بهروز بهزادی . روزنامهنگار
یک باشگاه کوچک دانشجویی واقع در روبهروی دانشگاه تهران هر ماه یکی از شاعران معاصر را برای شعرخوانی دعوت میکرد و من شرکتکننده همیشگی آن بودم. این بار مهدی اخوان ثالث(م. امید) برای شعرخوانی دعوت شده بود. این جلسه در یکی از روزهای اسفند سال ۱۳۴۵ برگزار شد؛ درست در بحبوحه زمانی که دانشجویان عضو یا سمپات نهضت ملی ایران خبر درگذشت دکتر محمد مصدق را شنیده بودند و جو دانشگاه بسیار شکننده و ناآرام بود.در آن غروب غمناک، من با چند نفر از دوستانم در سالن کوچک باشگاه نشسته بودیم و انتظار ورود مولانا را میکشیدیم. تا فراموش نکردهام، بگویم مولانا لقبی بود که ما دانشجویان نزدیک به مهدی اخوانثالث با جمعی از علاقهمندانش به او داده بودیم و هرگاه به نزد او میرفتیم، مولانا صدایش میکردیم.اخوان آن روز چند دقیقهای دیر آمد. چهرهای برافروخته و غمگین داشت. وقتی وارد سالن شد، میشد حدس زد که مأموران امنیتی تهدیدش کرده باشند که درباره ضایعه درگذشت دکتر مصدق سخنی نگوید. البته نامی هم از آن مرد بزرگ نبرد. بعد از به قول خودش درودی کوتاه به خواندن شعرهایش پرداخت.
شعرهای اخوان که همیشه تا عمق جان من مینشست و بهویژه زمانی که از زبان خودش میشنیدم آنچنان از خود بیخود میشدم که گویی در میان ابرها پرواز میکنم، آن روز جذابیتی برایم نداشت. دلم میخواست شاعر بزرگ وطنم درباره آن مرد بزرگ که از میان ما رفته بود و برایمان چیزی جز رنج و هرمان باقی نگذاشته بود، شعری گفته باشد. این بدیهیترین انتظار من و دوستانم از مولانا بود. او که در خلوت عاشقانه از مصدق بزرگ سخن میگفت، چرا آن روز، لب فروبسته بود و از آن مرد بزرگ ایرانزمین سخن نمیگفت. این چراها در اندرون من خسته غوغایی به پا کرده بود. قطرات اشک آرامآرام روی گونهام میریخت. دو، سه باری مستقیم به چشمان مولانا نگاه کردم و خواستم دل به دریا بزنم و شعرخوانیاش را قطع کنم و از او بپرسم آیا درباره آن عزیز ازدسترفته شعری نگفته است؟ ولی خودم را جمعوجور کردم و سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. آنچنان زیر فشار بودم که دیگر تحمل ماندن و نشستن نداشتم. چاره را در آن دیدم که برخیزم و سالن را ترک کنم و کنار در ورودی در انتظار خروج مولانا بایستم و بعد از پایان مراسم شعرخوانی از اخوان بپرسم چرا به بزرگترین انتظار یارانش پاسخ مثبت نداده است. در همین افکار غوطهور بودم که ناگهان اخوان با آن لهجه مشهدی و زیبای خود با صدایی بلند و رسا اعلام کرد به شعری که میخواند گوش دهیم و بلافاصله با صدایی که شبیه پرواز عقاب بود، خواند.
نعش این شهید عزیز
روی دست ما ماندهست
روی دست ما، دل ما
چون نگاه، ناباوری بهجا ماندهست
…………….
و با خواندن کامل این شعر که حدود ۱۰ دقیقه طول کشید، فضا عوض شد. بدون اینکه نامی از دکتر مصدق برده شود، فضای سالن رنگوبوی او را گرفت و هیجان ناشی از خواندن شعر به گونهای بود که گویی این دکتر محمد مصدق است که روبهروی همه ما ایستاده و با دست خود اشاره میکند به پا خیزید که روز پیروزی نزدیک است. و از فردای آن روز بود که ابتدا دانشجویان و سپس مردم، فهمیدند ملت ایران یکی از مردان تاریخ خود را به جاودانگی پیوند زده است. من خود در گوشهوکنار دانشگاه تهران دیدم که بر دیوارها نوشته شده بود «مصدق زنده است».
از: شرق