بلوغ مدنی و «خصلت اجتماعی» نوع بشر پدید آمده و به رغم عوارضی که فصل به فصل در تضاد با آن روئیده اند، میرود تا به امری، غیر قابل اجتناب مبّدل شود و در ردیف لازمه های دست اول زندگی نوع انسان قرار بگیرد. دقیقاً در همین جا و با درک این واقعیت ها است که در قبال توصیه به «عزا داری» که هموار ترین راه برای گریز از مسولیت است، مقابله ی هرچه جان دارتر با عارضه هائ دینی و غیر دینی که گریبان «فرشته آزادی» را چسبیده اند، به حیاتی ترین رسالت هواداران «حقوق بشر» و «دموکراسی» بدل شده است که مسلماً نخستین گام در این رهگذار، شناخت هرچه روشنتر و دقیق تر یکایک این عارضه ها و در همان حال، آگاهی جامع و کامل به مفهوم بلند «حقوق بشر» و الزاماً «دموکراسی» است که متأسفانه پیدا است، که نه فقط توده های مردم (و تفاوت هم نمیکند چه در کشورهای موسوم به «پیشرفته» و چه در متن جوامع عقب مانده و یا در حال رشد) بلکه لایه های متفکر و اهل پژوهش نیز آنگونه که بایسته است، بدین شناخت ها دست نیافته اند. برای آنکه بحث از «کلی گوئی» جدا شود و واقعیت ها را باز بتابد، ارائه ی شواهد زنده ای بر این مدعا، ضرورت دارد.

۱ ـ بسیاری از ما در شناخت مفهوم دموکراسی کمتر به این نکته توجه میکنیم که «دموکراسی» تنها مبیّنِ نظامی نیست که در فضای آن، مساوات حقوقی، آزاد اندیشی و پرهیز از تقابل نژادها، قومیت ها، ملیت ها و فرهنگها تحقق پذیر میشوند، بلکه در عین حال راه گشای جوّی است که در آن انسانها بنابر استعدادهای خود از رفاهی سزاوار برخوردار خواهند بود. به لفظ دیگر، باید باین اصل گروید که جنبه های سیاسیِ دموکراسی (آزادی افکار و عقاید فردی و اجتماعی) تنها وقتی به اهداف رفاهی جامعه گره بخورند و در خدمت پاسخگوئی به نیازهای مادی مردم (نیز) قرار بگیرند، سازنده ی ترکیبی میشوند که همان، هویت جامع و کامل دموکراسی است.

چرا مردم آلمان به رغم داشتن آن کارنامه ی رخشان از ارزش های دموکراتیک و فرهنگی در مرحله ای از تاریخ خود به این ثروت ملی خود پشت کردند و به یک جانور محروم از کمترین احساسات انسانی گرویدند؟ پاسخ این است که آن مردم پس از جنگ در زیر بار سنگین فقر و محرومیّت از ابتدائی ترین حاجات زندگی که قرارداد ظالمانه ی ورسای بر آنها تحمیل کرده بود، بی طاقت شده بودند و برای نجات از آن فلاکت و عسرتِ کمر شکن و نیز از تلخی آن تحقیر ناسزاوار، به عنصری پیوستند که ادعا میکرد نه فقط قرارداد ورسای را به آتش خواهد سپرد، بلکه حقانیت آلمان «برتر از همه» را به عرصه های عمل خواهد آورد. امروز هم تحولات سیاسی و ظهور مناظر مشابه در بسیاری از کشورهای موصوف به «آزاد و دموکراتیک»، نماد تازه ای از این سهو، ظاهر شده است که هیچگاه توجه سیاستگران سنتی را به این واقعیت بر نیانگیخته که کثیری از مردم، از قول و قرارهای بی فرجام خسته شده اند و از این روست که «پوپولیسم» آگنده از نیرنگ و فریب، زمینه ی حضور یافته است.

