کتاب زندگینامه دکتر «آزاده طبازاده»، دانشمند ایرانی ساکن امریکا به نام «کارگاه آسمان»، با اقبال گسترده مواجه شده است. این کتاب که سال گذشته توسط نشریه «کرکس ریویوز» به عنوان یکی از بهترین کتابهای سال معرفی شد، شرح دوران پر تلاطم روزهای پس از انقلاب ۵۷ در ایران، تظاهرات مردم، فرار شاه، کشتار میدان «ژاله»، اجباری کردن حجاب و شرح تغییراتی است که به تدریج بر جامعه سیاسی ایران سایه افکند و منجر به مهاجرت نخبگان شد.
آزاده طبازاده دکترای فیزیک- شیمی از دانشگاه «یو.سی. ال.ای»(UCLA) دارد و بالاترین نشان دولتی به ارزش نیم میلیون دلار را به عنوان دانشمند برجسته امریکا دریافت کرده است. او سال ۲۰۰۱ بزرگترین جایزه علمی «انجمن ژئوفیزیک» این کشور را کسب کرد و بعد به عنوان محقق سازمان «ناسا»، به عنوان یکی از ۱۰ دانشمند برجسته ایالت متحده معرفی شد. «ایرانوایر» از این دانشمند ایرانی پرسیده است:
دانشمند ژئوفیزیک بودن چه جور حسی دارد؟
- من در مورد ابرها، رنگین کمان و چیزهای دیگری تحقیق میکنم. مدام نگران ابرها هستم؛ آن چه که ممکن است دغدغه شما نباشد. اما به اندازه شما در فضای عمومی قوی نیستم.
اولین بار چه طور متوجه شدید به مسایل علمی علاقهمند هستید؟
- دایی من از فرنگ آمده بود تهران. از جمله سوغاتیهایی که با خودش آورده بود، یک کیت مفصل شیمی برای کودکان بود که با آن میشد کریستال ساخت. هشت سالم بود و به شکل عجیبی جذب این اسباب بازی شدم. همان روزها فهمیدم میل عجیبی به مسایل علمی دارم. آن قدر که بازی با آن وسایل آزمایشی برایم جذابیت داشت، بازی با عروسکهایم نداشت.
با این وصف، دلیل رشدتان را استعداهای درونی میدانید؟
- خب، خیلیها استعدادش را دارند اما شرایطش فراهم نمیشود. خانواده من به اندازه کافی زمینه تحصیلاتم را فراهم کردند. مادرم زن پیشرویی بود؛ جزو محدود زنهایی که آن روزها در جادههای تهران به شمال رانندگی میکرد. پدرم هم یک کارگاه بزرگ راه سازی داشت و ما تابستانهایمان را در «بدفورد» انگلستان میگذراندیم. خودم هم کنجکاو بودم. فقط دنبال بحث های علمی نبودم، بحث های اجتماعی و سیاسی را هم دنبال می کردم؛ مثل کشتار میدان ژاله و زندانیان سیاسی.
احساس تضاد نمیکردید؟ توجه به مسایل اجتماعی از یک سو و بزرگ شدن در خانوادهای که غم نان نداشت؟
- نسل ما درگیر یک زندگی دوگانه بود. ما نوجوانهایی بودیم که تمام شب با موزیک امریکایی «نایت فیور» میرقصیدیم و یک ساعت بعد میرفتیم روی پشت بام و فریاد میزدیم «مرگ بر شاه». شور و هیجانی که برای شرکت در تظاهرات داشتیم، حمله زنهای چادری که حجابشان را سفت و سخت نگه داشته بودند و ما را که بیحجاب بودیم، فاحشه خطاب میکردند، گریههای رفیقانه و قلب شکستهمان را هنوز به خاطر دارم. ما خیال میکردیم آن جنبش متعلق به همه ایرانی ها است. اما آنها حضور ما را نمیخواستند.
مهاجرت تصمیم شما بود یا خانواده؟
- روزهایی که ایران ملتهب بود، ما برای تعطیلات تابستانی آمده بودیم بدفورد انگلستان. دختری از اهالی شمال از کودکی در خانه ما کار میکرد و بین من و او رابطه عاطفی عمیقی ایجاد شده بود. اسمش «نجمه» بود. من نگران سرنوشت نجمه و پدرم بودم. به همین دلیل هم مادرم را تحت فشار گذاشتم تا برگردیم. اما به وضوح میدیدم تغییرات معناداری ایجاد شده است. «عمامه» جای «تاج» را گرفته بود. ترس از نیروهای امنیتی اسلامی جای ترس از «ساواک» را پر کرده بود. مادرم روز هشتم مارس من را با خودش به تظاهرات برد تا علیه حجاب اجباری شعار بدهیم. بعدها دیدن عکس نیمه برهنه «امیرعباس هویدا» که اعدام شده بود در صفحه یک «کیهان»، من را میترساند. این همه خشونت برای چه بود؟ من بچه بودم اما او را بارها توی تلویزیون دیده بودم که مرد آرامی بود. عقاید مترقی در مورد زنان داشت. چه طور ممکن بود او را به جرم باور بهایی بکشند؟
یعنی فقط انگیزه اجتماعی داشتید؟
- فقط همین نبود، مسایل خانوادگی هم بود؛ احتمال فرستادن برادرم به جنگی که به آن باور نداشت. همان سالهای اول انقلاب، یکی از داییهای مرا بازداشت کردند تا دایی دیگرم که فعال سیاسی بود، تحت فشار بازداشت او، خودش را تسلیم کند. میدیدم مادرم برای آزادی دایی تلاش میکند. بعدها رفته بود دیدن «اسدالله لاجوردی». او برخورد خیلی بدی با مادرم کرده و گفته بود در حالی که جوانان مملکت در جبههها در حال کشته شدن هستند، او چه طور جرات کرده برای برادر بیدرد و پول دارش در زندان واسطهگری کند؟ گفته بود اگر دست او بود، الان برادرش زیر شش فوت خاک مدفون شده بود. برایم عجیب بود که مردم چه طور میتوانند این تغییرات را نادیده بگیرند و به زندگی عادی خود ادامه بدهند در کنار وقایع ناخوشایندی که نه علت بروزش را میدانند، نه قدرت غلبه بر آن را دارند.
