۴۰ سال از مرگ دکتر شریعتى گذشت. بعد از سال ها، بعضى از کتاب هایش را ورق زدم تا دستمایه اى شود براى این نوشته. اما با کمال تعجب دیدم که از نوشته هاى او چیزى نمى فهمم. آن چه مى خوانم هیچ اثرى بر من نمى گذارد. هیچ تحسینى از جانب من بر نمى انگیزد. من که شنونده ى سخنان او و خواننده ى آثارش بودم. من که از جزوه هاى کوچک تا مجموعه ى آثارش را زمانى کلمه به کلمه خوانده بودم و احساس مى کردم به روح آثارش دست یافته ام. من که حتى نوشته هاى او برایم کافى نبود و تمام سخنرانى هایش را به صورت نوار کاست گرد آورده بودم و دقیقه به دقیقه ى آن ها را شنیده بودم. مگر مى شود کسى که روزگارى هر حرف و کلام اش برایم سرشار از معنا و محتوا بود، به ناگهان برایم این قدر بى معنى و هجو شده باشد؟! به ناگهان که نه! چهل و خرده اى سال گذشته است! چهل و خرده اى سال! یک دوره کامل از زندگى یک جوان سابق!
گفتم چه بنویسم که خدا را خوش بیاید؟ او که مُرد و رفت، و ندید اثرِ آثارش را! ندید فجایع خلق شده ى بعد از رفتن اش را! یقه ى او را به مانند بسیارى دیگر بگیرم که چرا چنین چیزهایى گفتى؟ که چرا چنین چیزهایى نوشتى؟ که چرا عامل کشیده شدن جوانان به سوى «اسلامى متفاوت» شدى؟
او که مُرد و رفت و اکنون در زیر خاک پوسیده است. او چه مى دانست که با قصه پردازى هاى شیرین اش، با ترکیب اسلام و تخیل، چه بلایى بر سر یک جامعه، یک کشور، و میلیون ها جوان تشنه ى تغییر و آزادى مى آوَرَد. برایش طلب رحمت و مغفرت کنم و تمام؟ بگویم خدایش بیامرزد که این لقمه ى مسموم را در دهان ما گذاشت و رفت؟
دیدم نه! ۴۰ سال بعد از مرگ اش هنوز هستند جوانانى که خود را از تخیلات او سرشار مى کنند. در نوشته ها و آثارش، اسلامى جز اسلام حاکمان فعلى مى جویند. گفتم چیزکى بنویسم شاید جوانان بخوانند و به دنبال سرابى که امثال ما زمانى آب گوارا مى پنداشتیم نروند. چه مى گویم؟ سراب نه! مردابى شور و لجن آلود! مردابى که بعد از به روى کار آمدن حکومت اسلامى در ایران، اگر آبکى هم در آن بود، بخار شد و به آسمان ها رفت، و امروز آن چه مانده، لجنى متعفن و سرشار از آلودگى ست. شاید جوانان، شاید یک جوان، این مطلب را بخواند و تلنگرى بخورد به ذهن جویا و پویایش، و راه رفته ى هزارانْ نفرْ در دره ى اسلام افتاده را نرود.
تردید ندارم که شریعتى صادق بود. دروغگو نبود. نقش بازى نمى کرد. ولى مگر در تاریخ نداشته ایم راه هاى منتهى به جهنمى که در کمال صدق و صفا، سنگفرش شده، و هزاران نفر را به قعر دره هاى آتشین رهنمون گشته است؟
انسان بودن و صادق بودنِ تاثیر گذاران بر تاریخ مطلقا بر نتیجه ى کارشان تاثیر ندارد. تاثیر گذار بر تاریخ، خواست اش انسانى مى تواند باشد و نتیجه ى کارش ضد انسانى! مگر مارکس مى توانست تصور کند که سوسیالیسم و کمونیسم اش، به مدت چند دهه، چه به روزگار بخش بزرگى از مردم جهان مى آوَرَد. جهان را به چه آشوب ها مى کشد و چه تهدیدها حتى تا حد نابودى کل جهان و بشریت به ارمغان مى آوَرَد؟
شریعتى هم یکى بود مثل مارکس. آثارى آفرید و رفت، بى آنکه بداند این آثار چگونه آینده ى میلیون ها انسان را تباه مى کند.
