محمد جواد اکبرین
زمستان ۸۷، اندکى پیش از بهار جنبش سبز، کتابى در تهران تجدید چاپ شد که نخستین بار سه دهه پیش از آن تألیف و منتشر بود؛ کتاب “انقلاب اسلامى و وضع کنونى عالم” اثر دکتر رضا داورى اردکانی؛ او در آن کتاب نگران آن بود که “با ولایت تکنیک، جایى براى هیچ نوع ولایت دیگر نمىماند”. (ص ۲۵ کتاب).
چاپ پیشین این کتاب اما در همان روزها منتشر شده بود که داریوش شایگان پای سخنرانی سید احمد فردید در دانشگاه تهران نشسته و از غلبه “نفس مطمئنه انقلاب بر “نفس امّاره تمدن غرب و دستاوردهایش (از جمله آزادى و حقوق بشر)” سخن می شنید. (آگاهی دورگه)
دو دهه باید گذشت تا فصلنامه کتاب نقد که توسط پاره اى از دوستان مصباح یزدى منتشر مى شد اثرى از مرحوم محمد مددپور (از اصحاب خاصّ حلقه فردید و داوری) به چاپ رسانَد و او با صراحت بیشترى از مفهوم ولایت در برابر غرب پرده بردارد:
“جریانهای مدرن نواندیش و متجدد اسلامی… زنده شدند و وضع اپوزیسیونی در برابر نظریه ولایت فقیه که عمیقاً بنیادهای دینی داشته است گرفتند و چونان یهودیان پستمدرن با اندیشههای پوپری مطبوعات و کتابها به سکولاریزاسیون دنیوی و عرفی کردن جامعه پرداختند… و همگی که بهنام ۱۰۱ نفر در کیان و جریان یهودیزده و پوپری طرفداری عبدالکریم سروش جمع شدهاند… یک جریان یهودیزده به نامهای مختلف… در حال خیزیش برای استحاله و تصرف تنها نظام دینی جهاناند”.(شماره ۲۲ کتاب نقد)
دهه ۷۰ اما برای همنسلان و همدردان من، دهه “قبض و بسط تئوریک شریعت” بود؛ دههاى که جزمهاى برآمده از انقلاب ۵۷ آرام آرام جاى خود را به تردیدهاى تئوریک مىداد تا روزى جوانه زند و دوم خردادى سر برآورَد.
جزمهاى پیشین، هرچه از جنس “استقلال و اسلامیت” بود را پررنگ کرده بودند تا جایى براى “جمهوریت و آزادى” نمانَد؛ این اتفاق البته در خلاء شکل نمىگرفت، بلکه در سه حلقهى نظریِ متفاوت و از جهاتی متضاد، تئوریزه میشد، حلقه یاران “سید احمد فردید” در تهران، یاران “مصباح یزدى” در قم و یاران مؤتلفه که در ارتباط با بخش سنتى و روحانیان، پایگاه منتشرى در جامعه داشتند و هر سه اما در یک نقطه مشترک بودند: ستیز با آزادی و حقوق بشر با تقویتِ اقتدار ولایی.
در قم اما از همان آغاز، کار به “مدرسه حقانی” سپرده شد؛ بگذارید این بخش را بی هیچ شرحی آقای “سید عبدالحسین نواب” روایت کند؛ از نزدیکان آیت الله خامنه اى و از فارغ التحصیلان مدرسه حقانی که اینک ریاست دانشگاه ادیان و مذاهب را بر عهده دارد:
“این بضاعت در طلاب مدرسه حقانی وجود داشت که بعدا در سیستمهای اطلاعاتی و امنیتی مشغول شوند. آدمهای باهوش مبارزاتی همینطور هستند. در همه انقلابها، رهبران گروههای مبارزاتی بعدها جزو سیستم اطلاعاتی میشوند. البته من وارد این کارها نشدم و بیشتر مشغول کارهای فرهنگی و خارج از کشور بودم… رفتم لندن و تمام گروههای مبارزاتی… (از جمله) سروش را شناختم که بعدا آمدند ایران و توزرد از آب درآمدند”. (خبرآنلاین ۳/آبان/۹۰)
در مقابل اما، تلاش حلقه “کیان” با محوریت عبدالکریم سروش بر آن بود تا با دست خالى، در برابر این هجومِ ایدئولوژیک اما مستظهر به حمایت نظامى و مالى بایستد و با کاغذ و کلمه، کیمیاى آزادى را نجات دهد.