۲ ـ تفاوت نمی کند چه درغرب و یا شرق و به تعبیری در جمع «پیشرفتگان» و «عقب ماندگان» غالباً این نظر به صورت یک «اصل» مطرح بوده که «دموکراسی» حاصلی است از «انتخابات آزاد». به لفظ دیگر پیروی از این باورعمومیت داشته که «نظام دموکراتیک» پدیده ایست برآمده از «انتخابات آزاد» و بدینسان «انتخابات آزاد» محور و یا همان ستون اصلی دموکراسی و حتی مترادف معنا و مفهوم دموکراسی شناخته شده که بر این زمینه نیز پیدا است، کمتر در این واقعیت ها تأمل کرده اند که هیتلر هم با «انتخابات آزاد» به کرسی نشست و قدرت بهیمی خود را چار میخه کرد و یا خمینی هم پشت به آراء اکثریت قاطع مردم (از عالم و عامی) نظم «جنایی ـ فقاهتی» خود را پایه ریخت و در سالهای اخیر آنگاه که افسانه ی «بهار عرب» حدیث روز شد و هم چنان قصه ی فروافکندن دیکتاتوریها و بر آمدن «حکومت های مردمی» از طریق «انتخابات آزاد» به طلب عام مبدل شد، این غفلت باقی مانده که در غوغای این توهمات، دست حوادث برای آنها رقم دیگری زده است و این نیست که با دلبستن به انتخابات محض، بتوان به گوهر یک نظم دموکراتیک دست یافت. اجمالاً در آن فضای موسوم به «بهار عرب» این تصور خام بر مغزها غلبه کرده بود که گویا سرانجام «فرشته ی آزادی» از عرب های قرنها استعمار زده نیز سراغ گرفته است ولی درست در آن ولوله ی امیدها و شادیها بود که «شریعتمداری» چون «محمد مرسی» رهبر گروه اخوان المسلمین از طریق «انتخاباتی آزاد» به افسار حکومت دست یافت و از همان روز نخست، امان نداد و بنام «منتخب مردم» با ارائه یک قانون اساسی سرا پا شرعی که بالطبع حتی سوسوئی هم از دموکراسی در آن دیده نمیشد، استبداد دینی خود را زمینه ساخت که همان بهانه ای شد تا قلدری با یک چرخش سریع، جای او را پر کند و گردش در «دایره معیوب» را از سر بگیرد و چنین شد که فقط ظرف یکسال استبداد متکی به توپ و تانک بجای استبداد مبتنی بر «احکام لایزال» بنشیند و اما اینطور که پیدا است از این تجربه ی خام و شکست خورده نیز درسی بر نیامد تا به «دوستداران دموکراسی» حالی کند که البته و البته، «انتخابات آزاد» از شرایط و حتی می توان گفت بمنزله ابزاری است برای بنای دموکراسی، ولی تمام معنای دموکراسی نیست و این بجای خود ـ انتخابات آزاد اگر با لازمه های دیگر تحقق دموکراسی ترکیب نشود همانگونه که از شاهدها نقل شد، خود سببی برای تجدید استبداد خواهد شد.