شریعتى یک معتقد مسلمان بود که نمى توانست از اسلام دست بکشد. نمى توانست اندیشه ى نوینى پایه ریزى کند. نمى توانست از چهارچوب اسلام خارج شود. مى دید و مى دانست که اسلامِ «روحانیان»، عقیده اى عفن است. مى دانست اسلام «روحانیان» سازگار با امروز نیست. مى دانست اسلام «روحانیان» سرشار از موضوعات لغو و ضد انسانى ست. اما به هر دلیل، نمى توانست از آن دل بکند. نتیجه این شد که دست به ترکیب اسلامى که ناب مى دانست با اندیشه هاى نو زد. با سوسیالیسم، با اگزیستانسیالیسم،… و عقاید پوسیده ى برخاسته از مغز عده اى عرب را با اندیشه هاى آلمانى و فرانسوى مدرن پیوند زد!
و او این کار را در حد اعلا کرد! قصه هایى پرداخت و شخصیت هایى آفرید که «وجود خارجى نداشتند»! نداشتند!
صحنه هایى آفرید که در واقعیت هرگز وجود نداشتند!
افسانه هایى ساخت که شیرین مى نمود و شنونده را مسحور مى کرد!
و او در این کار موفق بود. بسیار موفق بود. توانست در دل و ذهن جوانان با این قصه هاى دروغین راه یابد! با شخصیت هایى که آفریده ى ذهن او بود راه یابد! فاطمه فاطمه است! کدام فاطمه؟! على نهایت عدالت است! کدام على؟! حسین وارث آدم است! کدام حسین؟!
و او فاطمه ساخت، على ساخت، حسین ساخت، و جوانان را به فاطمه بودن و على بودن و حسین بودن تشویق کرد! کاراکترهایى دروغین! قهرمانانى دروغین! قهرمانانى که ساخته ى تخیل او بودند! و قصه هاى او، قصه هایى اسلامى-تخیلى بود! قصه هایى گول زننده و خوش آب و رنگ! قصه هایى که مى خواست از اسلام، لجن زدایى کند، و در ظاهر کرد! و قصه هاى او، توسط عده اى جوان پرشور، عین حقیقت دانسته شد!
و شریعتى تنها بدى اش، همین تبدیل خزف به صدف بود! فروختن سنگ بى ارزش پیدا شده در صحراى عرب، به جاى جواهر گران بها بود. و او این جرم و جنایت را بى آن که خود از نتایج اش با خبر باشد، در حق جامعه ى ایران انجام داد! و ما امروز تلاش مى کنیم تا «غیر عمد» بودن جنایت او را ثابت کنیم تا دست کم از مجازاتى که شایسته اش است اندکى بکاهیم.
در این میان اگر تقصیرى هست و مقصرى هست، فقط دکتر نیست. کسانى که به دنبال او راه افتادند و سنگ بى ارزش را بى آنکه محک زنند و ارزش آن را بسنجند، دُرّ و گهر پنداشتند نیز مقصرند! مقصرند چون نمى دانستند و براى ندانستن شان بهانه ها داشتند. کسانى که به دنبال دکتر راه افتادند، او را شبان، و خود را گوسفند مى پنداشتند.
و درسى که از این رهگذر مى گیریم، از این فاجعه ى قرن مى گیریم، این است که دستکم امروز گوسفند نباشیم و به دنبال شبانان به راه نیفتیم. به احساسات مان آن قدر مجال گسترش ندهیم که حقیقت را نبینیم. کمى سنجش، کمى خِرَد، کمى نگاه به گذشته، کمى توجه به سخنان افراد با تجربه، مى تواند ما را از گوسفند بودن نجات دهد. امروز هم امثال شریعتى ها هستند -گیرم نه تاثیرگذار چون او- و قصه ها مى پردازند از اسلام عرب به قصد لجن زدایى، از مرداب عفنى که دستکم ۹۹ درصدش لجن است! لجن است! قصه هایى اسلامى-تخیلى، این بار به شکلى دیگر گفته مى شود، با ترکیباتى دیگر، به قصد معجزه ى کیمیاگرانه، و تبدیل کردن مس به طلا!
و قصه هاى شریعتى، اگر فایده اى امروز داشته باشد، همین بیدار کردن ماست! بیدارى یى که مى تواند مانع از تباهى آینده ى جوانان شود…
از: گویا