آنانکه گفتند برآمدنِ خاتمى حاصل این تلاش بود بیراه نگفتند؛ ترکیب روشنفکران و توده مردم در خرداد ۷۶، محاسبات آن سه حلقه قدرتمند را به هم ریخت و اتفاقى دیگر افتاد. سعید امامى (معاون وقت وزارت اطلاعات که در پرونده قتلهاى زنجیره اى سال ۷۷ در زندان قربانى شد) در اردیبهشت ۷۶ در جمعى از طلاب قم گفته بود که در صورت انتخاب خاتمى، امنیت کشور را تضمین نمىکند؛ سخنى که چند روز بعد على فلاحیان (وزیر وقت اطلاعات) در مسجد اعظم قم و در میتینگ حمایت از ناطق نورى به زبانى ملایمتر اما آشکارا به زبان آورد.
بازجو “حسین اسلامى” در بازجویىهاى پیش از زندان سال هشتاد، مهمترین جرم مرا نوشتن مقالهاى در روزنامه “فتح” مىدانست که تیترش این بود: “فاشیزم مقدس در پایانِ راه”؛ آقاى بازجو که بعدها “نایب رییس شورای اسلامى شهر قم” شد راست مىگفت؛ مسئله، افشای بازتولید فاشیزم بود و عبدالکریم سروش و حلقه کیان نقطه دقیقى را هدف گرفته بودند.
در دهه ۷۰ و پس از تجربه موفق سرکوبها در دهه ۶۰، همه چیز براى نهادینه شدن یک فاشیزم اسلامى مهیا بود، کار به جایى رسید که جلوى کتابى را در انتشارات خرم قم گرفته بودند چون در صفحه نخست آن بیتى از حافظ آمده بود که “هر کس که دید روى تو بوسید چشم من…” از بوسه حافظ تا سوداى دموکراسى یکسره حرام بود.
آیت الله خامنه ای اما اهمیت این صفآرایى را دریافت، با بودجهاى نجومى موسسهاى براى پروژه مشترک خود و مصباح تأسیس کرد، پس از انتخاب خاتمى به ریاست جمهوری، تریبون سخنرانى پیش از خطبه نماز حمعه تهران را نیز به مصباح سپرد تا علیه جامعه مدنى، دموکراسى و آزادى سخن بگوید و فتوا دهد که “هر کس به مقدسات توهین کرد اعداماش کنید؛ دادگاه هم نمیخواهد”.
سپس او را “جانشین مرتضی مطهرى و علامه طباطبایى” خواند تا مواد لازم را براى (به تعبیر او) “دوره سوم انقلاب و بازسازى معنوى” آماده کند. اگر روزگاری این نشانهها، مشفقان این مرز و بوم را نگران میکرد امروز ثمره چند دهه تلاش برای نهادینه کردن فاشیزم با برآمدن جبهه پایداری (با ولایت مصباح یزدی) و داشتن ۱۶ نماینده از تهران در مجلس، رسانه و روزنامه، قابل مشاهده است و دیگر نشانه نیست.
بر این مقدمه، هزاران شاهد از این دست میتوان افزود، بگذارم و بگذرم تا به اصل سخن بپردازم؛
دو دهه از از آن روزها گذشته اما مسئله ما هنوز “فاشیزم” است.