۳ ـ مشکل دیگر در تشخیص ذات «دموکراسی» که (آنهم متأسفانه در اکثر جوامع، اعم از «پیشرفته» و یا «فرومانده» البته به نسبت ها و شکل های مختلف دوام آورده)، رواج این توهم و گاه «فریبکاری» است که گویا «دموکراسی ارمغانی است که می توان آن را بکمک (زور و ابزار زور) برای جامعه ای سوغات فرستاد. هسته ی اصلی این کج فهمی (حالا اگر فریبکاری هم تلقی نشود) آن است که مبلغان آن، دموکراسی را هم ارز یک کالا قرار میدهند و هویت و ذات فرهنگی آن را فراموش میکنند. من بار دیگری در همین نشریه نوشتم که وقتی ارتش امریکا بفرمان «بوش ثانی» و به وسوسه ی گروه موسوم به (نئو کنسرواتیو) راهیِ عراق شد، کم نبودند حتی از هموطنان ما که بشادی برخاستند که «چه نشسته ایم که در پی آزادی عراق نوبت ما خواهد بود» و گمان نمی کنم با حوادث تیره و درد آوری که پس از آن واقعه، منطقه را در گرفته است، نیازی باشد تا شرح نادرستی و ناپختگی آن گونه نویدها، به تحلیل و استدلالی واگذار شود که بقول مولوی «آفتاب آمد دلیل آفتاب» و اما درعین حال نباید از این واقعیت فاصله گرفت که اگر «دموکراسی» و آرمان «دموکراسی خواهی» به رغم جنبه ی «فرهنگی» و «نیازی» آن، هم چنان آسیب پذیر مانده است، نمی توان و نباید آنرا، رها کرد و بدست حادثه ها و بداندیشی ها سپرد و به سوگواری و غمخواری بسنده شد، چرا که «دموکراسی» پدیده ایست که در مزرع «مدنیت بشر» روئیده، و بهمین سبب به یک نیاز غیر قابل چشم پوشی مبدل شده است و لذا بر تمامی معتقدان به ذات دموکراسی فرض و وظیفه ی بزرگ این است که بر پاسداری از این نیاز انسانی ایستادگی نشان دهند. یک تحلیل گر امریکائی (E. J. Dionne Jr) که بباور من، باید او را از جمله برجستگان در رده ی مفسران کنونی امریکا نشاند، در تحلیلی که بلحاظ رویدادهای انتخاباتی امریکا در شماره ی دوم ژانویه ی واشینگتن پست ارائه داده، خطاب به همه ی هواداران دموکراسی از دموکرات تا کنسرواتیو یاد آوری کرده بود که در قبال حوادث اخیر [انتخاباتی] بزرگترین رسالتِ همه ی ما دفاع از ذات دموکراسی است و بر این افزوده بود که «مسلماً این بمعنای رها کردن سایر مسائل و مشکلات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی ما نیست ـ مضامینی از قبیل بهداشت، فاصله ی روز افزون طبقاتی، معضلات برآمده از محیط زیست، همه در جای خود مهم اند و توجه و تأمل می طلبند ولی در شرائط حال آنچه بیش و پیش از همه ی این مسائل بحالت یک امر اساسی و کلیدی در آمده ضرورت تلاش گسترده ای است برای ممانعت از شکست ارزش های دموکراتیک که زیر بنای جامعه ی ما و همه ی جوامع دموکراتیک را تشکیل میدهند. Dionne آنگاه به برآمدن گروههای افراطی راست و ظهور نشانه های ضعف در لایه های «چپ و راست میانه» در اکثر کشور های غرب و از جمله امریکا اشاره میکند و نتیجه می گیرد که «نزول ارزش های دموکراتیک، بنیان مدنیت ما را بخطر خواهد انداخت و از این روست که تلاش در راه دفاع از دموکراسی نسبت به سایر مسایل موجود اولویت پیدا میکند». اما من (نویسنده این مقال) از موضع یک ناظر متعلق به جهان سوم، بی آنکه بخواهم و یا بتوانم بر سهم و نقش خودمان (خواه در سطح حاکمان خودکامه و خواه در قلمرو وظایف خبرگان و روشنفکران جامعه) در فروماندگی هایی که گریبان ما را چسبیده اند، پرده بیفکنم بر نظریات تحلیل گر ارجمند امریکائی اضافه می کنم که حضور نیروهای پسگرای دینی و دوام رژیم های خودکامه، در فضای زندگی ما جهان سومی ها، بسهمی حاصل همان داوری خودپرستانه و برتری طلبانه غربی ها است که همواره انسانها را به «حقیر و شریف» تقسیم کرده و فضایل روزگار را منحصراً سهم خود شمرده اند. در اثبات این نظر می توان به حوادثی روی داشت که در دهه ی شصت میلادی (قرن گذشته) بویژه در منطقه ی خاور میانه و در جهت سرکوب جنبش های ملی و ذاتاً (سکولار) رخداد و زمینه را در جمیع جهات برای ظهور «وحوش اسلامی» فراهم ساخت. من ضمن پذیرش استدلال مفسر عالیقدر امریکائی در ضرورت دفاع از دموکراسی، بسهم خود یادآوری میکنم که اگر درون مایه ی این «دفاع» از این واقعیت های تهی بماند و این اصل به فراموشی سپرده شود که «دموکراسی یک آیت بشری است و نه ارمغانی برای انسانهای خاص و گویا ممتاز مادر زاد» به جائی نخواهد رسید و عوارضی از این دست که در حال، در سراسر غرب و شرق ناظریم، همواره فرصت تکرار و تکرار خواهند داشت.

و حرف آخر: اگر بحثِ از دموکراسی و ضرورت پاسداری از آن صادقانه و دلسوزانه در میان است، خط راهنما همانست که ولتر قریب سه قرن پیش در رساله ی مشهور خود (آشتی و مسالمت) ترسیم کرده بود:

«همزیستی و دوری از عصبیت، یک رسالت انسانی است و لذا این اصل باید مورد قبول و احترام همگان باشد که کسی به خود اجازه ندهد از دیگری بخواهد، بباور او ایمان بیاورد و اگر ایمان نیاورد کشته خواهد شد. در توجیه اینکه مسیحیان باید [از فرقه های گوناگون] در کنار هم برادرانه زندگی کنند، نیازی به جرّ و بحث نیست. من از این نیز فراتر میروم و میگویم باید بتمام مردمی که در کره ی ارض می زییند، بدیده ی برادر نگریست. چطور؟ با ترویج این زبان: برادر ترک من، برادر چینی من، برادر یهودی من، برادر سیامی من و …» آری بر بنیادِ این وصایای فرهنگی است که می توان در مبارزه با مذهبِ «نفرت» که در حال میرود تا جای مذهب «رأفت و آزاد اندیشی» را تصرف کند ـ پیروزی را تضمین کرد و فرصتی برای تکرار عارضه های موجود باقی نگذاشت.

