هنوزم آنانکه موی در آسیاب عمر سپید کردند و دور و زمانه تختی را حس کرده و به چشم خود دیدهاند و ایضا طعم خوش جوانمردی را چشیدهاند، یکی از بزگترین قسمهایشان این است که بگویند “به روح آقا تختی… “، یکی از این مردمان را من میشناسم “محمد صالح علا” هنوزم قسم که میخورد به روح آقاتختی است.
براستی او که بود که حکایت عمرکوتاهش اینچنین به افسانهها و حماسههای تاریخ این کهنه دیار پیوند خورده است؟ او چه کرده بود که وقتی مرگ را در آغوش کشید، چشمان ملتی از خاک تا به افلاک گریسته است؟ چگونه زیستنی داشت مگر، که تصویرش پهلو به پهلوی تمثال علی (ع) مینشیتد اوبه کدام آئین و مسلک دل سپرده بود که ملتی پیروزیش را پیروزی ملی و شکستش را عزای ملی میخواندند؟
باز هم با نشانه گذاری تفویمی یاد وخاطره پهلوانی را گرامی میداریم که از نسل عیاران بود و محبوب قلوب بودنش به مذاق حکومت وقت سازگار نبود که این رسم مرسوم همه دیکتاتوران زمانه است.
تختی در یکی از مصاحبههایش وقتی درباره شرح حال زندگیش از او میپرسند میگوید:
“به نظر من تاریخ تولد و مرگ یک انسان، همهی زندگی او را تشکیل نمیدهند، آنچه که زندگی یک مرد را از لحظهی آغاز، از روز تولد تا لحظهی مرگ میسازد، شخصیت، روحیه، جوانمردی، صفا، انسانیت و اخلاقیات اوست. ” و سپس خود را چنین فروتنانه معرفی میکند:
اسم من غلامرضا تختی است و در شهریور ۱۳۰۹ در خانی آباد تهران متولد شدم، خانوادهی ما از خانوادههای متوسط خانی آباد بود، پدرم غیر از من، دو پسر و دو دختر دیگر هم داشت که همهی آنها از من بزرگتر بودند، پدر بزرگم ” حاج قلی “، نخود و لوبیا و بنشن میفروخت، پدرم تعریف میکرد که حاج قلی توی دکانش روی تخت بلندی مینشست و به همین دلیل مردم خانی آباد اسمش را گذاشته بودند، ” حاج قلی تختی ” و همین اسم به ما منتقل شد و نام خانوادگی من نیز همین است. و پدرم روی اعتقادات مذهبیش و ارادت خالصانهای که به امام هشتم داشت نام غلامرضا را بر من نهاد.
او از تلخترین خاطرهی زندگیش چنین میگوید:
نخستین واقعهای که بیاد دارم و ضربهای بزرگ بر روح من زد، حادثهای بود که در کودکی برای من پیش آمد، پدرم برای تامین معاش خانوادهی پر اولادش، مجبور شد که خانهی مسکونی خود را به گرو بگذارد، یک روز طلبکاران به خانهی ما آمدند و اثاثیه خانه و ساکنیناش را به کوچه ریختند، و ما مجبور شدیم که دوشب را توی کوچه بخوابیم و تنها خاطرهای که از دوران تحصیل به یاد دارم این است که هیچ وق! ت شاگرد اول نشدم، اما زندگی در میان مردم و برای مردم، درسهایی به من آموخت که فکر میکنم هرگز نمیتوانستم در معتبرترین دانشگاهها کسب کنم.