مادرتان موفق شد برادرش را آزاد کند؟
- بله اما خیلی مرارت کشید. اولش یک روحانی از مادرم یک میلیون تومان پول گرفت تا زمینه آزادی او را فراهم کند. آن روزها یک میلیون تومان معادل ۶۰ هزار دلار بود. بعد گفت کاری نمیتوانم بکنم. پول را هم پس نداد.
چند ساله بودید که دست به آن مهاجرت خطرناک زدید؟
- من ۱۷ ساله بودم. پدرم برای هر کدام از ما ۲۲ هزار دلار به یک قاچاق چی انسان که اسمش «عمر» بود، پرداخت کرد. او در اصل، کارش قاچاق مواد مخدر بود. ما با هواپیما رفتیم زاهدان. تا زاهدان، من، برادر، پسرعمه و مادرم که ما را تا این شهر همراهی میکرد، از ترس مامورها جدا نشستیم. شهامت گریه کردن و اظهار دلتنگی برای خواهر کوچک ترم را هم نداشتم که بدون خداحافظی، او را ترک کرده بودم. او دقایق آخر فهمید و ماشین ما را تا انتهای کوچه تعقیب کرد. شب قبلش مادرم پنج هزار دلار به آستر یک کیف سیاه کوچک دوخت و آن را دور یقه من انداخت برای روز مبادا. ما پشت یک وانت سفیدرنگ نشستیم و مادرم را در حاشیه جاده میدیدم که هر لحظه از ما دور میشد.
ترسیده بودید؟
- بله؛ سه نوجوان بودیم که عقب وانت نشسته بودیم. هر لحظه مردهای قاچاقچی می توانستند ما را بکشند. نمیتوانم شرح بدهم چه بر ما گذشت. از خوابیدنهای شبانه در طویلههای کثیف بین راه تا نان و پنیر کپک زده و ترس و وحشت از قاچاقچیها. قاچاقچیها در یک بیابان برهوت گفتند تبریک میگوییم، شما الان در پاکستان و در امان هستید. این دردناک بود که ما در بیابان برهوت کشور همسایه بیش تر از پایتخت متمدن خودمان در امان بودیم.
شما را در پاکستان رها کردند؟
- نه؛ ما لباس بومیهای پاکستان را پوشیدیم و در قبال یک جای خواب، پاسپورتهایمان را به آنها تحویل دادیم در حالی که مطمئن نبودیم پاسپورت هایمان را برمی گردانند. مسیرمان را با دوچرخههای موتوری که چند نفره سوارش شده بودیم، ادامه دادیم. روی دوچرخه بودم که قفل چمدان کوچکم که همه دارایی و لباسهایم را در آن جا داده بودم، باز شد و لباسهایم رو به آسمان پرواز کرد. برای من یک عینک، یک دیکشنری کوچک، یک برس مو، مسواک و کیف پولی که به گردنم آویزان کرده بودند، باقی ماند. آنها ما را جلوی یک کوهپایه پیاده کردند و گفتند پشت آن کوه یک نفر قبل از تاریک شدن هوا در انتظارتان خواهد بود. البته دو موتور منتظر ما بودند و ما را مسافتی طولانی بردند. به ما کمی نان و چربی دادند تا شب و روزِ بعد را با آن سر کنیم. شش روز در بیابانها راندیم تا به کراچی رسیدیم و بعد از آن، با مشقت و درد، خودمان را از کراچی به لندن و سپس به مادرید رساندیم.
الان که بر می گردید و به آن سال ها نگاه می کنید، چه حسی دارید؟
سال ۲۰۰۴، وقتی عکس من را روی جلد مجله «تایم» زدند، با خودم فکر کردم اگر همان جا مانده بودم، آیا هنوز هم این امکان برایم فراهم بود؟ به این خاطر همیشه وقتی به آن روزها فکر می کنم، مهم ترین آرزویی که به ذهنم می رسد، این است که شرایط لازم برای همه جوانان مستعد و باهوش ایرانی که به کارهای علمی علاقهمندند، فراهم شود.
از: ایران وایر