توضیحات و منابع:
۱ ـ در بیست و چهارم اکتبر سال هزار و نهصد و نوزده، لرد کرزن، بجای لرد بلفور، وزارت امور خارجه ی انگلستان را بعهده گرفت. او را حتی پیش از آنکه به وزارت برسد «معمار سیاست بریتانیا در ایران» می شناختند. کرزن سیاستگری بود که بر سلطه ی کامل و مطلق انگلستان در مستعمرات اصرار می ورزید، او وقتی گفته بود که «قضیه ایران یکبار برای همیشه باید حل شود» و راه حلی را که پیشنهاد میکرد «استقرار سلطه ی مطلق در سراسر ایران بود» او میگفت که در این راه، باید از هر وسیله و شیوه ای بهره گرفت. او در منزوی ساختن ایران و جلوگیری از ورود نمایندگان ایران به کنفرانس صلح نقش اساسی داشت. برقرارداد استعماری هزار و نهصد و نوزده ایستادگی نشان میداد… باین دلیل است که مورخان بی طرف ـ او و چرچیل را از شواهد کامل سیاست های استعماری انگلستان شناخته اند.

۲ ـ اعلام استقلال هند، از غم انگیزی و تلخی نیز تهی نبود. در آستانه اعلام استقلال، مسلمانها تحت رهبری محمد علی جناح به رغم استدعا و خیرخواهی گاندی و سایر رهبران کنگره بر تقسیم شبه قاره و تشکیل حکومت مستقل اسلامی«پاکستان» ابرام ورزیدند، که بدون شک انگلیسی ها در ایجاد این شکاف نقش داشتند. پیشتر قرار شده بود که اولین نخست وزیر هند «جواهر لعل نهرو» باشد. گاندی برای آنکه جناح را از این خودسری و خودخواهی باز گرداند، پیشنهاد کرد نهرو کنار برود و جناح بجای او، نخست وزیریِ تمام شبه قاره را بعهده بگیرد، نهرو بیدرنگ این پیشنهاد را پذیرفت، ولی جناح نپذیرفت و از داعیه ی خود که جز دستیابی به سیادت نبود، دست بر نداشت و در نتیجه در پانزدهم اوت سال چهل و هفت دولت پاکستان از ایالاتی که در آنها مسلمانها اکثریت داشتند به وجود آمد و جناح بعنوان فرمانروای کل و لیاقت علی خان به سمت نخست وزیر پاکستان تعیین شدند. حاصل این کار را خصوصاً در سالها جاری، و فجایعی که در پاکستان «اسلامی» می گذرد همگان شاهدند و نیازی هم به شرح این واقعیت نیست که در پی آن تقسیم، چه بروز پاکستان آمد و چگونه هند با همه ی دشواریها، خط ارتفاع را گم نکرد.

۳ ـ روزنامه واشینگتن پست، با ارائه اسنادی متقن، شرح داده است که چگونه «پوتین» با طرح های جوراجور خود، در برانگیختن راستهای افراطی و صاحبان تمایلات فاشیستی … در جهان غرب (و بقول خود بر ضد نظامات غرب) نقش دارد و نیز چگونه از همه ی ابزارها و شیوه های سیاسی و نظامی قدیم و جدید در راه منویات خود بهره میگیرد.

۴ ـ در دهه ی چهارم قرن گذشته، در مقابله با فرانکو، یک ارتش بین المللی از آزادیخواهان جهان برای کمک به آزادیخواهان اسپانیا تشکیل شد که متأسفانه از سوی دولتهای موسوم به «دموکراتیکِ» غرب کمکی بآن نرسید، در عوض فرانکو از فاشیستهای نوخاسته ی اروپا بیشترین بهره را گرفت و پیروز شد. رمان معروف همینگوی نویسنده ی امریکائی بنام «زنگها برای که بصدا در میآیند» و فیلم دیدنی و پر جاذبه ای که از این رمان، بهمین نام ساخته شد، گوشه هائی از نقش «ارتش بین المللی آزادی» را در اسپانیا، هر چند در قالب یک اثر هنری، منعکس میکنند.


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

یک نظر

  1. بسیار عالی بود
    میشه توضیح بدید پوتین و روسیه چه نفعی از روی کار آمدن تندروها در اروپا دارند؟