و این چنین است که این بر خاسته از مردم و قلب محرومیت، به گاهی که خشم طبیعت، جان و سرپناه محرومان بوئین زهرا را به زمین لرزهای نابود و یران میسازد، به یاری هم وطنان زلزله زدهی خود میشتابد که ماجرای آن به نقل از یکی از یارانش چنین است که:
در جریان کمک به زلزله زدگان بوئین زهرا حرکت تختی برای جمع آوری کمک حماسه آفرید، پس از حادثه زلزلهی بوئین زهرا، تختی در قالب و کسوت ورزشکار به همراه دوستان ورزشکارش شروع به فعالیت کردند، که البته بحث بود که از کجا شروع کنند، مرحوم شمشیری اعتقاد داشت از سبره میدان تهران، حاج اسماعیل رضایی مایل بود از خیابان مولوی و میدان بار فروشها، و عدهای دیگر جاهای دیگر را پیشنهاد کردند، اما تختی خودش معتقد بود که مردم جنوب شهر خود به خود به کمک میآیند، این مردم شمال شهر هستند که باید حرکتشان داد و لذا از چهار راه پهلوی (ولی عصر فعلی) شروع کرد و آن کاروان عظیم را براه انداخت، بعد از جمع آوری اعانه نیز شیر و خورشید خیلی پافشاری کرد که اعانات به موسسسه تحویل داده شود و از آن طریق توزیع گردد ولی تختی قبول نکرد و با کمک و راهنمایی حاج سید جوادی و ورزشکاران قزوین، خودش به منطقه رفت و اعانات را به دست مردم رساند.
هفدهم دیماه سال چهل و شش بود که آخرین عیار از سلسلهی عیاران چشم از جهان فروبست، آری در چنین روزی بود که کبوتر دل پهلوان وطن، سینه شکافت و به آسمانها پر کشید اما با این همه هنوز هم حکایت دلاوریهای آن تک پهلوان مام وطن شنیدنی است که پهلوانی را نه از کسب مدال، که فراوان یلان و پهلوانانی بودند و هستند که بیش از او بر گردنشان مدال آویختهاند، اما تنها اوبود که ازسرسپردگی به خالق و دفاع از حق و حقیقت، جهان پهلوان شد که تختی بخوبی دریافته بود، تسلیم در برابر زور، تسلیم آزادی است و عیاران را این خود فروشی هرگز نشاید.
ای کاش در همان زمان که کانون مهر و محبت پهلوان وطن از تپش باز ایستاد، سینهاش را میشکافتند تا رمز و راز اتصال آن را با قلب میلیونها مردمی که حتی از او فقط نام و نشانی میشناسند ولی به او وراه ورسم جوانمردیش عشق میورزند بر ملا میشد که اگر چنین میشد به روح اقا تختی قسم شاید امروز مردم بی پناه و دردمند این کهنه دیار هزاران تختی داشتند.
و چه زیبا سرودهای دارد سیمین بانوی شعر ایران در وصف این پهلوان
تختی سحر شد برخیز! صبح از کران سر بر زد
باز این فلک میچرخد، باز این زمین میلرزد
در سکر رویا راهی، تا گور تو طی کردم
بر خوابگاهت دستم، انگشت غم بر در زد
برخیز و این مردم را راهی به کارستان کن
وقت سفر شد آنک خورشید غمگین سر زد
از اشک و از همدردی یک کاروان در پی کن
فرش و گلیم و چادر چیزی اگر میارزد
ـ من، خفتهی سیساله؟ سنگم بسی سنگین است
بر جای مغزم اینک ماری سیه چنبر زد
آیا به یادم داری؟ آن روز؟ آری، آری
روزی که مهرت مهری بر صفحهی دفتر زد
میرفتی و دنبالت یک کاروان همدردی
مرغ دعا از لبها، تا آسمانها پر زد
دستان مرد از یاری، جوینده در همیان زد
زن آتش بیزاری، در طوق و انگشتر زد
بر دردها درمانها، از سوی یاران آمد
بر زخمها مرهمها، دستان یاریگر زد
ای خفته سی ساله، برخاستن نتوانی
باید دم از این معنا، با تختی دیگر زد
ای تختیان بر خیزید، با روح تختی همدل
وقتی هزاران کودک، بر خون خود پرپر زد
از: گویا