چندى پیش در پى انتشار مقاله اى از دکتر رضا داورى اردکانى در هفته نامه پنجره که در آن به بازروایى دلائل پوپرستیزى خود در دهه هاى گذشته پرداخته بود عبدالکریم سروش سکوتى بلند مدت (در این باب) را شکست و مقاله اى از آن روزگار گفت تا به تعبیر خود “گوشهای از تاریخ معرفت و فلسفه کشور، پس از انقلاب مضبوط و مدوّن شود، تا طالبان حقیقت بدانند که در این دیار چه کسانی به انحطاط تفکر و فقر فرهنگ کمک کردند، و فلسفه را قربانی اغراض خود خواستند” و نیز آشکار کند که “ستیز با روشنفکری دینی پروژه روز حکومتگران ایران و خیل خادمان فرهنگی آنان است”. (وبسایت جرس)
پس از انتشار این نوشته، گروهی برآشفتند که سروش، عقدهگشایی کرده و بازگشایی پرونده نزاع او با دکتر داوری، چه دردی از این روزگار دوا میکند؟ در میان واکنش ها پژوهشگر بزرگواری هم خواسته تا باب آشتی بگشاید و حتی صورت مسئله را ملایمتر مطرح کند تا آنجا که آراء حلقه فردید و دکتر داورى را به نقد “آزادى خودبنیاد بشر” تقلیل دهد و او را مخالف “اسلامی کردن دانشگاهها” بخواند و بدین ترتیب ایشان را نیز در زمره منتقدان سیاست هاى مطمح نظر آیت الله خامنه اى بنشاند و از آلودگى معاشرت با والى جائر تطهیرشان کند؛ اما به نظر می رسد ماجرا عمیق تر از این تعارفات است و قصه را نباید از آخر خواند؛
مسئله، کارل پوپر و نقدهاى وارده بر آراء او نیست، مسئله، نقد روشنفکری دینی هم نیست، حتی این هم مهم نیست که چه کسانی ناگهان پوپر و آرائش را مظهر “ولایت طاغوت” خواندند تا به نام ولایت مطلقه و در متن خدمت به دستگاه حکمرانی او، ریشه آزادی در این کشور بخشکد و جمهوری اوین به رونق و بالندگی این روزها آباد شود.
دکتر داوری اردکانی البته در همین نوشته تازه اش آورده است که “پوپری که در مورد او حکم کردهام، پوپر استاد فلسفه علم نیست، بلکه پوپری است که سخن فیلسوفان را تحریف کرده و به آنان ناسزا گفته و در باب شرایط بحث و نظریه اجتماعی توطئه سخنانی گفته است…” اما سالها ناسزا و تحریف و حکم ارتداد از سوی چهره شاخص اصحاب فلسفه اسلامی در جمهوری اسلامی یعنی محمد تقی مصباح یزدی هرگز جناب داوری را به کلمه ای –حتی کلمه ای- اعتراض تحریک نکرده است؛ البته آقای مصباح، پوپر نیست که اگر بدزبانی کند و ناسزا بگوید باید رسوا شود. با اینهمه اما حتی مسئله، دکتر داورى هم نیست.
مسئله، همچنان نهادینه شدن فاشیزم است و “جامعه باز و دشمنان آن”. شاید برخى از دوستان و همکاران مان که پس از آزادى از زندان در برخى نشریاتِ داخل فعالند ناگهان به این نتیجه رسیده باشند که “به جاى تغییر جهان باید به تفسیر جهان بیندیشند”، اما این صورت، در سیرتِ مسئله تغییرى ایجاد نمى کند و رهبر و راهبرانِ جنبش فاشیستى از این دفتر هم به سود تحکیم فاشیزم بهره بردارى مى کنند. مسئله آنها روشنفکرى دینى نیست، مسئله بازگشت به رؤیاى قبل از خرداد ۷۶ است؛ رؤیایى که به گمان آنها پس از تصفیه و تسویه حساب هاى سال ۸۸ مى تواند محقق شود.
ماجرا این نیست که عبدالکریم سروش دلخورى هاى پیشین را دوباره به میان مى آورد، این “خون دل” را به دلخورى تقلیل دادن و نگرانی از شکستن “نازک آرای تن ساقه گلی، که به جانش کشت و به جان دادش آب” را گرانیِ خاطر تصویر کردن از نامردى و نامرادى هاى این زمانه ى وارونه ست.
از: روزآنلاین